🔻روایت خواندنی از مدیرکل کمیته امداد یکی از استانهای کشور که خواندنش خالی از لطف نیست
🔸دو بچه دوقلو یتیم دختر کلاس چهارم داریم که در یک سالگی باباشون فوت کرده و تبلت نداشتن.
🔹بدون اینکه بدونن براشون تبلت گرفتیم، دیروز صبح بهشون زنگ زدم که میخوام براتون تبلت بیارم.
🔸بخشدار رو هم با خودم بردم. بنده خدا یه کارت هدیه هم با خودش آورد.
🔹به محض رسیدن، دیدیم با مادرشون دم در منتظرن و دارن گریه میکنن.
🔸وقتی رفتیم تو خونشون، متوجه شدیم خیلی فقیر هستن ولی احساس کردم یه انرژی خاصی تو این خونه هست.
🔹خیلی حس عجیب و غریبی بود.
🔸یکی از این بچهها انقدر گریه کرد که من نتونستم خودمو کنترل کنم. خیلی راحت گریه کردم.
🔹بخشدار هم نتونست خودشو نگه داره. مادرش خجالت کشیده بود و خودشم شروع کرد به گریه کردن.
🔸مادر بچهها گفت: گریه ما بهخاطر اینه که
همین دخترم نذر کرده بود چهل شب سوره واقعه رو بخونه، تا تبلتدار بشه و از درسش عقب نمونه، دیشب چهل شبش تموم شده بود و به من گفت: مامان خودت گفتی اگه آدم نذر کنه و سوره واقعه رو چهل شب بخونه خدا حرفشو گوش میکنه، من که چهل شب سوره رو خوندم. پس چرا خدا حرفم رو گوش نکرد؟
مادرش میگفت من برای اینکه بهش دلداری بدم گفتم فردا هم حسابه شاید فردا تبلتدار شدین.
🔹مادرش میگه من صبح گفتم خدایا نذر بچمو بده و چند دقیقه بعدش شما زنگ زدید که دارید تبلت میارید.
🔸یعنی ما دقیقا روز چهلم رفته بودیم. خیلی تعجب کردیم. انقدر مات و مبهوت شده بودیم که بخشدار یادش رفته بود کارت هدیشو بده تو راه برگشت متوجه شدیم، دوباره برگشتیم و اون کارت هدیه رو هم بهشون دادیم. و بخشدار هم تو ماشین به من گفت: وقتی رفتیم تو خونشون یه حس عجیبی به من دست داده بود.
🔹در حالیکه من هم همین حس رو دریافت کرده بودم بدون اینکه به بخشدار گفته باشم.
🔅*فَإِنِّي قَريبٌ أُجيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ*
🔅بقره، آیه 186
👈👈 آهای اونایی که دستتون به دهنتون میرسه،
هوای بچه یتیم ها و هوای هر کس که خدا اون رو به شما ارجاع میده رو داشته باشید.
بخصوص بخصوص دختران یتیم.
👈و بخصوص تو این شرایطی که برخی مسئولان فقط بفکر جیب خودشان هستند. و مردم رو فراموش کرده اند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❖
متنی بسیار زیبا 🌺🍃
✍ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﻏﯿﺮه ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﻣﮑﺚ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﺪﻭﻥ ؛ " ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ "...
✍ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺻﻼ ﺍﺷﮏ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ، ﺑﺪﻭﻥ ﺧﯿﻠﯽ " ﺗﻮو ﺩﺍﺭﻩ "...
✍ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ، ﺑﺪﻭﻥ " خییییییلی ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ "...
✍ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ هممممه ﭼﯿﺰ ﺑﯽ ﺗﻮجهه ، ﺑﺪﻭﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ، ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺣﺪ ، ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ "...
✍ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ توو ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ،ﻫﯽ ﻣﯿﮕﻪ:ﺷُﮑـــﺮ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ،ﺑﺪﻭﻥ "ﺩوﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ،ﻧﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺑﻪ ﻧﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺵ"...
✍ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﯿﻠﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﺪﻭﻥ " ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻋﺎﻃﻔﯽ ، ﮐﻤﺒﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ "...
✍ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﺩﻫﺎﺷﻮ ، ﺧــِــــیـﻠﯿﻬﺎ نمی فهمن "...
✍ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯ ﺩﯾﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﺎﯾﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﺪﻭﻥ " ﺍﺯ ﺧــِــــــــیلیا ﺿﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ "...
✍اگه ديدى کسى زيادميخوابه بدون"خيلى تنهاست"...
👈ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﻢ ، ﻭﻟـــﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ....!👉
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#قسمت اول
عروس سیاه بخت
چشم های گلی سبز بود، درست برعکس سه برادر بزرگترش که چشمان درشت و مشکی داشتند، گلی هم خیلی ریز جثه بود، هم بور،چشمهای سبز روشنش زیر چتری از مژگان طلایی، خیلی رویایی بود...
بعد از سه تا پسر آمده بود و حسابی سوگلی و عزیز کرده، همه دوستش داشتند
روزها از پی هم می گذشت و گلی مقابل چشم پدر و مادرش قد میکشید، علاقه برادر ها به خواهر کوچکتر هر روز بیشتر میشد و گلی هر روز بیشتر زیر چتر حمایت برادر ها میرفت، حتی با آمدن دختر دوم خانواده، شکوفه، گلی هنوز نور دیده پدر و مادر و برادر ها بود
خواستگار ها از پی هم جواب رد میشنیدند، چون دختر زیبا و مغرور روستا تن به ازدواج نمیداد وهر پسری را لایق همسری نمی دید
زندگی بر وفق مراد می گذشت و آنها خانواده ای 7 نفره، بی حاشیه، بسیار شاد و خرم بودند.
تا اینکه یک روز سرد زمستانی برادر بزرگتر از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز بر نگشت! هیچکس نمیداست در آن سرمای استخوان سوز چه بلایی سر پسر ارشد خانواده آمد... بعضی ها می گفتند شاید طعمه گرگ شده بعضی هم می گفتند گرفتار بهمن شده... هرچه که بود او دیگر هرگز پیدایش نشد
با ناپدید شدن برادر، خانه رنگ ماتم به خود گرفت، دیگر هیچکس نمیخندید، هیچکس حال و حوصله نداشت، چشمهای سبز براق گلی دیگر نمیدرخشید
تحمل آن خانه بدون برادر، بدون روحیه ی شاد و سرزنده گذشته برای همه، بخصوص گلی خیلی سخت بود، شاید بخاطر همین هم به اولین خواستگارش جواب مثبت داد. برادر ها خیلی سعی کردند گلی را منصرف کنند، چون خواستگار متعلق به یک روستای خیلی دور تر بود و همه میدانستند ازدواج گلی یعنی خداحافظی با گلی... شاید بعد از وصلت با این طایفه ثروتمند گلی فقط سالی یکبار میتوانست مهمان خانه پدری شود، و همه اعضای خانه حتی مردم روستا، بخصوص دوست صمیمی گلی، افسانه، از فکر دوری گلی در عذاب بودند
اما انگار گلی تصمیمش را گرفته بود
شاید هم فقط بخاطر دور شدن از جو ماتم زده از فراق برادر میخواست به یک روستای بسیار دور بعنوان عروس برود...
#ادامه دارد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
💠فضیلت ذکر «بسم الله الرّحمن الرّحیم»💠
✍درباره فضیلت و آثار ذکر «بسم الله الرّحمن الرّحیم»، روایات مختلفی نقل شده که در اینجا به بیان تعدادی از آنها که از پیامبر اسلام(ص) منقول است، بسنده میشود:
1⃣«هر کس میخواهد که خداوند، او را از نگهبانانِ نوزدهگانه دوزخ نجات دهد، "بسم الله الرّحمن الرّحیم" را بخواند؛ زیرا این ذکر، نوزده حرف است، تا خداوند، هر حرفى از آنرا سپر او در برابر یکى از آن نگهبانان دوزخ قرار دهد»
2⃣«کسی که "بسم الله الرَّحمن الرَّحیم" را بخواند، خداوند به هر حرف چهار هزار حسنه برای او مینویسد، چهار هزار گناه او را پاک میکند و چهار هزار درجه او را بالا میبرد»
3⃣«زمانی که معلم، به شاگردش یاد دهد که بگوید: "بسم الله الرَّحمن الرَّحیم" و شاگرد نیز بگوید؛ خداوند آن شاگرد، پدر و مادرش و معلم را از آتش جهنم نجات خواهد داد»
4⃣ «زمانی که شخصی در موقع خواب، بگوید: "بسم الله الرَّحمن الرَّحیم" خداوند به فرشتگان میگوید تا صبح برایش حسنات بنویسید»
5⃣«هر کار ارزشمندى که در آن بسم الله ذکر نشود، ابتر و ناقص است»
📚منابع:
۱- جامع الاخبار، ص ۴۲..
۲- جامع الأخبار، ص۴۲؛
۳- وسائل الشیعة، ج۶، ص ۱۶۹
۴- جامع الأخبار، ص ۴۲.
۵-مفاتیح الغیب، ج۱، ص۱۷۵
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.
فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.
صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.
مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"!
کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،
خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:
"خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد."
اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
لقمان حكیم پسر را گفت:
"امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزهات را بگشا و طعام خور ."
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد . روز چهارم، هیچ نگفت . شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: " پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى ."
حكایت پارسایان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
در محضر شیخ بهایی :
آدمی اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست!!
زيرا :
اگر بسيار كار كند، میگويند احمق است!
اگر كم كار كند، میگويند تنبل است!
اگر بخشش كند، ميگويند افراط ميكند!
اگر جمع گرا باشد، میگويند بخيل است!
اگر ساكت و خاموش باشد میگويند لال است!
اگر زبانآوری كند، میگويند ورّاج و پرگوست!
اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند میگويند رياكار است!
و اگر نكند مےگويند كافراست و بیدين!
لذا نبايد بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد
و جز از خداوند نبايد از كسی ترسيد.
پس آنچه باشید که دوست دارید.
شاد باشید ؛ مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
"حکایت ابلیس و اسارت آدمی"
مردی کنار بیراههای ایستاده بود...
ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.!
کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس، این طنابها برای چیست؟!
جواب داد: برای اسارت آدمیزاد...
طنابهای نازک برای افراد ضعیفالنفس و سست ایمان، طنابهای کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه میشوند...
سپس از کیسهای طنابهای پاره شده را بیرون ریخت و گفت: اینها را هم انسانهای باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کردهاند و اسارت را نپذیرفتند...
مرد گفت: طناب من کدام است؟
ابلیس گفت: اگر کمکم کنی که این ریسمانهای پاره را گره زنم، خطای تو را به حساب دیگران میگذارم...!!
مرد قبول کرد...
* ابلیس خندهکنان گفت: عجب!!
با این ریسمانهای پاره هم می شود انسانهایی چون تو را به بندگی گرفت...*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ميدانيد که يک مُرده چه احساسي دارد،اين قصه را از اول بخوانيد،،
گفتند:"ما تا قبر نگهبان تو هستيم
گفتم:"من که نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرا مرا به قبر ميبريد وِلَم
کنيد!!
من هنوز حس ميکنم و حرف مزنم و ميبينم پس هنوز زنده ام!
با لبخندي جوابم را دادند و
گفتند:"عجيب هستيد شما انسانها فکر ميکنيدکه مرگ پايان زندگي ست و نميدانيد که شما فقط خواب ي کوتاه ميديديد و آن خواب وقتي ميميريد تمام ميشود"
آنها هنوز مرا به سوي قبر ميکشند
در راه مردم را ميبينم گريه ميکنند و ميخندند و فرياد ميزنند
و هر کس مثل من دو نگهبان همراهشه!
ازشون پرسيدم چرا اينکار را ميکنند؟؟
گفتند:"اين مردم مسير خودشان را ميدانند آنهايي که به راه کج رفته بودند"
حرفش را با ترس قطع کردم:"يعني به جهنم ميروند!!!!"
گفتند:"بله
و ادامه دادند"و کساني که ميخندند اهل بهشتند"
به سرعت گفتم:"مرا به کجا ميبرند؟؟؟؟
گفتند:"تو کمي درست راه ميرفتي و کمي اشتباه..گاهي توبه ميکردي و روز بعد معصيت؛حتى با خودت هم رو راست نبودي و به اين شکل گم شدي"
حرفشان را دوباره با ترس قطع کردم:"يعني چي!؟!؟يعني من به جهنم ميرم؟؟؟"
گفتند:"رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانيست"
دور و برم را با ترس نگاه ميکردم و در يک آن خانواده ام را ديدم،پدرم و عمويم و برادرانم و فاميلهايم را!!
آنها مرا در صندوقي گذاشته و حمل ميکردند...به سوي آنها دويدم و گفتم:"برايم دعا کنيد"
ولي هيچکي جوابم را نداد-بعضيهاشان گريه ميکردند و بعضي ديگر ناراحت...
رفتم پيش برادرم گفتم"حواست به دنيا باشه؛تا فتنه اش چشمات رو کور نکنه
آرزو کردم که اي کاش صدايم را ميشنیدند
آنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روي جسدم خواباندند؛پدرم را ديدم که بر رويم خاک ميريخت؛و برادرهايم که همين کار را ميکردند...من همه مردم را ميديدم که بر رويم خاک ميريختند
آرزو کردم که اي کاش جاي آنها در دنيا بودم و توبه ميکردم
نشستم و فرياد کشيدم"اي مردم حواستان باشد که دنيا گولتان نزند"
اي کاش نماز صبح را خوانده بودم
اي کاش نماز قيام را خوانده بودم
اي کاش دعا کرده بودم که خداوند هدايتم کند و توبه ميکردم و گريه...و روزانه توبه ام را تجديد ميکردم و گناهانم را تکرار نميکردم...مسبب نميشدم...سنگدل نميبودم...معصيت نميکردم..و براي اين مردم دعا ميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت.....
پيامبر صلى الله عليه وسلم ميفرمايد: اگر همه اسمانها و زمين در يک کفه ترازو و لا اله الا الله در کفه ديگر ترازو باشند وزن لا اله الا الله بيشتر است
پس با افتخار اين جمله را بگو و براي افرادي که ميشناسي بفرست تا در کمترين زمان صدها و شايد ميليونها نفر اين ذکر گرانبها را بگويند و شما هم ثواب ببري
بدون شک کسب ثواب در اسلام بسيار اسان است
مردي در حالي که به قصرها و خانه هاي زيبا مينگريست به دوستش گفت: وقتي اين همه اموال رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم.
دوست او دستش رو گرفت و به بيمارستان برد و گفت.: وقتي اين بيماريها رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم!!!!
خدايا واسه داده ها و نداده هات شکر
#تلنگر
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_شب
درويشي بود که در کوچه و محله مي رفت و مي خواند: «هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني.»
زني حيله گر اين درويش را ديد و به آوازش گوش داد، سپس به خانه رفت و خمير درست کرد و يک فطير شيرين پخت و کمي زهر هم لاي فطير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به همسايه اش گفت:
من به اين درويش ثابت ميکنم حرفش اشتباه است.
از قضا زن يک پسر داشت که 7 سال بود گم شده بود، در بازگشتش به شهر به درويش برخورد، سلامي کرد و گفت: من از راه دور آمده ام و گرسنه ام.
درويش هم همان فطير زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فطير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!»
پسر فطير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت:
اين چه بود، سوختم؟
درويش فوري رفت و زن را خبر کرد. زن دوان دوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور که توي سرش مي زد و شيون مي کرد،
گفت: حقا که تو راست گفتي؛
هرچه کني به خود کني ؛
گر همه نيک و بد کني.👏👏👏
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮑﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﯾﻪ " ﮐﻠﻢ " ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ .
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺮﮔﺶ ﺭﻭ جدا میکنه، ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺯﯾﺮﺵ
ﯾﻪ ﺑﺮﮒ ﺩﯾﮕﻪ هست
ﻭ ﺯﯾﺮ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﮒ ﯾﻪ ﺑﺮﮒ ﺩﯾﮕﻪ ﻭ … ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ :
" ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻬﻤﯿﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﺎﺩﻭ ﭘﯿﭽﺶ ﮐﺮﺩﻥ؟ "
ﺗﺎ ﺗﻬﺶ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ
ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﮔﻬﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻧﺸﺪﻩ ...
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ زندگی ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻠﻢ ﻫﺴﺘﺶ
ﻣﺎ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﻭﺭﻕ می ﺯﻧﻴﻢ
ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ اون چیزی بود ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ
ﺩﺭﮐﺶ میکردیم و ازش لذت میبردیم.
ﻭ ﭼـﻘـﺪﺭ ﺩﯾـﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿـﻢ ﮐﻪ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧـﻮﺭﺩﯾﻢ همش الکی بود...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️امتحان عشق⛔️
🔻پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقهام ازدواج کردم. ما همدیگرو تا حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس میکردیم. میدونستیم بچهدار نمیشیم، ولی نمیدونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمیخواستیم بدونیم. با خودمون میگفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول میزدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز علی نشست روبروی من و گفت: «اگه مشکل از من باشه، تو چی کار میکنی؟»
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: «من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.»
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: «تو چی؟»
گفت: «من؟»
گفتم: «آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار میکنی؟»
برگشت و زل زد به چشامو گفت: «تو به عشق من شک داری؟»
فرصت جواب نداد و گفت: «من وجود تو رو با هیچی عوض نمیکنم.»
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: «پس فردا میریم آزمایشگاه.»
گفت: «موافقم، فردا میریم.»
نمیدونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه میجوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟! سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم. طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطراب رو میشد خیلی آسون تو چهره هر دومون دید. با این حال به همدیگه اطمینان میدادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو میگرفتم. دستام مث بید میلرزید. داخل آزمایشگاه شدم و جوابو گرفتم.
علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمیدونم که تغییر چهرهاش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا میگذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: «علی، تو چته؟ چرا این جوری میکنی؟»
اونم عقدهشو خالی کرد و گفت: «من بچه دوس دارم مهناز. مگه گناهم چیه؟! من نمیتونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.»
دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم: «اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟»
گفت: «آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان میبینم نمیتونم. نمیکشم...»
نخواستم بحث رو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت میگشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاق رو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: «میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمیتونم خرج دو نفر رو با هم بدم، پس از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.»
دلم شکست. نمیتونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا زده زیر همه چی. دیگه طاقت نیاوردم، لباسام رو پوشیدم و ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم، یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
توی نامه نوشته بودم: «علی جان، سلام، امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم. باید بدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچهدار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم کهi عیب از توئه، باور کن اون قدر برام بیاهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم. اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم.....مهناز.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استخراج سنگ مرمر مثل پنیر لیقوان!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 جوشکاری در زیر آب!! 🔥🌊
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽دستگاهی برای صاف کردن میلگرد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رونمایی از جدیدترین قفل ضد سرقت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_96
هر چه زودتر صبرش سرریز بشه برای هر دومون خوبه هم من وهم راحتتر میشیم سبکتر میشیم....
وقت رفتن بود .موقع خداحافظی رفتم سمت شعله و دستمو بطرفش دراز کردم وگفتم :شعله جون یکی از شانس های زندگی من آشنا شدن با تو بود واقعا خوشحالم که با فرد معقولی مثل تو آشناشدم همیشه بعضی از رفتارهای دانیال منو متعجب میکرد چون بقدری منطقی و
عاقلانه بود که به سنش نمیخورد ولی الان میبینم که کمال همنشینی تو هر چند هم که کوتاه بوده باشه در اون اثر کرد
اینم ضربه ی پایانی جنگ امروز بود جمله ی اخر من به مذاق شعله خوش نیومد
-عزیزم زیادم کوتاه نبود منو دانیال سالهای زیادی باهم بودیم
_و این همنیشینی شما برای شروع وادامه ی زندگی ما مفیدتر بودومن از این بابت خوشحالم
_ولی من خودم به شخصه ترجیح میدم همسر م قبل از من با هیچ دختر دیگه ای رابطه نداشته باشه
-در این مورد باهم توافق نداریم آدم باید قبل از ازدواج یه کم با جنس مخالفش نشست وبرخاست داشته باشه چون در اون صورت هم بهتر میتونه عشق واقعی زندگیشو پیدا کنه وهم یاد میگیره که چطور با همسرش رفتار مناسب وعاشقانه ای داشته باشه
_ناراحت نشی ها ولی بهت نمیاد قبل از ازدواجت چیزی تو زندگیت بوده باشه
_لبخندی زدم وگفتم:شعله جان اینو از من داشته باش هیچ وقت از روی ظاهر آدم ها قضاوت نکن بالاخره هرکسی تو جوونی هاش یه شیطنت هایی داشته منم یکی مثل همه
_دستهای دانیال رو رو شونه هام حس کردم :عشقم نمیخوای بریم؟؟
برگشتم ولبخندی تحویلش دادم وگفتم:چرا عزیزم. واقعا دل کندن از شعله جان خیلی سخته ولی مجبورم فعلا خداحافظی کنم
برگشتم سمت شعله که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود وگفتم:امیدوارم هر چه زودتر ببینمت شعله جان
_شعله به زور لبخندی زدو گفت:منم همینطور سوگندجان
بغلش کرد و گونه اشوبوسیدم و گفتم :خداحافظ عزیز دلم
شعله هم منو بوسید وگفت:خداحافظ
دانیال:یواش یواش داره حسودیم میشه ها ..
برگشتم سمتش وبا عشوه گفتم:دانیال......
_خوب چیه مگه؟اگه شعله عزیز دلت تویه پس من اینجا چیه ام شلغمم دیگه؟خوبه من واسطه ی این اشنایی ام
-خوب معلومه تو عشقمی(کلمه ی اخر رو بسیار غلیظ و از ته دلم گفتم)
این حرف من باعث خنده ی دانیال شد منو کشید سمت خودشو ومحکم به سینه اش فشار داد
دانیال:خداحافظ شعله
_خداحافظ
اینو گفت وبا غیز و عصبانیت رفت سمت بقیه
_از حرکاتش خنده ام گرفت اون حتی نمیتونست یه کم ظاهرشو حفظ کنه وخوددارتر باشه چه حریف ضعیفی دارم من....
_از بقیه هم خداحافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون وسوار ماشین شدم
_تمام راه درسکوت گذشت به خونه ی خودمون رسیدیم وارد خونه که شدیم راهم و کشیدم که برم سمت اتاقم که دانیال صدام زد :سوگند
برگشتم نگاش کردم چند ثانیه ساکت شدو بعد گفت:بخاطر همه چیز ممنونم .
باتعجب نگاش کردم از نگاهم خوند که متوجه حرفهاش نیستم
ممنونم که تو جمع های خانوادگیمون آبروداری میکنی.ونمیزاری بقیه بفهمند که زندگی ما چه شکلیه
همینجور که با تعجب نگاش میکردم گفتم:من همیشه فکر میکردم که تو از این کارهای من خوشت نمیاد
_خوشم نمیاد؟
نه من فکر میکردم اینکارهام باعت ناراحتی تو میشه البته اصولیشم اینکه تو باید از دست من عصبانی باشی
آخه واسه چی باید عصبانی باشم؟
-خوب من دارم کارهایی میکنم که همه فکر میکنند تو مردی خوشبختی هستی .یه همسر آرام ودوست داشتنی و سربراه داری و در کنار اون روزهای خوبی رو سپری میکنی در حالیکه اینطور نیست زندگی ما شبیه همه چیز هست جز زندگی .
من دارم دوروبری هامونو فریب میدم وتو
باید از دست من عصبانی باشی که دارم جلوی بقیه نقش بازی میکنم
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_97
_اوضاع زندگی ما روبراه نیست اما هیچ کس اینو نمیفهمه من از دید اونا آدم خوبه ی داستانم یه فرشته ام ولی اینطور نیست .
لبخندی زد بهم نزدیک تر شد دستهاشو قاب صورتم کردم دستهاشو پس نزدم به چشمهام زل زدو گفت:من خوشبختم کنار تو بودن برای من نهایت خوشبختی حس اینکه مال منی وکسی حق داشتن رو نداره
بهترین احساس دنیاست. احساس خوبیه که ساعتها مو پر کرده. همین برای من کافی که حتی به دروغ بگی دوستم داری..
دستهاشو از صورتم برداشت سرمو انداختم پایین نمیدونستم چی بگم از این زندگی متنفر بودم از خودم بدم میومد من اهل این بازی نبودم از فریب دادن دیگران متنفر بودم نمیتونستم بپذیرم همه منو خوب بدونن
در حالیکه نیستم
_ناخودآگاه گفتم :خسته ام
با احتیاط نزدیک شد وبوسه ای به موهام زدو گفت :بهتر بری استراحت کنی
برگشتم سمت پله ها که برم بالا که بازم صدای دانیال منو از رفتن باز نگه داشت
_سوگند
_روی پله اول ایستادم
اومد پای پله ها وگفت:میدونم خسته ای ولی یه سوالی مغزمو مشغول کرده اگه نپرسم نمیتونم شب و راحت صبح کنم
_چی شده؟
چند لحظه ساکت شد انگار داشت جمله هاشو مرتب میکرد
راستش....
_منتظر نگاش کردم
-قبل از من شخص خاصی تو زندگیت بود؟
با بهت نگاش کردم:منظورت چیه؟
-خوب منظورم اینکه قبلا با کس دیگه ای رابطه ای داشته ای؟
_رابطه؟
_یعنی پسر دیگه ای تو زندگیت بوده مثلا قبلا با کسی دوست بودی یا به کسی حسی داشتی
با ناراحتی گفتم :واسه چی این چرندیاتو میپرسی؟
هیچی همینجوری پرسیدم
_آدم هیچ حرفی رو همینجوری نمیگه تا نگی منظورت از این حرفها چیه واسه چی میپرسی جوابتو نمیدم
_تو به شعله گفتی که همه تو جوانی هاشون شیطنت میکنن تو هم از این قائده مستثنی نیستی
_فهمیدم قضیه از کجا اب میخوره دانیال حرفهای ما رو شنیده بود واین باعث تحریک حسادتش شده بود شیطان درونم میگفت که بگم آره و یه کم اذیتش کنم اما یه حس قویتری بهم گفت که نه لزومی نداری گذشته ی پاکتو بخاطر هیچ وپوچ خراب کنی شاید روزی بتونی این گذشته ی
پاک رو به رخ دیگران بکشی
نگاش کردم نگاه نگرانشو به دهنم دوخته بود
_مگه فرقی ام میکنه هر چیزی هم بوده تو گذشته بوده
احساس کردم یه چیزی درونش شکست با ناراحتی گفت:پس کسی بوده
الان وقتش بود که یه ضربه ی کاری و خوب بهش بزنم، اما نتونستم
_نه نبوده خیالت راحت شب بخیر
اینو که گفتم راهم کشیدم و از پله ها رفتم بالا
-مطمئنی؟
-مطمئن مطمئن...
-ولی خودت گفتی که هرچیزی بوده مال گذشته است اگه چیزی نبوده چرا اینو گفتی؟
از بالای پله ها برگشتم ونگاش کردم ولبخندی زدم و گفتم: هیچی میخواستم یه کم اذیتت کنم ولی دلم نیومد الانم بهتر بری با خیال راحت بگیری بخوابی گذشته من پاک پاکه
وارد اتاقم شدم روی تختم افتادم وبه اتفاقات امروز فکر کردم
امروز روز جالبی بود پراز احساسات مختلف بود.غرور نفرت ترحم شادی ناراحتی عصبانیت آرامش و.....
داشتم ناهار درست میکردم که تلفن زنگ زد
_الو
-سلام بیشعور نامرد
-ستاره؟
-آره خودمم خوبه شناختی گفتم الان زنگ بزنم میپرسه ببخشید شما.
خیلی بی وفایی خیلی..
از شنیدن صداش شوکه شدم دلم برای صداش تنگ شده بود
_چته ؟چرا جواب نمیدی
-دلم برا صدات برای خودت تنگ شده
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_98
_اره ارواح خاک عمه ات واسه همین که سراغمو میگیری؟
_بخدا سرم شلوغ بود
_الکی قسم نخور یعنی اونقدرسرت شلوغ بود که وقت یه زنگ هم
نداشتی میدونی چند وقت که باهم صحبت نکردیم
-ببخشید دیگه ...
نخیر نمی بخشم اگه دستم بهت برسه همچین به حسابت میرسم که نگو ونپرس الان پشت تلفن نمیشه حالا بیخیال دختر چطووووووری؟چه خبرها؟
_سلامتی تو چه خبر؟
خبرها پیش ما نیست خبرها پیش شماست ناسلامتی شما تازه عروسی
_خوب چه ربطی داره؟پیش ما هیچ خبری خاصی نیست
-برو بابا نگو خبری نیست بگو نمیخوام بگم
_این چه حرفیه که میزنی تاحالا شده من چیزی رو از تو قایم کنم؟
_حالا که قایم میکنی؟
_آخه چی رو دارم قایم میکنم دختر خوب تو بپرس من بگم
از خودت بگو ازشوهرت بگو.خوش میگذره باهم
_خودم که بیکار بیعار میگردم شوهرمم صبح میره سرکار شب میاد, زندگی روال عادی خود را طی میکنه.
_پس همه چیز خوب و عالیه
_تقریباً
_راستی ببخشید که من نتونستم بیام پاتختی
-اره حیف شد که نیومدی
شب عروسیتون چطور بود؟
_منتظر این سوال از طرفش بودم
_خوب چه عرض کنم عالی بود
با لحن خاصی گفت:خدارو شکر
-بذار برات تعریف کنم چی شد
شروع کردم به تعریف کردن ماجرا. ماجرا رو که تموم کردم صدایی از پشت خط نیومد
-الووووو کجایی؟
تو واقعا این کارو کردی؟
-یعنی تو میگی من دارم دروغ میگم
نه نه منظورم اینکه باورش سخته که دانیال تا حالا با تو کاری نداشته
اصلا امکان نداره
-حال که میبینی شده
-آخه چطوری؟اون برای بدست اوردنت خودشو به درو دیوار زد.اون اینکارها رو نمیکرد که باهات ازدواج کنه وبعدمثل دوتا غریبه کنار هم زندگی کنید ازدواج کردن ونکردنتون الان چه فرقی داره؟
-برای اون فرق میکنه به نظر اون همین که منو بدست آورده کافیه
_اون که هنوز تو رو بدست نیاورده .برای اون تو چه فرقی با یک دختر غریبه داری
-خیلی فرق داره از نظر اون الان من مال اونم ودیگه نمیتونم مال کس دیگه ای بشم .کسی جز اون نمیتونه منو تصاحب کنه واین برای اون کافیه بنظر خودش الان خیالش از بابت من راحته وباخیال راحت میتونه تا هروقت که لازمه صبر کنه تا منو کاملا مال خودش کنه
-خیلی عجیبه خیلی خیلی.واالله من که تو کارش مونم
-حالا بیخیال همدیگرو که دیدیم مفصل میشیم راجع بهش بحث میکنیم از تو چه خبر؟
_منم سلامتی ما هم درگیر عروسی دختر خاله ی وحید بودیم
پس سرتون شلوغ بود خوش به حالتون
-بابا چی چی خوش به حالتون این چند وقت خیلی خسته شدیم
کمی هم با هم از این درو اون در صحبت کردیم وبعد گوشی رو قطع کردم نفس عمیقی کشیدم اینم گذشت خیلی هم خوب گذشت باری از رو دوشم برداشته شد
بعد از شام نشسته بودیم هرکدومموم مشغول کارهای خودمون بودیم
من کتاب میخوندم ودانیال تلویزیون تماشا میکرد که تلفن همراهش زنگ زد تلفن وبرداشت ونگاه کرد قیافه اش حالت خاصی گرفت گوشی رو برداشت و سلام و احوالپرسی رو که کرد بلند شدرفت سمت اتاقش منم کمی بعد برای ریختن چای رفتم سمت آشپزخانه که صدای دانیال منو کشید پشت در اتاقش
-نه شعله الان همه چیز با گذشته فرق داره من نمیتونم
شعله اصرار نکن درکم کن من دیگه اون دانیال قبلی نیستم آزاد نیستم که هر کاری دوست دارم بکنم
_.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_99
این ترس نیست این مسئولیته وفاداری عشق اینو بفهم. بهتره ما قبل از انجام هر کاری یه کم به عواقبش فکر کنیم خودتو بذار جای سوگند تو میتونی تحمل کنی که اونم بتونه؟
.....-
-دیدی نمیتونی
.....-
-سوگند مگه چه فرقی با تو داره که بتونه
.....-
_این حرفات اصلا درست نیستن یه کم منطقی باش من الان ازدواج کردم وعهدوپیمانی با همسرم بستم به این راحتی هم زیر عهدو پیمونم
نمیزنم والسلام شد تمام خداحافظ
_این وگفت وگوشی رو قطع کرد سریع خودمو رسوندم آشپزخونه و
مشغول چای ریختن شدم دانیال هم کمی بعد از اتاقش اومد بیرون
خیلی عادی نشست و تلویزیونشو تماشا کرد البته یه کم چهره اش کدر شده بود اما سعی داشت عادی نشون بده منم با اینکه فکرم بدجور مشغول ماجرا بود ولی نه چیزی پرسیدم ونه کاری کردم
ولی مغزم بدجور درگیر بود یعنی شعله از دانیال چی میخواست؟؟؟؟؟
یه علامت سوال گنده گوشه ی ذهنم جا باز کرده بود سوالی که شاید در آینده جوابشو پیدا میکردم وشاید هم برای همیشه بیجواب می موند.............
_تلفن که زنگ زد پیش خودم گفتم خیر باشه ولی زیادی هم خیر نبود
مادر دانیال بود ازم پرسید که برای پس فردا شب برنامه ای داریم یا نه؟وقتی جواب منفی من وشنید گفت که دایی جان زحمت کشیدند وما رو برای شام دعوت کردن باغشون وتاکید کردند که حتما بریم
تماس رو که قطع کردم پیش خودم فکر کردم که باز این شعله چه نقشه ای کشیده چون میدونستم که سلام گرگ بی طمع نیست
موقع شام موضوع رو به دانیال گفتم
-پس فردا شام دعوتیم
باتعجب نگام کرد:کجا؟
-خونه ی دایی جنابعالی
_دایی من؟کدومشون؟
-پدر شعله جان شما
-بعد اونوقت به چه مناسبتی؟
_مناسبتشو من دیکه نمیدونم فقط به من گفتند که پس فردا شب ما رو ٫برای شام دعوت کردند باغشون
_کی خبرشو داد؟
_نسترن جون
_تو چی گفتی؟نگفتی که میایم
_چرا اتفاقا گفتم برنامه ای نداریم میایم
_فردا زنگ بزن بگو دانیال کار داره نمیتونیم بیایم
_وااا یعنی چی نمیشه مادر تاکید کرد که حتما بریم
-من حوصله شو ندارم
_نمیشه من گفتم میایم نریم فکر میکنن واسه چی نرفتیم در ضمن مامان گفت که دایی گفته هر وقت ما وقت داریم برنامه رو برای اون زمان تنظیم کنن من گفتم همون پس فردا خوبه
_ما نخوایم بریم مهمونی دایی جونمون باید کی رو ببینیم
_مامان جون ودایی جون گرامیتون
_من خودم باهاشون صحبت میکنم
-خود دانی هر جور صلاح میدونی
_بعد از شام دانیال زنگ زد با مادرش صحبت کردی ولی هر دلیلی آور مادرش قبول نکرد و آخر سر مجبور شد قبول کنه که بریم
ساعت ۷ عصر بود که رسیدیم باغ دایی جون به استقبال ما اومد
خانواده ی دانیال قبل از ما رسیده بودند
داخل عمارت که شدیم شعله اومد جلو بازم مثل دفعه ی قبلی صورتشو نقاشی کرده بود لباس یقه باز جلفی هم پوشیده بودبا دیدن لباسش پوزخند مسخره ای زدم واقعا که این لباس اصلا مناسب شب های پاییز
نبود
بعد چای و شیرینی پیشنهاد دادن که بریم حیاط تا آقایون کم کم وسایل شام رو که کباب بود آماده کنند
شعله یه بافتنی از روی لباسش پوشید که البته اونم نتونست یقه ی بازش رو بپوشونه وقتی رفتیم حیاط گروه گروه شدیم مادر و زن دایی روی صندلی های ایوان جلوی عمارت نشستند من وشعله رفتیم روی
صندلی های کنار استخر نشستیم مردها هم کنار آتش وایستادند.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_100
دیانا هم روی تاب گوشه ی حیاط نشست و کتابشو گرفت جلوشو شروع کرد به خوندن
_کمی که نشستیم شعله گفت:وای عزیزم یادم افتاد بهتر بجای اینکه بیکار بشینیم من برم البوم عکس هامون بیارم نگاه کنیم
_قبل از اینکه من جوابی بدم سریع پاشد ورفت وبعد از چند دقیقه برگشت
_انگار آلبوم هاتون دم دست بودند
_اره عزیزم زیاد نگاشون میکنم واسه همین یادآوری گذشته برای من شیرینتر از حاله
_ولی شعله جان خوب نیست آدم زیاد تو گذشته ها سیر کنه
شعله جوابی نداد بجاش آلبوم رو گذاشت بغلم اولین عکسی که به چشمم خورد عکس دانیال و شعله بود که دقیقا روی
تابی که الان دیانا نشسته بود نشسته بودند بازوی دانیال دور شونه ی شعله گره خورده بود
-اینجا ۱۶سالمونه تو اوج احساس بودیم
جوابی ندادم بجاش نگاهم رو معطوف عکس صفحه ی بعد کردم که باز دانیال و شعله بودند که روی ساحله دریا پشت به پشت هم نشسته بودند
_اینجام ویلای عمه ایناست حتما دیدیش
_نه ندیدم
با تعجب:واقعا؟؟؟وقتی من ایران بودم با دانیال اینا زیاد میرفتیم اونجا
_عزیزم ما فعلا وقت نکردیم ایشاالله قرار به همین زودی ها با دانیال دوتایی بریم اونجا میدونی که پاییز شما دیدنی تر میشه
_با این حرف من پشت چشمی نازک کرد:ورق بزن
صفحه ی آلبوم رو برگردوندم بازم دانیال و شعله اینبار کنار یه آدم برفی که درست کرده بودند ایستاده بودند
عکس بعدی باز دانیال و شعله کنار سی و سه پل .
دانیال و شعله کنار مقبره ی حافظ
دانیال و شعله کنار گنبد سلطانیه
دانیال و شعله تو مقبره الشعرا
دانیال و شعله در پیست اسکی .کنار درخت .لب رود.........
در طول نگاه کردن به آلبوم شعله چشم دوخته بود به من تا واکنش منو ببینه
منم انصافا کم نذاشتم شروع کردم به تعریف کردن از شعله و لباس هاش درهر کس وبا دیدن هر کس میگفتم که عزیزم تو خیلی خوش عکسی کنار همه ی حرفام لبخند ملیحی هم گوشه لبم بود که باعث شد
رنگ چهره ی شعله تغییر کنه
همینطور که داشتیم آلبوم رو نگاه میکردیم دانیال اومد سمت ما
شما دوتا دارین چکار میکنید؟
من:آلبوم عکس نگاه میکنیم
-البوم عکس؟چه عکس هایی؟
عکس های دوران صمیمیت تو وشعله جون انصافا هم خیلی عکس های خوبیه ان
_چهره ی دانیال گرفت
_راستی دانیال حتما توهم از این عکس ها داری میدونی کجان میخوام منم اونا رو قشنگ آلبوم کنم وبذارم کنار عکس های دیگه امون
_من گمشون کردم
- شعله:واقعا؟ آخه واسه چی؟چرا مواظبشون نبودی؟این ها یادگار دوران خوش زندگیمونن
_دانیال با حالتی که سعی داشت عصبانیتشو پنهون کنه گفت:من از چیزی مواظبت میکنم که برام مهم باشن
_شعله با دلخوری:یعنی گذشته برات مهم نیست روزهای خوشی که باهم داشتیم مهم نیستن؟
-گذشته گذشته هر چی بود تو گذشته مونده .این حرفشو با نگاه نگرانی رو به من گفت منم نامردی نکردم و با حالت خاصی زل زدم تو چشم هاش
با اینکار دانیال بیشتر دست و پاشو گم کرد
چند لحظه سکوت شد
شعله:پس واسه همین بود که دعوت منو قبول نکردی؟تو از گذشته ات فرار میکنی؟
_با این حرف رنگ دانیال پرید
کنجکاوی باعث شد بپرسم:دعوت؟کدوم دعوت؟
شعله که انگار از توجه من خوشحال شده بود گفت:راستش من و دانیال قبلا ها باهم میرفتیم یه کافی شاپی اونجا پاتوقمون بود اونروز گفتم بیا بازم مثل گذشته یه سر بریم اونجا.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 خواب بیش از 9 ساعت مزاج شما را بهم میریزد
• مزاج های سرد و گرم، نیاز به خواب متفاوت دارند، افراد با مزاج سرد و تر ( بلغمی ) بیشتر از همه میخوابند.
خواب بیش از حد خطر حمله قلبی را 34 درصد افزایش داده، سبب بالا رفتن سطح قند خون و ابتلا به دیابت نوع 2 ، سردرد، کمردرد، افسردگی، استرس و چاقی میشود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👹تغییر جنسیت، روش جدید شیطان!
اعجاز قانون گذارى
زمانی که خداوند شیطان را از بهشت بیرون راند، دشمن انسان گشت و سوگند یاد نمود که تمام انسان ها را فریب داده و گمراه نماید و آن ها را به تغییر خلقت خدا فرا خواند! و گفت: { وَلآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّهِ}/ 119 نساء. یعنی: و بديشان دستور ميدهم، و آنان آفرينش خدا را دگرگون ميكنند.
جای بسی تاسف است که هم اکنون تغییر خلقت خداوند به علمی تبدیل شده که برای آن پژوهش ها و آزمایش های زیادی انجام می گیرد که از آن ها هیچ فایده ای جز فساد در زمین و اجابت دعوت شیطان، حاصل نمی شود! و آخرین چیزی که اینک در زمینه تغییر خلقت پدیدار گشته: تبدیل زن به مرد است!
پس در مقاله ای که در سایت CNN منتشر شده، محققان آلمانی کشف کردند که با مشخص ساختن کیفیت کار ژن های مسوول هویت جنسی در طول دوره های مختلف، از طریق تحت نظر گرفتن ژن های مشخصی با نام Fox 12 که به ظهور تخمدان در زنان می انجامد، می توانند با از بین بردن این ژن ها تخمدان ها را به سلول های مردانه تغییر دهند.
این گروه خاطر نشان ساخت که اختلافات بین دو جنس کمتر از آن چیزی است که بعضی در سطح ژنتیکی می پندارند، بلکه در واقع دانشمندان می توانند حتی جنس تکامل یافته را پس از تنظیم ژن هایش به گونه ای که سلول های تخمدان زنانه به سلول های تناسلی مردانه تبدیل شوند، تغییر دهند.
«روبن لوفلبدج» از اعضای موسسه ملی پژوهش های علمی آلمان می گوید: در حقیقت این پژوهش به زودی مفهوم وابستگی جنسی را دگرگون می سازد، چرا که امکان تغییر جنسیت مخلوقات به صورت کلی و حتی پس از بالا رفتن سن آن ها فراهم می گردد. این پژوهش گر بر آن است که به زودی به منظور شناسایی آن چه به دانشمندان توانایی انجام معکوس این کار را می دهد، اقدام به جمع آوری گروه علمی در لندن نماید که از طریق دست کاری ژن ها، سلول های جنسی مردانه را دست خوش تغییر قرار دهند.
این خود دلیلی بر صدق قرآن است!
ای دوست من بنگر که چگونه دانشمندان برای تغییر خلقت خداوند و تبدیل مرد به زن و عکس آن تلاش می کنند، در حالی که خداوند متعال می گوید: { يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَأُنثَى}/ 13 حجرات. یعنی: ما شما را از مرد و زن آفريدهايم.
اما شیطان باور خود را بر آن ها قبولانده، پس پیرو او شده اند و دعوتش را اجابت نمودند و اموالشان را برای تغییر خلقت خدای عزوجل مصرف نمودند. و این موارد دلیلی است بر صدق قرآن و این که به راستی این کتاب از جانب خداوند متعال نازل شده است.
یقینا پیامبر صلی الله علیه و سلم مشغول به دعوت به سوی الله و هدایت بشر و دعوت آن ها به سوی عبادت خدای واحد بود، و عبادت سنگ و بت را نفی می نمود. و در تبلیغ دین اسلام و حلال و حرام و دعوت قومش به مکارم اخلاق تلاش می کرد و از پیش بینی آن چه انسان در آینده انجام می دهد، غافل نبود!
بدین خاطر امثال این آیات دلیل بر این است که قرآن ما را از انجام آن چه انسان از فساد و تغییر خلقت خدا انجام می دهد، با خبر ساخته تا این که ما مسلمانان را از انجام این اعمال بر حذر دارد و این نشانه وسیله ای برای افزایش ایمان و یقین ما به خالق بزرگمان باشد.
و برای این الله تعالی ما را از پیروی گام های شیطان و دنباله روی او بر حذر داشته و بدین منظور در تکمیل آیه سابق می فرماید: {وَمَن يَتَّخِذِ الشَّيْطَانَ وَلِيّاً مِّن دُونِ اللّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْرَاناً مُّبِيناً* يَعِدُهُمْ وَيُمَنِّيهِمْ وَمَا يَعِدُهُمُ الشَّيْطَانُ إِلاَّ غُرُوراً }/ 119-120 نساء. یعنی: و هر كه شیطان را به جاي خدا سرپرست و ياور خود كند، به راستي زيان آشكاري كرده است. بدانان وعدهها ميدهد و به آرزوها سرگرم ميكند، و شیطان جز وعدههاي فريبكارانه بديشان نميدهد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خواندنی👌👇👇
نقل است دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی میکرد.
نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست.
گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زدهام. من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از من نگیر.»
گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»
از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامعترین لغتنامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔪خون به ناحق ریخته
📚در کتاب ( خلق الانسان ) از مهلبی ( 15 ) وزیر نقل می کند که گفت : پیش از آنکه منصب وزارت به من واگذار شود ، از بصره سوار کشتی شدم که به بغداد بروم .
عده ای در کشتی بودند که مرد ظریفی نیز با ایشان بود . آنها با مرد ظریف شوخی و مزاح می کردند .
روزی او را گرفتند و دست و پایش را به زنجیر بستند و کلید قفل آنرا برداشتند . پس از فراغت از شوخی و بازی که خواستند قفل را باز کنند نتوانستند . کلید هم گم شد . هر کاری کردند فائده نبخشید .
ظریف بیچاره همچنان دست بسته ماند تا آنکه به بغداد رسیدیم . رفقایش از کشتی پیاده شدند و رفتند بازار آهنگری آوردند که قفل با باز کند . ولی آهنگر پس از مشاهده گفت :
می ترسم این شخص دزد باشد ! باید داروغه شهر بیاید او را ببیند ، تا بتوانم او را باز کنم .
رفتند داروغه را آوردند . عده ای که با داروغه بودند همینکه او را دیدند ، یکی از آنها فریاد زد ، این مرد برادر مرا در بصره کشته است ، و مدتی است که در جستجوی او هستم .
سپس کاغذی که مشتمل بر دعوی خود بود و مهر عده ای از اعیان بصره پای آن بود ، در آورد و به داروغه نشان داد . دو نقر گواه هم آورد و آنها موضوع را گواهی کردند .
داروغه نیز مرد دست بسته را به وی سپرد تا به قصاص برادرش به قتل رساند .
برادر مقتول نیز او را به قتل رسانید .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽گفتم شاید براتون جالب باشه فلر گازی ( مشعل ) مناطق گازی چجوری روشن میشه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 ۱۰ تا از بهترین مواد غذایی برای تقویت ایمنی بدن !
• تخمه کدو حلوایی
یکی از غنی ترین منابع روی، که خاصیت آنتی باکتریال دارد؛ سلول های ایمنی را فعال میکند و به مبارزه با علائم سرماخوردگی کمک میکند.
• سبزیجات برگ تیره سبز (کلم، اسفناج)
سرشار از آنتی اکسیدان و کاروتنوئید ها که از بدن در برابر عفونت ها محافظت میکند و واکنش های التهابی بدن را فعال میکند.
• ماهی های چرب (سالمون، هالیبوت، ماکرال)
سرشار از امگا۳ که از سلول ها در برابر آسیب ها محافظت میکند و با التهابات میجنگد.
• پروتئین های گیاهی (لوبیاها، عدس، نخود)
غنی از پروتئین هستند و به تنظیم قند خون و تامین فیبر بدن کمک میکند.
• سیر
وقتی خرد میشود ماده ای از آن ترشح میشود به نام آلیسین که خاصیت آنتی بیوتیکی دارد.
• لیمو و آب
غنی از ویتامین ث، الکترولیت و املاح قلیایی
• مغز ها و توت های سیاه رنگ
مانند گردو، بلوبری، شاتوت، توت سیاه
• زنجبیل
هم خاصیت ضدالتهابی دارد و هم به هضم غذا کمک میکند.
• پروتئین وی
یکی از غنی ترین منابع اسیدآمینه هایی که درساخت سلولهای ایمنی بدن نقش دارند، میباشد و به ترمیم عضلات هم کمک میکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 با دارچین از مورچه ها خلاص شوید
• مقداری دارچین در جایی که مورچه ها وارد خانه میشوند بپاشید؛ بوی تند دارچیـــن مسیر آنها را به کلی مختل میکند و دیگر در آن مسیر حرکت نمیکنند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
مژده😍💥 مژده😍💥
به مناسبت #دهه_فجر و سالروز پیروزی انقلاب اسلامی😍😍
و متبرک شدن این ایام به #ولادت_حضرت_فاطمه_زهرا_(س)😍
گروه تولیدی چادر کربلا برای شما عزیزان #طرح_هدایای_ویژه با عنوان #جشنواره_فجر_فاطمی را در نظر دارد. که به شرح ذیل میباشد👇👇👇
🌟پیراهن مردانه
💥مهر مشهد مقدس 💥تسبیح
💥اجیل متبرک 💥برنج متبرک
💥استیکر سردار حاج قاسم سلیمانی
💥استیکر صلوات خاصه امام رضا(ع)
شما را به معتبرترین کانال فروش انلاین چادر ایتا دعوت میکنیم👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3547398199Cf7e1bfc230
ارسال رایگان به سراسر کشور😍😍