ڛُـلآلـهـ|••:
🍃
🍃
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_نهم 9⃣
نویسنده: #سییــنباقـرے 😎
به سنگینی قدم برداشتم..
از مسیر اولی برگشتم اما این بار با یه
احساس #مسئولیت بزرگ..
تویِ حال خودم بودم..
دوست داشتم سالهایِ سال تو این حس بمونم..
کم کم رسیدم به حسینیه!!
برگشتم نگاه کردم به گنبدِ #فیروزه ای رنگش..
دوباره بغض کردم..
+خدایا میشه هوامو داشته باشی😔
با یه آهِ بلند اومدم بیرون..
دوباره نگاهم افتاد به غرفه ها..
رفتم سمت حکاکی..
+آقا میشه برام بزنید؟؟
_بله چی بنویسم؟!
دوست داشتم یه چیزی باشه که همیشه منو یاد امشب بندازه، یاد #شهدا..
+لطفا بنویسید #قرار_دل_بیقرار💔
وقتی پلاکمو گرفتم، وقتی توی مشتم فشارش دادم، پر شدم از #آرامش..
انداختمش گردنم..
باید بشه #قرارم❤
اونشب وقتی رسیدیم خابگاه و همه خواب بودن، بلند شدم رفتم تویِ حیاط خابگاه..
همونجا روی سرامیکا نشستم..
چرا اینجا همه چی خوب بود؟!
چرا خنکاشو هیچ جا پیدا نکرده بودم..
خادما رو نگاه کردم، چه خانومای مهربونی بودن، چه عاشق بودن، چه حال دلشون بهشت بود..
اونشب تا اذان برای خودم حرف زدم و آرامش گرفتم..
موقع اذان، بلند شدم و رفتم خوابیدم..
نماز؟!
روم نمیشه دیگه..
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💖💫💖💫💖💫💖💫
--—--------------------------------
✅
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
همیشه روز اول که بچها رو میبردیم مناطق سختتر از روزای بعد بود..
وقتی از شلمچه برگشتیم خابگاه اونقد خسته شده بودم که دیگه حالی برام نمونده بود..
رضا با پتو و بالشی که زده بود زیر بغلش اومد کنارم دراز کشید..
+ممنون که امروز اومدی و برای بچهای اتوبوس من حرف زدی!!
ببخشید که ته اتوبوسیا...
حرفشو قطع کردم؛
_نگو رضا اینجا رزق و قسمت نیست، هرکی میاد دعوته داداش.. اونا هم #دعوت شدن و حکمت این دعوت رو یه روزی تو زندگیشون میبینن شاید عوض شدن شاید فرجی شد شایدهم،،، #شاید_معجزه ❤ شد براشون..
رضا دیگه چیزی نگفت..
چشامو بستم و به همون ته اتوبوسیا فکر کردم..
مطمئنم شهدا یه جایی یه وقتی #دست هممونو میگیرن و #بلند مون میکنن..❤
زودتر از چیزی که فکر میکردم صبح شد و روز دوم سفرمون آغاز شد..
باید میرفتیم #فکه..
یه حس غریبی بود این منطقه..
از همون ابتدا کفشمو در آووردم..
دوست داشتم گرمای #رملِ زمین رو حس کنم..
چفیه مو انداختم دور گردنم..
بقول راوی ؛ بذار برای #شهدا ، زیر نور آفتاب بسوزی☺
پس بیخیال کلاه شدم..
وقتی بچهایِ استان خودمونو برای شنیدن روایتگری جا دادیم، همون گوشه کنارِ پرچم های #یارسولالله نشستم..
راوی از شهید آوینی و شهید حسن باقری میگفت از حمیدِ میگفت و آرزو میکردم: آرزومو شهادت میکردم..
میدونستم باید #پروا کنم..
#پروا کردن، رسم #غلامِحسین بودنه..
از طریق بی سیم بهمون خبر دادن باید بچها رو هدایت کنیم سمت معراج ۱۲۰ شهید گمنامِ فکه..
همونطورکه علامت میدادم و از بچها میخواستم برن جلو، نگاهم افتاد به #دوربین_دار😐
هرچی فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون آدم اولی نیست..
نشسته بود کنار سنگرای نماز و دوربینش هم کنارش بود..
چرا این انقدر عجیبه..
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
--—--------------------------------
✅
----------------------------
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هجــدهـم
✍لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم دست خط برادرم بود تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشون میداد درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد...
چقدر،دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبودحالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت و ای کاش نشانیِ خانه ی خدا را بلد بود تا پنجره هایش را به سنگ میبستم در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده!بیچاره صوفی پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده اما چطور؟مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس.عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد:هییییس آروم باش
صوفی یکی از عکسها رو برداشت و خوب نگاهش کرد:بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هردومون میمردیم نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض:مادربزرگم همیشه میگفت،به درد رویاهات که نخوری گاهی تو بیست سالگی ،گاهی تو چهل سالگی میری تو کمای زندگی! اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا نگاهش کردم چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد
🌾🌼🌾🌼🌾
✍و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد چه با انگیزه چه بی انگیزه تکانی خوردم:خب بقیه ماجرا؟ مکث کرد:اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم درست مثله بقیه ی مردها انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود یه زمانی زنش بودم یه زمانی بریدم از خوونوادم واسه داشتنش اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم دود شدم حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره نمیتونی درک کنی چی میگم منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم
اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ کمریشو، کشیدمش بیرون اصلا تو حال خودش نبود چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش اما اما نشد نتونستم من مثله برادرت نبودم؛من صوفیا بودم صوفی!
ترسیدم به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم:رفت گذاشتم که بره خیلی راحت منو زنشو کسی که میگفت عاشقشه گذاشت و رفت به صورتم چشم دوخت دستی به گلویش کشید:اون شب جهنم بود فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح داشتم دیوونه میشدم اصلا درکشون نمیکردم اصولشون رو نمیفهمیدم هنوز هم نفهمیدم تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم آورد سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن پوشیه ها از صورتشون افتاد شناختمشون دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو خندید خنده اش کامم را تلخ کرد طعمی شبیه بادامِ نم کشیده: دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا
اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه شون دیدن چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن سربازهای داعش هم این دو تا رو به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نــوزدهــم
✍باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره وحشتناک بود با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد طوری که خون بالا می آوردن و التماس میکردن که تمومش کنه انگار هزاران سوزن در معده ام فرو میکردند باورم نمیشد چیزایی که میگفت، شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد فرمانده یه جوون فرانسوی بود که میگفت مسلمونه اما نبود یعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم،یه زنجیر به گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیبا ازش آویزون بود البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردها اصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون، یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح و خیلی هاشون اصلا عرب نیستن مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی و فرانسوی وچچنی و برو تا الی آخر هستن.عربهایی ام که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه از اسلحه و تفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی ترکیه هم تا حد زیادی؛ این حیوونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت و آمد از مرزهاش و فروش نفت رو به داعش میده
روی اکثر اسلحه ها و جعبه مهمات و اجناس خوراکی که میومد مارک کشورهای عربستان و آمریکا و ترکیه بود اینایی که میگم، نشنیدماا با چشم دیدم.حالا بگذریم کجا بودم؟ آهان یکی از سرباز رفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش، پخش زمین بود میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد
رفت بالا سر دختره و با چشمای کثیفش خوب براندازش کرد چهره اشو یادمه، دخترِ لَوَندی بود بعد در کمالِ گستاخی گفت:حیفه چنین دختر زیبایی در خدمتِ جهاد و مبارزین نباشه و فرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه ببریدش برای معالجه به خدا قسم که به خاطره جهاد از جانش گذشتم تا رسول الله در اون دنیا شفیعم باشه
🍃🌸🍃🌸🍃
✍خندیدکوتاه و پر تمسخر:خدا خدایی که بی خیالِ همه شده خدایی که پا رو پا انداخته و فقط داره تماشا میکنه خدا کجا بود؟خیلی سخت گذشت خیلی دانیال دیگه انسان نبود حالا عینِ یه ماشین آدم کشی، سر میبرید و جون میگرفت یه کم که زیر نظر گرفتمش،فهمیدم تو ارودگاه و چند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟ یعنی از دو ساله گرفته تا ده، دوازده ساله میدونی برادرت چی یادشون میده؟اینکه چجوری سرببرن دست قطع کنن تیر خلاص بزنن شکنجه بدن به معده ام چنگ زدم دردش امانم را بریده بود عثمان با دهانی باز و گیج مانده رو به صوفی کرد: این بچه ها از کجا میان؟ آخه یه بچه ی دو ساله از جنگ و خونریزی چی میفهمه؟
صوفی سری تکان داد: شما از خیلی چیزا خبر ندارین این بچه ها یه تعدادشون از پرورشگاههای کشورهای مختلف میان یه عده اشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟میبرن شهربازی و براشون بستنی میخرن؟نخیر این بچه ها با برنامه به دنیا میان و باید به دردشون بخورن تو هر اردوگاهی؛ مکانهای خاصی برای نگهداری و آموزش این بچه ها وجود داره این طفلی ها از یک سالگی با اسلحه و چاقو، بزرگ میشن با تماشای مرگ و جون دادنِ آدمها قد میکشن من به چشم دیدم که چجوری یه پسر بچه ی شش ساله در کمال نفرت و خشم، تیر خلاصی تو سر چهارتا مرد مسلمون خالی کرد این بچه ها ابلیس مطلقن خوده خوده شیطان
عصبی بود خیلی زیاد و با حرصی فرو خورده به چشمانم زل زد:و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه دانیال یه جانیِ بالفطره ست در خود جمع شدم درد بود و درد انگار با تیغ به جانِ معده ام افتاده بودند نفس کشیدن برایم مساوی بود با چنگال گرگ رویِ تمام هستی ام دست مشت شده ام را روی معده ام فشار دادم صدای نگران عثمان تمرکزم را بهم میزد: سارا سارا جان چت شده آخه تو دختر بلند شو بریم پیش دکتراما من نمیخواستم من فقط گرسنه ی شنیدن بودم باید بیشتر میدانستم دستم را بالا بردم:خوبم عثمان خوبم کمی سرم را کج کردم:صوفی ادامه بده عثمان عصبی شد :سارا تمومش کن حالت خوب نیست بذار واسه یه وقت دیگه اما عثمان چه از حالم میدانست؟ تازه فهمیده بودم که بی خبری، عینِ خوش خبریه: صوفی بگو عثمان دندانهایش را روی هم فشار داد و نگاهی تند روانه ام کرد.
صوفی بی خیال از همه چیز ادامه داد: هیچی به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛ امید داشتم امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه و حالا پشیمونه اما نبود
اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه و مسیحی تو مناطق اشغال شده تو سوریه داوطلب میشد و با اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون و خونریزی میگفت دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد، چه برسه به زندگی و من دود شدم برادرت حتی انگیزه مرگ رو از هم من گرفت
⏪ #ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیســتم
✍ هرچه صوفی بیشتر می گفت مانور درد در وجودم بیشتر میشد حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند شد:صوفی یه استراحتی به خودتون بده و رفت، ناراحت و پر غصب صوفی پوزخند زد :اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره
با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود ایرانی و دستودلبازی در عشق؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد
دانیال برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد
عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی: سارا بیا اینو بخور یه جوشنده ست اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون همیشه ام جواب میداد یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه بخور حالتو بهتر میکنه
عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند.
🍃🌸🍃🌸🍃
✍دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید عثمان فهمید و کمکم کرد جرعه جرعه خوردم به سختی بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد راست میگفت، معده ام کمی آرام شد
و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم:تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟
و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش:صوفی ادامه بده صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت:اجازه هست آقای عثمان؟؟
نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی شبها هم شیشه به دست، مستِ مست وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و به سراغم میومد، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای ِمن اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم اما اینو خوب میدونم که :خدا و عشق بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم
صدایش بغض داشت پوزخند روی لبهایش نشست:هه برادرت بدجور اهل نماز بود اونم چه نمازی اول وقت طولانی پر اخلاص تهوع آور احمقانه ابلهانه!راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟ اوه یادم رفت ببخشید یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد بریک میگم بهت اوه ببخشید، تسلیت هم میگم البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن چی داشت میگفت؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚#داستان_کوتاه
👌جالبه, بخونید
در شهر "خوی" مردی به نام "امین علیم،" در زمان اوایل حکومت قاجار زندگی میکرد.
او فرد بسیار "دیندار و عالمی" بود که از خدمت در دستگاه حکومتی و فرمانداری شهری اجتناب میکرد.
روزی از سوی "خانِ وقتِ" خوی "میرزا قلی،" تهدید به مرگ در صورت عدم همکاری میشود و از ترس، به روستایی در شمال خوی، "فرار کرده" و در آن ساکن میشود.
پس از "یکسال" به خان شهر خوی خبر میرسد، امین علیم در فلان روستا در حال زندگی دیده شده است.
او گروهی از "چماقداران" خان را برای پیدا کردن امین علیم به آن روستا روانه میکند و توصیه میکند طوری او را پیدا کنید که اصلا "متوسل به خشونت" نشوند.
ماموران خان، به روستا وارد شده و مردم روستا را ابتدا "تطمیع" و سپس تهدید میکنند که امین علیم را تحویل دهند.
اما مردم از این امر "اظهار بیاطلاعی" کردند.
ماموران "ناامید" به دربار خان بر میگردند.
امین علیم، دوستی داشت "صمیمی و زرنگ."
شاه از او کمک میگیرد و دوست او نقشهای به شاه میدهد و میگوید امین علیم را نه با "پول و مقام" بلکه باید با "علم" تله گذاشت و به دامش انداخت.
دو ماه بعد ۱۰۰ گوسفند را خان به روستا میبرد و به "مردم روستا" میگوید:
به هر خانه یک گوسفند "علامتگذاری" کرده میدهیم و وزن میکنیم.
ماه بعد برای گرفتن این گوسفندان مراجعه میکنیم که نباید یک کیلو "کم" و یا یک کیلو وزن "زیاد" کرده باشند.!!
"اگر کسی نتواند شرط خان را رعایت کند یک گوسفند جریمه خواهد شد.!"
یک ماه بعد ماموران خان برای وزن گوسفندان به روستا میآیند و از تمام گوسفندان داده شده فقط "یک گوسفند" وزنش ثابت مانده بود.
دستور دادند "صاحب آن خانه" که گوسفند در آن بود را "احضار" و خانهاش "تفتیش" شد و امین علیم از آن خانه بیرون آمد.
از امین علیم پرسیدند:
"چه کردی وزن این گوسفند ثابت ماند؟!"
گفت: هر روز گفتم گوسفند را سیر علف بخوران و شب بچه "گرگی" در آغل او انداختم و گوسفند در شب هرچه خورده بود از "ترسش" آب کرد و چنین شد وزنش ثابت ماند.
"امین علیم را نزد خان آورده و به زور نایب خان کردند."
امین علیم گفت: این نقشه را در "عبادت خدا" یافتم و عمل کردم.
* این که انسان هم باید در "خوف" و "امید" زندگی کند و اگر کسی روزها تلاش کرده و شبها در نماز از خود حساب کشد و ترس بریزد، در این دنیا در یک قرار زندگی میکند، نه چاق میشود و نه ضعیف و مردنی...
نه ناامید است و نه زیاد امیدوار، نه در رفاه محض زندگی میکند و نه در بدبختی. *
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃
🍃
🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
نویسنده: #سییــنباقـرے 😎
.
.
با صدای اذان از حس و حالی که داشتم بیرون اومدم..
یکم اطرافمو نگاه کردم؛ بچهای خودمونو ندیدم..
دست کشیدم صورتمو اشکامو پاک کردم..
چرا این روزا انقد اشک میریزم من😅
بلند شدم دوربین به دست رفتم که عکس بگیرم روز اخر بود و من باید این لحظه های خوب رو ثبت میکردم..
از کنار کاروانا رد میشدم، از کنار کسایی نوحه سرایی میکردن، سینه زنی داشتن، یه عده ای هم هر گوشه کناری خلوت کرده بودن..
چه حالِ خوبی بود که آفتاب سوزان فکه، رملای داغ فکه، باعث نمیشد از روی زمین بلند شن و برن..
اون نزدیکیا، زیر سه تا پرچم آبی رنگِ #یارسولالله ، #آقای_برادر 😁 رو دیدم..
آروم آروم قدم برداشتم رفتم نزدیکش..
داشت نماز میخوند..
یه سجاده ی قشنگ و بی ریایی پهن کرده بود..
چقد خاکی بود، پر بود از حسِ نابِ بهشت..
وقتی ازش عکس گرفتم، با صدای شات دوربین سرشو بالا گرفت و فورا تسبیحی که تو دستش بود رو نگاه کرد..
+خیلی حال دلتون خوبه؟!
جوابمو نداد و همونطور دونه های تسبیحشو جاب جا میکرد..
+شما یار امام مهدی میشین؟!
بازم چیزی نگفت..
عصبانی شدم و اینبار بلند تر گفتم؛
+من خیلی بدم که جوابمو نمیدین؟!
شنیدم زیر لب لااله الاالله ای گفت..
_نه خواهرم کی گفته شما بدین؟!
از منم بهترین شما..
منکه خوب نیستم..
+باششه چرا کلاس میذارید؟! 😒
_بااجازتون من برم😶
بلند که شد فورا بهش گفتم؛
+میشه از آرم #خادم_الشهدا ی رو لباستون عکس بگیرم؟!
یکم اخم چاشنی صورتش کرد و گفت؛
_سوژه های نابتری نیست؟!
منم با پررویی گفتم؛ #شما_نابتری_فعلا😶
تو همین حین عکسی ازش گرفتم که بعد ها شد.....(بگذریم)
.
.
بلند شد و رفت..
چقدر خوبی تو!
چقدر خوب بود این آدم!
چقدر حرفاش خوب بود!
اونروز توی اتوبوس چی گفت که؛ #ریحانه ی (...) ، عجیب دلداده ی شهدا شد..
چقدر این حال خوبمو مدیونش بودم!
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹
----------—---------------
-------------------------------
🍃🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀💙
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
زودتر از چیزی که فکرشو میکردم اردوی #راهیاننور ی که هرگز نمیدونستم چی برام رقم زده به روز اخرش رسید..
صبح برای نماز بیدار شدم..
باید از همینجا شروع میکردم، اگه اینجا عهد نمیبستم خوب بودنمو دیگه درست نمیشد زندگیم و همچنان آدم نحس قبلی میموندم..
نمازمو خوندم و اومدم تو حیاط خابگاه..
بچها همه جمع شده بودن و آماده ی رفتن..
همونطور که از صحنه ی آخری عکس میگرفتم، از سیستم صوت حیاط آهنگی پخش شد که تحمل بغضمو برام سختتر کرد..
(خداحافظ ای شعر شبهای روشن.. خداحافظ ای ....)
با شونه های لرزون دستمو گرفتم جلوی صورتمو اشک ریختم..
زیرلب زمزمه میکردم؛
میشه سفر آخرم نباشه؟!
میشه بازم بیام؟!
میشه هوامو داشته باشید؟!
توروخدا توروخدا سفرم آخرم نباشه..
همه ی بچها با چشمای گریون راهی شدن..
رفتیم سمت اتوبوسا..
کنار اتوبوس آقای خالقی(رضای داستان) وایساده بود و از بچها میخواست زودتر سوار شن..
اقای خالقی از بچهای ارشد دانشگاه خودمون بود و البته مسئول بسیج و اینا..
یه جور خاصی همه دوسش داشتن..
یه جورایی همه بهش اعتماد داشتن..
چهرش یه ارامش عجیبی داشت..
باعث میشد ناخوداگاه براش احترام قائل باشی..
وقتی بهم اشاره کرد که سوار شم، تازه فهمیدم نیم ساعته دارم آنالیزش میکنم..
بچها میگفتن میخوایم بریم جایی به اسم #معراج_شهدا❤
از اونجا هیچی درک نکردم ، فقط بغض مطلق بود برام..
اون روز وقتی آقای خالقی برامون گفت از شهر شهدا خداحافظی کنید و دعا کنید رزق آخرتون نباشه، دلم گرفت..
دوربینمو روشن کردم، پر بود از عکسای کسی که شده بود #ناجی_زندگیم🎈
آقای برادری که عجیب شده بود #فرشته_نجاتم❤
#ادامه_دارد😉
#همراهمون_باشید 😎
💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیســت_و_یـکـم
✍ نمیتوانستم باور کنم یعنی اصلا نمیخواستم که باور کنم با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم:چرنده مزخرفه تمام حرفات مزخرف بود امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده شما مسلمونااا همه تون یه مشت روان پریش هستن
صوفی نگاهم کرد سرد و یخ زده:بشین سرجات بچه من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات؛ از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟بابای میلیاردر داری؟ یا شخصیت مهم سیاسی ؟ چی با خودت فکر کردی کوچولو؟ اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش، میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشه اتو پیدا کنی،خوده خوده جهنمه
صدای عثمان را شنیدم، از جایی درست بالای سرم:واست جوشنده آوردم بخور اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر انقدر از کنار خودت ساده نگذر وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟ گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم: بلند شو سارا بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره سرم را بلند کردم.
یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟ عثمان رو به رویم نشست درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش:چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا دانیال یه پسربچه نبود خودش خواست خودش، تو رو رها کرد اون دیگه برادرِ سابقِ تو نیست صوفی رو دیدی؟ اون خیلی سختی کشیده خیلی بیشتر از منو تو همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده دانیال عاشقِ صوفی بود کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟ نه نشنیدی
🍂🌷🍂🌷🍂
✍ نمیدونی سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه ساراجان حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه سارا زندگی کن دانیال از تو گذشت!توام بگذر خیره نگاهش کردم:تو چی؟ از هانیه میگذری؟
فقط در سکوت نگاهم کرد حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت
سکوتش طولانی شد:عثمان جواب منو ندادی پرسیدم توام از هانیه میگذری؟
چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم:راهی جز گذشتن هم دارم؟
راست میگفت هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم و من، دلم چقدر بهانه جو بود بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت سلاخی اش کرد و مرده تحویل زمین داد همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود الحق که خواهری شرقیم عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه،رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم خانه که نه سردخانه ی زندگان! در را باز کردم برقها خاموش بود و همه جا سکوت حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود به زندان اتاقم پناه بردم افکارم سر سازش نداشت ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد همان گریه هایی که هرگز برایم مهم نبود! سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم مثله خودم بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر.اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را میسوزاند زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیسـت_و_دوم
✍حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد.
از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست و سوالی که حالم را بهم میزد او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم زنی که نه حرف میزد نه گریه میکرد نه میخندید و نه حتی زندگی فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم
من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده
بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد و من تمام لحظه هایم را به مرورِعکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر سکوتِ آزار دهنده مادر قهوه ها وملاقاتهای عثمان عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم میگذرم و من میخندیدم عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست.
🍂🌷🍂🌷🍂
✍آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم همان سکوت و همان تاریکی.
برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد پدر بود مثله همیشه مست و دیوانه خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آورسااارا صبر کن ایستادم نگاهش کردم
این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید:دختر چقدر خوشگل شدی کی انقدر بزرگ شدی؟ دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم این مرده چهار شانه و خالی شده از فرطه مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید:چقدر شبیه اون مادر عفریته ای اما نه.نیستی تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟مثه من عاشق مریم و رجوی هستی تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یکجا از او گرفت دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت تعادل نداشت:سارا امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه تهوع سراغم را گرفت انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثله دانیال داشته باشد جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت مست وگیج به سمتم می آمد و کریه میخندید بی حرکت و سرد نگاهش کردم چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟ هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب برنمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید:کجا میری دختر صبر کن بذار دو کلمه اختلاط کنیم باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم اون تمام زندگیشو صرفِ رستگاری خلق کرده خلقِ بی عاطفه خلقِ قدرنشناس اما من مثه بقیه نیستم تو رو پاره تنمو بهش هدیه میدم...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
✨﷽✨
#داستانک
✍پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
✅گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
⇦این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد. اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرضگوسفندان ما نمیشد. ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
⇦ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت. روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
⇦این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی وحشیبودن وحیوانیتشناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
🌷هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب.!!
↶【به ما بپیوندید 】↷
_________
🌏 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662