eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
. #حسین_جان 💔 من را عطا نموده دو چشمی که تا ابد با یاد #کربلا همه شب گریه کنم همچنان وعده ی بخشایش شاهنشاهش می کِشَد گمشدگان را به زیارتگاهش #شبتون_کربلایی🙌🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مهربانان، چهارشنبہ ۱۴ آذر ماهتون زیبا يڪ سبد عشق يڪ دنيا زیبایی یڪ لب خنـدان یڪ دل شـــاد یڪ زندگی پراز صفا و صمیمیت و مهربانی يڪ آسمان لطف خداوند آرزوی قلبی من برای شماست #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 🔸روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ. شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ. سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ. شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!! باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ، ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!! مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. پرسیدند چرا با عجله میروید؟ گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است.اگر می ماندم خزانه‌ام را خالی می‌کرد. 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻داستان آهنگر ناامید  آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشین شده بود. دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند. شیوانا به خانه مرد رفت و کنار بسترش نشست و احوالش را پرسید. طبق معمول مرد آهنگر شروع به گریه نمود. شیوانا بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد. او گفت: «روزی یکی از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد. فرمانده امپراتور را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند. یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت. چند روز بعد در اثر اصابت تیری پای راستش از کار افتاد. اما او تسلیم نشد و سربازانش را مجبور کرد که سوار بر گاری او را به خط مقدم جنگ ببرند و در همان خط اول نبرد با بدن نیمه کاره اش کل عملیات را راهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند.» شیوانا سپس ساکت شد و دوباره رو به آهنگر کرد و به او گفت: «خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است!؟»اینبار آهنگر بدون اینکه گریه و زاری کند با لبخند سری تکان داد و گفت: «حق با شماست! من بدنم نیستم! پس خوبم!» و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود.   👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 👈 ملاقات دختر بزرگوار حاج محمد علی اراکی با امام زمان عج   آیت الله آقای حاج «محمد علی اراکی» یکی از علماء بزرگ حوزه علمیه قم است، کسی در تقوی و عظمت مقام علمیش تردید ندارد، مولف کتاب گنجینه دانشمندان در جلد دوم صفحه 64 نقل می کند.  معظم له فرمودند:  دخترم که همسر حجة الاسلام آقای حاج سید آقای اراکی است می خواست به مکه مکرمه مشرف شود و می ترسید نتواند، در اثر ازدحام حجاج طوافش را کامل و راحت انجام دهد.  من به او گفتم: اگر به ذکر «یا حفیظ یا علیم» مقاومت کنی خدا به تو کمک خواهد کرد.  او مشرف به مکه شد و برگشت، در مراجعت یک روز برای من تعریف می کرد که من به آن ذکر تکرار می کردم و بحمدالله اعمالم را راحت انجام می دادم. تا آنکه یک روز در هنگام طواف، بوسیله جمعی از سوداینها ازدحام عجیبی را در طواف مشاهده کردم. قبل از طواف با خود فکر می کردم که من امروز چگونه در میان این همه جمعیت طواف کنم، حیف که من در اینجا محرمی ندارم، تا مواظب من باشد، مردها به من تنه نزنند، ناگهان صدائی شنیدم! کسی به من می گوید:  متوسل به «امام زمان» (ع) بشو تا بتوانی راحت طواف کنی. گفتم:« امام زمان» کجا است؟ گفت: همین آقا است که جلو تو می روند.  نگاه کردم دیدم، آقای بزرگوار پیش روی من راه می رود و اطراف او قدر یک متر خالی است و کسی در آن حریم وارد نمی شود.  همان صدا به من گفت: وارد این حریم بشو و پشت سر آقا طواف کن. من فوراً پا در حریم گذاشتم و پشت سر حضرت ولی عصر (ع) می رفتم و به قدری نزدیک بود که دستم به پشت آقا می رسید! آهسته دست به پشت عبای آن حضرت گذاشتم و به صورتم مالیدم، و می گفتم آقا قربانت بروم، ای «امام زمان» فدایت بشوم، و به قدری مسرور بودم، که فراموش کردم، به آقا سلام کنم.  خلاصه همین طور هفت بار طواف را بدون آنکه بدنی به بدنم بخورد و آن جمعیت انبوه برای من مزاحمتی داشته باشد انجام دادم.  و تعجب می کردم که چگونه از این جمعیت انبوه کسی وارد این حریم نمی شود. 📗 ، ص95 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍بی بی چفیه ی علیرضا را به ارشیا بخشیده بود و همینطور پلاکش را... ریحانه می فهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته با همیشه فرق داشته. حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار. گچ پایش را باز کرده بودند و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود. ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته... بالاخره باید هوای بچه اش را هم می داشت حتی پنهانی! _میشه برگردیم خونه ی بی بی؟ راهنما زد و متعجب گفت: _ما که فقط چند ساعته اومدیم _تنهاست _تنهایی اون بنده ی خدا مال دیروز و امروز نیست... _یعنی مخالفی که بریم؟ نگاهش کرد، شبیه پسر بچه هایی شده بود که منتظر تایید مادرشان نشسته اند. پشت چراغ قرمز که ایستادند گفت: _شاید اذیت بشه _بیشتر از اونی که فکر می کنی خوشحال میشه! _چی بگم... پس تو رو می رسونم بعد خودمم میام _جایی می خوای بری؟ _اوهوم میرم دیدن ترانه منتظر برخورد ارشیا بود اما بجز تکان دادن سر، هیچ واکنشی نشان نداد. انگار کم کم ارشیا شبیه به کسی غیر از خودش می شد... مرد مغرور دیروز حالا دل نگران مادربزرگش بود! به برگه های دفترچه نگاه می کرد که دکتر پشت سرهم سیاهشان کرده بود، آزمایش خون و سونوگرافی و هزار و یک چیز دیگر... تازه اول دردسرش بود! ترانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و طبق عادت چهارزانو نشست روی مبل. _خب با این حساب باید فردا صبح بریم آزمایشگاه و وقت سونو هم بگیریم از دکتر پازوکی. بعدم... _نمیشه _وا چرا؟ نکنه از خون دادن می ترسی؟ _نه عزیزم! نمیشه چون الان باید برم خونه ی بی بی ترانه با دهانی که پر بود از خیار گفت: _خب نرو همینجا بمون امشب تا صبح دوتایی بریم _ارشیا چی؟ _بذار پیش مامان بزرگش خوش بگذرونه، ریحانه به جان خودم پا قدم بچه ت خوبه ها... الهی خاله فداش بشه عسیسم... هنوز نیومده داره باباشو کلا متحول می کنه! _داغونم ترانه، مثل چی می ترسم از ارشیا... اگه بفهمه _از خداشم باشه! حالا زبونم لال اگه نازا بودی خوب بود؟ _ارشیا و من رو حساب همین بچه دار نشدن باهم ازدواج کردیم! _چون جفتتون در نهایت احترام خل تشریف دارید... خدا رو تو حساب کتاباتون جا ندادین و اینجوری غافلگیر شدین که البته باید کلاهتونم بندازید هوا... همین نوید اگه بفهمه ما قراره بچه دار بشیم منو میذاره رو سرش حلوا حلوا می کنه! _حالا میگی چیکار کنم؟ _شوهرته! بشین پیشش همه چیز رو رک بگو و یجوری بگو که ذوقم بکنه اتفاقا! _من می ترسم _وای دق کردیم از دست تو، شماره آقای نامجوی رو بگیر بده من بگم اصلا _جوگیر نشو، منم پاشم که دیر شد _صبح میای دنبالم؟ _نه شاید نتونم برم باید ببینم چی میشه _به بی بی بگو _چی رو؟ _قضیه ی باردار بودنت رو تعریف کن و ازش بخواه که به نوه جانش بگه... نظرت؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍تکیه داده بود به چهارچوب در آشپزخانه و با فکری که هنوز درگیر پیشنهاد ترانه بود به بی بی نگاه می کرد که مشغول آشپزی بود. _سختتون نیست تو هوای سرد بیاین اینجا؟ کاش آشپزخونه توی حیاط نبود. _زندگی رو هرجور بگیری همونجور می گذره مادر، من دیگه عادت کردم. اگه همین دو قدم راهم نرم، اگه روزی چار بار آفتاب نخوره به سرم، اگه بخوام مثل بچه هام خودمو توی قوطی کبریتای بدون حیاط و باغچه زندونی کنم، که دیگه واویلاست... _راستم میگین... خانوم جون منم شبیه شما حرف می زد _خدا رحمتش کنه _خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه _چرا فوت شد؟ زود تنهاتون گذاشته _بیماری قلبی داشت، اما نه اونقدر که ناغافل کارش به سکته برسه... _بمیرم برای دلت که به این سن هم از مادر یتیمی و هم از پدر... می دونی عمرش به دنیا نبوده وگرنه این همه دکتر و دوا و دارو! خدا که نخواد یه برگ از این درختا به زمین نمیفته _بله... درسته بی بی نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد، انگار زیرلب دعایی خواند که ریحانه نشنید. _من بلدم کوکوها رو سرخ کنما، شما حداقل یکم استراحت کنید _البته که بلدی! حالا باید دستپخت عروس خانومو بخوریم، اگه به تعریف باشه که شوهرت حسابی برات سنگ تموم گذاشته... _ارشیا؟! _بله _از من تعریف کرده؟ بی بی همانطور که با دست کوکو را قبل از انداختن توی تابه، شکل می داد، خندید و گفت: _یعنی تعریف نداری؟ _خب آخه... ارشیا ازین کارا نمی کنه معمولا _جونش به جونت بنده! منتها مرده و غرورش؛ نمیگه چون شبیه آقاشه... اونم جونش واسه من در می رفت اما اخمش و ایرادگیریش همیشه به راه بود! حالا ارشیام لنگه ی اون خدابیامرزه. توام مثل خودمی... صبور و بسازی که با این خلقش کنار میای _من آرزومه که شبیه شما باشم، ارشیا هم خوبه یعنی می دونم تو دلش چیزی نیستو پشت چهره ی جدی ش دل مهربون داره _داره اما تو ازش می ترسی _من؟! یکی از کوکوهای توی بشقاب را برداشت و با دست نصف کرد و به ریحانه داد. _زن که نباید چیز پنهونی داشته باشه از شوهرش، هان؟ کوکو را گرفت و با تعجب جواب داد: _خب بله... نباید داشته باشه _پس استخاره نکن و حرفتو بزن بهش _چه حرفی؟! _همون که اینجوری پریشونت کرده و نوک زبونته، همون که خوشیش توی چشمته و غمش به دلت! سکوت کرد، انگار خود بی بی داشت گره ی کور شده اش را باز می کرد! _یعنی میگی من با این گیس سفید نمی فهمم وقتی یه زن حامله ست چه شکلی میشه؟ وقتی ویار می کنه یا وقتی دلش بهم می خوره متوجه نمیشم؟ اونچه که شما جوونا تو آینه می بینید ما تو خشت خام می بینیم دورت بگردم. نمی دونم چرا خبر به این خوبی رو که باید مژدگونی هم داشته باشه، پهلوی خودت نگه داشتی؟! _همینجوری... خودمم تازه فهمیدم _تو بگو یه روز! همونم پشت گوش انداختی، ماشالا سنی ازش گذشته ها. آقاش که به این سن و سال بود ما با بچه هامون بزرگ شده بودیم. دلش را باید می زد به دریا، دهان باز کرد و گفت: _ارشیا بچه نمی خواد بی بی! _استغفراله... بیخود کرده هرکی قدر نعمت خدا رو ندونه، می خواد پسر خودم باشه یا هرکی دیگه... حالا لابد دوبار برگشته از سر شکم سیری یه چیزایی گفته ولی هر مردی بچه دوست داره. _ولی... _مطمئن باش که بیخودی گفته، همین امروز بهش بگو... باید بگی! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت11 رمان یاسمین بره بيرون قدم بزنه زير اين برف . پاشو ديگه اوالً كه پرده رو بنداز چراغ روشنه م
رمان یاسمین بره بيرون قدم بزنه زير اين برف . پاشو ديگه اوالً كه پرده رو بنداز چراغ روشنه مردم رد ميشن تو اتاق معلومه . دوماً كه چايي دست اول برات دم كردم . سوماً قربونت برم - قدم زدن زير برف و تو اين هوا . براي كسي خوبه كه اگر مريض شد افتاد نازكش داشته باشه نه مثل من كه نه پول دوا درمون .دارم نه يكي كه يه كاسه آب دستم بده ! بشين پسر چائي تو بخور بعدشم ، . كاوه- مگه من مردم كه تو بي كس باشي ؟ خدا مي دونه لب تر كني اينقدر پول مي ريزم تو اين اتاق كه تا زانوت برسه . خودم پرستاريتو مي كنم رفيق : بلند شدم و صورتش رو بوسيدم و گفتم . باشه ، چائي تو بخور بريم - . در سكوت چايي مون رو خورديم و بعد از پوشيدن لباس از خونه بيرون رفتيم . كاوه – سوار شو بريم ! بازم كه ارابه طاليي و مدرنتو آوردي - كاوه – بابا تو گفتي جلوي بچه هاي دانشكده سوار ماشين نمي شي . اينجا كه ديگه كسي نيست ادا اطوار چرا در مياري ؟ سوار ! شو ديگه . دوتايي سوار شديم . ماشين كاوه يه ماشين اسپرت مدل باال بود ! قرار شد پياده زير برف راه بريم تنبل خان - . كاوه – مي ترسم سرما بخوري و پرستاري ازت بيفته گردنم شازده پسر ، نگفتي آدرس منو كي مي خواست ؟ - : كاوه خنديد و گفت اگه بگم باور نمي كني . ما تو كوچه مون يه ة همسايه داريم كه با مادرم رفت و آمد داره . اين خانم يه دختر داره كه امسال وارد - دانشگاه شده . حاال كدوم دانشگاه ؟ اگه گفتي ؟ كجا داري ميري ؟ - كاوه – طرف خونه خودمون . جواب ندادي . حوصله معما ندارم . خودت بگو - كاوه – تا حاال بهزاد كسي بهت گفته چه مصاحب خوبي هستي ؟ . با خنده گفتم : بابا چه ميدونم . دانشكده خودمون . كاوه – اتفاقا ً درسته . آدرس تو رو هم همين دختر خانم خواسته يعني چي ؟ اين خانم من رو از كجا مي شناسه ؟ بخت آدم كه بلند شد ، ديگه بلند شده . فكر كنم از فردا تمام دختراي شهر در خونه تون صف بكشن براي خواستگاري از تو –كاوه . ! اما اگه اينطوري شد ، رفاقت رو يادت نره ها . منم ببر پيش خودت بهشون شماره بدم صف بهم بخوره شوخي نكن . جريان چيه ؟ اين خانم من رو از كجا مي شناسه ؟ چيكار داره باهام ؟ نكته معما در همين جاست . يعني اينكه اين خانم دوست و همكالسي فرنوش خانم تشريف دارن . آدرس شما رو احتماالً –كاوه . جهت آگاهي فرنوش خانم مي خوان تو مطمئني ؟ - . كاوه – به احتمال نود درصد ، همينطوره يعني چي ؟! تو كه آدرس رو ندادي؟ - ! كاوه – براي چي ندم ؟ عسل كه نيستي بيان انگشت بزنن دختر چهارده ساله . آدرس رو كه دادم هيچي ، تازه گفتم اگه پيداش نكردين بنده حاضرم شخصاً بيام و ببرمتون دم در خونه بهزاد خان . تو غلط كردي ، مرتيكه اول از خودم مي پرسيدي بعد اين كارو مي كردي - كاوه – بشكنه دست بي نمك ! حاال تو دلت دارن قند آب مي كنن ها ! جان كاوه دروغ مي گم ؟ . مدتي فكر كردم . اگه به كاوه دروغ مي گفتم ، به خودم كه نمي تونستم دروغ بگم راستش رو بخواي ، هم خوشحالم ، هم غمگين . از يه طرف خوشحالم چون فرنوش رو خيلي دوست دارم . از يه طرف ناراحتم . چون من و اون بهم نمي خوريم . ما دو نفر مال دو تا دنياي جدا از هم هستيم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین كاوه – با يك حركت ناگهاني ماشين رو گوشه خيابون پارك كرد و زل زد به من پسر اين چه طرز رانندگيه ؟ - مي گه از آن نترس كه هاي و هو دارد از آن بترس كه سر به تو دارد . تو نبودي كه صبح مي گفتي اتفاقي پيچيده جلوي –كاوه ما و اگه مي خواست ما رو سوار كنه اتفاقيه و از اين جور چرت و پرت ها ؟! اي موجود خبيث ! با دست پيش مي كشي با پا پس مي زني ؟ ! حاال حتماً يه خرده ديگه كه مي گذره خبر دار مي شم كه خواستگاري هم رفتي گم شو كاوه . خب االن خيلي وقته كه تو دانشكده فرنوش رو مي بينم . باور كن كه هميشه از برخورد باهاش دوري كردم . يعني - .سعي خودم رو هم كردم كه باهاش روبرو نشم ولي خب داريم يه جا درس مي خونيم و اين طبيعيه كه همديگرو ببينيم ! كاوه – ملعون تو آدم خوش قيافه م هي سر راه اين طفل معصوم واستادي و دختره رو هوايي كردي . اي اهريمن . نه به جون تو . اگه اين فكر رو داشتم امروز سوار ماشينش مي شدم - ! كاوه – اون هم اگر سوار نشدي مي خواستي دون بپاشي طرف رو تشنه كني . اي صياد ظالم . اي از خدا بي خبر آقاي ملون . تا يه ساعت پيش روي من قسم مي خوردي ، حاال شدم ابليس ؟ - . بخدا من يه همچين نيتي نداشتم . كاوه با خنده : ديوونه شوخي كردم . من تو رو از خودت بهتر مي شناسم . حاال ديگه بيش تر ناراحت شدم . وجدانم معذب شد . خدا كنه ت اشتباه كرده باشي - . كاوه – من اشتباه نكردم . سرنوشت كار خودش رو مي كنه . به حرف تو و من نيست . تو هم بيخودي خودت رو ناراحت مي كني . فرنوش بچه نيست . حدود بيست سالشه . تو هم كه گولش نزدي . خودش انتخاب رو كرده . تو هم عشوه شتري نيا ! همه چيز رو بسپار دست خدا فكر هم نكن كه فردا صبح كله سحر ، فرنوش و پدر مادرش يه ديگ حليم مي گيرن در خونت . فرنوش از اين جور دخترا نيست . . بيخودي دلت رو صابون نزن . احتماالً مي خواسته بدونه كجا زندگي مي كني و چه جوري ! خيلي كم بدبختي دارم ، اين هم شد قوز باال قوز - خدا چهار پنج تا از اين قوزهام به من بده ! تو به اين مي گي قوز ؟ دختره به چشم خواهري مثل يه تيكه ماه مي مونه ! –كاوه تعبير از اين شاعرانه تر سراغ نداشتي مجنون ؟ . ا حركت كن بريم ديگه - . كاوه – چشم كازانوا ، اين هم حركت : و با سرعت حركت كرد . تو اين فكر بودم كه آخر اين جريان به كجا مي كشه كه كاوه گفت داري تو مغزت مرحله بعدي نقشه شيطاني ات رو طرح مي كني ؟ - . نگاهش كردم و گفتم : امروز خيلي بلبل زبون شدي كاوه خان : كاوه زد زير خنده و گفت از بس امروز خوشم . دارم مي بينم كه كار خدا چه جوريه . صد تا پسر آرزو دارن كه يه زني مثل فرنوش خانم نصيبشون بشه ، - . نميشه . اونوقت تو كه از دست اين دختر فرار مي كني با زور داره مي آد سراغت از كجا معلوم شايد اين هم يه بدبختي ديگه باشه . راستي نفهميدي خونه خود فرنوش كجاست ؟ - كاوه – تو به خونه دختر مردم چيكار داري ؟ نكنه مي خواي دام رو ايندفعه در خونشون پهن كني ؟ . نگهدار . مي خوام پياده شم . از دستت امروز خسته شدم . خفه شي كاوه . حقته كه بهت بگم آقا گاوه . كاوه - صبر كن بريم تو اين كوچه نگه مي دارم . پيچيد تو يه كوچه و اواسط كوچه نگه داشت ! كاوه – بفرماييد . پياده شيد بهزاد خان مرده شور اون دوستي تو ببره . اگه مي گفتم يه ميليون تومن پول بده اينقدر زود گوش مي كردي ؟ - . با عصبانيت از ماشين پياده شدم و در ماشين رو محكم بستم . كاوه- خداحافظ يار وفادار ! در ضمن خونه ليلي كه مي خواستي بدوني كجاست ع همين خونه بزرگه س . تا اين رو شنيدم سريع دوباره سوار ماشين شدم خدا خفه ات كنه كاوه . جداً اين خونه فرنوشه؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین كاوه – با يك حركت ناگهاني ماشين رو گوشه خيابون پارك كرد و زل زد به من پسر اين چه طرز رانندگيه ؟ - مي گه از آن نترس كه هاي و هو دارد از آن بترس كه سر به تو دارد . تو نبودي كه صبح مي گفتي اتفاقي پيچيده جلوي –كاوه ما و اگه مي خواست ما رو سوار كنه اتفاقيه و از اين جور چرت و پرت ها ؟! اي موجود خبيث ! با دست پيش مي كشي با پا پس مي زني ؟ ! حاال حتماً يه خرده ديگه كه مي گذره خبر دار مي شم كه خواستگاري هم رفتي گم شو كاوه . خب االن خيلي وقته كه تو دانشكده فرنوش رو مي بينم . باور كن كه هميشه از برخورد باهاش دوري كردم . يعني - .سعي خودم رو هم كردم كه باهاش روبرو نشم ولي خب داريم يه جا درس مي خونيم و اين طبيعيه كه همديگرو ببينيم ! كاوه – ملعون تو آدم خوش قيافه م هي سر راه اين طفل معصوم واستادي و دختره رو هوايي كردي . اي اهريمن . نه به جون تو . اگه اين فكر رو داشتم امروز سوار ماشينش مي شدم - ! كاوه – اون هم اگر سوار نشدي مي خواستي دون بپاشي طرف رو تشنه كني . اي صياد ظالم . اي از خدا بي خبر آقاي ملون . تا يه ساعت پيش روي من قسم مي خوردي ، حاال شدم ابليس ؟ - . بخدا من يه همچين نيتي نداشتم . كاوه با خنده : ديوونه شوخي كردم . من تو رو از خودت بهتر مي شناسم . حاال ديگه بيش تر ناراحت شدم . وجدانم معذب شد . خدا كنه ت اشتباه كرده باشي - . كاوه – من اشتباه نكردم . سرنوشت كار خودش رو مي كنه . به حرف تو و من نيست . تو هم بيخودي خودت رو ناراحت مي كني . فرنوش بچه نيست . حدود بيست سالشه . تو هم كه گولش نزدي . خودش انتخاب رو كرده . تو هم عشوه شتري نيا ! همه چيز رو بسپار دست خدا فكر هم نكن كه فردا صبح كله سحر ، فرنوش و پدر مادرش يه ديگ حليم مي گيرن در خونت . فرنوش از اين جور دخترا نيست . . بيخودي دلت رو صابون نزن . احتماالً مي خواسته بدونه كجا زندگي مي كني و چه جوري ! خيلي كم بدبختي دارم ، اين هم شد قوز باال قوز - خدا چهار پنج تا از اين قوزهام به من بده ! تو به اين مي گي قوز ؟ دختره به چشم خواهري مثل يه تيكه ماه مي مونه ! –كاوه تعبير از اين شاعرانه تر سراغ نداشتي مجنون ؟ . ا حركت كن بريم ديگه - . كاوه – چشم كازانوا ، اين هم حركت : و با سرعت حركت كرد . تو اين فكر بودم كه آخر اين جريان به كجا مي كشه كه كاوه گفت داري تو مغزت مرحله بعدي نقشه شيطاني ات رو طرح مي كني ؟ - . نگاهش كردم و گفتم : امروز خيلي بلبل زبون شدي كاوه خان : كاوه زد زير خنده و گفت از بس امروز خوشم . دارم مي بينم كه كار خدا چه جوريه . صد تا پسر آرزو دارن كه يه زني مثل فرنوش خانم نصيبشون بشه ، - . نميشه . اونوقت تو كه از دست اين دختر فرار مي كني با زور داره مي آد سراغت از كجا معلوم شايد اين هم يه بدبختي ديگه باشه . راستي نفهميدي خونه خود فرنوش كجاست ؟ - كاوه – تو به خونه دختر مردم چيكار داري ؟ نكنه مي خواي دام رو ايندفعه در خونشون پهن كني ؟ . نگهدار . مي خوام پياده شم . از دستت امروز خسته شدم . خفه شي كاوه . حقته كه بهت بگم آقا گاوه . كاوه - صبر كن بريم تو اين كوچه نگه مي دارم . پيچيد تو يه كوچه و اواسط كوچه نگه داشت ! كاوه – بفرماييد . پياده شيد بهزاد خان مرده شور اون دوستي تو ببره . اگه مي گفتم يه ميليون تومن پول بده اينقدر زود گوش مي كردي ؟ - . با عصبانيت از ماشين پياده شدم و در ماشين رو محكم بستم . كاوه- خداحافظ يار وفادار ! در ضمن خونه ليلي كه مي خواستي بدوني كجاست ع همين خونه بزرگه س . تا اين رو شنيدم سريع دوباره سوار ماشين شدم خدا خفه ات كنه كاوه . جداً اين خونه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت. در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت: «تمام گناهان او را بخشيدم.» براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت: «تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.» ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى، خداوند به فرشتگان بگويد: «تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم» كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم. براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى! ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ 🍃 احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند. 🍃 روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند. 🍃 گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود. 🍃 گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد 🌾 گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، ✨ به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟ ✨ 📚 روایت ها و حکایت ها / 132 131 🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️اگر زنان سن خود را کمتر از سن شناسنامه ای خود می دانند!!!! حق دارند ! کاملا حق دارند ! من شخصا پس از خواندن این متن سر تعظیم فرود آوردم ! 💞 زنده باد مادر 💞زنده باد خواهر 💞 زنده باد همسر 💞زنده باد دختر 💞 زنده باد هر زنی که شکوه خودش را قدر بداند 💞 🍁🍁🍁 👈هر زنی حق دارد سن خود را نصف یا ثلث یا کمتر اعلام کند ؛ 💎چون روزهایی را که منتظر تولد کودکش بوده فقط با دلواپسی انتظار کشیده ، واقعا زندگی نکرده!!! 💎چون شبهایی که فرزندش مریض بوده در کنار بستر او نشسته و گریسته ، زندگی نکرده. 💎چون زمانی که فرزندش بیرون از خانه بوده تا لحظه ورودش، فقط به در چشم دوخته، زندگی نکرده. 💎چون بارها بخاطر راحتی سایر اعضای خانواده خواسته ها و نیازهای خود را نادیده گرفته، زندگی نکرده. 👈او همه اینها را از زندگی کم کرده و سپس سن خود را حساب میکند!!! 💞 حق با اوست و منصفانه نیست زمانی را که برای دیگران زندگی کرده به حساب عمر او بگذاریم 💞 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین كاوه – اي بابا! آوردمت در خونه ليلي ، اين دستمزدمه ؟ .من كي گفتم بياي اينجا ؟ فقط خواستم بدونم خونشون كدوم طرفاست - ! كاوه- بده آوردمت در خونه شون ؟ آره ؟ بگو آخه . نه بد نيست . يعني خوب هم نيست . اصالً نمي دونم بده يا خوبه . ولم كن - . كاوه – خدا شانس بده ! اگه ده دقيقه ديگه اينجا واستي ، خود ليلي يا پدرش مي آن مي برنت تو خونه ! آره جون تو . هيچكس هم نه ، پدر ليلي - ! كاوه – فعالً كه خود ليلي توي بالكن واستاده و داره بنده و جنابعالي رو نظاره مي كنه . راست مي گي كاوه ؟ حركت كن . تو رو خدا حركت كن برو تا متوجه ما نشده - . كاوه – چرا هول ورت داشته ؟ از همون اول كه اومديم بانو ليلي در بالكن تشريف داشتن . اي داد بيداد ! خيلي بد شد . كاش از اول باهات بيرون نمي اومدم - كاوه – باالخره بد شد يا خوب شد ؟ ! حركت كن ديگه آقاي با نمك - كاوه – نيم خواي پياده شي و يه نظر همسر آينده ت رو ببيني ؟ ! برو ديگه - . كاوه حركت كرد و آخر خيابون ايستاد . اينجا كه خيابون پايين كوچه شماس - ! كاوه - آره اينم از بخت تو آدم خوش شانسه خوش شانس ؟ - كاوه – كجا ؟ زده به كله ات ؟ . نه مي خوام يه خرده قدم بزنم تو برو - ! كاوه – زير اين برف ؟ تو اين هوا ؟ پس شام چي مي شه ؟ حداقل بيا برسونمت خونه ! نه تو برو . مي خوام قدم بزنم . برو كاوه - . كاوه پياده شد و به طرف من اومد . كاوه – ناراحتت كردم بهزاد . بخدا نيم خواستم ناراحت شي . جلو رفتم و صورتش رو بوسيدم . برو رفيق مي دونم . ناراحت نيستم فقط احتياج دارم يه خرده قدم بزنم ، خداحافظ - صبر كردم تا كاوه سوار ماشين شد و با بي ميلي رفت و من از كوچه اي كه خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو - همه . يه خيابون كه دو طرفش پر از چنار بود كردم . برف روي شاخه درختها نشسته بود و منظره قشنگي رو درست كرده بود جا ساكت بود و بندرت ماشيني از اونجا رد مي شد . هوا تاريك شده بود و با وجود چراغ هاي خيابون ، همه جا نيمه تاريك بود . داشتم به فرنوش فكر مي كردم . به خونه شون . به خودش . به ماشيني كه سوار مي شد . به لباسهايي كه مي پوشيد . به عطر . خوش بويي كه استفاده مي كرد فكر كنم خونه شون دو هزار متر بود . ماشينش ده دوازده ميليون قيمتش بود . كفشي كه پاش مي كرد سي چهل هزار تومن مي . شد هر چي به اين چيزا فكر مي كردم فرنوش از من دورتر مي شد . ده دقيقه اي كه گذشت ديگه حتي نتونستم چهره شو در ذهنم خودم هم راضي تر بودم . من و اون به هيچ تركيبي با هم جور نبوديم . از افكار خودم خندم . مجسم كنم . شايد اينطوري بهتر بود گرفت . نه به دار بود و نه به بار . اصالً چيزي اتفاق نيافتاده بود كه من اين فكر رو بكنم . تا قبل از امروز كه با هم بصورت . رسمي آشنا شديم و تا قبل از حرف هاي كاوه ، اصالً در اين مورد جدي فكر نكرده بودم . در دل دوستش داشتم اما اينكه خودم رو با اون كنار هم بذارم ، اصالً همش بخاطر تلقين اين كاوه بود كه اين فكرها رو كردم . اصالً يه آدرس پرسيدن كه دليل چيزي نميشه . تازه از كجا معلوم كه دختره دوست مادر كاوه آدرس من رو براي فرنوش خواسته باشه ؟ اگه هر كدوم از ما تو دنياي خودمون باشيم بهتره . من با دنياي خودم و تخم مرغ و اتاق شش متري و پياده گز كردن ، فرنوش تو . دنياي خودش و استيك و خونه وياليي و ماشين آخرين مدل 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱داستان کوتاه🌱 پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن، و بدین سبب من راضی و شادم. پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید، و چنین هم شد. خدمتکار وقتی به خانه برگشت، با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد، ۹۹ سکه؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست. همه جا را زیر و رو کرد، ولی اثری از یک سکه نبود. او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند، او از صبح تا شب سخت کار می کرد و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانی هستند که زیاد دارند، اما شاد و راضی نیستند.. 🌺http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍سر سفره نشسته و با غذا و فکر و خیال های آشوبش کلنجار می رفت، کاش واقعا خود بی بی واسطه ی گفتن موضوع می شد و خیالش را راحت می کرد. اما واگذار کرده بود به ریحانه و این یعنی سنگین ترین بار دنیا روی شانه هایش بود! _چرا نمی خوری ریحانه جان؟ کوکو دوست نداری مادر؟ _چرا می خورم _داری فقط نگاهش می کنی آخه... غذا هست تو یخچال، گرم کنم؟ _نه نه! خیلی گرسنم نیست بی بی بشقاب را جلوتر کشید و گفت: _گشنه هم که نباشی باز الان باید به خودت بیشتر برسی تا یکم جون بگیری، اینجوری که نمیشه... و بعد با چشم و ابرو اشاره کرد، این اجبار بود که باعث شد ریحانه دچار استرس بشود! قلبش چیزی حدود هزار تا می زد، ارشیا همچنان با آرامش کوکوها را بدون نان و با چنگال می خورد. بی بی با بسم الله و یکی دوتا آخ از درد زانوانش، بلند شد و گفت: _برم یه لقمه ازین غذا برا طیبه خانوم ببرم، گمونم دیر از مسجد برگشته و چیزی نپخته. تا شما بخورید برگشتم. انگار با رفتنش موجی از سرما توی اتاق پیچیده بود، صدای تیک و تاک ساعت کوکی قدیمی روی طاقچه تنها چیزی بود که می شنید و بعد تاپ و تاپ های قلبش. شاید ارشیا بعد از شنیدن، دیس چینی گل گندمی را از عصبانیت پرت می کرد، شایدم هم نه... مثل وقت هایی که خیلی عصبی بود در را بهم می کوبید و می زد بیرون... حتی ممکنه به او حمله کند! حمله می کرد؟ نه... این کار از او بعید بود! هرچه می شد عیبی نداشت اما دلش می خواست که بخیر بگذرد. _چیزی شده ریحانه؟ رنگت پریده، خوبی؟ زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت: _نه خوبم _جدیدا مدام خوب نیستی! فکر نکن نمی فهمم وقت گفتن بود! دو سه تا آیه خواند توی دلش و نذر کرد... نذرهایی که هیچ وقت یادش نمی ماند. صدایش می لرزید و نگاهش زوم شده بود روی گوجه های حلقه حلقه شده ی گوشه ی بشقاب. _خب... راستش... نمی دونم، خوبم ولی _چته ریحانه؟ بی بی چرا بهت چشمک زد؟ کجا رفت الان؟ اگه چیزی هست که باید بدونم خب بگو می شنوم؛ چرا منو احمق فرض می کنی؟ نباید با سکوتش بیش از این باعث شک و تردیدش می شد. _چیزی که نشده، یعنی شده... ولی بخدا نمی دونم چجوری بگم _چرا؟ _چون می ترسم _از چی؟ نگاهش کرد، ترسناک نبود! شاید کمی هم مهربان بود حتی... _قول میدی که عصبی نشی؟ _پیش پیش قول بدم؟ _آخه احتمالش زیاده _سعیمو می کنم _ارشیا من... یعنی ما داریم... پوووف دست روی پیشانی گذاشت، چشمانش را بست و ادامه داد: _ما داریم بچه دار میشیم! چشمانش را می ترسید که باز کند، زد روی دور تند گفتن: _اون موقع که تو بیمارستان بودی فهمیدم یعنی مطمئن شدم. صدبار خواستم بگم ولی نشد! هر دفعه یه اتفاقی افتاد... دعوا و قهر و افخمو... می دونم که حالا توام مثل خودم تعجب کردی ولی خدا شاهده که من از تو بدترم... هنوز تو بهتم. آخه مگه میشه؟! معجزه نباشه پس چیه؟ باورم نمیشه... باورم نمیشه که قراره مادر بشم. دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود. شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد! فکر کرد شاید میان هق هقش ارشیا با عصبانیت رفته... دستش را برداشت و چشم هایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد. ارشیا همانجا بود، نشسته بود و نگاهش می کرد. چند باری پلک زد تا بهتر ببیند... احساس کرد صورتش دلخور است، شاید هم نه! می خندید... اما خوب تر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش. لب گزید و سرش را پایین انداخت، گفتنی ها را گفته بود و حالا باید می شنید! دستمالی به سمتش دراز شد، مضطرب بود ریحانه، دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد. ارشیا بالاخره به حرف آمد، با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت: _یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم! ای وای که حرف گذشته ها را پیش می کشید! نفس ریحانه توی سینه اش حبس شد... دوباره چشمه ی اشکش جوشید. سری به تایید تکان داد و همانطور که نگین های دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس می کرد گفت: _یادمه اما دکتر گفت... گفت معجزه شده، بی هیچ دوا و درمونی... من، یعنی خب خانوم جون که شاهد بود. می ترسید کسی بفهمه که من بچه دار نمیشم... بخدا نمی دونم خودمم _چرا انقد اشک می ریزی؟! بسه لطفا _ناراحت شدی؟ نه؟ _بله بله گفتنش محکم بود! ادامه داد: _بله ناراحتم، اما از شما... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ قطعا الانم با زور و تشر بی بی مجبور شدی بگی نه؟ _آخه... _ریحانه! بهانه چینی نکن لطفا، من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟ از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد! مگر می شد ارشیا و این همه آرامش؟ با بهت پرسید: _اگه تو اون موقعیت می گفتم حتما همه چیز بهم می ریخت __همین حالام اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره خلط مبحث بشه! من حتی اگه خودمو می کشتم هم باز باید خبردار می شدم نه؟ این چه توجیهی بود؟ شانه بالا انداخت و جواب داد: _من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم _چه توهمی؟ باورم نمیشه... غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته... من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا بخاطر همین ویژگیت یعنی بچه دار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم! چون خیالم از خیلی چیزا راحت می موند اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟ آدما چقدر تغییر می کنن؟ هوم؟ باید می مرد از ذوق نه؟ اما دلشوره ای چنگ انداخته بود به جانش... این چهره ی خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود. یعنی می شد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباس های قد و نیم قد و بامزه ی بچگانه بخرند؟ محال ممکن بود... خداراشکر این بار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود! ضعف کرد دلش برای کفش های کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود... هنوز توی خیال های خوشش چرخ می خورد که ارشیا گفت: _البته... انقدرم شوکه نشدم _چی؟ چطور؟! _چون قبل از تو، زری خانوم بهم گفته بود! همون شبی که رفتی قهر و حالت بهم خورده بود... انگار یک سطل اب یخ ریختند روی ریحانه، وا رفت و دهانش نیمه باز ماند! _یعنی... یعنی تو می دونستی؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💠یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد: 💠یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت. وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد. 💠آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند. 💠وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود. 💠 از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود، آدمی که هر روزش با زیارت عاشورا شروع می شد🌷... فورواد یادتون نره 🙏 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 #قسمت_پنجاه_و_چهارم:
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 : ✍تو خدایی؟ . 💐یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا … اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول … 💐هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد … بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم … . 💐از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد … پدر حسنا اومد دم در … . شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه … 💐 رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ … . ✍ادامه دارد... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 و_ششم : ✍سپاه شیطان . 💐– از خدا شرم نمی کنی؟ … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ … مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ … اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ … 💐و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع … بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد … برای ختم کلام … من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم … من برای شما نگرانم … 💐فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود … دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی … واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی … . 💐پدرش با عصبانیت داد زد … یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ … . .– چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی … اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی … 💐دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه … . دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … 💐خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی … با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم … . بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم … 💐تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم … از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم .. 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شب ها... در خانه خدا را بکوب... تنها جایی است که ساعت کاری ندارد! ورود برای عموم زاد است! #شبتون_بخیر #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مهربان که باشی صبحت☀️ هم زیباست خورشید هم زیباست آسمان رنگ دیگری دارد روز🍂🍁 رویاییست تو بخواه برای مهربانی همیشه بهانه پیدا می‌شود..❤😊 صبحتون_با_طراوت🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 فواید آیة الکرسی 🌷 👌عبدالله بن عوف گفته است: شبی خواب دیدم كه قیامت شده است و من را آوردند و حساب من را به آسانی بررسی كردند. آنگاه مرا به بهشت بردند و كاخ‌های زیادی به من نشان دادند. به من گفتند: درهای این كاخ را بشمار؛ من هم شمردم 50 درب داشت. بعد گفتند: خانه‌هایش را بشمار. دیدم ۱۷۵ خانه بود. به من گفتند این خانه‌ها مال توست. آن قدر خوشحال شدم كه از خواب پریدم و خدا را شكر گفتم. صبح كه شد نزد ابن سیرین رفتم و خواب را برایش تعریف كردم. او گفت: معلوم است كه تو آیه الكرسی زیاد می‌خوانی. گفتم: بله؛ همین طور است. ولی تو از كجا فهمیدی. گفت برای اینكه این آیه ۵۰ كلمه و ۱۷۵ حرف دارد. من از زیركی حافظه او تعجب كردم. آنگاه به من گفت: هر كه آیه الكرسی را بسیار بخواند سختی‌های مرگ بر او آسان می‌شود. ✅۱- آیه الكرسی نوری از آسمان است. ✅۲- آیه الكرسی آیتی از گنج عرش است. ✅۳- آیه الكرسی باعث ایمنی در سفر است. ✅۴- آیه الكرسی اعلاترین نقطه قرآن است. ✅۵- ذكر رسول مكرم اسلام در بستر؛ خواندن آیه الكرسی بود. ✅۶- با خواندن آیه الكرسی انسان دچار هیچ‌گونه آفتی نخواهد داشت. ✅۷- برای رفع فقر آیه الكرسی مؤثر است و كمك الهی از غیب می‌رسد. ✅۸- همه چیز در آیه الكرسی است یعنی كرسی گنجایش آسمان‌ها و زمین را دارد. ✅۹- در تنهایی آیه الكرسی بخوانی باعث رفع ترس می‌شود و از سوی خدا كمك می‌رسد. ✅۱۰- آیه الكرسی رادر نمازها؛ روزها؛ شبهای ایام هفته؛ سفرها و در نماز شب و دفن میت بخوانید. ✅۱۱- هنگام خواب نیز آیه الكرسی بخوانید زیرا باعث می‌شود خداوند فرشته‌ای نگهبان و محافظت بگمارد تا صبح سلامت بمانی. ✅۱۲- هر گاه از درد چشم شكایت داشتی آیه الكرسی بخوانید و آن درد را اظهار نكنید آن درد برطرف می‌شود و از آن عافیت می‌طلبید. ✅۱۳- پیامبر اسلام (ص): در خانه‌ای كه آیه الكرسی خوانده شود ابلیس از آن خانه دور می‌شود و سحر و جادو در آن خانه وارد نمی‌شود. ✅۱۴- آیه الكرسی پایه و عرش الهی است و هدف از خواندن آن این است كه مردم در عبادت جز خداوند كسی را نپرستند و به ذلت فرو نروند و روح یكتاپرستی ایجاد كنند و از بندگی ناروا آزاد شوند و آیه الكرسی عقلها را بیدار و اله حقیقی را معرفی و خدای دانا و توانا را به مردم می‌شناساند. ✅۱۵- وقت غروب 41 بار آیه الكرسی را بخوانی حاجت‌روا می‌شوی 0 ( 41 بار تا علی العظیم بخوان یعنی یك آیه ) مجرب است و برای رفع هم و غم؛ شفای مریض؛ درمان درد؛ رحمت خداوند و زیاد شدن نور چشم آیه‌الكرسی را مدام بخوانید. ✅۱۶- اگر مؤمن آیه الكرسی را بخواند و ثوابش را برای اهل قبول قرار دهد خداوند ملكی را بر او مقرر می‌كند كه برایش تسبیح كند. ✅۱۷- آیه الكرسی در مزرعه و مغازه پنهان كردن باعث بركت مزرعه و رونق گرفتن كسب است. ✅۱۸- از پیامبر نقل نموده‌اند كه: این آیه عظیم‌تر از هر چیزی است كه حق تعالی آفریده است. ✅۱۹- چند چیز حافظه را زیاد می‌كند یكی از آن خواندن آیه الكرسی است. ✅۲۰- هر شب آیه الكرسی را بخوانی تا صبح در امان خدا هستی. ✅۲۱- هر صبح آیه الكرسی را بخوانی تا شب در امان خدا هستی. ✅۲۲- آسان شدن مرگ بوسیله آیه الكرسی است. ✅۲۳- آیه الكرسی عظیم‌ترین آیه در قرآن است. ✅۲۴- برای حفظ مال و جان آیه الكرسی بخوان. ✅۲۵- آیه الكرسی ویرانگر اساس شرك است. ✅۲۶- آیه الكرسی سید سوره بقره است. ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻻَ ﺇِﻟَٰﻪَ ﺇِﻻَّ ﻫُﻮَ ﺍﻟْﺤَﻲُّ ﺍﻟْﻘَﻴُّﻮﻡُ ۚ...... ✅ اینو تا جایی که می‌تونی نشر کن تا ثواب جاری برای خود و دیگران داشته باشی بدان که این هر چقدر در بین مردم بچرخد بیشتر برای تو ثواب نوشته می‌شود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
s: 💐 داستان کوتاه 💚"زود قضاوت نکنیم" شخص "سرمایه داری" در شهری زندگی می کرد اما به هیچ کسی ریالی "کمک" نمی کرد " فرزندی هم نداشت" و تنها با همسرش زندگی می کرد. در عوض "قصابی" در آن شهر به "نیازمندان"" گوشت رایگان" می داد... روز به روز "نفرت" مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر می شد تا اینکه او "مریض" شد احدی به "عیادت" او نرفت، این شخص در "نهایت تنهایی" جان داد هیچ کس حاضر نشد حتی به "تشییع جنازه" او برود. همسرش به تنهایی او را دفن کرد. اما از فردای آن روز "اتفاق عجیبی" در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت "رایگان نداد." "گروهی علت را پرسیدند.!" "او گفت کسی که پول گوشت را میداد دیروز از دنیا رفت...!!" 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❄داستان مردی که کارگر حمام زنانه بود مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت. نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند. آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت. از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.” همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردی که کارگر حمام زنانه بود❄ پایانی آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم. شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند. آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔆يكى از ذاكرين نقل كرده : در محضر آية الله العظمى سيد محمد هادى ميلانى (معاصر حقير) بودم . يك مرد و زن آلمانى همراه دختر خود وارد شدند، پس از تعارفات معمول گفتند: ما آمده ايم به شرف اسلام نايل شويم ، آية الله ميلانى فرمودند: علت چه چيز است ؟ آن مرد عرض كرد: پهلوى دخترم كه در محضر شما نشسته در حادثه اى شكست و استخوانهايش خورد شد، چنان كه پزشكان از معالجه او عاجز شدند و گفتند: بايد عمل شود، ولى عمل ، خطرناك است . دخترم راضى نشد و گفت : 🔅 اگر در بستر بميرم بهتر از آن است كه در زير عمل از دنيا روم . به هر حال او را به خانه آورديم . ما يك خدمتكار ايرانى داريم كه او را ((بى بى )) صدا مى زنيم ، دخترم به او گفت : من تمام اندوخته مالى خود را راضى هستم بدهم كه صحت به من برگردد، اما فكر مى كنم بايد ناكام و با دل پر غصه بميرم . بى بى گفت : من يك طبيب را سراغ دارم كه مى تواند تو را شفا دهد. ♨️گفت : حاضرم تمام پول و موجوديم را به او بدهم . بى بى گفت : تمام آنها براى خودت باشد، بدان من علويه ام و جده من زهرا(سلام الله عليها) است كه پهلوى او را به ظلم شكستند، تو با دل شكسته و اشك جارى بگو: يا فاطمه زهرا، مرا شفا ده . 🔆دخترم با دل شكسته شروع كرد به صدا زدن و از آن بانوى معظمه يارى خواستن . بى بى هم در گوشه خانه با گريه مى گفت : )يا فاطمه زهرا، اين بيمار آلمانى را با خود آورده ام و شفاى او را از شما مى خواهم . مادر جان ! كمك كن و آبروى مرا نگه دار.( آن مرد اضافه كرد: من هم از ديدن اين واقعه در گوشه حياط منقلب شدم و گفتم : اى فاطمه پهلو شكسته ! ديدم دخترم قدرى ساكت شد، ناگاه مرا صدا زد و گفت : پدر! بيا كه دردم ساكت شده . جلو رفتم و ديدم او كاملا شفا يافته . گفت : الان در بحر بودم ، بانوى مجلله اى نزدم آمد و دست به پهلويم كشيد. گفتم : شما كيستيد؟ فرمود: من همانم كه او را مى خوانى . دخترم برخاست و راحت شد و دانستم كه اسلام حق است . حالا به ايران آمده ايم و به خدمت شما رسيده ايم تا مسلمان شويم . مرحوم ميلانى (ره) و حاضرين از اين معجزه مسرور شدند و شهادتين و ساير امور اسلامى را به او آموختند و آنان با نورانيت اسلام رفتند. 📚 منبع: 360 داستان از فضائل مصائب و کرامات حضرت زهرا.س 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧مردی "سر دسته سارقان" بود و از روستاها و ڪاروان‌ها "دزدی" مے‌ڪرد. اسب زردی را دزدیده و نزد او آوردند. سردسته سارقان، دستی بر گردن اسب ڪشید و "رد طنابے" در آن یافت و دید در زیر گلوی او "دعایے" نوشته و به چرمے بسته‌اند. دستور داد؛ "این اسب را از هر ڪجا دزدیده‌اید ببرید و سر جایش بگذارید." سارق گفت: ای رییس اگر "دزدی بد است" بگو "ترڪش ڪنیم" و اگر این اسب بد است بگو پسش بدهیم. رییس گفت: ای احمق، صاحب این اسب "اعتقادی" به این دعا داشته ڪه گردن اسبش آویختہ تا دزد آن را نبرد. "اگر ما این اسب را بدزدیم، صاحب اسب بر دین بدبین مے‌شود." * دزدِ مال مردم هستیم نہ اعتقادات مردم.*👌 💥اعتقادات هیچ کس را بە سخرە نگیرید 👇 📚http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ . ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
💌🔥💌🔥💌🔥💌🔥💌💔 🍃 نویسنده: 📚 باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم.. معطل نکردم و براش زنگ زدم.. قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت.. -سهامن نمیتونم چیزی بگم تا بقیه نگفتن... +چرا همه باید خبر داشته باشن فقط من نه؟! -نیمیدونم.. داشت مسخره بازی در میاوورد... زهری ماری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم.. تمام اون روز رو کسی حرفی نزد.. حتی پروانه ای که میدونستم علی سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفته هم حرفی نزد.. به امید اینکه حسام از علی خبری داشته باشه و بتونه حرفی بزنه، صبح زودتر بیدار شدم و رفتم آموزشگاه... هر بار خواستم حرفی بزنم بچها صدا میزدن و نمیشد، صبر کردم تا موقع تعطیلی... اونم خورد به تایم نماز،و قطعا حسام میرفت مسجد.. دقت کرده بودم از،صبح مثل هرروز نبود... گاهی نگاهمم نمیکرد.. هربار خواستم حرفی بزنم هم یا بر حسب اتفاق و یا عمدی خودش رو سرگرم حرف زدن با بچها میکرد.. وضو گرفته بود و از دستشویی کوچیک آموزشگاه داشت میومد بیرون.. مسح سر رو کشید و خم برای مسح پا... -آقا حسام.. تعجب کرد... انتظار نداشت من هنوز مونده باشم... شروع کرد آستیناشو بکشه پایین بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد... +چرا شما نرفتین؟! دلم گرفت.. -بیرونم میکنید؟! فورا جواب داد.. +بیجا بکنم...فقط،هرروز میرفتین امروز موندین برای همین میگم.. بلند شدم و رفتم نزدیکش... +آقا حسام شما از ماجرایی که علی ازم پنهون میکنه و حدس میزنم شما هم خبر دارین ، رو برام بگین؟؟! دستپاچه شدنش وضوح آشکار بود.. -چرا فکر میکنید من باید از همه چیه علی خبر داشته باشم؟! +ندارین؟؟! اشاره ای به بیرون کردو گفت.. -نماز رد شدا..نمیرسم به جماعت... با لجبازی اعتراض کردم... +باید بهم بگین.. کلافه شد.. -چیو آخه؟؟؟ دیگه داشت اشکم در میومد... چرا اخه به من نمیگفتن... الان دیگه داشتم مطمین میشدم که به من هم مربوط میشه... با دلخوری بلند شدم و همونطور که کوله م رو روی شونه م تنظیم کردم و با صدای گرفته ای گفتم.. -ممنون ببخشید اصرار کردم..تا فردا... بدون معطلی رفتم سمت در.. بغض داشتم... پامو گذاشتم بیرون اشکام سرازیر شد.. از دیشب قلبم اذیت میکرد.. وقتایی که ناراحتی میکردم طبیعی بود.. از خم کوچه رد نشده بودم که صدای حسام رو شنیدم... -مربوط به همون همسایه ی جدیدتون میشه و احتمالا دردسرای جدید من.. تا من بتونم تحلیل کنم حرفاشو رفت مسجد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💌🔥💌🔥💌🔥💌🔥💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀💌🎀💌🎀💌🎀💌🎀💔 🍃 نویسنده: 📚 محاسن مرتب و کادر بندی شده... موهای جوگندمی و رو به بالا شونه شده.. صورتی سفید و چشمای درشت مشکی که دورش به اقتضای سنش چروک افتاده بود... من میگم این عموی پا به سن و بزرگتر از پدرم ، خیلی مهربون بود... اما سبحان میگه نه زورگوعه.. من میگم میشه رامش کرد... سبحان میگه حرفش یکیه.. -سهای من بزرگ شده.. لبخند زدم... مامان رو ترش کرد.. سبحان چشماش برق شیطنت زد... عمه با استرس خندید و باباهم.. زن عمو پر از افاده صوتشو از من برگردوند... ولی چرا همچنان یخ موند... از ابتدا که وارد خونه شده بودن یخ بود.. سرد.. اونقدری که با یه نیم نگاهش کل وجودت سرد شه.. قانونمند بود... کنار عمو جاش بود... مرتب و منظم.. شاید همسن علی باشه که بیشتر هم نیست.. اما شخصیتش بیشتر میزنه ، بالاتر خیلی بزرگونه ست... نمیجوشه.. نمیچسبه.. لبخند هم نداشت.. نمیخندید... خلاصه ایینکه اون موجود یخ هیچ واکنشی نداشت... کسی حرف عموی تازه از راه رسیدمو نداد.. کسی نخواست ادامه بده.. نمیدونم شاید کسی دوست نداشت که ادامه بده... حتی بابا.. بابا محسنم که از عمو کوچیکتر بود و موهاش سفیدتر.. کوچیکتر بود و تابع عمو... مامان میگفت از این میترسه از تابع بودن بابا.. که نکنه مخالفتی نکنه.. مخالف با چی.. گره و سوال سخت ذهن من همین بود... مگه قرار بود عمو چی رو عنوان کنه که همه ازش ترس داشتن.. من اما اینطور فکر نمیکردم.. ادامه دادم حرف عموی بزرگترم رو.. +ممنونم عمو جانم... لبخند زد.. خوشش اومد انگاری.. باز هم تعجب بقیه شد سهم چهره م.. -تو که مثل بقیه فکر نمیکنی سها... استرس گرفتم.. منکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته جون دلم... منکه خبر ندارم از تصمیمِ پنهون شما که چند روزه اتیش زده به جون خانواده ی من و این آتیش جرقه هاش به حسامِ از همه جا بیخبر هم رسیده.. منکه خبر ندارم عزیزِ تازه از راه رسیده م.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🎀💌🎀💌🎀💌🎀💌🎀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662