eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
همه در سکوت به آیدا خیره شدیم. شادي اولین نفري بود که سکوت را شکست: - حالا چه کار می کنین؟ آیدا شانه اي بالا انداخت و غمگین گفت: - تا حالا که مثل مرده هاي متحرك، می سوختیم و می ساختیم. بابام گاهی یک شب در میان خانه نمی آمد، گاهی چند شب پشت سرهم، ولی به هر حال سر به خانه می زد، حالا دیشب اسباب هاشو جمع کرد و یا علی مدد، رفت. انگار نه انگار زن و بچه اي هم دارد. ریش و سبیلی را که روزي دلش نمی آمد حتی کوتاهش کند شش تیغه کرده است. آیدا دوباره زد زیر گریه و دل همه را خون کرد. هیچکدام چیزي به ذهنمان نمی رسید تا کمکش کنیم. شب باید براي خداحافظی با خاله ام که داشت براي همیشه از ایران می رفت، به فرودگاه می رفتیم. شام خانه دایی علی دعوت داشتیم. براي خاله ام مهمانی خداحافظی گرفته بود. این چند وقت مادرم اغلب پیش خاله ام بود و در حراج وسایل خانه و بسته بندي باقیمانده وسایل کمکش می کرد. وقتی به خانه رسیدم، یادداشت مادرم را دیدم که نوشته بود زودتر . به خانه دایی رفته و من خودم باید به آنجا بروم. سهیل و گلرخ هم جدا می آمدند. پدرم هم از طرف شرکت می آمد !! لشکر شکست خورده،، لباس پوشیدم و موهایم را بافتم. قبل از رفتن به حسین تلفن کردم تا اگر زنگ زد و ما خانه نبودیم، نگران نشود. وقتی به دایی رسیدم، همه جمع بودند. پرهام با دیدن من، زود بلند شد و به آشپزخانه رفت. در دل خنده ام گرفت، شده بود مثل دختران پا به بخت! خاله طناز هنوز داشت چمدان می بست. با دیدنم بلند شد و محکم بغلم کرد: - مهتاب الهی فدات شم. من همش چشم انتظارت هستم ها! می دانستم که این حرف ها از طرف مادرم زده شده، هنوز امیدوار بود من با کوروش پسر دوستش ازدواج کنم و به این طریق همه خانواده براي زندگی به امریکا بروند. خاله ام را بوسیدم و گفتم: - حالا شما برید ببینید چطوریه... تا بعد. مادرم حق به جانب گفت: چطوریه؟ معلومه پر از آزادي و رفاهه! امنیت شغلی و فکري داري! بیمه می شی، بهترین دکترها، بهترین غذاها و لباس ها، بهترین تفریحات...با خنده گفتم: مامان مگه شما همین جا این ها رو نداري؟ قبل از اینکه بحث کش پیدا کند از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم. براي کمک به زري جون به آشپزخانه رفتم، پرهام گوشه اي نشسته بود و سیگار می کشید. متعجب سلام کردم. زیر لب جواب داد. تا به حال ندیده بودم سیگار بکشد. گفتم: - تو از کی تا حالا سیگاري شدي؟ پرهام نیش دار گفت: اینو هم به گناهات اضافه کن.بی تفاوت گفتم: مگه تو ناقص العقلی که گناهت رو پاي کس دیگه بنویسن؟ چند دقیقه بعد، سهیل و گلرخ وارد شدند. منهم از خدا خواسته رفتم و کنار گلرخ نشستم. بعد از شام، همه آماده رفتن به فرودگاه شدیم. محمد آقا، شوهر خاله ام ساکت و ناراحت بود. می دانستم که ته دلش راضی به این رفتن نیست. خاله طناز می گفت شب قبل خانۀ مادر شوهرش دعوت داشتند تا از فامیل خداحافظی کنند، غوغاي گریه و زاري بوده و همه هم این مهاجرت ناگهانی را از چشم خاله ام می دیدند. آخرین بسته هاي پسته و زعفران و نبات و... در چمدان ها جا گرفت و خاله و شوهر و دو پسرش از زیر قرآن رد شدند. توي فرودگاه جمعیت موج می زد، به قول سهیل اگه کسانی که براي خداحافظی با خاله طناز آمده بودند، می رفتند فرودگاه خالی و خلوت می شد. تمام فامیل شوهر خاله و دوستهاي خانوادگی و همکاران آقا محمد جمع بودند. عمو محمد و عمو فرخ هم براي خداحافظی با خاله آمده بودند. جمعیت فشرده اي مثل حلقه دور خاله و خانواده اش گرد آمده بودند.به اطراف نگاه کردم. هرکس در حالی بود. با اعلام فرود هر هواپیما، که می نشست عده اي خوشحال و خندان با دسته هاي گل به استقبال مسافرینشان می رفتند و با خواندن شماره پروازي که باید بلند می شد، کسانی به گریه می افتادند.عاقبت نوبت ما هم رسید و وقت خداحافظی رسید. خاله طناز اینها باید از در شیشه اي وارد می شدند تا بارهایشان را تحویل بدهند و کارت پرواز بگیرند و ورود ما به آن طرف در ممنوع بود. وقتی همه تک تک از خاله و محمد آقا و دوپسرشان خداحافظی کردیم و آنها به آن طرف در رفتند، مادرم به گریه افتاد. می دانستم که خیلی سعی کرده تا جلوي خواهرش گریه نکند. پدرم جلو آمد و دستانش را دور شانه هاي مادرم انداخت، با همه خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتادیم. س https://eitaa.com/yaZahra1224
فصل 26 به زمان امتحانات نزدیک می شدیم و خودمان را کم کم براي امتحانات آماده می کردیم.مادرم بعد از رفتن خاله طنازکمی افسرده شده بود و اغلب اوقات در خانه و جلوي تلویزیون می نشست.باز از نازي و پسرش کورش که براي مدت کوتاهی به ایران آمده بود،دعوت کرده بود و با حرفهاي معنی دار به من گوشه و کنایه می زد که کوروش را براي ازدواج انتخاب کنم.دفعه پیش که قرار بود نازي خانم به خانه ما بیایدبا بهانه هاي من و پیش آمدن مسافرت پدرم،لغو شده بود،اما این بار معلوم نبود چه پیش می آمد،خصوصا اینکه پسره هم ایران بود.جلسات حل تمرین درس مدار منطقی،باعث می شد که حسین را ببینم و آرامشم را حفظ کنم.سعی می کردم سر کلاس اصلا نگاهش نکنم و حرفی نزنم تا بچه ها ازقضیه چیزي نفهمند،اما شروین با بدجنسی تقریبا همه را خبر کرده بود که من وحسین را باهم در کافی شاپ دیده است.هرکس به من می رسید و می پرسید این حرفها راست است یا نه؟با قیافه اي مظلومانه و حق به جانب می گفتم:مگه نمی دونید شروین چقدر با من لجه؟این حرفها رو هم از خودش درآورده...می خواد حرص منو در بیاره.حسین بعد ازدانشگاه به شرکتی که تازه در آن استخدام شده بود،می رفت و تا دیر وقت کار می کرد،براي همین کمتر می توانستیم باهم تلفنی حرف بزنیم.البته از این وضع ناراضی نبودم،باید درس می خواندم و تمام بیست واحد را می گذراندم.لیلا وشادي هم همراه من،درس می خواندند.اگر همینطور پیش می رفتیم،می توانستیم چهار ساله درسمان را تمام کنیم. آخر هفته،قرار بود نازي خانم همراه پسرش به خانه ما بیایند.احساس تنهایی عجیبی داشتم.سهیل اکثر اوقات پیش گلرخ بود و خانه نمی آمد.هیچکس نبود که به حرفها و درد دلهایم گوش کند.از صبح پنجشنبه،مادرم شروع به تمیز کردن خانه و خرید میوه و شیرینی کرده بود.قرار بود مهمانان براي شام بمانند ومادرم در تهیه وتدارك یک شام عالی،در رفت و آمد بود.بعد از ناهار حسابی خوابم گرفته بود،هنوز سر را درست روي بالش نگذاشته،خواب تمام وجودم را تسخیر کرد،نمی دانم چند ساعت گذشته بود که با صداي زنگ تلفن بیدار شدم.حتما مادرم در آشپزخانه بود و صداي تلفن را نشنیده بود.خواب آلود گوشی را برداشتم.- الو؟ صداي حسین،خواب از سرم پراند:سلام،چطوري؟ در تختخواب نشستم:حسین؟تو چطوري،کجایی؟ با خنده گفت:من شرکت هستم،تو کجایی؟ امروز دانشگاه نیامدي،نگرانت شدم.گفتم نکنه خداي نکرده ،سرما خورده باشی. بغض گلویم را فشرد:نه،سرما نخوردم.بعد از ظهر مهمون داریم،مامانم کمک لازم داشت. دوباره حسین خندید:معلومه که تو هم داري خیلی کمکش می کنی! از صداي خواب آلودت معلومه! با حرص گفتم: برو بابا تو هم،دلت خوشه!...لحن صداي حسین جدي شد:چیزي شده؟ اشکم سرازیر شد:آره،قراره دوست مادرم با پسرش بیان اینجا،همه دست به یکی کردن منو شوهر بدن تا بفرستنم خارج...صداي هق هق گریه ام بلند شد.چند لحظه اي حسین حرفی نزد،بعد با صدایی لرزان گفت: - کسی نمی تونه تو رو به زور شوهر بده،ناراحت نباش،هرچی مصلحت باشه همون پیش میاد. ناراحت گفتم:همین؟... حسین پرسید:خوب انتظار داري چکار کنم؟هرچی بهت می گم بیام با پدرت صحبت کنم قبول نمی کنی!بگو دیگه چه کار باید بکنم؟ با بدجنسی گفتم:هیچی بشین دعا کن،نصیب کس دیگه اي نشم! وقتی با حسین خداحافظی می کردم،خودم هم می دانستم که تا چه حد بدجنس بوده ام و بهش طعنه زده ام! هوا تاریک شده بود که مهمانان از راه رسیدند.یک پیراهن ساده و بلند مشکی پوشیدم و موهایم را با کش پشت سرم بستم.دلم می خواست به چشمشان زشت بیایم.سلام سردي کردم و روي یک مبل نشستم.نازي،زن قد بلند و باریک اندامی بود،با موهایی بور کرده و یک عالمه آرایش،ناخنهاي بلندش را لاك بنفش زده بود و لباس کوتاهی به رنگ زرشکی به تن داشت.پسرش کوروش هم قدبلند و چهار شانه بود و چهره مردانه و گیرایی داشت.برخلاف انتظار من،تیپ و لباسش عادي و خوب بود.موهایش هم کوتاه و اصلاح شده،شانه کرده بود و همین گیرایی چهره و قیافه و وضع معقولش، کار مرا سختتر میکرد.نازي خانم،با دیدن من،صورتش باز شد و با لحن پرنازي گفت: - واي مهناز جون،اصلا بهت نمیاد دختري به این خانمی و خوشگلی داشته باشی! بعد رو به من گفت:مهتاب جون!چقدر بزرگ و ناز شدي،عزیزم!این هم پسر من کوروش! حضرت زهرا س 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
زیر لب سلامی کردم و روي یکی از مبلها نشستم.مادرم هم کنار من نشست و شروع کرد با نازي خانم حرف زدن،من و کوروش هردو به گل هاي قالی خیره شده بودیم.بعد از چند دقیقه نازي خانم رو به من گفت:مهتاب جون،عزیزم بیا جاتو با من عوض کن،درست نمی فهمم مادرت چی میگه! بلند شدم و ناچارا کنار کوروش نشستم.بعد از چند دقیقه،کوروش سکوت را شکست. - شما الان مشغول تحصیل هستید؟ سري تکان دادم:بله! - چه رشته اي می خونید؟ - کامپیوتر. کوروش با هیجان واقعی گفت:چه خوب!کامپیوتر الان تو تمام دنیا طرفدار داره.به سردي گفتم:ولی من به بقیه دنیا کاري ندارم. کوروش با خنده پرسید:یعنی دوست ندارید از ایران خارج بشید؟ قاطعانه گفتم:نه خیر،اصلا دوست ندارم.خودم می دانستم خیلی سرد و رسمی جواب می دهم،اما دست خودم نبود.با اینکه کوروش پسر خوب و مودبی به نظر می رسید،دلم می خواست کاري کنم که از من برنجد و بدش بیاید.اما انگار جواب هاي سرد و خشک من بیشتر نظرش را جلب کرده بود. سر میز شام،نازي با خنده گفت: - خوب،مهتاب جون کی بیاییم براي شیرینی خوردن؟با تعجب گفتم:شیرینی؟...نازي خندید و خطاب به مادرم گفت:مهناز،این دخترت که اصلا تو باغ نیست! مادرم ناچارا خندید و چشم غره اي هم به من رفت و گفت:نه نازي جون،این بچه ها وقتی نخوان بفهمن ،خودشون رومیزنن به کوچه علی چپ! پدرم به کوروش تعارف کرد تا غذا بکشد:کوروش خان بفرمایید،غذا سرد میشه.راستی شما الان مشغول چه کاري هستید؟ کوروش با ادب کفگیري برنج در بشقابش کشید و گفت: - راستش من تا به حال که درس می خوندم.رشته من تقریبا اینجا معنی تبلیغات و بازاریابی را توامان می دهد.در مدت دانشجویی کار نیمه وقت هم داشتم،یک آپارتمان کوچک و یک ماشین قراضه هم دارم.نازي خانم با تغیر گفت:وا کوروش، مادر!یعنی چی؟...نه آقاي مجد،بچه ام وضعش خوبه،بی خود میگه! کوروش خیلی جدي گفت:نه مادر،من اهل دروغ و چاخان نیستم،مثل بعضی ها که اونجا گارسن هستن و آه ندارن با ناله سودا کنن،وقتی ازشون می پرسن میگن خونه عالی و ماشین آنچنانی دارم،تو دانشگاه هاروارد هم درس میدم.من اهل چاخان نیستم! همه مشغول حرف زدن باهم بودند به جز من،که جز چهره حسین چیزي نمی دیدم.عاقبت مهمانها بلند شدند و خداحافظی کردند.در آخرین لحظه کوروش با خنده به من گفت: - خوب مهتاب خانم،خیلی از دیدنتون خوشحال شدم،اگه یک موقع نظرتون راجع به خارج رفتن عوض شد،منو خبر کنین! با بدجنسی گفتم:چطور مگه شما ارزون سراغ دارید؟ همه خندیدند،ولی می دیدم که مادرم حرص می خورد،تا نازي و پسرش بیرون رفتند،داداش بلند شد:دختره پررو!... چرا انقدر عنق و بد اخلاق باهاشون برخورد کردي؟...مگه زورت کردیم که زن این بدبخت بشی!...با این سن و سال عقلت نمی رسه با مهمون باید با ادب و تربیت برخورد کنی،نمی خواي شوهر کنی بعدا با ادب و احترام جواب رد میدي،نه اینکه با بی ادبی و حاضر جوابی،مردم رو از خودت برنجونی!! مادرم غر می زد من بی حرف،در افکار خودم غرق بودم. صبح شنبه،خودم به تنهایی به طرف دانشگاه راه افتادم.لیلا نیامده بود.انگارسرما خورده بود.شادي هم بین کلاس رفت،قراربود دایی اش از خارج بیاید و می خواست به خانه مادربزرگش برود.بی حواس به تخته خیره ماندم.استاد داشت مدارات((مستر اسلیو))را تدریس می کرد و پاي تخته شرح می داد،من اما در افکارم غرق بودم.حسین را هم رنجانده بودم،چه قدر بد اخلاق و ظالم شده بودم.وقتی به خود آمدم،کلاس تقریبا خالی شده بود.بی حوصله بلند شدم و از کلاس خارج شدم.شروین با چند نفر،در راهرو ایستاده بود،سعی کردم از گوشه دیوار بروم بلکه مرا نبیند،اما تا نزدیکشان رسیدم با صداي بلندي گفت: - به به !خانم فداکار!اسطوره ایثار و مجسمه محبت!والله تو این دوره و زمونه زندگی با یک جانباز خیلی سخته،همش سختی،فقر،نداري،مریضی... خانم از کاخ به کوخ می روند،شوخی نیست!انقدر از حرفهایش حرصم گرفت که بی اختیار و با انزجار گفتم: - خفه شو! و در کمال تعجب، خفه شد.با آرامش پله ها را پایین آمدم،سوئیچ را از کیفم در آوردم و دزدگیر ماشین را خاموش کردم.یک شاخه گل رز و یک کاغذ تا شده زیر برف پاك کن ماشین قرار داشت،آهسته گل و کاغذ را برداشتم و سوار شدم.با آرامش کاغذ را برداشتم و باز کردم،خط خواناي حسین نمودار شد. حضرت زهرا س 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
به نام خداوند بخشاینده،مهتاب عزیزم:نمی دانم چرا از دستم رنجیده اي؟...هرچه فکر می کنم نمی فهمم چه کار بدي انجام داده ام که تو ناراحت شدي،ولی اگر گناهی کرده ام،ندانسته و بی غرض بوده،از تو تقاضاي بخشش دارم.می دانم که قلب مهربانت،مرا می بخشد.حسین دوباره بغض گلویم را فشرد.بیچاره حسین!به جاي اینکه او از دست من ناراحت و رنجیده باشد،از من طلب بخشش هم می کرد.بی اختیار اشکهایم سرازیر شد.سرم را روي فرمان گذاشتم.خسته بودم!از حرفهاي شروین،از ندانستن آینده،از پیش بینی عکس العمل پدر و مادرم در مقابل حسین...صدایی از جا پراندم.حسین روي صندلی کنارم نشسته بود.بی اعتنا به حضورش،به گریه کردن ادامه دادم.صداي مهربانش بلند شد: - چی شده مهتاب؟هنوز از من ناراحتی؟ لب برچیدم:نه،براي چی از دست تو ناراحت باشم؟خسته شدم از این وضعیت!این پسره مزخرف هم هی چرت و پرت میگه!اعصابم خورد شده...صداي حسین از خشم دورگه شد:شروین؟... چی بهت گفت؟لحظه اي از دیدن صورت قرمز و رگهاي متورم گردنش ترسیدم.فوري گفتم: - از همون چرت و پرت هاي همیشگی!...ولش کن بابا،داخل آدم؟ سریع ماشین را روشن کردم و حرکت کردم.چند دقیقه که گذشت،حسین گفت: - خوب مهتاب خانم از خواستگارت برام تعریف کن...چی شد؟با حرص گفتم:هیچی قرار عقد و عروسی هم گذاشتیم.انشاالله دعوتت می کنم!رنگ حسین پرید.فوري گفتم:شوخی کردم بابا!آنقدر خشک و رسمی باهاشون برخورد کردم که دمشون رو گذاشتن روي کولشون و رفتند،مامانم هم حسابی دعوام کرد. حسین با آسودگی خندید و گفت:خوب حالا چرا قبولش نکردي؟شادي حسین به من هم سرایت کرد،گفتم:آخه یکی دیگه رو دوست دارم...یک آدم خل و دیوونه...حسین قهقهه زد:حالا کی هست؟...با پررویی گفتم:اسمش حسینه!حسین هم با جسارت گفت:تو دوستش داري،اما اون عاشقت شده! آنقدر رك و راست حرفش را زد، که ساکت شدم.چند لحظه اي هردو در سکوت به روبرو خیره شدیم.بعد حسین پرسید:- مهتاب من دارم دیوونه میشم...آخه تا کی باید اینطوري باشیم،من تو رو میخوام مهتاب،دلم می خواد از من جدا نشی...همش نگرانم که رندان تو رو از من بگیرن.بگذار با پدرت صحبت کنم.فوري گفتم:نه حسین،اول باید پدرم با تو آشنا بشه،کمی بشناستت بعد تو حرفتو بزنی،اینطوري بی مقدمه بري حتما جواب رد می شنوي! حسین غمزده گفت:اگه تو رو از دست بدم،حتما می میرم.آه که چقدر این پسر با صداقت و روراست را دوست دارم.به نیمرخ مردانه اش خیره شدم.صورتش برایم خیلی زیبا بود.ظریف و در عین حال مردانه!آهسته گفتم:من هم اگه تو رو از دست بدم می میرم. حسین برگشت و نگاهم کرد،آهسته گفت:تو منو از دست نمیدي،من هزارسال هم باشه حاضرم صبر کنم...فقط می ترسم تو پشیمون بشی...بري ازدواج کنی.لحن سوزناکش دلم را آتش زد. دستپاچه گفتم:من تو رو انتخاب کردم حسین!سرحرفم هم هستم.حتی اگر همه دنیا مخالف باشن،من زنت میشم.آنچنان احساساتی شده بودم که می ترسیدم تصادف کنم.آهسته کنار خیابان پارك کردم و هردو در رویا غرق شدیم. امتحانها شروع شده بود و من سعی می کردم با درس خواندن زیاد سر در گمی ام را کمتر کنم. هر چه مشغول ترمی شدم. برایم بهتر بود. لیلا هم به درد من مبتلا شده بود . مهرداد مرتبا به خانه شان می آمد و خواسته اش را تکرارمی کرد و لیلا بین انتخاب او و غرغرهاي پدر و مادرش مانده بود. فقط شادي بود که راحت و بی خیال براي هر روزهمان روز زندگی می کرد. باز هم با هم قرار گذاشته بودیم تا دروسمان را بخوانیم و تمرین هایش را حل و پیش هم رفع اشکال کنیم. از بیست واحد نصف بیشترش اختصاصی و مشکل بود. اولین امتحان خیلی سخت نبود و هر سه حسابی آماده بودیم. ساعت امتحان اولمان بعدازظهر بود. ناهارم را خوردم و به طرف دانشگاه حرکت کردم. شادي و لیلا با هم می آمدند. وقتی رسیدم همه بچه ها درحیاط جمع بودند. عده اي دور هم جمع شده بودند و آخرین مرورها را می کند.لحظه اي چشمم به شروین خورد که از در ساختمان بیرون آمد. صورتش برافروخته و از شدت عصبانیت در حال انفجاربود. همان لحظه شادي و لیلا هم رسیدند پشتم را به شروین کردم تا چشم بهش نیفتد در چند ثانیه بعدي همه چیزحسابی بهم ریخت و من گیج و حیران نگاه می کردم. شروین مستقیم به طرف من آمد. رضا دوستش می خواست جلویش را بگیرد . صداي نعره شروین بلند شد . ولم کن بذار تکلیفو روشن کنم. یک الف بچه شوخی شوخی داره زندگی منو خراب می کنه. س http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
آن لحظه اصلا فکر نمی کردم روي سخن شروین با من است اما ناگهان فریادش بلند شد . برگشتم و نگاهش کردم صورت قرمزش مثل دیو شده بود. رگهاي گردنش متورم و دهانش کف کرده بود. داد کشید :- دختره عوضی ! به خدا قسم حالتو می گیرم رفتی زیرآب منو زدي ؟ حالا خیلی جیگرت خنک شد ؟... بدبخت ، جاسوو، اشغال خور...اصلا نمی فهمیدم چه می گوید . با دهان باز خیره مانده بودم. اولین نفري که به خودش آمد شادي بود . با صداي بلند داد زد : - تو به چه حقی اینطور عربده می کشی؟... حرف مفت نزن وگرنه می رم ازت شکایت می کنم. پدر تو می سوزونم. ..ناگهان شروین هجوم آورد به طرف ما که نمی دانم از کجا حسین و آقاي بدري یکی از پسرهاي زرنگ کلاسمان جلوپریدن و شروین را گرفتند. لیلا و آیدا هم بازوي من و شادي را گرفته و با خودشان به داخل ساختمان بردند. امتحان شروع شده بود و فرصت حرف و حدیث را از بچه ها می گرفت. من اما عصبی و هراسان نمی توانستم تمرکز درستی روي سوالها داشته باشم. به هر ترتیب امتحان تمام شد و من نگران از جلسه بیرون آمدم. دلم براي حسین شور می زد.از طرفی میخواستم بدانم چه بلایی سر شروین آمده که اینهمه از دست من عصبانی شده بود. جواب سوالم را خیلی زود با نگاه به تابلوي اعلانات دانشگاه گرفتم. رونوشتی از حکم اخراج شروین که به امضاي مدیریت رسیده بود روي تابلو دانشگاه به چشم میخورد. علت اخراج موارد متعدد انضباطی ذکر شده بود و از دادن شرح و توضیح در نامه خودداري کرده بودند. با دیدن نامه اول خوشحال شدم چون از دیدن شروین راحت می شدم بعد نگران و ناراحت شدم. شروین حتما انتقام می گرفت یا از من یا از حسین. زیر لب از خدا خواستم همه چیز به خیر بگذرد.به محض رسیدن به خانه با حسین تماس گرفتم.همکارش گفت که حسین از صبح به شرکت نیامده نگران با خانه اش تماس گرفتم. هیچ کس گوشی را برنمی داشت. در جواب سوالهاي پی در پی مادرم به اتاقم پناه بردم. خدایا چه بلایی سر حسین آمده بود ؟ از ناراحتی زیاد بدون خواندن درس به رختخواب رفتم. آنقدر غلت زدم و فکر کردم تا خواب چشمهایم را پر کرد. وقتی بلند شدم هوا تاریک و خانه در سکوت فرو رفته بود. به ساعت شبرنگ بالاي سرم نگاه کردم.نزدیک سه صبح بود.ناگهان یادم افتاد که از حسین خبر ندارم. قلبم در سینه محکم می کوبید. سردم شده بود و میلرزیدم. با تردید گوشی تلفن رابرداشتم .احساس می کردم صداي بوق آزاد تمام خانه را پر کرده است. آهسته شماره خانه حسین را گرفتم. با افتادن هر شماره به دقت گوش تیز می کردم تا مبا دا کی بیدار شود. سر انجام شماره ها کامل شد و اولین بوق ممتد به گوش رسید. بعد از پنجمین بوق ممتد تصمیم گرفتم گوشی را بگذارم که صداي خواب آلود حسین بلند شد : بله با صدایی نجواگونه گفتم : حسین ؟.... بیدارت کردم؟انگار خواب از سرش پرید جدي پرسید : شما ؟دوباره پچ پچ کردم : منم مهتاب !صداي حسین پر از سادگی شد : مهتاب عزیزم . توهنوز نخوابیدي ؟ - چرا ولی نگرانت بودم . سر شب زنگ زدم نبودي با اون قضیه که پیش آمد یک کمی دلم شور می زد .- نه بابا هیچی نشد اخراجش کردن هارت و پورت میکرد. یکم داد و بیداد کرد و رفت.غمگین پرسیدم : حسین تو چیزي به حراست گفتی ؟صداي رنجیده حسین بلند شد : تو به من شک داري ؟ ... ولی نه خیالت راحت این آدم آنقدر شر و پرروست که هزار تا شاکی داره .من چیزي نگفتم. آسوده گفتم : خوب ببخش که از خواب بیدارت کردم .حسین خندید : بعد از سالها فکر اینکه کسی به جز خدا توي این دنیا به فکرمه و برام نگرانه مثل یک رویا می مونه! دلم می خواد همیشه تو این رویاي خوش باشم. دلجویانه گفتم : همیشه به فکرت هستم برو بخواب کاري نداري ؟ صداي حسین گوشی را پر کرد : نه عزیزم خیلی ممنون که به فکرم بودي .شب به خیر ! با خنده گفتم : البته صبح به خیر ! گوشی را گذاشتم و با آسودگی به خواب رفتم. کم کم حادثه ان روز را به فراموشی می سپردم واز اینکه دیگر شروین به دانشگاه نمی آمد و مایه عذابم نمی شد خوشحال بودم. آخرین امتحان را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. هنوز دو هفته تا ثبت نام ترم جدید مانده بود.قرار بود این دو هفته با سهیل و گلرخ به ویلایمان که در یکی از شهرهاي زیباي شمالی واقع شده بود برویم. پدرم هم به خودش مرخصی داده بودتا همه با هم به سفر برویم. شب قبل از حرکتمان به حسین زنگ زدم . می خواستم ازش خداحافظی کنم. تا گوشی را برداشت گفتم : - سلام حسین .خندید : بابا بذار من گوشی را بردارم . از کجا می دونی منم ؟با حاضر جوابی گفتم : خوب جز تو کسی توي خونه نیست هست ؟فوري گفت : نه بابا هیچ کس نیست البته علی تازه رفته شام پیش من بود.- پس بهت خوش گذشته .- اره به خصوص اینکه شنیدم می خواد ازدواج کنه . از بعداز اون قضیه یک جوري معذب بودم که چرا ازدواج نمی کنه هر بار هم بحث پیش می آمد مووع حرف رو عوض می کرد... حالا خیالم راحت شد . https://eitaa.com/yaZahra1224
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت هفتم 😏« باربد در حالیکه یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:» خب، خودت خواستی به من اعتماد کنی. تو خودت خواستی بامن رابطه داشته باشی و هیچ اجباری در کار نبوده! بعدش هم،چرا این قدر ناراحت شدی؟ من و تو می تونیم همچنان با هم دوست باشیم. همون طور که تا الان پدر و مادرن نفهمیدن بعد از این هم... « نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم: »خیلی پستی باربد... تو هیچ بویی از انسانیت نبردی، یه حقه باز به تمام معنایی. فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم!😠 😰« تمام وجودم می لرزید. باربد اما عین خیالش نبود. با خونسردی از جایش بلند شد و کامپیوتر را روشن کرد و گفت: » پس قبل از اینکه به بردن آبروی من فکر کنی این فیلم رو نگاه کن چون اگه پا روی دمم بذاری در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آبداده! با وحشت گفتم فیلم!!!😱 « خدایا، داشتم سنکوپ می کردم! با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد.😭 باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود! فریاد زنان گفتم:»تو یه نامرد واقعی هستی آشغال! 😈« باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت: »خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم. در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت! 👹« شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید. 🌹🍃ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
خوب تو چطوري ؟ - خوبم زنگ زدم ازت خداحافظی کنم؟صداي حسین پر از نگرانی شد : براي چی ؟ به شوخی گفتم : دیدم من وتو اصلا به درد هم نمی خوریم گفتم از این بیشتر وقت تلف نکنیم.حسین ساکت ماند . نتوانستم خودم را کنترل کنم وخنده ام گرفت . صداي حسین بلند شد :- منو سر کار می ذاري ؟ همانطور که می خندیدم گفتم : بنده غلط بکنم شما رو سر کار بذارم واقعا زنگ زدم ازت خداحافظی کنم فردا داریم میریم شمال ...حسین نفس عمیقی کشید : کی می اي؟ - وقت گل نی ! - مهتاب جدي می گم .کمی فکر کردم و گفتم : فکر کنم یه هفته بمونیم. حسین ناراحت پرسید : بهم زنگ می زنی ؟ - قول نمی دم . ولی اگه شد حتما زنگ می زنم. - بهت خوش بگذره مواظب خودت باش.از همان لحظه که گوشی را گذاشتم دلم برایش تنگ شد. هوا حسابی سرد بود و صبح زود بیدار شدن مکافات بود. درطول راه مادرم کی ناراحت بود . دلش می خواست نازي و پسرش را هم دعوت کند که پدرم مخالفت کرده بود. کم کم هوا روشن می شد و از سوز و سرمایش کاسته می شد. سهیل و گلرخ هم از پشت سرمان می آمدند. چند ساعت بعد با بالا آمدن افتاب کنار جاده ایستادیم تا صبحانه بخوریم.گلرخ سرشار از انرژي و نشاط بود. با همه شوخی می کرد و میخندید. دختر خوب و مهربانی بود و من خیلی دوستش داشتم. اخمهاي مادرم سر سفره صبحانه هم باز نشد.عاقبت پدرم آهسته و آرام شروع به صحبت با مادرم کرد و هردو ازسفره صبحانه فاصله گرفتند. سهیل با خنده گفت : - اخاخ عجب زنذلیل ! گلرخ فوري گفت : خدا کنه ارثی باشه !چقدر از اینکه با هم بودند خوشحال به نظر می رسیدند . شادي شان به من هم سرایت کرده بود احساس نشاط وسرزندگی داشتم. نزدیکی هاي ظهر سرانجام به ویلا رسیدیم.همه چیز تمیز و مرتب در انتظارمان بود. گلی خانوم زن مش صفر باغبان همه جا را تمیز و برایمان ناهار هم درست کرده بود. البته مادرم باز نازکرد که نمی تونه از غذاهاي شمالی بخوره وسیر فشارش رو پایین می بره. به هر ترتیب پدرم وسهیل رفتند تا ناهار بگیرند و بر گردند. در ختان خشکیده ومنتظر رو به اسمان نگاه می کردند.هوا سرد بود و آسمان ابري نم نم می بارید. انگار از وقتی با حسین آشنا شده بودم متوجه اطراف و اطرافیانم می شدم. تازه می فهمیدم که چقدر مادرم ناز نازي است و با هرمشکل کوچکی چقدر بچگانه برخورد میکند. ساعتی بعد گلی خانم در زد تا ببیند کاري نداریم و اگر کمکی می خواهیم به کمک بیاید. مادرم روي مبل دراز کشیده بود و گلرخ رفته بود لباس عوض کند. بنابراین خودم جلوي در رفتم. گلی تقریبا جوان بود با صورت استخوانی و یک بینی عقابی و برجسته چشمهای ریزش نمناك بود. ابروان پرپشتش بالاي چشمانش را احاطه کرده بود. یک پیراهن قرمز با گلهاي درشت صورتی و یک شلوار گشاد مشکی به تن داشت. روي پیراهنش فقط یک جلیقه قهوه اي و رنگ ورو رفته پوشیده بود. در تعجب بودم که در ان هواي سرد چطور طاقت می اورد که با لهجه شیرینش پرسید : خانوم کوچیک کومک نمی خواي ؟ مادر از روي مبل فریاد کشید : گلی اگه ناهار نخوردي بیا این غذا رو بردار ببر. گلی خانوم سري تکان داد وگفت : بله ؟بعد رو به من پرسید : مادرتون چی فرمود ؟آهسته گفتم : از نهار تشکر کرد .خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه .صورت زمختش از هم باز شد . وقتی در را بستم رو به مادر گفتم :- مامان چرا دل این بدبخت رو می شکونید ؟ با این فقر و نداري از پول خودش براتون ناهار درست کرده حداقل نمی خورید تشکر کنید یکهو مادرم روي مبل نیم خیز شد : مهتاب توانگار واقعا سرت خورده به جایی ها !من بیام از گلی تشکر کنم؟ تمام خرج زندگی و جا و مکانش رو از ما داره ...صلاح دیدم بحث را ادامه ندهم چون مادرم منتظر بهانه بود تا دق و دلی نیامدن دوست جون جونی اش را رو سر من خالی کند. به خصوص اینکه هر بار حرف کوروش به میان امده بد ازش خواسته بودم خودش یکجوري جواب رد بدهد.گلرخ در سکوت شاهد حرفهاي ما بود آهسته دنبالم به اتاق امد و در اغوشم کشید و زیرگوشم زمزمه کرد : - قربون دل مهربونت برم مهتاب ! هیچ فکر نمی کردم اینقدر ل نازك باشی! داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعد از ناهار مادر و پدرم رفتند تا کمی استراحت کنند. سهیل و گلرخ هم براي قدم زدن بیرون رفتند. من ماندم و یک دنیا دلتنگی براي حسین. آهسته ازویلا بیرون آمدم . حیاط بزرگمان وقتی سر سبزي نداشت لخت و کوچک به نظر می رسید.گلی خانم گوشه اي نشسته بود و توي تشت فلزي بزرگ رخت می شست. دستهایش از سرما قرمز شده بود . رفتم جلو و سلام کردم . خودش را کمی جم و جور کرد و با مهربانی پاسخم را داد. چند لحظه اي خیره به حرکات منظمش ماندم.بعد بی اختیار پرسیدم : - گلی خانوم شما بچه ندارین ؟ نمی دانم چه اثري در این سوال بود که ناگهان صورتش در هم رفت و چشمانش پر از اشک شد. سري تکان داد و با صدایی خش دار گفت : - الان ندارم ، ولی داشتم.با تعجب پرسیدم : یعنی چی ؟ دماغش را با صدا بالا کشید : اي خانوم ! ... سر گذشت من خیلی طولانی و ناراحت کننده است. شما جوونی باید شاد باشی بخندي اگه به حرفهاي من گوش بدي به جز غصه نصیبت نمی شه ! دلم برایش سوخت .انگار خیلی حرف تو دلش داشت. بامهربانی گفتم : - من که کاري ندارم هوا هم که ابري و بارونیه پس بهترین کار اینه که به داستان زندگی شما البته اگه دوست داشته باشی تعریف کنی گوش بدم.گلی با آستین لباسش عرق از پیشانی گرفت و گفت :اینطوري یخ می زنی من عادت دارم ولی شما زود سرما میخوري بیا بریم تو اتاق تا برات بگم. با ذوق و شوق بلند شدم و منتظر ماندم تا لباسها را آب کشید و روي بند پهن کرد بعد به طرف اتاق کوچک و گلی شان راه افتاد.منهم به دنبالش جلوي در منتظر ماند تا اول من وارد شوم. پرسیدم : مش صفر نیست ؟سري تکان داد و گفت : نه ! بفرما! کفشهایم را در اوردم و داخل شدم. هواي داخل اتاق با بیرون زیاد فرقی نداشت. روي زمین یک قالی خرسک لاکی رنگ انداخته بودند. یک گوشه اتاق رختخواب قرار داشت که رویش ملافه سفید کشیده شده بود. طرف دیگر اتاق روي یک میز چوبی و رنگ و رو رفته تلویزیون کوچکی گذاشته بودند. بالاي اتاق دو پشتی ترکمن که رویشان با سلیقه تورهاي سفید انداخته بودند. تکیه به دیوار اشت. روي طاقچه اتاق یک آینه یک گلدان پر از گلهاي مصنوعی زرد و قرمز و دو و « ... وان یکاد » قاب عکس قرار داشت. یک مقدار خرده ریز هم جلو ي آینه پخش بود. روي دیوار یک تابلوي کوچک یک عکس از رهبر انقلاب به چشم میخورد. کنار تلویزیون سماور برقی واستکانهاي تمیز که داخل یک سینی دمر شده بودند قرار داشت. تمام وسایل اتاق همین بود. عجیب دلم گرفت. گلی خانم کنار بساط چاي نشست و سماوررا روشن کرد. بعد رو به من کرد و گفت : - ماشاالله مهتاب خانم شماچقدر بزرگ شدین. شماها بزرگ می شین و ماها پیر ! بعد نگاهش به دور دستها خیره شد و لبهایش نیمه باز ماند فصل 28 گلى همانطور خیره به دور دستها شروع کرد:- وقتى دنیا آمدم، دور و برم پر از بچه بود. همین الانش هم درست و دقیق نمى دونم چند تا خواهر و برادر دارم. مادرم از کار زیاد و زایمان پشت سر هم، در سى سالگى مثل زنهاى پنجاه ساله به نظر مى رسید. موهاش همه سفید شده بود که حنا مى بست و نارنجى شان می کرد. صورت لاغرش پر از چین و چروك و مو بود. موقع راه رفتن قوز مى کرد و راه مى رفت. مى گفت کمرم درد مى کنه. بابام هم، بدتر از مادرم بود. صورتش از شدت آفتاب سوختگى مثل یک تکه چرم،قهوه اى و ترك خورده بود. ریش و سبیلش در هم رفته و موى سرش ژولیده بود. بابام چوپون ده بود و علاوه بر یکى دو تا بز و گوسفنداى خودمون، گوسفنداى مردم رو هم در مقابل مزد کمى، به صحرا مى برد. من دو سه ساله بودم که گرگ بابام رو درید و گله رو از هم پاشاند. چند تا از گوسفندا هم تکه تکه شدند. خلاصه مردم از رو لاشه همین گوسفندها،تونستند باباى بدبخت منهم پیدا کنن. بعد از من هنوز مادرم بچه اى به دنیا نیاورده بود، این شد که همۀ گناه گرگ را به گردن نحیف من انداختند. کم کم دهن به دهن پیچید که گلى بدقدمه! نحسه! ^👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت هشتم 😔 به دست و پایش افتادم، التماسش کردم که فیلم را از بین ببرد و با آبروی من بازی نکند اما باربد همچون یک تکه آشغال مرا از خانه اش بیرون انداخت. 😣 دیوانه وار با هزار پشیمانی و درد راهی خانه مان شدم. پاهایم به زور تحملم می کردند. آتشی در وجودم شعله می زد و دنیا در برابر چشمانم تاریک شده بود.به هر بدبختی بود خودم را به خانه رساندم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم را دیدم که نگران بالای سرم نشسته بودند. 😔 دلم برایشان می سوخت. نمی دانستند دخترشان چطور آبرویشان را بر باد داده. از تب می سوختم. آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم مدرسه بروم. 👈آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن اینکه ای کاش همه این اتفاقات یک کابوس تلخ شبانه باشد! اما صد افسوس که همه آن اتفاقات واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ که خودم با حماقت خودم آن را بوجود آورده بودم!😔 شب و روزم را گم کرده بودم و نمی دانستم به که پناه ببرم و از چه کسی کمک بخواهم؟ درون مردابی افتاده بودم که رهایی از آن امکان پذیر نبود. 😈باربد تهدید کرده بود که اگر در برابر خواسته های کثیفش تسلیم نشوم فیلم را پخش می کند و از طرفی حتم داشتم که اگر جریان را برای پدر یا مادرم بگویم و از آنها کمک بخواهم، گور خود را کنده ام! 😔 هیچ کس نمی تواند حال و روزم را در آن شرایط درک کند. سرگردان و متحیر بودم. به زور مدرسه می رفتم و سرکلاس می نشستم در حالیکه حواسم جای دیگری بود. مجبور بودم برای خانواده ام فیلم بازی کنم و خودم را خوب و سرحال نشان بدهم. همان روزها بود که آن فکر به ذهنم خطور کرد. باید هر طور شده بردیا و آن فیلم لعنتی را از بین می بردم و اینگونه شد که وقتی باربد تلفن زد و گفت: »خانم خوشگله، امروز عصر بابا و ننه ت رو به یه بهونه بپیچون و بیا پیشم که بی صبرانه منتظرتم. اگه نیای هم خودت می دونی که فیلمت در عرض چند ساعت دست به دست می چرخه!« 🔪چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتمو درست در لحظه ایی که مشغول بازکردن در بطری شامپاین بود تا به قول خودش عیش و نوشش کامل شود،.. 🌹🍃ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
در شلوغی و دادو فریاد گم شدیم.مشغول نوشتن واحدهاي انتخابی در برگه بودیم که از گوشه چشم حسین را دیدم.مشغول صحبت با یک پسر دیگر بود.تصمیم گرفتم همه کارها را انجام بدهم و فقط پول دادن را به عهده لیلا بگذارم.رفتیم طبقه بالا و امضاي مدیر گروه را گرفتیم،بعد به طرف خدمات کامپیوتري راه افتادیم و برگه ها را دادیم،باید منتظر می ماندیم تا صدایمان می کردند.یکساعت بعد،صدایمان زدند:مجد، یاوري،اقتداري!کدهاي شماره 210 همه پر شده...آنقدر کد جابجا کردیم تا عاقبت کارمان درست شد.لیلا رو به ما پرسید: - می آیید بریم بانک یا نه؟ شادي فوري گفت:من که الان خسته ام!این فیش هم تا دو روز فرصت داره...من فردا می رم.با خنده گفتم:من هم کار دارم.ولی اگه تو داري میري بانک فیش منو هم بریز به حساب!لیلا با خشم گفت:چشم!باباي بنده دیشب گنج پیدا کرده...پول تو هم میده!خندیدم:گمشو!کی خواست توي گدا پول منو بدي.خودم پول آوردم.بعد دو بسته اسکناس پانصد تومانی از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم.لیلا متعجب گفت:مگه صد تومن شده؟... شهریه ام نزدیک به پنجاه هزارتومن شده بود،یک بسته را دوباره در کیفم گذاشتم و یک بسته را دوباره به لیلا دادم.به اطراف حیاط نگاه کردم حسین نبود،حتما بیرون منتظرم بود.از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.وقتی از در دانشگاه بیرون آمدم،حسین را دیدم که آنطرف خیابان کنار ماشین من،منتظرایستاده است.با شوق به طرفش حرکت کردم.هنوز به وسط کوچه نرسیده بودم،که متوجه شدم ماشینی با سرعت به طرفم می آید.یک لحظه گیج سر جایم ماندم.مثل خرگوشی که افسون چشم هاي مار شده باشد،خشکم زده بود.همه چیز در کسري از ثانیه اتفاق افتاد.ماشین محکم به بدنم خورد و مرا در دنیاي خواب و بیداري پرت کرد.آخرین تصویري که در خاطرم ماند چشمهاي حسین بود که به اندازه نعلبکی گشاد شده و وحشت زده به من خیره مانده بود. وقتی چشم باز کردم، مادرم را دیدم که نگران و اشک ریزان کنارم ایستاده بود.سرم را آهسته چرخاندم،در بیمارستان بودم.کم کم به یاد می آوردم که چه اتفاقی افتاده است. تصادف کرده بودم،البته با ماشین خودم نه،دستم تا بالاي آرنج در گچ بود.سرم سنگین بود و گیج می رفت.بعد در باز شد و در میان بهت و تعجب من،حسین همراه پدرم وارد شدند.صداي مادرم را شنیدم:امیر بیا،الحمدالله چشماشو باز کرده...اما هنوز حرفی نزده...پدرم جلو آمد،با دیدن چشمان باز من،اشک در چشمانش پر شد:خدایا شکرت!...بعد صداي مادرم دوباره بلند شد:مهتاب جون...مادر!صدامو می شنوي؟...می تونی حرف بزنی؟هر چقدر سعی می کردم،نمی توانستم حرفی بزنم.بعد دکتر سفیدپوشی جلو آمدو آمپولی داخل سرمم تزریق کرد.چشمانم سنگین شده بود و اتاق دور سرم می چرخید.در آخرین لحظه هاي بیداري،فکر کردم دیدن حسین در اتاق بیمارستان هم یک رویاست!یک رویاي قشنگ!وقتی دوباره چشم باز کردم،سهیل را دیدم که تکیه به پنجره زده و چشمانش سرخ بود.با دیدن چشمان باز من،بدون رودربایستی به گریه افتاد،جلو آمد و دستم را گرفت: - دختر تو که ما رو کشتی!آخه چی شد؟چرا حواستو جمع نمی کنی... بعد باز آن رویاي عجیب،حسین با پدر و مادرم وارد اتاق شدند.ولی انگار رویا نبود.چون حسین جلو آمد و با سهیل دست داد.پدرم به سهیل گفت: - ایشون آقاي ایزدي هستن،یکی از هم دانشگاهی هاي مهتاب...اگه کمکهاي ایشون نبود،معلوم نیست چه بلایی سرمهتاب می آمد.صداي مادرو بلند شد:واقعا دستتون درد نکنه...ایشاالله از شرمندگیتون یک جوري در بیاییم.باورم نمی شد.واقعا خواب نبود؟حسین با پدرو مادرم آشنا شده بود و داشتند با هم خوش و بش می کردند؟باور کردنی نبود.در چند روز بعد،فامیل و دوستانم دسته دسته به دیدنم می آمدند.تقریبا هر روز حسین سري به من می زد،البته حرف نمی زد ولی با نگاهش حالم را می پرسید.کم کم می فهمیدم که چه شده است.پرهام با سبد گل بزرگی به دیدنم آمد.حوصله حرف زدن با او را نداشتم،براي همین زود بلند شد و رفت.گلرخ و پدر و مادرش هم به دیدنم آمدند.یک بعد از ظهر،شادي و لیلا آمدند.یک دسته گل و بسته اي شیرینی هم برایم آورده بودند.شادي با خنده گفت:پس اون روز میگفتی کار دارم،کارت این بود؟...لیلا هم خنده اش گرفته بود:کارات چقدر هیجان انگیز شده،نکنه بدل کاري و ما خبر نداریم؟سرانجام وقتی هروکرشان تمام شد،پرسیدم:- بچه ها کلاس ها شروع شده؟لیلا جواب داد:نه بابا!تق و لقه.با خستگی گفتم:یک چیزي براي من خیلی عجیبه...اون روز که از در دانشگاه بیرون آمدم انگار ماشینه منتظر بود تا ازخیابون رد شم و بیاد بهم بزنه...هرچی فکر می کنم علتش رو نمی فهمم.شادي ناباورانه گفت:به!تو هنوز نمی دونی جریان چیه؟لیلا با آرنج زد تو پهلوي شادي،اما من گیج پرسیدم:کدوم جریان؟ داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹الابذکر الله تطمئن القلوب🌹 🌹الهی العفو🌹: 👌یڪی از گرفتاری هایی ڪه معمولا انسان ها بہ آن دچار میشوند ، چشم زخم اسٺ . 👌برای جلوگیری از چشم خوردن یا رفع آن ، دستوراتی از جانب اهل بیت (ع) رسیده اسٺ . 💙👌از آن جمله ، استفادہ از سوره حمد است . در سخنی از امام رضا (ع) قرائت سوره مایہ چشم زخم معرفی شده اسٺ . 💜👌پیامبر اکرم فرمودند : قرائت سوره حمد و آیت الکرسی موجب جلوگیری از اثر چشم جن و انس میشود 📚منبع:کنزالمال،ح۲۵۱۲
♥️🍃 ☘ زیبا ترین متن دنیا سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک" که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه یا "سنگی" در دامان یک کوه یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس شاید "خاکی" از گلدان‌ یا حتی "غباری" بر پنجره اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت" و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن " و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت " من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت " وای بر من اگر قدر ندانم… همیشه خوب باشیم JOIN⬇️⬇️⬇️ ♥️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت : مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده !! 🌹یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند. 🌹یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !! 🌹یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !! 🌹یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !! 🌹آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم !! 🌹برای رد شدن از سیم خاردار باید یه نفر روی سیم خاردار میخوابید تا بقیه از روش رد بشن(!!) داوطلب زیاد بود. قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان زیبارو !! همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد که گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه ... 🌹همه تودلشون گفتند : عجب پیرمرد سنگدلی !! دوباره قرعه انداختند، باز هم افتاد بنام همون جوون ... جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار تو دل همه غوغائی شد ...!! 🌹بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان ... همه رفتند الا همون پیرمرد ... گفتند چرا نمیای ؟؟ گفت : نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش آخه مادرش منتظره ... درود بر شهامت و غیرت آنان !! 🌹http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ه محضر رفتیم. ۱۴ سکه طلا و آینه و قرآن و ۱۴ شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد. همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد. صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند.😖 محرم که شدیم حلقه ها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمانان مان همان ها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر. صالح بی قرار بود و مدام پیش من می آمد و کمی با من حرف می زد و دوباره نزد مهمانان می رفت. چادرم را برداشته بودم. لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم. چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانه ی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح می آمد😊 ــ قربون دومادم بشم من...😍 شرم کرد و گفت: ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم.😅 سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکس هایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم. شب وقتی که مهمانها رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند. خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود.😔 مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر می زد. خودم را به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم.😭 بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت: ــ بابا جان... سربلندم کنی. دعای خیر منو مادرت همیشه با زندگیته.🙏 همیشه پشتیبان مردت باش. هیچی اندازه ی زن با شعور و مهربون دل مرد رو به زندگی گرم نمی کنه. تو دختر زهرا بانویی...😏 مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی. دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند. با صالح به اتاقمان رفتیم. خسته بودم و دلتنگ، اما از حضور صالح در کنارم دلگرم بودم. روسری را از سرم برداشت و موهایم را شانه زد. تشت آب را آورد و پایم را شست. کارهایش به نظرم جالب بود😳 اما شرمگین هم بودم.😅 کمی از آب را به گوشه و کنار اتاق پاشید. لبخند زد و گفت: ــ روزی منو زیاد می کنه عروس خوشگلم.😊 مفاتیح راباز کرد و دستش را روی سرم قرار داد و حدیثی از امام باقر علیه السلام را زمزمه کرد. پیشانی ام را بوسید و به نماز ایستاد... ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿┅┄
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد. یک شاخه گل و جعبه ی کادویی در دستش بود.🎁🌹 هر چه اصرار کردیم گفت شام خورده. زهرا بانو غذایم را توی سینی گذاشت و گفت ببرید باهم بخورید. باهم به اتاقم رفتیم. سینی را گوشه ای رها کردم. و کنار صالح روی تختم نشستم. انگار تازه پیدایش کرده بودم.😍 هنوز هم دلخور بودم اما دلم نمی آمد به سرش غر بزنم. جعبه کادویی را بازکردم. ادکلن بود. کمی دلم فشرده شد.💔 ــ چی شد مهدیه جان؟ خوشت نیومد؟ ــ نه... یعنی... اتفاقا خیلی هم خوش رایحه ست. فقط... ــ فقط چی خانوم گل؟ ــ صالح جان😔 مگه نمیدونی عطر جدایی میاره؟ خندید. دستی به موهایم کشید و آنها را پشت گوشم پنهان کرد. ــ عزیز دلم بد به دلت راه نده. من که می دونم... مگه اینکه فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه که اونم مطمئنم حضرت عزرائیل جرات نمی کنه سراغ من بیاد وگرنه با تو طرفه.😜 خندید و ریسه رفت. با مشت به بازویش زدم و اخم کردم و گفتم: ــ زبونتو گاز بگیر.😒 ــ مهدیه جان... عطر از چیزهایی بوده که پیامبر خوشش می اومده. بهتره روایات و احادیثمون بیشتر مد نظرت باشه تا این حرف های کوچه خیابونی. حالا بگو ببینم چرا عصر ازم دلخور بودی؟😏 نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش می دانست چرا، اما می خواست با حرف زدن مرا سبک کند. ــ سکوتت هم قشنگه خانوووووم.😘 بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت: ــ می دونم. دو روزه نبودم و کم کاری کردم اما به جون خودت اینقدر سرم شلوغ بود که گفتنی نیست. ــ روزا سرت شلوغ بود، نمی تونستی شبا بهم زنگ بزنی؟😒 ــ بخدا اگه بگم عین جنازه می افتادم و خوابم می برد باورت میشه؟ تنم لرزید. بغض کردم و گفتم: ــ این اصطلاحات قشنگ چیه به خودت نسبت میدی آخه؟! چشمکی زد و گفت: ــ ببخشید. خب بیهوش می شدم😜 چیزی نگفتم. ــ عروس خانومم آمادگی داره واسه پس فردا؟😍 چه می گفتم؟ نه لباسی نه آرایشگاهی نه... آمادگی از نظر صالح به چه معنا بود؟ همین را از او پرسیدم. به چشمانم زل زد و گفت: ــ تو چطور مراسمی دلت میخواد؟ ــ من؟!! خب... نمی دونم بهش فکر نکردم. فقط اینو می دونم که از اسراف متنفرم. لبخندی زد و گفت: ــ خانومِ خودمی دیگه... مهدیه جان من از یه رستوران همین نزدیکیا پنجشنبه رو رزرو کردم برای شام عروسیمون. عصر هم نوبت محضر گرفتم. فقط تو فردا با من و سلما بیا هم لباس انتخاب کن هم وقت آرایشگاه بگیر. روز جمعه هم با هم میریم پابوس آقا بعدش هرجا توبگی... ابروهایم هلال شد و گفتم: ــ صالح...😩 خیلی همه چیو آسون میگیری... من هنوز جهیزیه نگرفتم. زهرا بانو ناراحته. فقط دارن و یه بچه، اونم من. تکلیف خونه چی میشه؟ آخه کلی کار داریم این تصمیم یهویی چی بود گرفتی؟😔 با آرامش دستم را گرفت و گفت: ــ نگران نباش. بخدا تشکیل زندگی اونقدری که همه غولش کردن، چیزی نیست. مامان زهرا بعدا می تونه سر فرصت برات جهاز بگیره. الان ما می خوایم تو یه اتاق پیش بابا اینا زندگی کنیم تا چند ماه بعد که خونه بگیرم. پس فعلا احتیاجی به وسایل خاصی نداریم. فقط یه تختخواب دونفره که...😁 سرم را پایین انداختم. گوشی را از جیبش درآورد و عکسی را به من نشان داد. تخت دونفره ی ساده اما شکیلی بود که روتختی آبی داشت و به فضای اتاق صالح می آمد. ــ دیروز آوردمش. کلی با سلما کشیک دادیم که تو متوجه نشی. لا به لای کارای خودم که سرم حسابی شلوغ بود این کارم انجام دادم. خواستم غافلگیرت کنم.😊 تصمیم گرفتم من هم کمی به سادگی فکر کنم. ــ پس منم لباس عروس نمی پوشم. ــ چی؟ چرا؟ ــ خب کرایه ش گرونه میریم یه لباس ساده ی سفید می گیریم. بعد میریم محضر.😊 ــ نه... نه... اصلا حرفشو نزن ــ ااا... چرا؟😒 ــ خب من دوست دارم عروسمو تو لباس ببینم. ــ اینم شد قضیه ی حلقه؟ خیلی بدجنسی. ــ نه قربون چشمات. خودم دلم می خواد لباس بپوشی. دیگه... ــ دیگه اینکه... من می ترسم. یعنی سردرگمم. ــ سردرگم!!! چرا؟ ــ خب یهو می خوام بشم خانوم خونه. نمی دونم چه حسیه؟ من هنوز باهاش مواجه نشدم. خندید و گفت: ــ خب چرا از چیزی می ترسی که باهاش مواجه نشدی؟ سکوت کردم. درست می گفت. باید خودم را به داخل ماجرا هول می دادم.😊 ... نویسنده این متن: 🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫 ┄┅✿✿┅┄ ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم. آن روز از ظهر آرایشگاه بودم.👰 آرایش ساده و ملایمی را به خواست من به چهره ام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم.😇 قیافه ام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم. صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد، سوار ماشین گل زده ی خودش شوم.🚗 چادر سفید را روی چهره ام کشیده بودم. مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی را روشن کرد و با هم ب
💐🍃🌿🌸🍃🌾 🍃🌺🍂•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• 🌿🍂 🌸 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• ❣ 💠 تلخی مرگ 💠 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ 🍃 حضرت یحیی پسر زکریا از پیامبران عصر حضرت عیسی (ع) بود، با عیسی (ع) دوستی و انس داشت، یحیی از دنیا رفت، پس از مدتی عیسی (ع) بالای قبر او آمد، از خدا خواست او را زنده کند. 🍃 دعایش به استجابت رسید، و یحیی زنده شد و از میان قبر بیرون آمد، و به عیسی (ع) گفت: از من چه می خواهی؟ 🍃 عیسی (ع) فرمود: می خواهم با من همانگونه که در دنیا مأنوس بودی اکنون نیز مأنوس باشی و با من انس بگیری. ✨ یحیی گفت: «هنوز داغی و تلخی مرگ، در وجودم از بین نرفته است، و تو می خواهی مرا دوباره به دنیا برگردانی و در نتیجه بار دیگر مرا گرفتار تلخی و داغی مرگ کنی؟» ✨ آنگاه او عیسی (ع) را رها کرد و به قبر خود بازگشت. 📚 داستان دوستان جلد ۵ نویسنده : محمد محمدی اشتهاردی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃
بخونید جالبه😂 ☺️ لبخند بزن رزمنده ☺️ خاطره ای زیبا و خنده دار از جبهه ...👌 👤بین ما یڪی بود ڪه چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترڪش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش ... 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی ڪه توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا ڪمپوت رفتیم سراغش . پرستار گفت : توی اتاق 110 بستری شده ؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود . دوستم گفت : اینجا ڪه نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه ! یهو مجروح باندپیچی شده شروع ڪرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم : بچه ها این چرا اینجوری میڪنه؟ نڪنه موجیه؟!!! یڪی از بچه ها با دلسوزی گفت : بنده خدا حتما زیر تانڪ مونده ڪه اینقدر درب و داغون شده ! پرستار از راه رسید و گفت : عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم : نه! ڪجاست؟ :پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره ڪرد و گفت : مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! رفتیم ڪنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر وڪله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت : خاڪ توی سرتان ! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده گفتم : تو چرا اینجوری شدی؟ یڪ ترکش به پا خوردن ڪه اینقدر دستڪ و دمبڪ نمی خواد ! عزیز سر تڪان داد و گفت : ترڪش خوردن پیشڪش . بعدش چنان بلایی سرم اومد ڪه ترڪش خوردن پیش اون ناز ڪشیدنه !! بچه ها خندیدند . 😁 اونقدر اصرار ڪه عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف ڪرد : - وقتی ترڪش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر ڪمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر ڪنند . توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و گذاشتند توی سنگر . سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم ڪرد . راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو ڪیسه ڪردم . یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد : عراقی پَست فطرت می ڪشمت . چشمتان روز بد نبینه . تا جان داشت ڪتڪم زد . به خدا جوری ڪتڪم زد ڪه تا عمر دارم فراموش نمی ڪنم. حالا من هر چه نعره می زدم و ڪمڪ می خواستم ، ڪسی نمی یومد . اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت . من هم فقط گریه می ڪردم ... بس ڪه خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂😂😂 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند . عزیز ناله ڪنان گفت : ڪوفت و زهر مار هرهر ڪنان !!! خنده داره ؟ تازه بعدش رو بگم: - یڪ ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش . تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم ڪه دوباره قاطی نڪنه ... 😂😂 رسیدیم بیمارستان اهواز . گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند . دوباره حال سرباز خراب شد . یهو نعره زد : آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو ڪشته . و باز افتاد به جونم . این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند ڪمڪش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم ڪنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت : ای بی پدر ! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا . حالا هم ڪه حال و روزم رو می بینید ! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت : چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر ڪردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی ڪنیم ڪه یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد : عراقی مزدور ! می ڪشمت !!! عزیز ضجه زد : یا امام حسین ! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ... 😂😂😂😂 📚منبع : ڪتاب رفاقت به سبڪ تانڪ دمی با ☺️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شــــــــب انتهای زیباییست✨ برای امتداد فردایی دیگر تا زمانی که سلطان دلت✨ "خداست" کسی نمی تواند دلخوشیهایت را✨ ویران کند! #شبتون_آرام_و_خوش✨ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صبح تان منوربه ذکرصلوات برمحمدوآل محمد(ص)❤️ به رسم ادب السلام علی رسول الله وآل رسول الله🌷 السلام علیک یابقیة الله(عج)🌷 السلام علیک یااباعبدالله الحسین(ع)🌷 جمیعاورحمت الله و برکاته http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هردو از جواب دادن طفره رفتند،بعد از آنکه دوستانم رفتند،حسین زنگ زد تا حالم را بپرسد.فوري پرسیدم:حسین،هنوزنفهمیدند کی با ماشین بهم زد؟وقتی جواب نداد،دوباره گفتم:لیلا و شادي هم امروز یک چیزهایی می گفتند...چی شده که من خبر ندارم؟خوب به من هم بگید!حسین نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خوب!...راستش کسی که با ماشین به تو زد شروین بود.نامرد انگار کشیک میداده کی تو از در دانشگاه میاي بیرون،بعد هم که خودت دیدي چی شد!...وقتی افتادي همه هاج و واج مونده بودن چی کار کنن،اون دوستت که هیکل گنده اي هم داره شروع کرد به داد زدن و یک سري از پسرها با ماشین افتادن دنبال شروین،من هم تو رو با کمک لیلا بلند کردم،گذاشتم تو ماشین خودت،آوردم به نزدیکترین بیمارستان.بقیه اش روهم که خودت می بینی! نفسم از خبري که شنیده بودم،بند آمده بود.آهسته گفتم: - آخه چرا اینکار رو کرد...مگه من چه کار بدي در حقش کرده بودم؟یک موقع اگه می مردم حاضر بود خونم بیفته گردنش؟حسین فوري گفت:خدانکنه عزیزم،شروین هم از حماقت و بچگی اینکارو کرده...می دونی که تمام کارهاش و خودنمایی هاش به خاطر اینه که هنوز بزرگ نشده...هنوز تو عالم بچگی است.غصه هم نخور،پلیس گرفتتش،الان بازداشته!پرسیدم:به پدر و مادرم کی خبر داد؟ - لیلا دوستت زنگ زد بهشون گفت که تو تصادف کردي. - حسین پدرم به تو چی گفت؟چطوري باهاشون آشنا شدي؟ حسین خندید و گفت:همه چی همینطوري پیش اومد.براي بستري کردن تو پول لازم بود که من از حسابم چک کشیدم و دادم.دستت بدجوري شکسته بود واحتیاج به جراحی داشت.بی هوش بودي و پاهات هم از چند جا ضرب دیده بود...این بیمارستانها هم که به این حرفها کاري ندارن،اول باید حسابشون پر بشه،بعد که پدرت آمد و فهمید که من پول رو پرداخت کرده ام خیلی ازم تشکر کرد.مادرت هم که فهمید تو اون شلوغ پلوغی من رسوندمت بیمارستان،فکر کرد من خیلی آدم حسابی ام! بعد زد زیر خنده،فوري گفتم:خوب هستی.خیلی ازت ممنونم،اگه تو نبودي شاید می مردم.بعد از چند لحظه حسین گفت:این چه حرفیه!تو جون بخواه...راستی مهتاب به نظرت الان اگه با پدرت صحبت کنم ،چی میگه؟ - این کارو نکنی ها!الان اصلا وقتش نیست.حالا که اینطوري باهات آشنا شدن خیلی خوب شد.بذار یک چند وقتی بگذره کم کم بهشون می گیم.باید اول سهیل سروسامون بگیره...براي تو هم چند پیشنهاد دارم که قبل ازحرف زدن با پدر و مادرم ،بد نیست بهشون گوش بدي!حسین با تعجب پرسید:چه پیشنهادي؟ خسته گفتم:دیگه حال ندارم حرف بزنم.بذار بعد مفصل برات می گم. وقتی گوشی را گذاشتم،به فکر فرو رفتم.از جهاتی بد نشده بود.حالا پدر و مادرم می فهمیدند که حسین چقدر پسر فهمیده و فداکاري است و شاید علی رغم نداشتن امکانات آنچنانی قبول می کردند ما با هم ازدواج کنیم.صبح فردا،از بیمارستان مرخص شدم. خدا را شکر کردم که دست چپم شکسته و می توانم سر کلاس جزوه بردارم.در مدتی که بیمارستان بودم،پدر و مادر شروین هم به عیادتم آمدند.پدر قد بلند و بد اخلاقی داشت.تمام مدت مثل طلبکارها گوشه اي ایستاد و حرفی نزد.اما مادرش زن پرحرف و لوسی بود.می دانستم که براي گرفتن رضایت به دیدنم آمده اند.براي همین خودم را زدم به خواب و گیج و منگی،می خواستم پدرم تصمیم بگیرد.پدرم معتقد بود که بد نیست این پسره کمی ادب شود.مخصوصا بعد از اینکه من تمام جریانات را برایش تعریف کردم.بنابراین رضایت نداد. داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت نهم (پایانی) 🔪چاقو را تا دسته در کتفش فرو کردم. حس و حالی که در آن لحظات داشتم قابل توصیف نیست. من دختری ریزنقش و ضعیف جثه بودم اما با ضرباتی که با قصاوت تمام بر پیکر باربد می زدم او را نقش زمین کردم. از نفس نکشیدن باربد که مطمئن شدم، سراغ کامپیوتر رفتم. 📀باید آن فیلم را از بین می بردم اما سربزنگاه دوست صمیمی باربد که کلید خانه را داشت، سررسید و با دیدن پیکر غرق در خون باربد مانع رفتنم شد و با پلیس تماس گرفت...😔 هیچ وقت نمی بخشمت فهیمه! این را پدر بعد از تمام شدن جلسه دادگاه خطاب به من که دستبند به دست همراه ماموران به زندان منتقل می شدم گفت و سپس دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین افتاد. پدرم را فوری به بیمارستان رساندند اما دیگر دیر شده بود. پدرم به خاطر جفایی که در حقش کردم شوکه شد و در اثر ایست قلبی درگذشت.😢 من هم علیرغم اعتراضی که به حکم دادگاه گذاشتم اما نتوانستم تهدید شدنم توسط باربد را ثابت کنم. 🎥فلشی که باربد آن فیلم لعنتی را در آن ریختهبود هم پیدا نشد. حتم دارم دوست باربد هرچند گردن نگرفت اما قبل از رسیدن پلیس آن فلش را جایی مخفی کرده بود واینگونه شد که حکم در دیوان عالی تایید شد، قصاص!😔 سرگذشت زندگی ام را از پشت میله های سرد زندان برایتان می نویسم. هفده سال بیشتر ندارم اما باید با دنیایی هراسو ناامیدی برای اجرای حکمم انتظار قانونی شدن سنم را بکشم. نمی دانم چه چیز و چه کس را مقصر بدانم؛ ماهواره،باربد، حماقت خودم؟ دیگر چیزی نمی دانم جز اینکه سرگذشت زندگی من سراپا عبرت است برای تمام دختران جوان تا فریب سخنان زیبا و زمزمه های عاشقانه شیطان صفتان را نخورند!😔 🌹🍃پایان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
! . یک روز که چشم هایش درگیر آسمان و زمین هست و در جستجوی خیال خویش دارد پرندگان را می شمارد ، ناگاه یادش می آید که فضایی هم هست به نام مجازی ! درباره اش بسیار شنیده و از آنجایی که معتقد هم هست ، سخنان آقا درباره مهم بودن این فضا در ذهنش مرور می شود . تصمیم میگیرد ، آن هم یک تصمیم سازنده ، اینکه بیاید و در فضای مجازی ، به اصطلاح سنگری برای خود دست و پا کند . اما سنگرِ که فایده ای ندارد... دوباره در خود فرو می رود و بالاخره فکری به خاطرش خطور می کند ، اینکه باید در زمینه حجاب فعالیت کنم ! و تولید محتوا هم داشته باشم ! . سراسیمه گوشی اش را بر می دارد و برای آن فلان رفیق عکاسش زنگ می زند: از چه نشسته ای که فضای مجازی فرهنگی هست آن هم از نوع حجاب که بی حجابان دارند فراوان می شوند و روایت ماجرا و خداحافظ . . حالا می نشیند و فکری می کند به حال ملزومات عکاسی ، در اتاق می چرخد ، یک پیکسل پیدا می کند فکر کنم عکس یک شهید باشد یا ”” هست احتمالا ! یک کیف زیبا هم دارد که گل های قرمز روی آن فرش شده اند ! کیف را هم می گیرد ، چون حیف هست! و یا اینکه اصلا مگر بدون انگشتر و ساعت می شود تبلیغ حجاب کرد؟ نه والا ، نمی شود! خلاصه را هم می گیرد ! می رود مرحله بعد و اکنون نوبتی هم باشد نوبت عکس هست و اولین مکانی که به ذهنش می رسد ، گلزار شهداست ، امروز را قرار بر اینجا می گذارند حالا شاید فرداها دریا ، جنگل ، پارک ، میدان ، قبرستان ، و یا هرجایی دیگر... . می روند و می رسند به گلزار شهدا ... خب فلانی دوربینت را در بیاور که کنون نوبت تِرکاندن ماست ! زاویه ها را در ذهنش می چیند ، ابتدا می رود بالای ، به حالت فاتحه ، عکسی از او می گیرد ، بعدی ، پیکسل را می آورد جلوی چهره اش ، و دیگری فوکوس می کشد روی پیکسل که نکند صورت او معلوم شود ، که یکهو زشت باشد! بعدی ، در میان قبر ها راه می رود و از پشت سر ، عکسی می گیرد ، تازه کیف گلدار هم مانده ، یک گل سرخ در دست ، همان دستی که انگشتر و ساعت تزییناتش را به عهده دارد ، و بک را هم نصف کیف و نصف گلزار قرار می دهد ، ذوق عکاسی هم که الحمدالله عالی... . خندان و شاد و سرخوش از اینکه بالاخره آنها هم زده اند ، مسیر خانه را طی می کنند ، البته رَمِ عکس ها را هم از رفیقِ عکساش می گیرد ،به خانه که رسید می رود و می نشیند به پشت لب تاپ (لپ تاب؟ لپ تاپ؟ چی؟ نفهمیدیم آخر) عکسها را گلچین می کند ، ادیت می کند و به به و چه چه که قرار است فوج فوج از بی حجابان به حجاب بگرایند. یادش می آید که ای وای ، حالا کجا باید اینها را منتشر کنم؟ احتیاج به یک رسانه عکس محورِ بدون فیلتر دارد و البته پر رفت و آمد ، و از آنجایی که در میان صحبت دوستان ، از اینستاگرام و دیده شدن ، شنیده بود ، را انتخاب می کند. پس از طیِ مراحل ثبت نام می رسد به نام ، خب این هم داستانی دیگر ! چه بگذارد که به تبلیغ حجاب بیآید؟ چادر خاکی؟ مدافع چادر؟ ساداتِ چادری؟ کیمیاحجاب؟ یا چی؟ بالاخره روی ”مدافع چادرِ خاکی مادر” به نتیجه می رسد.(اسامی همیشه به اینها ختم نمی شود!) . اولین پست را با ذکر یا زهرا و با ارسال می کند ، همان که نشسته مقابل یک شهید گمنام ، که نیمه تار است ، خدا را شکر اعتقاد به تاری چهره هم دارد (اما خب فعلا!) کپشن را هم می نویسد : من می خواهم با قلعه ی نفس را فتح کنم همچون آن شهیدی که بود . . باور کنید ، من هم او را لایک خواهم کرد(با اغماض) ، عالی... هم عکس هم متن ... جای قسم نیست اما بدانید نیت واقعا خالص ... اما اندکی بیراهه و اندکی ناآگاه نسبت به آینده ... . ... 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
... . روزها می گذرد ، دنبال کننده ها بیشتر می شوند ، پسند و کامنت ها رو به افزایش می روند ، راستی یک آقا پسری در کامنت نوشته بود : چقدر زیبا بانو🌹 ! (زیبایی را کجا دیدی شما؟!) او هم گفت : ممنون از لطفتان ! عجب ! ( به نظر که آقا پسرها بیشتر به حجاب علاقه مند شدند تا بی حجاب ها !) . تا یادم نرفته این را هم بگویم که چند روز پیش یک عکس نامرتبط با خودش گذاشت، یعنی ، ملت زیاد نپسندیدند آن را ! فکرکنم سر خورده شد و برای انتقام یک عکس بهتر با چادر از خود گذاشت تا آن را بشورد و ببرد ( اتفاقا ، انتقامِ خوبی هم گرفت ! ) . خلاصه ... بانوی قصه ی ما ، اتاق فکرش را راه اندازی می کند . نه ، نمی شود دیگر! عکس ها تکراری شده اند ! همه اش که مشکی باشد ، ما مذهبی ها ، افسرده و عقب افتاده ایم ! باید کمی رنگ را هم قاطی ماجرا کنم ، پس می رود از یک مزون لاکچریِ حجاب ، یک روسریِ گلدار قرمزِ خوش نقش و نگار می خرد .(چقدر این گل گلیهای قرمز را دوست دارم!) . نوبتی هم باشد نوبت عکاس داستان هست که بیاید و با هم بروند در پارکی جایی ، که شهدا هم نباشند که اگر بی حجابی عکس را دید ، نگوید همه اش غم ! نیمه صورت اش را رو به افق میگیرد ، پس زمینه را نیمه آسمان و نیمه درختان پارک قرار می دهد ، و چیک! . آن شب این عکس بیشتر از تمامِ پست ها ، مورد توجه قرار می گیرد و سیل لایک و کامنت روانه ی پستش می شود ! هم از تعاریف و هم ناخوش از انتقاد ها . این را هم بگویم که کسی در کامنتش نوشته بود : خانم به فکر دلِ ما مذهبی هایی که امکان ازدواج نداریم ، نیستید؟ آن یکی هم نوشته : زیبایی برازنده ی شماست ! و باز هم عجب ! ( حالا که کامنت ازدواجِ بنده خدایی را گفتم این را هم اضافه کنم که، چند وقت پیش ها بانو! ، ، عاشقِ یک آدم خوش ریشِ انگشتر به دستِ نورانی ، آن هم در تاکسی! (باور می کنید؟) و آن را ، تبدیل به کرد که درچند قسمت منتشر شد ! جدیدا هم فکر کنم راهیان نور رفته اند ، چون دارد رمان را منتشر می کند!(پیشنهاد بنده :مسجد محل ، راهپیمایی۲۲ بهمن ، بسیج ، دانشگاه ، این ها هم میتواند خوراک خوبی برای رمان عاشقانه باشند ، عاشقی دراین نقاط را هم تست کنند) یک اعترافی هم بکنم ، چند سال پیش یک رمان به همین سبک ها ، البته دونفره اش ها ! نوشته بودم برای خودم نه برای انتشار ، به یک دوست مجرد دادم تا بخواند ، بنده خدا درد عشقی کشید که مپرس ! من هم کلا پاک کردم قضیه را !( حتی اگر توهم باشند ، برای جار زدن !) ) . می بینید چه شد؟ از عکس در قطعه شهدا تا جهنمِ پسندیده شدن..! . دارد... 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
و پایان ... . می خواهم داستان را بسیار خلاصه کنم و دیگر بیش از این ریز نشوم مثلا نگویم که لاک دستت دیگر به حجاب دارد؟! . حالا که پست ها بیشتر شدند ، و سبک نوشتاری هم از چادرم فاتح نفس ، رسید به (چادری ها)عاشق ترند! (که ما هم قبول داریم ، چون عاشقانه هایشان نه علنی است و ! آخر چند روز پیش یک رفیق متاهلی گفت ، شده ام! گفتم چرا؟ ، گفت : عکس هایشان را در فضای مجازی قرار می دهند و من هم هِی ، قیاس و قیاس!( میگم بهتون مبلغ چادر!) ) . دیگر چهره اش از بند تاری ها و پیکسل و برگ و گل و دست(می دانید که نشان دادن چهره خودش را دارد!کم کم به نشان دادن رخ می رسد ابتدا !) و... در آمده ، او یک مذهبی لاکچری شده ، ایول ! . کامنت هایش را هم بسته که دیگر آنقدر مذمت نشود البته خدا لعنت کند اینستا را که نمی گذارد دایرکت را هم ببندد آخر این مذهبی های ، آنجا هم او را رها نمی کنند! هِی خواهرم را برایش می فرستند. اینها دیگر چه می گویند بابا! أه با کیا شدیم مذهبی! (بابا جان ، اینها چه می دانند تو در راهِ تبلیغ! چادر چه مشقت هایی کشیده ای ! با خون دل آن همه دنبال کننده همراهت شده اند و با کلی فکر آن همه چشم را به خود کرده ای !نمی دانند..!) . خلاصه اینکه ، می آید و نام صفحه اش را تغییر می دهد ، این را در استوری می گوید که دیگران هم بدانند ، نام خودش هست! و برای اینکه از نیش و کنایه ی جماعت مذهبی هم خلاص شود ، در بیو می نویسد : ! من را قضاوت نکنید ! ( ای بابا نشستیم این همه نوشتیم ، تهش طرف مذهبی هم نبود ،البته بوده و هست اما عادی سازی برخی از موارد او را بدین جا کشانده) و عکس های بدون چادرش را پست می کند... و من مصیبت دیده شدن را آنجا درک کردم ! . : این روایت ، ماجرای ! بلکه هر گوشه اش مربوط به چندین و چند نفر است ... نمیدانم شمایی که این متن را می خوانید کجای این قضیه هستید ، اما بدانید، ، خیلی قوی تر از شیطان فضای واقعی است ، در چشم ها مستقیم در چشم هایت گره نمی خورد ، اما دل ها هزار راه می روند ، هم اویی که تو را تعریف و تمجید می کند ، در خیابان به او نسبت ”خفه شو” یا ”برو گمشو” می دهید ، اما در مجاز تشکر هم می کنید از نظر لطفشان ! می دانم که نیت هایتان واقعا گاه خیر هست ، نیت به اصطلاح خیرتان پدرِ دلِ جوان مردم را در آورده !( دلم برای آن جوان مجردی می سوزد که توقعات زندگی اش با دیدنِ عکس های شما تغییر پیدا کرده یا همان دخترک مجردِ در خانه که شاید به اندازه شما زیبا نباشد اماتحت تاثیر ذائقه هایی که شما تغییر دادید قرار گرفته !) . ۲ اگر از متن ناراحت شدید، خیلی هم خوب که ناراحت شدید ، اتفاقا ! کسی آمد پیام داد که ”خدا هدایتشان کنه !” می روم صفحه ش را می بینم ، می بینم که او هم اینگونه هست ، خب خانم ، منظور شما هم هستید! فقط بقیه مشکل دارند؟ یا خودتان را همچنان با نیت خیر می پندارید؟!( به خدا اگر عکس ندارید برای پست ، خب ، چه لازم که یک نیم رخ از خودتان بگذارید و دعا برای امام زمان هم بکنید ؟!) . -این ها را نوشتم تا آن کسی که تازه می خواهد وارد بحث تبلیغ حجاب! شود ، بداند که ختم خواهد شد ، حتی اگر اولش بگوید : من مراقب هستم !( نه ، مراقب باشید ، دست خودتان نیست ، این لایک و کامنت و تعاریف بد نفس آدم را غلغلک می دهد) . ۳ بعضی ها هم آدم های خوبی هستند ، خیلی بهتر از ما ، اما دچار شده اند ، اما بنشینند و فکر کنند ، که واقعا ، به انتشار این عکس ها؟! ( چند سال پیش در دختر خانمی ، همین عمل را شروع کرد ، آن موقع از این خبرها نبود ، حالا بعد چند سال ، خودش نیست اما عکس هایش دست به دست می شوند ، حتی اگر بگویید : ، واقعا توقع دارید بعد از انتشار ، کسی کپی نکند؟ خب اگر نمی خواهید ، چرا پست می کنید؟ ، اینهم یک گل به خودی حساب می شود) ‌ ۲ ! یک اعتراف دیگر هم در انتها بکنم ، شاید فکر کنید این هم یک خشک مقدس دیگر که با همه مشکل دارد ! نه ! بنده نیستم خیلی هم غرق هستم ، غرق در معایب مختلف ... ‌اما گفتم که نگویید نگفتن یا که نگویند، نگفتی ! . ‌ ... . ‌ 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 ماجرای کمک امام زمان(عج) به فردی بت پرست 🌹 🌺 از یکى از علماى شیعه در هند به نام سیّد فرزند على نقل مى‌کند که روزى یک فرد بت پرست که جایگاه و شخصیتى در میان مردم داشت، به من گفت: «مرا به قتل متهم کرده‌اند، تلاش‌هاى فراوان من نیز در روند پرونده مؤثر نشد و قرار است حکم اعدام روز دوشنبه اجرا شود؛ اکنون از همه جا ناامید گشته، نزد شما آمده‌ام. آیا شما مى‌توانید به من کمک کنید؟» سید مى‌گوید: «با خودم فکر کردم که هر چند او بت پرست است، امّا همه خلایق از نعمت وجود امام زمان(عج) برخوردارند. این شخص نیز به برکت وجود امام زمان(عج) موجود و از رعایاى آن حضرت محسوب است; از این رو به وى گفتم: «صبح روز جمعه لباس تمیزى بر تن کن و به قبرستان مسلمانان برو و صدا بزن: «یا ابا صالح المهدى»! چرا که به اعتقاد ما چنان چه مردم در مشکلات به ایشان متوسل شوند، نتیجه مى گیرند. تو نیز به آن حضرت متوسل شو، شاید نتیجه بگیرى.» سیّد از قول شخص یاد شده مى گوید: «من این کار را انجام دادم». شخصى نزد من آمد و فرمود: «مشکل تو چیست؟» مشکلم را گفتم و عرض کردم: «سیّد فرزند على» مرا راهنمایى کرد که به شما توسل جویم. آن جناب پس از شنیدن مشکل من فرمود: «مشکل تو حل شد. نگران نباش!» عرض کردم: «اگر با وجود غیر مسلمان بودن و عدم معرفت من نسبت به شما مشکل مرا حل کردید، پس چرا گرفتارى‌هاى مسلمانان معتقد به خود را حل نمى‌کنید؟» ایشان فرمودند:« اگر مسلمانان، با این حال که تو دارى و حاجت خود را خواستى حاجت خویش را از ما بخواهند، مشکل آنان را نیز حل خواهیم کرد.» پس از این جریان شخص یاد شده روز دوشنبه در دادگاه حاضر شد و قاضى حکم تبرئه وى را صادر کرد. او گفته است: «من اصلا علت تغییر حکم را نفهمیدم و در حالى که پول فراوان و وکلاى بسیار در حل مشکل من کارساز نشد، توسل به امام شما مشکل مرا حل کرد و قاضى به یک باره از حکمش برگشت و مرا تبرئه کرد!» 📕 کتاب جواهر الکلام فی معرفه الامامه و الامام 🌺🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🍒زندگی.... کاروانیست زودگذر آهنگی نیمه تمام🍒 🍒تابلویی زیبا و فریبنده می سوزد می سوازند 🍒 🍒و هیچ چیز در آن رنگ حقیقت نمیگیرد🍒 🍒جز مهربانی🍒 🍒🌹❤️ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 الهے🙏 در این شب زیبا✨🌙✨ هیـچ قلبے ❤ گرفتہ نباشہ✨ وهرچے خوبیہ🌸 خداست براےهمہ🍃 خوبان رقم بخـــوره🌸 آرامــــ ـــش مهمـــــون✨ همیشــ ــ ـگے دلاتـ ــ ــون❤️ ✨❤️✨ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 هرگاه به هر امامی سلام دهید خــــــود آن امام جواب ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣ ولی اگر کسی بگوید: ❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣ همه‌ی امامان جواب میدهند … می‌گویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است !؟ السلام علیکِ یا فاطمهُ الزهراء(س) تا ابد این نکته را انشا کنید پای این طومار را امضا کنید هر کجا ماندید در کل امور رو به سوی حضرت زهرا کنید... 🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✅گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟ 🌺بستر بيماری … 🌺شما می توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد. 🌺اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند. ماديات را می توان به دست آورد. 🌺اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است. 🌺حداقل یک لحظه برای بزرگترین نعمت که همیشه نادیده اش میگیریم شکر گوییم... http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a