eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 سوزش معده امانتان را بریده؟ ۱۳ راه ساده که به شما کمک میکنند از سوزش معده خلاص شوید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تایم لپس زیبا از کاشت دانه در خاک ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 یک انگشتر یا گردنبند با سنگ فیروزه همراه خود داشته باشید • براساس تحقیقات فیروزه قلب را تقویت می کند همچنین چشم زخم، ترس ، استرس ، افسردگی های روحی و روانی و ناراحتی های عصبی را درمان میکند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
در بین چیزهایی که برایم آورده بودند، ماشین اصلاح کارسازتر بود. فوری ریش صورتم را تراشیدم. یکی از نگهبانان که از من خوشش آمده بود، گفت می توانم از پشت قاشق ، به عنوان آینه استفاده کنم. با این که پشت قاشق به خاطر محدب بودنش ، صورتم را خیلی کوچک نشان می داد، ولی از هیچ بهتر بود. روزها و هفته ها پشت سر هم می گذشتند. من کم کم عادت کرده بودم و حتی به فکرم خطور نمی کرد زندگی در زندان، بهتر از این بشود. بعد از یک ماه ، از معاون زندان تقاضای نشریه علمی - پزشکی و سینمایی کردم . ده روز پس از درخواست موافقت کردند. هفته ای یک مجله علمی - پزشکی و یک مجله سینمایی در اختیارم بگذارند به شرط این که پولش را از سپرده ای که در دفتر زندان داشتم ، کسر کنند. منظور من از درخواست مجله پزشکی این بود که از آموخته هایم دور نمانم. مجله سینمایی را هم برای این می خواستم که بدانم تکلیف فیلم "آخرین ایستگاه" چه می شود. کنجکاو بودم سیما دوباره در آن فیلم بازی می کند یا قراردادش را به هم می زند. از روزی که اجازه داده بودند برایم مجله بیاورند، تقریبا ً هر روز سرگرم بودم . در زندانی که در سلولهای چپ و راستم بودند، می گفتند تسهیلاتی که برای من فراهم کرده اند، سابقه نداشته و شک کردند مبادا جاسوس باشم . باالخره یک روز در راه حمام ، یه شغل من پی بردند و شکشان برطرف شد. حتم داشتند همین روزها مرا به بند عمومی می برند. چهار ماه در انفرادی بودم. کم کم نام نگهبانان را یاد گرفته بودم و با اخلاق و روحیه آنها آشنا شده بودم . داشتم به همان محیط کوچک عادت می کردم که یک روز بعد از صرف صبحانه، دو مامور به سراغم آمدند و گفتند که به بند عمومی منتقل شده ام . چون از زندان عمومی بی خبر بودم ، نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت . طبق دستور، وسایل شخصی ام را که شامل حوله ، مسواک ، خمیردندان و ماشین اصطلاح و چند مجله بود، برداشتم و سلولم را ترک کردم . برای زندانی هایی که در این مدت از دور با چهره شان آشنا شده بودم ، دست تکان دادم با مامورین همراهم ، از در اصلی بلوک انفرادی خارج شدم و پس از عبور از چند در، که حدود نیم ساعت طول کشید وارد بندd که بند عمومی بود، شدم . رئیس بند عمومی که نامش "گریس" بود، از همان برخورد اول ثابت کرد به مراتب از زندانبانانی که تا آن زمان دیده بودم ، خشن تر و بی رحم تر است. یک زندانی را که از دستوراتش تخطی کرده بود، چنان زیر مشت و لگد گرفته بود که اگر با من چنان می کرد، جان سالم به در نمی بردم. گریس قد بلند و الغر و صورتی کشیده و استخوانی داشت. مدتی مرا سرپا نگه داست و سپس با حالتی عصبی ، کارت شناسایی و برگ انتقالی را که از حوزه ریاست کل زندان صادر شده بود، بررسی کرد و بعد از نگاهی به سرتاپای من، گفت :" اسم من گریسه. معروفم که هیچ گونه گذشتی ندارم . تو چهار ماه تو انفرادی بودی دیگه با مقررات زندون آشنا هستی. تفاوت اینجا با انفرادی اینه که اینجا ابتدا با عده ای آشنا می شی که شاید چشم دیدن تو رو در وهله اول نداشته باشن یا برعکس ، شاید تو روزهای اول از اونا خوشت نیاد ولی بعدا ً ، کم کم مجبور میشین که با هم دوست و حتی صمیمی بشین ، اون قدر که تو بعضی از نقشه ها هم فکری کنین. اما در صورت تخطی از دستورات ، چند لحظه قبل دیدی که مجازاتش چه بود." بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد:" فرق دیگه اینجا با انفرادی اینه که سه روز هفته به مدت دو ساعت برای هواخوری به محوطه عمومی زندون می ری ف اونجا هیچ کس رو نمی شناسی و حتی با هم اتاقی هات ، بیگانه هستی." بعد از نگاهی به برگ انتقالی و کارت شناسایی گفت:" تو یه پزشک هستی مسلما ً تابع مقرارت بودن رو می فهمی." گفتم :"بله قربان " خیلی خوششم آمد. لیست اتاق ها را مرور کرد و سپس به یکی از نگهبانان دستور داد مرا به اتاق 14ببرد. ساختمان زندان عمومی که به بلوک d معروف بود ، تفاوت چندانی با انفرادی نداشت. فقط اتاق هایی بزرگتر و نگهبانان بیشتری داشت. سر و صدا زیادتر هم بود. دیوار اتاق 14 طبقه اول ، با بلوک بعدی مشترک بود. نگهبان یکی از زندان اتاق 14 را که اسمش "بروس" بود صدا زد و گقت :" بروس مهمون تازه رسیده. از قیافه اش معلومه پسر آرومیه. هواش رو داشته باش." سپس در کشویی را باز کرد. وقتی داخل شدم، در را بست و به من گفت: " پتو، ظرف غذا و لیوان رو بعدا ً برایت میارم." داخل اتاق دو تخت دو طبقه بود که طبقه اول یکی از تخت ها آماده بود بیست سال..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
از من پذیرایی کند. دو تا از زندانیان کف اتاق نشسته بودند. یکی هم بالای تخت من دراز کشیده بود. همان طور که رئیس داخلی زندان گفته بود، به محض ورود من ، هر سه چهره شان در هم رفت . مدتی مات و متحیر به نرده ها تکیه دادم. بدون این که کلمه ای به زبان بیاورند، به من زل زده بودن. بی توجه به عکس العمل آنها ، وسایلم را گوشه ای گذاشتم و روی تختم نشستم. از لابه لای سایه روشن میله ها ، به زندانیانی که داخل سلول هایشان بودند، نگاه می کردم. ناگهان یکی از آن سه نفر که کف اتاق نشسته بود، با صدای کلفتی گفت: " خارجی هستی پسر؟" از آن حالت مات زدگی بیرون امدم . با لبخند و خوشرویی گفتم : - "آره. ایرونی هستم " یکی دیگر از آنها که برخلاف اولی ، صدایش مانند بیماران آسمی از ته گلویش بیرون می آمد، پرسید: "انفرادی بود؟" گفتم :" بله ، چهار ماه" اولی که صدای کلفتی داشت ، پرسید: "جرمت چیه " گفتم :" قتل. محکومیتم هم بیست ساله." می خواستم بگویم چه کسی را کشتم ، که میان حرفم آمد و گفت :" برای تعریف کردن ، عجله نکن ، زیاد فرصت داری. بهتره اول خودمون رو معرفی کنیم." "من بروس هستم. تا همر دارم ف باید توی زندون باشم . الان پنجاه سالمه." آن که صدای خفه ای داشت، با من دست داد و گفت:"اسم من برایانه به جرم قتل ، به بیست سال محکومم کردن ده سالش گذشته . وقتی پنجاه و دوساله شدم، آزاد می شم." جوانی که بالای تخت دراز کشیده بود و بیش از سی سال نداشت، خودش را پایین انداخت و با لودگی و خوشمزگی گفت:" منم از زیارت شما خوشوقتم . مال هر کشوری باشی، باالخره باید با تو زندگی کینم. اسم من جرجه؛ به جرج بی خیال معروفم . با اجازه شما پنج سال دیگه آزادم." بروس که خودش را رئیس و فرمانده اتاق می دانست، گفت :" قصه هر کدوم از ما مفصله. به نوبت برات تعریف می کنیم چرا افتادیم زندون." جرج گفت: "خب ، حالا تو بگو کی هستی؟" گفتم :" اسم من خسروست ایرونی هستم. پنج سال تو لندن پزشکی خوندم و تازه فارغ التحصیل شده بودم که ناخواسته دستم به خون یکی از همشهریای شما آلوده شد." جرج یک مرتبه نیشش را تا بناگوش باز کرد و بار دیگر با من دست داد. مثل عشق لاتی های تهرونی گفت: " بار دیگه خوشوقتی خودم رو از این که با یه پزشک هم اتاق هستم ، ابراز می کنم." از او تشکر کردم. به شوخی گفت:"حتما ً یه فکری هم برای گلوی صاب مرده این برایان می کنی که از سرشب تا صبح خرخر می کنه، دکتر" از او خوشم آمد. واقعاً بی خیال بود. در زندان عمومی ، وجود بروس و جرج و برایان تا حدودی مرا از آن همه یکنواختی بیرون آورد. شوخی های بامزه جرج با برایان و سربه سرگذاشتن او با بروس، باعث شده بود بعد از چهارماه خنده روی لب های من بنشیند. آن شب صحبت چندانی درباره خودمان نکردیم بیشتر حرف هایمان راجع به مقررات زندان و بدخلقی رئیس بند بود. هنگام خواب فهمیدم جرج درست می گوید. برایان ، وقتی به پشت می خوابید مثل ماشین چمن زنی خرخر می کرد. جرج که طبقه دوم تخت من می خوابید، دائم می غلتید. بروس چنان می خوابید که گویی مرده بود. از همه ناراحت کننده تر، صدای پای نگهبانی بود که هر پانزده دقیقه یک بار ، از جلوی سلول عبور می کرد. همان طور که رئیس بند گفته بود، یک روز در میان ، به مدت دو ساعت ، زندانبان را برای هواخوری به حیاط عمومی می بردند. علاوه بر مامورینی که با باطوم در اطراف محوطه آماده بودند تا به جان زندانی خطاکار بیفتند داخل چهار برجک، نگهبانانی مجهز به مسلسل و گاز اشک آور کشیک می کشیدند تا که در صورت ل*** ، اقدام به تیراندازی یا پرتاب گاز اشک آور کنند. مقررات اجازه نمی داد چند نفره و یا حتی دو نفره قدم بزنیم یا صحبت کنیم. حتی با هم اتاقی هایمان نمی توانستیم حرف بزنیم . روز اول ، چون ماهیچه های پایم حرکت نداشت، اول کمی نرمش کردم و سپس با قدم های آهسته، چند بار دور محوطه دویدم . بغد از چهار ماه که تمام وقت زیر سقف بودم ، هوای آزاد برایم صایی داشت. دو ساعت بعد ، با صدای سوت گروهبانی که سرنگهبان بود، همگی به صف شدیم سه نگهبان جداگانه ما را شمارش می کردند و بعد از این که مطمئن شدند همه چیز مرتب است، در یک ستون خیلی منظرم ، ما را به بند برگرداندند. از وقتی به بند عمومی آمده بودم، دیگر مجله سینمایی برایم نمی آوردند. فقط هفته ای دو مجله علمی - پزشکی و چند روزنامه داشتم. ظاهرا ً علت قطع مجله سینمایی ، عکس های تحریک کننده زنان هنرپیشه بود...... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رفته رفته با هم بندانم آشنا می شدم. در مدتی کمتر از سه ماه ، هرچه خاطره تلخ و شیرین داشتیم، برای هم تعریف کردیم. بروس در تعلیم و پرورش اسب استاد بود. می گفت زیاده طلبی باعث شد دست به کارهای خلاف بزند. آخرین جرمش سرقت بانکی در حومه لندن بوده که دو نفر ضمن سرقت ، کشته شدند و او را به حبس ابد محکوم کردند. بروس ، روزها ، چهار الی پنج ساعت در اصطبل زندان کار می کرد و روزی یک پوند مزد می گرفت. زنش از او جدا شده بود. دو پسر داشت پانزده ساله و بیست ساله گاهی آن دو به ملاقاتش می آمدند معتقد بود اگر هر چهار نفر تصمیم قطعی بگیریم ، نقشه خوبی برای فرار دارد ولی هیچ کدام از ما پیشنهاد او را جدی نمی گرفتیم ، به خصوص جرج که پنج سال بیشتر از محکومیتش نمانده بود و هرگز اقدام به فرار نمی کرد. برایان آرایشگر بود. دوستان ناباب او را به دام قاچاق مواد مخدر انداخته بودند. در یک درگیری بین قاچاقچیان و پلیس، پنج نفر از نیروهای پلیس کشته شده بود، به گفته خودش هرگز تیری به سوی پلیس شلیک نکرده بود. ده سال از محکومیتش را پشت سر گذاشته بود. از بیماری آسم رنج می برد. من با شناختی که از بیماری آسم داشتم ، بعید می دانستم تا ده سال دیگر زنده بماند. برایان ف روزها در آرایشگاه عمومی زندان کار می کرد و بابت آن روزی 80 پنس مزد می گرفت. جرج قبل از این که به زندان بیفتد ، در یکی از شرکت های بیمه کار می کرد. جرمش اختلاس در اموال شرکت بود، حدود یک میلیون پوند دزدی کرده بود. می گفت "زندگی آرومی داشتم . من و دختری که قرار بود با هم ازدواج کنیم، اون قدر دلباخته هم بودیم که جونمون رو برای یکدیگه می دادیم. فقط به خاطر این که برای او زندگی خوبی فراهم کنم ، وسوسه شدم." به او پانزده سال زندانی داده بودند که نزدیک به یازده سالش را پشت سر گذاشته بود. جرج آدم شوخ و بامزه ای بود و از هر فرصتی برای بگو و بخند استفاده می کرد. اصلًابه خودش سختی نمی داد و در برابر مشکالت، خونسرد بود. فقط خواهرش به ملاقاتش می آمد. کاری که به درد زندان بخورد ، نمی دانست. هفته ای دو روز نظافت بند به عهده او بود. من هم تا حدودی سرگذشتم را برای آنها تعریف کردم. از این که کسی به ملاقاتم نمی آمد تعجب نمی کردند، معتقد بودند اگر زندانی کسی را نداشته باشد، خیالش راحت تر است. برای من که باید بیست سال در زندان می ماندم ، نگه داشتن حساب روزها کاری احمقانه بود. گاهی که بچه ها در خواب بودند، امکان بریدن از گذشته را هم نداشتم یا چیزی برای گفتن نداشتیم، خاطراتی را به یاد می آوردم که مدت ها زا محیط خیالم دور افتاده بود. چهره معصوم مادرم را به یاد می آوردم که می گفت:" مادر ، این دختر لقمه ما نیست. تو باید با کسی ازدواج کنی که حرف تو رو بفهمه." گاهی در عالم وهم و خیال صورت پرمحبت خواهرهایم را می دیدم که به طرفم می دویدند و خنده کنان برایم اغوش باز می کردند و برای تسلی دلم ، کلماتی شیرین به زبان می آوردند. گاهی جمشید ، برادرم را به نظر می آوردم که عاقلانه تر از من فکر کرد و عاشق کسی شد که با هم سنخیت داشتند.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 رستوران رفتید اینو یادتون باشه • اگه تو رستوران تو غذاتون مو یا چیز دیگه پیدا کردین قبل از اینکه پسش بدید حسابی نمک بزنین تا مطمئن شی همون غذا رو براتون نمیارن !! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
❁❁ یوسفم رفته و از آمدنش بی خبرم سال‌ها میشود واز پیرهنش بی خبرم روی قبرم بنویسید ندیده رفتم با تن خسته و با قد خمیده رفتم (س)💔 🍂🕯 🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 کبد پرمشغله‌ترین اندام درونی انسان است • بیش از یک لیتر خون در هر دقیقه از طریق کبد فیلتر می‌شود. کبد در حفظ تعادل و تنظیم هورمون‌های بدن نقش دارد. • یک کبد سالم 100% باکتریها و سموم را پیش از آنکه به جریان عمومی خون بدن برسند، از بدن دفع میکند. باید بدانید تمام خون برگشتی از دستگاه گوارش که حاوی مواد غذاییست ابتدا به کبد می‌رود. • برای بهبود عملکرد کبد از این منابع استفاده کنید. سیر، چغندر، هویج، سبزیجات برگ دار سبز، روغن زیتون، آووکادو، لیمو، گردو و زردچوبه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الحی القیوم یکی، در پیش بزرگی از فقر خود شکایت می کرد و سخت می نالید گفت: خواهی که ده هزار درهم داشته باشی و چشم نداشته باشی؟ گفت: البته که نه، دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی کنم. گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می کنی؟ گفت: نه گفت: گوش ودست و پای خود را چطور؟ گفت: هرگز گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است باز شکایت داری و گله می کنی؟! بلکه تو حاضر نخواهی بود که حال خویش را با حال بسیاری از مردمان عوض کنی و خود را خوش تر و خوش بخت تر از بسیاری از انسان های اطراف خود می بینی پس آنچه تو را داده اند، بسی بیش تر از آن است که دیگران را داده اند و تو هنوز شکر این همه را به جای نیاورده، خواهان نعمت بیش تری هستی؟! 📚برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 38 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 داستان کوتاه پند آموز کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت . مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد . این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود. امام علی علیه السلام: دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌹🌹🌹🌹 شهید امیر امیرگان و عنایت امام زمان(عج) بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج)داشت. می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج )از من راضی باشد. نماز امام زمان(عج)را همیشه می خواند. صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است. ازش پرسیدم چه شده: گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را]در حال خواندن نماز امام زمان(عج)دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود. شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است. کیهان فرهنگی به نقل از کتاب وصال، صفحه 166 الی 169 اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 در هفته یک روز را به تنبلی اختصاص دهید ! • داشتن یک « روز تنبلی » در هفته ؛ استرس و فشار خون شما را کاهش داده و ریسک بروز سکته مغزی و ابتلا به بیماری های قلبی را کم میکند ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
خواص انواع عرقیات گیاهی را بشناسید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مگه پول علف خرسه جالب بدونيد علف خرس همون زالزالک هست كه خرس ها خيلى بهش علاقه دارن ! اين درخت به طور وحشى و بدون نياز به كشاورزى و هزينه رشد ميكنه، به همين خاطر ميگن مگه پول علف خرسه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻چطوری میتونیم پیاز رو بدون اشک ریختن خرد کنیم؟ از یکی از چهار ترفند زیر استفاده کنید: • ۱۰ دقیقه قبل از خرد کردن، پیاز را در آب قرار دهید • ۱۵ دقیقه قبل از خرد کردن، پیاز را در فریزر قرار دهید • نزدیک و یا زیر تهویه‌ آشپزخانه، پیاز ها را خرد کنید • از چاقوی تیز استفاده کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به سیما که در پی خراب شدن اتومبیلشان سر راه من سبز شده بود، به لندن ف دانشکده پزشکی ، باغ مارشال و آلبرت که همه دست به دست داده و مرا به زندان انداخته بودن، فکر کردم. بعضی وقت ها آن قدر در سرگذشتم غوطه ور می شدم که دیگر چیزی نمی فهمیدم و می خوابیدم . چه شب ها که تا صبح بیدار می ماندم. تقریبا همه چیز برایم به صورت خواب و خیال در آمده بود. بی آن که بخواهم زندگی گذشته از من فاصله گرفته بود. گاه می کوشیدم در عالم خیال به گذشته برگردم و علت این جدایی را پیدا کنم ف ولی هیچ وقت به جایی نمی رسیدم. حدود پنج ماه بود که در زندان عمومی بودم . یک روز که برای هواخوری ما را به محوطه باز زندان برده بودن، سرهنگ اسمیت و معاونش سروان مایکل، برای بازدید آمدند. آن روز رئیس بند سعی داشت همه کارها به نحو مطلوب انجام شود تا مورد مواخذه قرار نگیرد. وقتی سوت سرنگهبان به صدا در آمد ، به صف شدیم. بعد از حضور و غیاب خواستیم وارد ساختمان زندان شویم ، که یکی از نگهبان ها به من اشاره کرد از صف خارج شوم. کسانی را از صف خارج می کردمد که خطایی از آنها سرزده بود و می خواستند او را تنبیه کنند یا به انفرادی بفرستند. از تعجب داشتم دیوانه می شدم . بعد از این که همه رفتند، مرا نزد رئیس زندون و معاونش بردند. خیلی مودب سلام کردم. رئیس بعد از چند لحظه سکوت ، گفت :" خب ، چطوری دکتر؟ با گزارشی که درباره تو دادن ، ظاهراً تا به حال ادم سر به راه و مطیعی بودی." گفتم : " بله قربان" مرا تحسین کرد و به سروان مایکل گفت :" فردا او رو به بهداری معرفی کنین." رئیس حتی صبر نکرد نظر مرا بپرسد. فرصت نداشتم از لطفی که کرده بود تشکر کنم . به هرحال خیلی خوشحال شدم. آن شب بروس و جرج و برایان هم از این که می خواستم به بهداری منتقل شوم، اظهار خوشحالی کردند. بروس که تجربه بیشتری داشت گفت :" اگه مسئولین بخوان زیاد به تو محبت داشته باشن شاید تو همون اتاقی برات در نظر بگیرن." از این که از بی کاری نجات پیدا کرده بودم و می خواستند مرا به کار پزشکی بگمارند خوشحال بودم . روز بعد، پس از خوردن صبحانه ، یکی از نگهبانان به سراغم آمد و مرا نزد رئیس سند، سروان گریس برد تا اوراقی را امضا کنم. سپس مرا به بهداری بردند. بلوک h را که درست وسط بقیه بلوک های زندان قرار داشت ، به بهداری اختصاص داده بودند. بخش های تزریقات ، اورژانس ، اکسیژن و همچنین داروخانه در طبقه اول و دوم بودند. رئیس بهداری ، دکتر "لیمون" یک نظامی بود. آن طور که می گفتند در جنگ جهانی دوم مجروحین زیادی را مداوا کرده بود. ادمی مستبد و بکدنده بود و با هر کس حرف می زد یا دستوری می داد، هرگز تکرار نمی کرد. اگر کسی در وهله اول منظور او را متوجه نیم شد، مثل شیر نعره می کشید. وقتی به اتاقش رفتن در حال صدور جواز فوت یکی از زندانیان بود که شب گذشته خودکشی کرده بود. بعد از اینکه کارش تمام شد، به من گفت: " در کجا فارغ التحصیل شدی؟" گفتم :گ یونیورسیتی، قربان ...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
پرسید: " کی ؟" جواب دادم : " حدود ده ماه پیش قربان " لبش را بین دندانش گرفت . حدود چند دقیقه اوراقی را که متعلق به من بود، زیر و رو کرد و دوباره پرسید:" پزشک عمومی هستین؟" گفتم : " بله قربان" خیلی جدی ، در حالی که اخمش در هم بود، گفت :" شما اول یه زندونی هستین بعد یه پزشک ، تعهد دارین به وظایف پزشکی تون خوب عمل کنین." گفتم :" بله قربان" گفت :" شما چند هفته بصورت دستیار با دکتر"گلن" کار می کنین ، وقتی متوجه شدین معاینه و مداوای زندونیا چگونه انجام میشه مستقل کار کنین. گفتم:بله قربان هر چه شما دستور میدین. به نشانه رضایت سرش را تکان داد و گفت:شبا به بند خودتون برمیگردین یا در صورت رضایت همین جا در قسمت بالا براتون جایی در نظر میگیریم. هر چه گفت اطاعت کردم.مرا به اتاق دکتر گلدن که مشغول معاینه بیماران زندانی بود برد و معرفی ام کرد.همان ساعت روپوش سفید پوشیدم و به عنوان دستیار مشغول کار شدم.بیماری زندانیان بیشتر سرما خوردگی بود و به علت کمبود ویتامین معموال معالجه شان طول میکشید.و تب و لرز آزارشان میداد.عده ای هم از زخم معده و دردهای کلیه و مثانه و اثنی عشر رنج میبردند.گاهی هم زخم و جراحاتو شکستگی استخوان در اثر ضرب و شتم مامورین یا زد و خورد خود زندانیان با هم دیده میشد.علاوه بر من و دکتر گلن دو مسئول پانسمان یک پزشک متخصص گوش حلق و بینی و حدود ده دوازده پرستار مرد و چند نفری هم در داروخانه کار میکردند.بعد از حدود دو هفته دکتر گلن تایید کرد میتوانم به تنهایی از عهده ویزیت بیماران بر آیم.در پی آن بار دیگر رییس بهداری مرا به اتاقش فرا خواند و بعد از تذکرهای ضروری درباره قوانین حاکم بر اوضاع گفت:بهداری هم در واقع یکی از بندای زندونه.سپس دستور داد میز و وسایل معاینه ام را جدا کنند و از آن روز به بعد بیماران را شخصا معاینه میکردم و بعد از تشخیص برایشان نسخه مینوشتم. بین پزشکان فقط من محکوم و زندانی بودم.بقیه که 4 نفر بودند ساعت 0 بعدازظهر دست از کار میکشیدند و بهداری را ترک میکردند.پزشکان انگلیسی مرا به چشم یک محکوم نگاه میکردند و هرگز با من هم صحبت نمیشدند.حتی بعضی اوقات مورد تمسخر قرارم میدادند و مرادست می انداختند و من در برابر آنها جز خونسردی چاره ای نداشتم. بعد از حدود 3 ماه سرهنگ اسمیت رییس زندان موافقت کرد از بندd به بند h که د رهمان بلوک بهداری بود منتقل شوم.برای اینکه فرصنی نداشته باشم با هم اتاقی هایم خداحافظی کنم اجازه ندادند خودم برای جمع کردن وسایل به بند برگردم.یکی از نگهبانان وسایلم را آورد و یکی از سلولهای انفرادی طبقه سوم را به من اختصاص دادند.سلول انفرادی بلوک c یعنی همان که ماههای اول در آن بودم بهتر بود زیرا یک دستشویی و یک دوش داشت که کنار توالت فرنگی گذاشته بودند.بعدا یک میز کوچک و یک صندلی هم برایم آوردند.... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هر روز ساعت 6 از خواب بیدار میشدم .بعد از صرف صبحانه که کمی بهتر از صبحانه بند d بود ساعت 8 نگهبانان در سلولم را باز میکردند و مرا به قسمت بهداری تحویل میدادند.سپس سر ساعت 6 بعدازظهر پس از بازرسی بدنی مرا به داخل سلولم برمیگردادند و در را قفل میکردند.هفته ای3 بار طبق مقررات به هوا خوری میرفتیم.من دور از بقیه فقط به ورزش میپرداختم و کاری به هیچکس نداشتم.نگهبانان بهداری هر 6 ماه یکبار عوض میشدند مبادا با پرسنل بهداری یا بعضی از محکومین که برای مداوا می آمدند رابطه برقرار کنند.من دیگر حتی حساب و کتاب هفته ها و ماهها را نگه نمیداشتم.افکارم مثل گل کوزه گری در قابل روزهای هفته شکلهای مختلف بخود میگرفت .روزنامه و مجله به اندازه کافی در دسترسم بود معمولا تا نیمه های شب خودم را با آنها سرگرم میکردم و روی خبرهای سینمایی دقیق میشدم تا شاید خبری از سیما کسب کنم اما هرگز نام او را در جایی ندیدم.بروس و برایان و جرج گاهی بین بیماران بهداری می آمدند.چون مدتی هم سلول بودیم نسبت به آنها احساس خویشاوندی داشتم برایشان داروهای اعصاب و گاهی هم مخدر که بر خلاف مقررات بود تجویز میکردم.چند مرتبه تصمیم گرفتم برای مادرم نامه بنوسیم ولی با این فکر که مشکلی بر مشکالتم افزوده میشود و تحمل سرزنش را ندارم از نوشتن منصرف شدم.بیشتر از هر چیز به بهادر فکر میکردم و سیما را مسبب اصلی آنهمه بدبختی میدانستم.زندگی در زندان متنوع نبود.برای من که تقریبا با بقیه فرق داشتم هر روز مثل گذشته یکنواخت میگذشت.ظرف 5 سال هیچ اتفاق قابل توجهی نیفتاد.فقط چهره بهادر را هر سال یک سال بزگتر در ذهنم مجسم میکردم.طی 5 سال با بسیاری از زندانیان که به بهداری می آمدند دوست شده بودم بعضی از آنها مرا به اسم کوچک صدا میزدند.البته اولیای زندان از این کار آنها خوششان نمی آمد.بین آنها جوانی بود حدودا هم سن و سال خودم به نام استیو که بخاطر دزدی مسلحانه و مجروح کردن چند پلیس به 15 سال حبس محکوم شده بود2 سال قبل از اینکه به زندان بیفتد ازدواج کرده بود و 4 روز پس از زندانی شدن همسرش پسری به دنیا آورده بود که هنوز او را ندیده بود.استیو از درد معده رنج میبرد لااقل هفته ای یکبار به بهداری می آمد و هر بار کلی برایم حرف میزد.مقرارت زندان به محکومین اجازه نمیداد با پزشکان عالوه بر مسایل ضروری به درد دل بنشینند ولی استیو گوشش بدهکار نبود.من به استیو علاقه مند شده بودم دلم میخواست بیشتر او را ببینم بهمین خاطر از مسئولین زندان خواستم به او اجازه دهند هر وقت احساس درد کرد بدون تشریفات درخواست به بهداری مراجعه کند. استیو یکروز بمن گفت قصد فرار دارد.به او خندیدم و گفتم فرار از زندان بریکستون غیر ممکن است. خیلی جدی گفت:اگه تو کمکم کنی غیر ممکن نیست. کنجکاو شده ام از نقشه اش سردربیاورم گفتم:از من چه کمکی بر میاد؟ گفت:فقط یه شیشه اسید نیتریک میخوام. گفتم:از عهده من خارجه تو هم فکر فرار رو از سرت بیرون کن. آنروز فرصت کافی نبود درباره نحوه فرارش با من صحبت کند.بار دیگر که به بهداری آمد دور از چشم نگهبانان نامه ای بمن داد و سفارش کرد در اوقات فراغت آنرا با دقت بخوانم.نوشته بود همسرش دارد از دست میرود دو خواهرش که سرپرستی آنها به عهده او بودند در آستانه فحشا هستند و مادرش رو به مرگ است.اگر بتواند فرار کند همه چیز آماده است از انگلستان به یک کشور دیگر برود.اضافه کرده بود اگر مقداری اسید نیتریک در اختیارش بگذارم با نقشه ای که دارد حتما موفق به فرار میشود.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
با اینکه برایم مشکل و شاید هم غیر ممکن بود بخاطر همسر مادر و خواهرانش تصمیم گرفتم اینکار را برایش انجام دهم.از آن پس مرتب فکر میکردم از چه راهی میتوانم کمکش کنم تقریبا 6 ماه گذشته بود استیو هر بار که به بهداری می آمد موضوع را تکرار و عاجزانه التماس میکرد.پافشاری او مرا تحت تاثیر قرار داد به دروغ متوسل شدم.از یکی از پزشکان آزاد که تا حدودی با من خوب تا میکرد خواهش کردم جهت آزمایش مقداری اسید نیتریک برایم بیاورد.او با توجه به اطمینانی که در پی 5 سال اشنایی داشت و مرا بخصوص بعنوان یک آدم ارام میشناخت گرچه ممنوع بود یک شیشه اسید برایم آورد.منهم آنرا در اختیار استیو گذاشتم و دعا کردم که موفق شود.از آن پس اثری از استیو ندیدم تا دو ماه بعد که مامورین ویژه حوره ریاست به طرز وحشیانه ای به سلولم ریختند و آنجا را زیر و رو کردند سپس با خشونت هر چه تمامتر به دستم دست بند زدند و مرا به اتاق رییس زندان بردند.از وقتی به زندان افتاده بودم این سومین بار بود که او را میدیدم.با همان ژست همیشگی اش رو بمن کرد و گفت:بیچاره شدی پدرت در اومد استیو همه چیزو اعتراف کرد گفت که تو اسید نیتریک در اختیارش گذاشتی و حتی فرمول ساختن بمب رو به او یاد دادی. تازه فهمیدم قضیه چیست کتمان بی فایده بود. اسمیت گفت:طبق مقررات زندان بدون هیچگونه تخفیف 10سال به جزیره تبعید میشی ولی اگه بکی چه کسی اسید د راختیارت گذاشته شاید درباره تو تجدید نظر کنم.من فقط سکوت کردم اسمیت هر چه اصرار کرد چیزی نگفتم.با عصبانیت دستور داد مرا به سلول انفرادی ببرند.مامورین در حالیکه مرا زیر مشت و باطوم گرفته بودند به سلول انفرادی مخصوص فراریان که در زیرزمین تشکیالت زندان قرار داشت بردند.سلولی بود تاریک به ابعاد دو در یک و نیم متر با دیوارهای خیس تا مدتی چشمانم را جایی را نمیدید رفته رفته به تاریکی عادت کردم.انواع حشرات ریز و درشت در کف و سقف و دیوار آن اتاق لانه داشتند.ازتار عنکبوتها معلوم بود مدتها این سلول بی زندانی بوده است.ناله و التماس و داد و فریاد بعضی از محکومین که به زمین و زمان بد میگفتند دلهره آورد بود.هر چه میخواستم خود را به بی عاری و بی قیدی بزنم امکان نداشت.بارها در فیلمهای سینمایی دیده بودم چگونه محکومی را به سیاهچال می اندازند و همیشه فکر میکردم درباره آنها اغراق میکنند اما جاییکه من بودم به مراتب از سیاهچال قرون وسطی بدتر بود.یک شب آن برابر بود با همه آن 5 سال.خوشبختانه بیش از یکشب در سلول انفرادی محکومین فراری نبودم.روز بعد مامورین مرا با خشونت به اتاق سروان مایکل معاون زندان بردند.وسایل شخصی ام روزی میز بود سروان مایکل گفت:شانس آوردی که کشتی همین امروز عازم جزیرست وگرنه مجبور بودی مدتی بیشتر توی اون انفرادی بمونی. در دلم گفتم از این شانسها زیاد آورده ام ولی قدرش را ندانستم. به دستور سروان مایکل لباس مخصوص تبعدیان را که زرد راه راه بود پوشیدم به دستم دست بند زدند.سپس مرا به محوطه حیاط زندان بردند.حدود 42 نفر دیگر از محکومین نیز آماده تبعید بودند. از وقتی بزندان افتاده بودم هرگز نگهبانان و مامورین حفاظت را آنچنان شتاب زده و خشن و محتاط ندیده بودم.بما اجازه نمیدادند حتی نگاهی به چپ و راست بی اندازیم هر دو نفر را با یک دستبند بهم بستند.محکومی که دست راستش به دست چپ من بسته شده بود آدم خطرناکی به نظر می آمد.مامورین مرتب او را کتک میزدند و گاهی نوک باطوم نصیب منهم میشد.وقتی دستور سوار شدن دادند ناگهان یکی از محکومین به نگهبانی که ما را شمارش میکرد حمله ور شد.چنان او را زیر مشت و لگد گرفت که خدا میداند چه بر سر او آمد.من دیگر او را ندیدم.اتوبوس... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 یکی از بهترین میوه‌ها در ماه‌های سرد سال، خرمالو است ! • خرمالو علاوه بر اینکه کم‌خونی را ازبین میبرد و چربی خون را کاهش میدهد در فصل سرما از سرماخوردگی و آنفولانزا هم پیشگیری می‌کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
❌قابل توجه اعضای کانال❌ 📣بنابر دستور مقام معظم رهبری مبنی بر حمایت از تولیدات داخلی🇮🇷 🚨دست به دست هم میدهیم و از فروشگاه بنی فاطمی حمایت میکنیم✋♥️ 🛍معتبر ترین فروشگاه آنلاین و حضوری چادر مشکی، تولید داخل کشور💪 حمایت از تولید کننده ایرانی🇮🇷👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 به جمع 90 هزار نفری ما بپیوندید👆🏻
قابل توجه خانومایی که میان میگن لباسو انداختیم تو ماشین لباسشویی گشاد شده فلان شده... برچسب روی لباس را بخوانید و اگر از جنس ابریشم،پشم یا پنبه بود حتما با دست آن را به آرامی بشویید. 🔻 پارچه های چرم، خز، پر برای شستشوی بهتر نیازمند خشکشویی هستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رنج نبايد تو را غمگين كند، اين همان جايی است كه اغلب مردم اشتباه می‌كنند رنج قرار است تو را هوشيارتر كند، چون انسانها زمانی هوشيارتر می‌شوند كه زخمی شوند. رنج نبايد بيچارگی را بيشتر كند. رنجت را تنها تحمل نكن، رنجت را درك كن... اين فرصتی است براى بيداری، وقتی آگاه شوی بيچارگی‌ات تمام ميشود... اگر كه به جاى محبتی كه به كسی كرديد از او بی مهری ديده‌ايد، مأيوس نشويد، چون برگشت آن محبت را از شخص ديگری، در زمان ديگری، در رابطه با موضوع ديگری خواهيد گرفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سلام ای دولت بعدی که هستی بعد روحانی بزن برجام را آتش که دشمن نقض پیمان کرد اگر برگردد آمریکا به برجام پر از ذلت فریب او مخور زیرا که او برجام ویران کرد خود برجام از اول خراب و ترکمنچای بود اوباما هم که در آن بود چه تحریم ها که بنیان کرد مترسید از ایالاتی که با هم اختلاف دارند که باید تکیه بر حق و امام و دین و ایمان کرد بزن آتش به برجامی که جز خسران نداشت حاصل که باید اقتدا اکنون به دستورات قرآن کرد نه عهد دشمنان عهد است نه عزم لیبرال عزم است اروپا مثل آمریکا به ایران ظلم دوران کرد مترسید از قلم هایی که دشمن را بزک کرده که درد خویش را باید به دست خویش درمان کرد ز بایدن هم هراسی نیست که بایدن رفتنی باشد ترامپ هم مردنی باشد که بس یاری به شیطان کرد ولی در فکر آن روزم که آن عفریته کامالا هریس آید نوک رأس و نباید غفلت از آن کرد که اینها بی خطر هستند خطر در مکرشان باشد اوباما رأس داعش بود ولی این نکته پنهان کرد اگر اصلاح طلب گوید که بایدن یا هریس خوب اند و برجامی دگر خواهد روا هست سوی زندان کرد ولی یک نکته می گویم خیال جملگی راحت به برجام برنمی گردد عدو جز آن که عنوان کرد نفوذ منطقه، موشک دو شرط اصلی اش باشد عدو اصلاح طلب ها را ز رک گویی پریشان کرد خود برجام بی سود و فقط چند آب نبات چوبی اوباما داد و در تحریم ولی کار فراوان کرد ترامپ آمد چه کرد ایشان؟ نداد چند آب نبات چوبی! دموکرات حرفش این باشد که سم باید به قندان کرد بزن برجام را آتش و بنزین هم بریز رویش که با پیمان شکن باید حسابی نقض پیمان کرد 📝 علی شیرازی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مى‌خواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدرم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى! مادرم گفت: چرا؟ پدربزرگم گفت: مرد م چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچه‌مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى! پدرم گفت: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى! گفتم: چرا؟ پدرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم. گفتم: چرا؟ خواهرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگى‌ام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى. گفتم: چرا؟ آنها گفتند: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم به اندازه جيبم خانه‌اى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من. گفتم: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! اوّلين مهمانى بعد از عروسى‌مان بود. مى‌خواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟! گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان. زنم جيغ كشيد! دخترم گفت: چه شده؟ زنم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مُردم... برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد ساده‌اى در نظر گرفت. خواهرم اشك ريخت و گفت: مردم چه مى‌گويند؟! از طرف قبرستان سنگ قبر ساده‌اى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند. و حالا من در اينجا در حفره‌اى تنگ و تاريك، خانه‌اى دارم و تمام سرمايه‌ام براى ادامه زندگى، جمله‌اى بيش نبود؛ «مردم چه مى‌گويند؟!» ⛔️مردمى كه عمرى نگران حرف‌هايشان بودم، حالا حتى لحظه‌اى هم نگران من نيستند!!! ✅كسانى كه براى خودشان زندگى مى‌كنند، از فرصت يك‌باره زندگى‌شان نهايت بهره و لذت را برده‌اند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چطوری خط و خش روی صفحه گوشی رو از بین ببریم؟🤔 ۲ پیمانه جوش شیرین + یک پیمانه آب و خمیر دندون را به حالت خمیری درآورید و روی گوشی بکشید و در انتها با پارچه مرطوب پاک کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌