💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پـنـجـاه_هـشـتـم
✍حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو به سکوت تبدیل کرد سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت
با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو پدرم از جا بلند شد اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه سیلی محکمی از دایی خورد ...
صبح روز مراسم عقدکنون تون بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد
به به حاج آقا عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ وقاحت هم حدی داره دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد
مرد دو زنه رو میگن خونه این زنش خونه اون زنش دیگه نمیگن خونه خودش خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل
عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت پدر هم پشت سرش غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد
اونطوری بهش نگاه نکن به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...
مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد
زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم الهام هم با وجود سنش گاهی کمک می کرد
هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم و من در چنین شرایطی بود که کنکور دادم
پدر، الهام رو از ما گرفت و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت با این اخلاقی که تو داری تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که سعید خورد شد عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت
جواب کنکور اومد بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم رفتم نشستم یه گوشه
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد خونه مادربزرگ دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد که این خونه ارثیه است و متعلق به همه اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم مشهد
چه مدت گذشت؟ نمی دونم اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم
مدادم رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید 6 انتخاب همه شون هم مشهد نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد
وسایل رو جمع کردیم روح از چهره مادرم رفته بود و چقدر جای خالی الهام حس می شد
با پخش شدن خبر زندگی ما تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود که بر ای حس لذت از زندگی شون از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پـنـجـاه_نـهـم
✍پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...
با این اخلاقی که تو داری تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که سعید خورد شد عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت
جواب کنکور اومد بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد خونه مادربزرگ دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم مشهد
چه مدت گذشت؟ نمی دونم اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم
مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته گزینه های من به صد نمی رسید 6 انتخاب همه شون هم مشهد نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد
وسایل رو جمع کردیم روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد
با پخش شدن خبر زندگی ما تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن
کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود نقل محفل ها شده بود غیبت ما هر چند حرف های نیش دارشون جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن
ته دلم می خندیدم و می گفتم
بشورید 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم هر چیزی که حالا به لطف شما همه اش داره پاک میشه
اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟
گریه ام گرفت هر چند این گناه شوری وعده خدا به غیبت کننده بود اما من از خدا خجالت کشیدم
این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما
اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم
- خدایا من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ...
خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت به رحمت و بخشندگی خودت امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم تمام غیبت ها ... زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم
تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش
و دلم رو صاف کردم ...
برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن چه تمرینی بهتر از این هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم و می گفتم ...
- خدایا ... بنده و مخلوقت رو به بزرگی خالقش بخشیدم...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
حتما بخونین خیلی قشنگ و دردناکه
!) ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺁﻣﺪ : ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺯﻧﺎ ﺁﻣﺪ : ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﻓﺖ
(!) ﺳﻮﺩ ﺁﻣﺪ : ﺑﺮﮐﺖ ﺭﻓﺖ !
(!)ﻣُﺪ ﺁﻣﺪ : ﺣﯿﺎ ﺭﻓﺖ!
(!) ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ ﻭ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺁﻣﺪ :ﺳﻼﻣﺖ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺭﺷﻮﻩ ﺁﻣﺪ : ﺣﻖ ﺭﻓﺖ !
(!)ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺁﻣﺪ: ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺖ!
(!) ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﺁﻣﺪ : ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺭﻓﺖ !
(!) ﻗﻮﻡ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺁﻣﺪ : ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺭﻓﺖ !
(!) ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺁﻣﺪ : ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺟﻮﺍﯾﺰ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﻭ ﮔﺎﻭﺻﻨﺪﻭﻕ ﺁﻣﺪ: ﺯﮐﺎﺕ ﺭﻓﺖ !
(!) ﺗﻠﻔﻦ ﺁﻣﺪ: ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ ﺭﻓﺖ!
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﻨﯿﻢ !!!
ﭼﻪ ﻫﺎ ﺁﻣﺪ،ﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ !.... ؟
ﺁﯾﺎﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺩﺳﺘﺖ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ
ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭﯾﺶ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﻭ ﺁﯾﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﺮﺳﺘﯽ
ﭘﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮐﻮﺷﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ.
در موردش فکر کنيد.
اين پيام رو به دوستانتون هم بفرستيد.
99%کسانی اين پيام رو خوندن برای دیگران نميفرستند!! شما چی ؟
خدافرمودند:اگرمن رادرمقابل دوستانتان ردكنيد,,,
من هم شمارادرقيامت ردخواهم كرد!
اين پيام ارزش فرستادن داره
شايدفقط يه نفر به فكر فرو رفت !!!!!!!
حکایت ما و خدا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
❤🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_یک
سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد.
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
اهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟
ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت
با بغض پرسید:
میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
❤🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💙❣💙❣💙❣💙❣💙﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_دو
کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم
کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید:
ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش...
گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت:
ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی.
ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت.
با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی ان دو لبخندی زد و گفت:
ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا
کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت:
ــ میایم پایین
صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت:
ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین
.🌻🌻🌻🌻🌻
ــ چی شد صغری؟
صغری ذوق زده گفت:
ــ صلح برقرار شد
سمیه خانم خندید و گفت:
ــ مگه جنگ بود مادر!!
ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود
ــ بس کن دختر،علی نمیاد
ــ نه امشب پرواز داره
ــ موفق باشه ان شاء الله
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💙❣💙❣💙❣💙❣💙
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💚💜💚💜💚💜💚💜💚﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_پنجاه_سه
قسمت #آخر_پایانی
سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود.
سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد.
مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق را دید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!
سمانه خندیدو پرویی گفت!
حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم
کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام
سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود....
چه خواب شیرینی بود اون خواب که با صدای پرستارِ بخش از خواب بیدار شدم و فهمیدم امیرم چشماشو باز کرده..😊
#پایان🌹
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💚💜💚💜💚💜💚💜
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امیدوارم از این رمان هم مثل رمان های قبلی خوشتون اومده باشه😉
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت200 رمان یاسمین حالا كه حالم بهتره . پاشو برگردم خونه ، لباس هام كجاست ؟- ! كاوه – بگير بخواب
#پارت201 رمان یاسمین
بهزاد خان تشريف مي آوردين باال . شما فعالً نم مثل خواهرتون ، چه فرقي مي كنه ؟ احتياج دارين كه يه نفر پيش تون باشه . م -
خيلي ممنون فريبا خانم . خدا از خواهري كم تون نكنه اما دلم اينجاست . تو اين اتاق! نمي دونم متوجه مي شين ، يا نه ؟ اما بايد -
. اينجا باشم
الهي درد و بالي تو رفيق بخوره تو كاسه سر من ! آخه بگو ببينم اينجا به طبقه باال چه فرقي مي كنه ؟ فرنوش اگه بياد و – كاوه
! ببينه اينجا نيستي ، خب زنگ باال رو مي زنه
. كاوه جون اصرار نكن . اگه مي خواي من راحت باشم ، بذار همين جا بمونم-
. طفلك كاوه هم از سر ناچاري ديگه چيزي نگفت
. فريبا من برم باال يه سوپي ، چيزي درست كنم
.كاوه – دستتون درد نكنه اين پسر بايد تقويت بشه . خودش كه انگار نه انگار تو اين دنياس
:نگاهش نكردم . وقتي فريبا خواست بره بيرون برگشت و گفت
. راستي كاوه خان . شما كه نبودين يه دختر خانم اومده بودن اينجا . گفتن ژاله دختر خاله تون هستن-
كاوه – ژاله؟ اينجا اومده چيكار؟
. فريبا- گويا با شما كار مهمي داشته . آدرس اينجا رو مادرتون بهشون دادن . گويا نتونستن با موبايل تون تماس بگيرن
. كاوه موبايلش رو در آورد و شماره گرفت
الو ، ژاله . سالم خوبي؟
قربانت . خاله چطوره؟طوري شده ژاله؟-
نه بيرونم . چطور مگه؟-
.خب بگو انگار خاموش بوده زنگ نزده-
. نه خبري ندارم . چند روزه كه بي خبرم-
. خوش خبر باشي ، بگو ديگه-
!!!چي-
!!!كي!!!كي به تو گفت ؟-
. در اتاق رو واز كرد و رفت بيرون . فريبا هم دنبالش رفت . يه ربع ، بيست دقيقه بعد كاوه تنهايي برگشت تو اتاق
چي شده كاوه ؟ چرا چشمات سرخه؟ طوري شده؟-
. كاوه – چيزي نيست
يعني چي ؟ پس چرا ناراحتي؟ ژاله چي مي گفت مگه ؟-
.كاوه – تو حالت خوب نيست . بگم ناراحت مي شي
. از اين حال كه هستم ، بدتر نمي شم . نترس بگو . بگو دلم شور مي زنه-
. كاوه – چيزي كه به تو مربوطه باشه ،نيست
!كاوه جون ، من اعصاب ندارم . رعشه تو تمام جونم افتاده ! بگو ديگه-
كاوه – پدر ژاله فوت كرده بابا ! به تو چه ارتباطي داره ؟
ا ؟ چطور؟كي؟-
. كاوه – سكته كرده . ديشب
. خدا رحمتش كنه . مي خواي راه بيفتيم بريم خونه شون ؟ شايد كاري چيزي داشته باشن-
! كاوه – هيچكس هم نه ، تو بري با اين حال و روزت ، كارهاشون رو روبراه كني
!چطور يه دفعه اينقدر دلم شور افتاده؟ انگار يكي داره تو دلم رخت مي شوره-
. كاوه – چيزي نيست . مال ضعفي يه كه داري. يه چيزي مقوي بخوري، درست مي شه
تو چرا وسط تلفن از اتاق رفتي بيرون ؟-
. كاوه-وامونده اين موبايل ، بعضي جاها كار نمي كنه . نقطه كور داره
حاال چيكار مي خواي بكني؟-
. كاوه- تا فريبا ناهار رو درست كنه، من يه سر مي رم پيش ژاله . ببينم كاري ندارن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت202 رمان یاسمین
آره برو . از طرف منم تسليت بگو . اگه كاري بود كه از دست من بر مي اومد ، خبرم كن-
استراحت كن . غذات رو هم خوب بخور تا من برگردم
. كاوه- تو فعالً
. نزديك ظهر كاوه برگشت . نشسته بودم و به گردنبندي كه فرنوش بهم يادگاري داده بود نگاه مي كردم
كاوه – سالم . چيزي خوردي؟
چي شد؟چطور بودن ژاله اينا؟خيلي ناراحت بودن؟چيكار مي كردن؟-
!كاوه- نه من كه رسيدم ديدم همه شون نوار گذاشتن دارن مي رقصن ! بعدش هم قرار شد شب همگي برن شهر بازي
. يه آن مات نگاهش كردم
كاوه – خب ناراحت بودن ديگه ! داشتن گريه مي كردن چه سوالي يه مي كني! ناهار خوردي؟
. نه اشتها ندارم-
كاوه – فريبا نيومده پائين؟
. نه مزاحمش نشو . اونم كار داره ديگه-
كاوه – اون چيه تو دستت ؟
.يادگاري . يادگاري فرنوش-
. كاوه – برم ببينم چرا برات ناهار نياورده
: اينو گفت و رفت . يه ربع با يه سيني غذا برگشت پائين و گفت
! فريبا عذر خواهي كرد و گفت چون سرش درد مي كنه نمي آد پائين-
چي شده؟ چرا سرش درد مي كنه؟-
وهللا هنوز به درستي علت سردرد رو نتونستن پيدا كنن . بعضي از محققين عقيده دارن كه يكي از علل سر درد ، غلظت -كاوه
خون مي تونه باشه . بعضي از دانشمندان ريشه سر درد رو مسايل عصبي مي دونن . بعضي از پزشك ها معتقدند كه سردردهاي
... پي در پي وجود يه تومور در مغز رو نشون مي ده . در علم پزشكي ثابت شده كه
!اين چرت و پرت ها چيه مي گي ؟ فريبا چه شه ؟؟-
نظر شخصي من اينه كه يه آسپرين بخوره و بخوابه . بهتر از اينه كه دنبال ريشه هاي سردرد بگرده! حاال بيا اين سوپ –كاوه
.رو بخور ، ايشاهلل درس ت كه تموم شد خودت علل سر درد رو ياد مي گيري ! مرغش رو هم بايد بخوري كه جون بگيري
! خودم بلدم . يكي از علت هاش اينه كه آدم با تو حرف بزنه-
. به اصرار كاوه يه خرده سوپ خوردم . چند تا لقمه كه كاوه گرفته بود . بزور از گلو دادم پائين
اگه يه خروس هم گير بياري و !آفرين پسر خوب! اين مرغ و كه خوردي ، مادر همون تخم مرغ هاست كه مي خوري –كاوه
! بخوري ، يه خونواده كامل رو خوردي
. حوصله خنديدن ندارم ، اينقدر حرف نزن-
بگو ببينم چطور يه دفعه شوهر خاله ات مرد ؟ اون كه مشكلي نداشت ! چند سالش بود؟
شصت و چهار پنج سالش بود بيچاره! گويا چند وقت پيش عاشق يه دختر 08 ساله مي شه . دختره يه روز مي ذاره و مي –كاوه
!ره .اونم شبونه سكته مي كنه
! خفه شي ايشاهلل كه هر چي مي كشم از دست تو مي كشم-
خيلي ناراحت شدي كه شوهر خاله م مرده؟ كاشكي تو زنده بودنش اين محبت رو نشون مي دادي كه حداقل خودش بفهمه و –كاوه
!يه خونه اي ، ماشيني ، چيزي به نامت كنه ! شوهر خاله منه ، تو ناراحت شدي كه مرده؟ خاله م عين خيالش نيست
!من واسه اون ناراحت نيستم ، يعني هستم . بالخره يه انسان بوده كه مرده-
بالخره ناراحتي يا نه ؟ تازه ، زياد هم انسان نبود ! جووني هاش دست بزن داشته ! خاله م رو هر شب كتك مي زده ! اصالً –كاوه
! خوب شد مرد! بچه كه بودم ، يه بار منو دعوا كرد
! دلم براي اين فريبا مي سوزه كه پس فردا كه زن تو شد بايد چه مجنوني رو تحمل بكنه-
.... كاوه –خيلي غير قابل تحملم ؟از نظر پزشكي
چند روزه ازش بي خبرم . دفعه آخر كه . مرده شور تو و نظريات پزشكي تو رو ببره ! پاشو بريم يه سر به آقاي هدايت بزنيم-
. ديدمش حال و روز خوبي نداشت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت203 رمان یاسمین
بلند شديم و با ماشين كاوه به خونه آقاي هدايت رفتيم . اما هر چي در زديم كسي جواب نداد
! ديدي كاوه بي خودي دلم شور نمي زد ! حتماً يه اتفاقي براي بدبخت افتاده-
. كاوه – بابا تو چرا اينقدر فكرت به راه هاي بد مي ره ؟ شايد رفته نون بخره . ده دقيقه يه ربع ديگه بر مي گرده
! گوش كن كاوه !طال پشت در اومده . ببين داره صدا مي كنه-
كاوه – خب گوش كن ببين چي مي گه ! بپرس آقاي هدايت حالش چطوره؟ازش سوال كن كجا رفته ؟
! حقا كه آقا گاوه اي ! اين حيوون وقتي ناله مي كنه ، حتما اتفاقي واسه آقاي هدايت افتاده-
. كاوه – برو كنار تا من بهت بگم
: منو كنار زد و خودش اومد جلو در ، جاي من و گفت
آقاي هلمز ميل دارن بدونن كه آقاي هدايت اين . خانم طال!سالم ، روز بخير! من دكتر واتسون معاون كارآگاه شرلوك هلمز هستم-
وقت روز كجا هستن ؟
! خواهش مي كنم به اين سوال پاسخ روشني بدين
: هولش دادم كنار و گفتم
! خيلي لوسي كاوه ! حاال وقت شوخي يه-
. كاوه – تو چرا اينقدر بد بيني ؟ بيا بريم يه چيزي بخوريم . نيم ساعت ديگه برگرديم ، آقاي هدايت هم اومده
يعني مي گي طوري نشده ؟-
حاال چون شوهر خاله من سكته كرده ، تمام پيرمردهاي دنيا هم سكته كردن ؟ بيا بريم يه شيرموزبهت بدم شايد افاقه كنه و –كاوه
! دلشورت از بين بره
سواره ماشين شديم و دو تا خيابون اون طرف تر ، جلوي يه آبميوه فروشي واستاديم و رفتيم تو نشستيم و كاوه سفارش آبميوه داد
و بعد گفت : -مي دوني چي مي خواستم بهت بگم ؟
. نگاهش كردم
كاوه – دختره بود همسايه ما اسمش سيما بود ؟ همون كه روبروي خونه ما خونه شون بود ؟
. نمي شناسم-
!كاوه –چطور نمي شناسي؟چشم و ابروي روشني داشت ؟ تو ازش خوشت اومده بودها؟
. چپ چپ نگاهش كردم
! كاوه – تو رو خدا اينجوري نگام نكن . اختيارم رو از دست مي دم ! دلم ضعف مي ره
! گم شو-
! كاوه – چطور يادت نمي آد ؟يه سال پيش كه ديده بوديش ، آب از لب و لوچه ات راه افتاده بود
. اوالً كه يادم نمي آد . ثانياً من اين دختر رو كه مي گي نديدم و ازش هم خوشم نيومده-
حاال منظورت چيه ؟
! كاوه – هيچي . مي خواستم بگم كه اونم از تو خوشش نيومده ! يعني به ژاله ما گفته كه من از اين پسره بهزاد خوشم نمي آد
. آبميوه ت رو بخور بريم كه حوصله اين چرت و پرت ها رو ندارم-
. كاوه – بشين بابا ! بذار يه ساعت بگذره بعد بريم
!پس دري وري نگو-
جدي مي گم بهزاد !اين سيما رو تو ديدي . دختر قشنگيه . چند وقت پيش يه جوري به ژاله حالي كرده بود كه از تو –كاوه
. خوشش مي آد . گفته اگه يه جووني با مشخصات تو بياد خواستگاريش ، بهش نه نمي گن
.جوابش رو ندادم
تازه! مهسا فرهت بود تو دانشگاه ؟ چند روز پيش كه رفته بودم سري به بچه ها بزنم، سراغت رو مي گرفت . از من مي – كاوه
پرسيد كه بهزاد ازدواج كرده يا نه ؟
پسر راه افتادي دوره واسه من جفت پيدا كني ؟-
حاال سيما نشد ، مهسا ! مهسا نشد زهره!زهره نشد ! چيكار كنم ؟آدم ترشيده رو بايد يه جوري به ناف يكي ببنديم بره ديگه –كاوه
! مهستي ! مهستي نشد عزرائيل
. ساعتم رو نگاه كردم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ا﷽🌻﷽🌻﷽
ا🌻﷽🌴﷽
ا﷽🌴﷽
ا🌻﷽
ا﷽
ا🌻
💖 #قـــــرارعاشقی_صبحگاهـــــی 💖
✋ سلام بر شما منتظران بقیـَّة الـلَّـه (ارواحنا فداه)
🔅انشـاء الـلَّـه هر روز صبح همراه باشید با قرار تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)
⚠️ دُعــــــــای عهــــــــد ⚠️
💭 از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده :
⛅ هركس چهل صبحگاه اين عهد را بخواند، از يـاوران قائم ما باشد و اگـر پيش از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود، خدا او را از قــبـر بيرون آورد كه در خدمت آن حضرت باشد و حق تعالى بر هر كلمه هزار حسنه به او كرامت فرمايد و هزار گناه از او محو سازد.
آن #عهد اين است ؛
✨اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الــرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَـحْرِ الْمَـــسْجُورِ وَ مُــــنْزِلَ الـتَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الــزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّـــلِّ وَ الْحَــرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ✨
✨اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ] الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْــهِـــكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَــيُّــومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِــكَ الَّـــذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ✨
✨اللَّهُمَّ بَـلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَـنْ جَـمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَـهْلِهَا وَ جَـبَلِهَا وَ بَــرِّهَا وَ بَـحْـــرِهَا وَ عَـنِّي وَ عَـنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَـةَ عَـرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْـصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِـهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ]✨
✨اللَّهُمَّ إِنِّـي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَـبِـيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِـشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَـةً لَـهُ فِي عُـنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَــدا الـلَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِـــــنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْـمُـسَارِعِــيـنَ إِلَـيْـهِ فِـي قَـضَاءِ حَـوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُـحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِـقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَـــيْـــنَ يَدَيْهِ✨
✨اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَـيْنِي وَ بَـيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَـلْتَهُ عَلَى عِـــــــــــبَــادِكَ حَـــتْــما مَـقْـضِـيّـا ،فَـأَخْـرِجْـنِي مِـنْ قَــبْـرِي مُـؤْتَـزِرا كَــفَـنِي شَـاهِرا سَـيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْـوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي✨
✨اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ✨
✨اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ✨
✨اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ✨
آنگاه سه بار بر ران راست خود میزنى، و در هر مرتبه میگويى:
الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
✨اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّكَ اَلْفَرَج✨
👈 کپی آزاد است👉
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
❌داستان شگفت انگیز نبش قبر «تیمور لنگ»
در سال ۱۴۰۵ تیمورلنگ مرد. او را در مقبرهای در شهر سمرقند دفن کردند. او پس از مرگ خود امپراتوری وسیعی به جای گذاشت. این امپراتوری که با ریختن خون انسانهای بیشماری حاصل شده بود، از جنوب شرقی ترکیه امروزی تا مرزهای چین امتداد داشت.
گفته میشود که مقبرهٔ تیمورلنگ نیز همانند فراعنه دارای یک نفرین است که به نفرین تیمورلنگ شهرت دارد؛ به این معنا که هر کس به مقبرهٔ اش نزدیک شود، دچار مرگ و یا اتفاق ناخوشایندی خواهد شد. تا اینکه جمعی از محققان و باستانشناسان شوروی سابق به ریاست پروفسور میخاییل.ام. گراسیموف Mikhail. M. Grasimove یکی از برجستهترین محققان علم آناتومی تصمیم گرفتند تا قبر تیمورلنگ را باز کرده و جسد او را برای تحقیقات و چهرهشناسی به موسکو منتقل کنند.
گراسیموف به توسعه دانش بازسازی چهره بر اساس قراین میپرداخت. او توانست چهرهٔ بیش از دویست نفر را بازسازی کند؛ از آن جمله ایوان مخوف، تیمورلنگ، فردریش شیلر و... او در این مأموریت از پشتیبانی شخص ژوزف استالین، رهبر اتحاد شوروی نیز برخوردار بود. آنها در ژوئن ۱۹۴۲قبر تیمورلنگ را گشودند.
تیمورلنگ گروه باستانشناسی را تهدید میکند!
وقتی آنها قبر تیمورلنگ را گشودند، بوی عجیب و تندی استشمام کردند؛ مثل بوی روغنهایی که در مومیایی کردن اجساد فراعنه از آن استفاده می شد. بر روی قبر جملاتی حک شده است:
هر کس قبر مرا باز کند با دشمنی ترسناکتر از من مواجه خواهد شد.
و آن جملهٔ دیگر چنین بود: هنگامی که از گور خود برخیزم دنیا خواهد لرزید.
جسد تیمورلنگ را به موسکو منتقل کردند و به بررسی و تحقیقات بر روی آن پرداختند. پس از چندی، نتیجه تحقیقات گراسیموف نشان داد که تیمور فردی بلند قد، و با سینههای پهن و استخوان گونه و لب های درشت و قلوهای بوده و به نظر گراسیموف احتمالا این ادعای تیمور که او از نسل چنگیزخان است درست بوده است.
در آن زمان آلمانها عملیات معروف بارباروسا را علیه شوروی آغاز کرده بودند. در این عملیات آلمانها توانستند ضربات سنگینی به روسها وارد کنند.یک شایعه دهان به دهان میچرخید: نفرین تیمور لنگ حقیقت دارد.
گراسیموف پس از انجام تحقیقات تصمیم گرفت، جسد تیمورلنگ را به سمرقند بازگرداند. در این زمان نبرد مشهور استالینگراد اتفاق افتاد و به نفع شوروی پایان یافت.
این اتفاقات پشت سر هم باور به نفرین تیمورلنگ را در نزد برخی مردم قوت بخشید، در حالی که بسیاری آن را خرافهای میدانند که در نتیجه توالی چند حادثه پشت سر هم رخ داده است. این ماجرا امروز به نفرین تیمورلنگ و یا آنچه بدان افسانه تیمورلنگ میگویند، موسوم است.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_پـنـجـاه_نـهـم ✍پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن ال
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت
✍جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟
خندیدم و سرم رو انداختم پایین
نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده لبخند طعنه داری زد ...
ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ تو هم که آخرش هیچی نشدی مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران تو که سراسری نمی تونستی حداقل آزاد شرکت می کردی حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد ... پشت در با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ...
تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد
دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد به زور خندیدم بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم اصلا فکر نمی کردم اینقدر ...
پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود کمی آرام بشه
حالتش که عوض شد ... ساکت شدم خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ...
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن فراموش کردم ... بگم ...
- خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم
مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد
برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ...
من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ...
توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ...
- مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست گیج و خسته چشم هام رو باز کردم بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟
کری؟ ... میگم مار مارم گم شده
مثل فنر از جا پریدم
یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟
به کر بودنت خنگی هم اضافه شد هفته پیش خریده بودمش
سریع از جا بلند شدم ...
تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟
آره بابا ... مار واقعی ...
آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ نگفتی نیشت میزنه؟ ...
- بابا طرف گفت زهری نیست مارش آبیه ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شصت_و_یـکمــ
✍شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم تا پیدا شدسعید رفت سمتش برش داره که کشیدمش عقب
- سعید مطمئنی این زهر نداره؟
علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود آروم رفتم سمتش و گرفتمش ...
کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ تو جعبه کفش
مار آرومی بود ولی من به اون حس بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت
سعید شک نکن مار آبی نیست اون که بهت دروغ گفته آبیه بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه
چند لحظه به ماره خیره شدم
- خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش
سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد
خیلی آروم دوباره رفتم سمتش و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه درش رو گره زدم رفتم لباسم رو عوض کردم
کجا میری؟
می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه اگر زهری نبود برش می گردونم ...
صبر کن منم میام و سریع حاضر شد
اول باور نمی کردن آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ...
خوب بیاید نگاه کنید این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره
کیسه رو از دستم گرفت تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید
- بچه ها راست میگه ماره زنده هم هست یکی شون دستکش دستش کرد و مار رو از توی کیسه در آورد و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد
- این مار رو کی بهتون فروخته؟ این مار نه تنها مار آبی نیست که خیلی هم سمیه گرفتنش هم حرفه ای می خواد کار راحتی نیست
سعید بدجور رنگش پریده بود
- ولی توی این چند روز هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم خیلی آروم بود ...
- خدا به پدر و مادرت رحم کرده مگه مار ... مرغ عشقه که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟
رو کرد به همکارش
مورد رو به 110 اطلاع بده باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته یا ممکنه بفروشه
سعید، من رو کشید کنار
- مهران من دیگه نیستم اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟
دلم ریخت ...
مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟
نه به قرآن ...
قسم نخور من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس
خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصت_و_دومـــ
✍هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد اما بدجور ترسیده بود توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم توی ذوق و حال جوانی پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ...
عبداللهی ، افسر پرونده خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ...
سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ...
- مهران اگه درگیری بشه چی؟ تیراندازی بشه چی؟
به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم
وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی از یه طرف، این طوری رنگت می پره ...
قرار شد ... سعید واسطه بشه و یکی از سربازهای کلانتری به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد منم باهاشون رفتم
پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن سعید مثل فشنگ در رفت ...
آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود و تعارف تکه پاره می کرد
کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ...
من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم آخر خنده اش ترکید و زد روی شونه سعید
خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون دیگه از این کارها نکن قدر داداشت رو هم بدون
از ما که دور شد خنده منم ترکید
- تیکه آخرش از همه مهمتر بود قدر داداشت رو بدون ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد
- روانی ... یه سوسک رو درخته به اونم بخند
خسته از دانشگاه برگشته بودم در رو که باز کردم یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد
آقا مهران
برگشتم سمتش انسیه خانم بود با حالت بهم ریخته و آشفته
- مادرت خونه نیست؟
نه ... دادگاه داشتن
بیشتر از قبل بهم ریخت
چی شده؟ کمکی از دست من برمیاد؟
سرش رو انداخت پایین
هیچی و رفت متعجب ... چند لحظه ایستادم شاید پشیمون بشه برگرده و حرفش رو بزنه اما بی توقف دور شد
رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود . داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ...
- چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم خیلی بهم ریخته بود چیزی نگفت و رفت نگرانش شدم
با حالت خاصی زل زد بهم ...
تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو
و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون
حقشه بلایی که سرش اومده با اون مازیار جونش ...
- برای مازیار اتفاقی افتاده؟
نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری فیلش یاد هندستون کرده ...
و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد چشم هاش برق می زد
- دختره هم سن و سال توئه از اون شارلاتان هاست دست مریم رو از پشت بسته ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃
#داستان_انبيا
#حضرت_داود
حضرت داود علیهالسلام از انبیاء بنیاسرائیل است، که علاوه بر قدرت معنوی و نبوّت، دارای حکومت ظاهری وسیع نیز بود،
نام مبارکش شانزده بار در کلام الله مجید ذکر شده است.
فهرست سورههایی که نام حضرت داود در آن ذکر شده است:
بقره 251- نساء163- مائده78- انعام84- اسراء55- انبیاء78، 79- نمل15،16- سباء10،12- ص20،22،24،26
وی ۴۳۳۳ سال بعد از هبوط آدم علیهالسلام در سرزمین بین مصر و شام (یا بیت اللحم) به دنیا آمد،
پدرش «ایشا» نام داشت، که با نُه واسطه به یکی از فرزندان حضرت یعقوب علیهالسلام (یهودا) میرسد.
نسب آن حضرت، داود بن عوید بن باعز بن سلمون بن نحشون بن عمی نادب بن رام بن حضرون بن فارص بن یهود بن اسحاق بن ابراهیم علیهالسلام
و منطقه حکومتی او از شامات تا سرزمین های اصطخر فارس بود
داود به معنای کسی است که زخم دل خویش را با داروی محبت التیام بخشد،
و بعضی گفته اند کسی که عشق و سوز خود را با اطاعت و فرمانبرداری از خداوند شفا بخشد.
آن حضرت در ابتدای جوانی شبانی میکرد و به خاطر شجاعت و دانایی و صدای خوبی که داشت شهرت یافت و در نزد (شانول) پادشاه وقت تقرب پیدا کرد و دختر او را به همسری گرفت و وارث سلطنت گردید
آن حضرت (مزامیر) را تصنیف کرد و بیت المقدس را پایتخت خود قرار داد.
روایت شده: داود علیهالسلام کنیزی داشت که هر شب مأمور بود، درب ورودی خانه وی را قفل نماید و بعد از آن داوود علیهالسلام به عبادت خدا مشغول میگشت.
شبی آن کنیزک، مردی غریبه را درون خانه اربابش دید. از او پرسید: که چه کسی تو را وارد خانه کرد و تو کیستی؟
او گفت: من کسی هستم، که بدون اجازه شاهان و حکمرانان بر آنها وارد میگردم.
داوود علیهالسلام این سخن را شنید متوجّه شد، که ملک الموت به سراغش آمده است، گفت: چرا قبلاً پيام نفرستادی، تا من برای مرگ آماده شوم؟
عزرائیل گفت: من قبلاً پیامهای بسیاری برای تو فرستادم!
داوود علیهالسلام گفت: آن پیامها را چه کسی برای من آورد؟
عزرائیل گفت: پدرت، مادرت، برادرت، همسایه ات و آشنایانت کجا رفتند؟
داوود گفت: همه مُردند.
عزرائیل گفت: آنها پیام رسانهای من به سوی تو بودند که تو نیز میمیری،
همان گونه که آنها مُردند.
سپس عزرائیل جان داوود علیهالسلام را قبض کرد.
وی صد سال عمر کرد، که چهل سال آن بر مردم حکومت و رهبری نمود.
وی را در بیت المقدّس کشور فلسطین به خاک سپردند.
او نوزده پسر از خود به جای گذاشت.
حضرت داود علیهالسلام حضرت سلیمان را به عنوان وصی و جانشین خویش معرفی کرد و طرح و نقشه مسجد الاقصی را به حضرت سلیمان داد تا آن را بنا کند.
حضرت سلیمان علیهالسلام حکومت و مقام علم و نبوّت داود علیهالسلام را به ارث برد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#شهدا_راه_نجات
داشتم میرفتم پایگاه که گوشیم زنگـ خورد
عکس فرحناز رو صفحه مبایل نمایان شد
زدم زیر خنده😂
پارسال که اردوی جهادی بودیم
آقایون نبودن
فرحناز داشت گل بازی میکرد
من فرت ازش عکس انداختم
هربارم که فرحناز زنگ میزنه
من میترکم از خنده
خخخخخخ
-الو سلام عشق زهرا
فرحناز:سلام خوبی ؟
کجایی؟
-همون جایی که تو داری میری
فرحناز:قانع شدم درحد المپیک
منو فرحناز هردو فرمانده پایگاه بودیم
من فرمانده پایگاه خواهران امامزاده حسین حٌدَیث
فرحناز فرمانده پایگاه امامزاده سلطان سیدمحمد حضرت مرضیه
فرحناز:زهرا برای هفته دفاع مقدس تصمیم گرفتی؟
-تقریبا
فرحناز :باشه شب میبینمت بعداز پایگاهتون
بیا خونه ما
خونه خودتون که دوره هست
-نه بابا مزاحم نمیشم
فرحناز :غلط کردی منتظرم
-به مامان بگم بعددیگه
فرحناز :باشه
وارد حیاط امامزاده شدم به ساعت دستم نگاه کردم ۹:۲۵دقیقه صبح
به عادت خودم
اول رفتم زیارت خود آقا
بعد زیارت شهدا
حدود یه ربع شد به سمت پایگاه رفتم
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامهـ دارد 📝
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دوم
#شهدا_راه_نجات
پایگاه تا ساعت ۶غروب دست خواهرا بود
۷شیفت برادران
امروز ساعت ۱۱صبح با اعضای شورا جلسه داشتیم درمورد هفته ""دفاع مقدس""""
وارد پایگاه شدم
بچه های شورا بین ۱۸-۲۵سال بود
باهمه سلام علیک کردم
همه بچه ها دوباره مشغول کارشون شدن
منم لب تاپ درآوردم
میترا رو صدا کردم
میترا:جانم زهرا
-میترا بیا بشین یه طرح برای غرفه کودک بزن از مطهره کمک بگیر
میترا:چشم فرمانده
یه چشم غره بهش رفتم
اخه خوشم نمیاد از این که فرمانده بهم بگن
رفتم سمت کمدم زوکن آوردم بیرون
۱۰:۳۰بود که کم کم بچه ها آمدن
خواهرم فاطمه مسئول تربیت بدنی پایگاه بود
شروع کردم جلسه رو
بسم الله الرحمن الرحیم
دخترا خوب میدونید که ده روز دیگه هفته دفاع مقدس
بچه ها من فکر کردم غرفه تو طلائیه بگیریم
دوتا بغلدست هم یدونه اش مشاوره میکنیم
یه دونه اش غرفه کودک
محدثه :همین ؟
-نه بابا دیدار از خانواده شهدا
دیدار از بسیجی نمومه پایگاه
دیدار با جانباز
با برنامه آقایون هم که همکاری و با پایگاه حضرت مرضیه هم که هستیم
رو به فاطمه گفتم :خانم صالحی با بسیج دانشگاهتون هماهنگ کن
ببین میان با تیم فوتبال حوزه مسابقه بدن
فاطمه :بله حتما
محدثه :چرا ساره نیومده جلسه
تا محدثه این حرف زد گوشیم زنگ خورد
اسم وعکس ساره رو گوشی نمایان شد
گوشیم جواب دادم :الو سلام ساره جان
کجاییـ خانم ؟
ساره : سلام زهرا من دارم با زینب دوستم میام پایگاه
ظاهرش یه ذره باما فرق داره
تورو خدا بچه ها بدبرخود نکنن
-نه حواسمون هست
گوشی که قطع کردم جریان برای بچه ها گفتم
فاطمه :خواهری جلسه تموم شد؟
-آره عزیزم
فاطمه: پس من یه زنگ بزنم به محمد آقا بیاد دنبالم
فاطمه:الوسلام محمدجان خوبی آقا
-....
فاطمه:میایی دنبالم جلسه تموم شده
بعداز تموم شدن صحبتش رو به من گفت آجی محمد میاد دنبالم
حدود یه ربع بعد شوهر خواهرم اومد
چادر سرکردم رفتم بیرون پایگاه
-سلام محمدآقا خوبی؟خانواده خوبن ؟
محمد:مرسی آجی همه خوبن
-جلسه شب هستی؟
محمد:بله حتما
یادم رفت بگم ما سه تا بچه ایم زهرا،فاطمه، محدثه
فاطمه از من ۲سال کوچکتره چندماهه نامزد کرده
پدرم جانبازجنگه
مادرم خانه دار
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامهـ دارد 📝
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#شهدا_راه_نجات
#قسمت_سوم
از کیف پولم ۳۵تومن به محدثه دادم
-محدثه جان لطفا برای بچه ها ساندویج بخر
برای ساره و زینبم بخر
ساره اومد بگو من مزارشهدام
محدثه: باشه
رفتم حسینه نمازم خوندم بعد رفتم مزارشهدا
یادم رفت کامل از خودم و خانواده ام بگم
من ترم ۷روانشناسی عمومیم دانشگاه آزاد باراجین درس میخونم
فاطمه خواهرم دانشجوی کارشناسی تربیت بدنی هست
فنقلم که عامل مرگه پایه هفتمه
اما مامان بابام خیلی دوستش دارن
وارد مزارشهداشدم به سمت مزار شهید عبدالرحمان عبادی رفتم همکلاسی بابام
بابام بازنشسته یه شرکته
و جانباز
بابام سال ۶۵ تو شلمچه اسیر میشه
سال ۶۶تو اسارت دست راستش با میله داغ میسوزنن
انگشتاش بندای اولش سوخته
تا سال ۷۰ اسیر بوده
چون خیلی تو اسارت سختی میکشه
قسم میخوره که ازدواج نکنه تا موجب آزار کسی بشه 😂😂
همون سال تو بنیاد شهید بصورت افتخاری کار میکنه
مامان بابا رو میبنه یه دل نه صد دل عاشقش میشه
به عمه ام میگه
عمه ام به گوش ددی میرسونه
دَدی هم میگه نه
اما یه روز تو اتاق عمه از دست خط مادر ایراد میگره
مادرهم کله بابا میکوبه به سقف
اون موقعه باباهم عاشق مامان میشه
بهمن ۷۰عقد
خرداد ۷۱عروسی
اینجانب هم الان مهر ۷۲وارد هستی میشم
بعد فاطمه آذر ۷۴
محدثه هم دی ۸۴
به مزار عبدالرحمان رسیدم
هروقت قرار بود یه مراسمی بگیریم میومدم پیشش تا کمکم کنه
عبدالرحمان قبل از جبهه و یا بهتر بگم اسمش تو شناسنامه رحمان
#چرا شهید عبادی روی مزارش عبدالرحمان است ؟
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده:
ادامهـــ دارد📝
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده
📖📚📖📚📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهارهم
#شهدا_راه_نجات
شهید عبدالرحمان عبادی متولد ۴۷/۱/۱ در استان قزوین است
پدربزرگوارش حاج حسن عبادی از افراد مومن و خوش نام محله دباغان 🙈 بود
مادرش سادات خانم از زنان عفیف و مربی قرآن به زنان سالخورده است
عبدالرحمان قبل از جنگ یا بهتر بگم قبل از انقلاب در بسیج فعالیت میکرد
بعداز حضور در جبهه از علمیات که برمیگرده به مادرش میگه عزیز رحمان اسم خداست من بنده خدام بهم بگید عبدالرحمان
بهمین دلیل رو مزارش نوشته شده عبدالرحمان عبادی
درتاریخ ۶۵/۱۰/۰۴در کربلایی ۴با سربند یازهرا به سوی پرودگار شتافت
با شستن مزارش بلندشدم
ساره از دور دیدم
به سمتم اومد
سارهـ :سلام فرمانده
-سلام زهرمار
جریان این دختر چیه ؟
ساره :آوردمش با تو دوست بشه و با بقیه بچه ها
که محجبه بشه
اما میخوام جانشینش کنی
-ها😳😳
ساره فاطمه یک سال نیم طول کشید تا بشه تربیت بدنی
ساره :زهرا توروخدا
این فرق داره
-خب چرا حالا شبیه پت مت میشی
بگو فردا دو قعطه عکس کپی کارت ملی بیاره ببرم بدم به آقای جعفری که استعلامش کنن
همچنین پرید از گردنم مثل کولا آویزان شد
خخخخخخخ
ساره شب جلسه داریم با فرمانده ناحیه و پایگاههای برادران هستن درمورد دفاع مقدس میخوام اوکی کنم غرفه تو طلائیه
ساره:اوهوم
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده؛
ادامه دارد📝
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجم
#شهدا_راه_نجات
با ساره به سمت پایگاه رفتیم
به محض باز کردن در پایگاه
انگار برق ۲۲۰ولت به من وصل کردن
یه دختر توپولی خیلی خوشگل روبروم بود
اما مانتوش کتی آستین هاش سه ربع
شلوارشم مچ پاها بیرون بود
یه شال سر کرده از جلو یه دست موش بیرون بود
ازپشتم موهای که دم اسبی بسته بود مشخص بود
ساره زد پشتم زهرا جان زینب
زینب ایشان زهرا صالحی بااین حرف ساره به خودم اومدم از شوک خارج شدم
دستم بردم و گفتم سلام عزیزم خوش اومدی به جمع عاشقان ولایت
اونم یه لبخندی زد گفتم ممنونم
درهمین حین محدثه با ساندویجا اومد
محدثه فوق العاده دختر مذهبی بود
همسرشم پاسدار بود
اونم بچه هنگ بود اما با چشمک من سریع جریان فهمید
زوکن ها جمع کردیم
و با خنده مسخره بازی ناهار خوردیم
و زینب با تعجب همه کارامون میدید
محدثه درحالی میخواست یه گاز از ساندویجم بگیره
و اذیتم کنه
به زینب گفت :زینبی چیه چرا متعجبی
-آخه شماها خیلی با ذهنیت من از بچه مذهبی ها فرق دارید
مطهره:حالا خل بازی های ما ندیدی
ناهار که تموم شد زینب داوطلب شد پایگاه جارو زد
معلوم بود دختر خوبیه فقط باید بهش وقت داد
بعدازظهر تا ۶حلقه های صالحین تشکیل شد
من یه سرکشی بهشون کردم
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده :
ادامهــ دارد 📝
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت203 رمان یاسمین بلند شديم و با ماشين كاوه به خونه آقاي هدايت رفتيم . اما هر چي در زديم كسي جوا
#پارت204 رمان یاسمین
كاوه – بهزاد ، نظرت چيه ؟ يعني مهسا رو كه ديگه ديدي؟
كاوه خري يا خودت رو به خريت مي زني ؟-
. كاوه – خر نيستم ، خودم رو به خريت مي زنم
. پاشو بريم ديگه-
.كاوه – زوده بابا يه خرده دندون رو جيگر بذار
! آخه دلم خيلي شور مي زنه-
. كاوه – ببين بهزاد ، مي خوام باهات حرف بزنم
. من حوصله ندارم كاوه-
! كاوه – يعني چي ؟ مگه مي خواي كوه بكني ؟ تو فقط گوش كن ببين چي مي گم . از دستت ناراحت مي شم ها
! به درك-
كاوه – حاال گوش مي دي ببيني چي مي گم ؟
! بفرمائيد-
مي گم بهزاد ، با اين برنامه كه تو و مادر فرنوش پيش اومده ، به نظر تو بازم صالح هست كه با فرنوش ازدواج كني –كاوه
؟يعني فكر نمي كني كه فرنوش كار درستي كرده كه ول كرده و رفته ؟ فكر نمي كني كه پس فردا كه با هم ازدواج كردين ، ديگه تو
نمي توني تو روي مادرش نگاه كني؟
مگه من چيكار كردم كه نتونم تو روي مادرش نگاه كنم ؟-
منظورم رو بدگفتم . يعني اون نمي تونه تو چشمهاي تو نگاه كنه . تازه فرنوش هم هيچوقت اين موضوع يادش نمي ره . –كاوه
حاال كه جريان علني شده ، فرنوش بيچاره با چه رويي بياد و زن تو بشه ؟اصالً ديگه رغبت مي كنه بگه يه همچين زني مادرشه ؟
اگه اين برنامه به گوش پدرش برسه چي ؟ مي دوني چه خر تو خري مي شه ؟
اينا رو براي چي مي گي كاوه ؟ فعالً كه فرنوش گذاشته و رفته و خبري ازش نيست . منم كه كاري از دستم بر نمي آد . سرم به -
.تموم شد رفت پي كارش . زندگي خودم گرمه
كاوه – آهان ! منم همين رو مي گم ! مي گم اگه فكر فرنوش رو از سرت بيرون كني ، بهتره . با اين جريان كه پيش اومده، اين
. ازدواج صورت نگيره به صالحه هر دوتونه
كاوه كالفه م كردي ! پاشو يه ساعت شد . بريم سراغ هدايت . پاشو . يادت رفته تا چند روز پيش چي مي گفتي ؟ حاال داري چي -
مي گي ؟ اين نون رو تو توي دامن من گذاشتي ! من داشتم مثل آدم زندگي مو مي كردم . اومدي و منو ورداشتي بردي در خونه
فرنوش كه اون جريان تصادف پيش اومد ! يادت رفته ؟
! حاال نشستي برام داستان تعريف مي كني
! كاوه – من چه مي دونستم كه ننه ش مي شنگه
. حواست به حرف زدنت باشه كاوه-
!كاوه – ببخشيد ! من چه مي دونستم كه خانم ستايش دلي داره به زيبا به طراوت شكوفه هاي بهاري و گرمي يه استكان آبجوش
! چه مي دونستم سر و گوشش مثل موج دريا ، تا تو رو مي بينه به تالطم در مي آد ، يعني مي جنبه
مي شه كاوه جون الل بشي و بلند شي بريم؟-
پياده شديم و در زديم . بازم خبري نشد . چند بار . پول آبميوه رو دادم و راه افتاديم . چند دقيقه بعد رسيديم به خونه آقاي هدايت
. محكم در زديم
ديدي حاال كاوه خان ؟ پس كجاست آقاي هدايت ؟-
كاوه – چه ميدونم بابا؟ مگه دست من سپرده بوديش؟
! دوبار صداي ناله طال اومد . اين دفعه عالوه بر ناله ، خودش رو هم مي زد به در خونه
ببين اين حيوون چيكار داره مي كنه ؟-
كاوه – انگار راست مي گي ! حاال چيكار كنيم؟
. برو كنار ببينم-
مي خواي از در خونه مردم بري باال ؟ يه نفر برسه اينجا نمي گه اينا اومدن دزدي ؟!ا !حداقل بذار من برم باال ! چه جوني –كاوه
! داري تو ! پناه بر خدا ، دو ساعت نيسا از بيمارستان مرخص شدي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت205 رمان یاسمین
اومدم كنار . كاوه از در رفت بالا و پريد تو باغ و در رو واز كرد . تا من رفتم تو ، طال زبون بسته اومد تو بغل من و بعدش به
. طرف ساختمون حركت كرد
. ديگه دلم گواهي داد كه يه اتفاق بدي افتاده
. تا وارد ساختمون شديم . بوي بدي به شاممون خورد . به طرف اتاق هدايت رفتيم . بو شديدتر شد حيف ! كار از كار گذشته بود
بيچاره پيرمرد ، وسط اتاق رو به قبله دراز كشيده بود و يه مالفه انداخته بود روي خودش و تا سينه اش كشيده بود باال . بالش رو
. هم از زير سرش برداشته بود
طال اومد پائين پاي آقاي هدايت نشست ! چشمهاش بسته بود و چهره ش مي خنديد ! مثل اين بود كه داره يه خواب خوب مي بينه
كاوه اومد جلو و دست هدايت رو گرفت و برگشت به من نگاه كرد و يه سري تكون داد . . و پوزه اش رو گذاشت روي پاي هدايت
. بعد بلند شد و پنجره هارو واز كرد
. هواي اتاق عوض شد
. برگشتم به ديوار كه نقاشي صورت ياسمين بهش بود نگاه كردم
اومدم نشستم باالي سر آقاي هدايت تو . جاي تابلو خالي بود اما رو طاقچه يه پاكت بود روش نوشته بود خدمت پسرم بهزاد
. صورتش نگاه كردم . انگار به آرزوش رسيده بود
. خودش رو براي مردن آماده كرده بود . دستي به موهاي سفيدش كشيدم كه مثل برف بود . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم
رفتي ؟ استاد ؟راحت شدي ؟ رفتي ديدن ياسمين و علي ؟-
: زدم زير گريه
! بالاخره بدبختي ها و سختي هات تموم شد-
بخواب پدر . ببخش كه بلد نيستم ساز بزنم وگرنه آخرين قصه رو برات مي گفتم ! پدر تازه مي خواستم من برات قصه بگم . تازه
. قصه زندگيم رو برات بگم . مي خواستم من برات درد و دل كنم
. اومده بودم بگم چطور فرنوشم منو گذاشته و رفته . اومده بودم بگم كه چقدر غصه تو دلم تلنبار شده
قصه زندگي تو گفتي و رفتي ؟ طاقت غم هاي منو نداشتي؟ باشه عيبي نداره من يه عمره كه الل بودم ، بازم الل مي شم . ولي اين
.رسمش نبود استاد ! اين رسمش نبود كه منو يه دفعه تنها بذاري و بري
اومده بودم پيشت كه از دست اين روزگار شكوه كنم . قرار نبود كه من گريه كنم اما اين اشك ها رو براي شما مي ريزم استاد .
براي زندگي يه از دست رفته ات . براي تنهايي ت . ببخش كه نتونستم بهت سر بزنم . بخدا گرفتار بودم استاد . بخدا استاد هر بار
كه مي اومدم پيشت ، دلم مي خواست كه بغلت كنم و زار زار گريه كنم . اما چه كنم كه شرم ، مانعم مي شد . خداحافظ پدر ، راحت
. بخواب
. سرم رو گذاشتم رو سينه ش و تلخ گريه كردم
بايد برنامه هاش رو جور كنيم . بلند شو ديگه ! . كاوه بلند شو بهزاد . خوب نيست بالا سر مرده گريه كني . بلند شو كار داريم
! حاال حال خودت هم دوباره بد ميشه
. بزور بلندم كرد . دولا شدم و صورت هدايت رو ماچ كردم
. كاوه – برو يه آبي به سر و صورتت بزن و بيا تا من يه زنگ به اورژانس تهران بزنم
. كاوه موبايلش رو در آورد و منم رفتم بيرون و صورتم رو شستم . وقتي برگشتم تازه ياد پاكت كنار آقاي هدايت افتادم
. مالفه رو كشيدم رو صورت آقاي هدايت و پاكت رو ورداشتم و وازش كردم
!بهزاد بابا جون سالم
". دوباره بغض گلوم رو گرفت"
الان كه اين نامه رو برات مي نويسم حال جسميم خوب نيست اما روحم خوشحاله . احساس مردن مي كنم . واسه همين هم
. خوشحالم
. فكر نكنم كه آفتاب فردا رو ببينم به اميد خدا البته . شايد خدا بخواد و به ديدن عزيزهام برم
. اگه اومدي و ديدي كه من مردم ، برام خوشحال باش نه ناراحت
. در اين مدت كوتاه كه با تو آشنا شدم ، عجيب بهت دل بستم . خودت ميدوني چرا
امشب خودم رو براي مردن آماده كردم . آخرين بار آهنگي رو كه ياسمين و علي دوست داشتن ، با ساز زدم و ساز و نقاشي
. ياسمين و تمام عكس هام رو سوزوندم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبزیارتۍامامحسینع
🍂سنگ تورو به سینه میزنم
🍂تو شاهۍ و غلام تو منم
🎤 #محمودکریمی
📽 #شور
🌷 #صلۍاللهعلیڪیااباعبدالله
🌷 #شبجمعه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_سـومــ
✍با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت با این سنش تازه هنوز حتی عقد هم نکردن اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون خبرش تو کل محل پیچیده
باورم نمی شد ...
اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید ...
- عشق پیری گر بجنبد میشه حال و روز اونها ...
بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ مصیبت مردم خندیدن نداره
حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه صداش رو نازک کرد
- داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما یا داداش مهرانت؟ دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه
خودش و دخترش فدام شن حالا ببینم دخترش توی این شرایط چه می خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق دلم براشون می سوخت من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه
اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم
خدا ... روی من غیرت داشت محال بود آزاری، بی جواب بمونه قبل از اون هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم
براشون یه وکیل خوب پیدا کردم اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم برای همین پیش از هر چیزی چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم از هر دری وارد شدیم فایده نداشت
این چیزی نیست که بشه درستش کرد خسته شدم از دست این زن با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم یهو بریدم با ناراحتی سرم رو انداختم پایین
بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم اصلا هم پشیمون نیستم دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ...
از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت دست از پا درازتر اومدیم بیرون چند لحظه همون جا ایستادم ...
- خدایا ... اگر به خاطر دل من بود به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ...
امتحانات پایانی ترم اول پس فردا یه امتحان داشتم از سر و صدای سعید یه دونه گوشی مخصوص مته کارها از ابزار فروشی خریده بودم
روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام سریع گوشی رو برداشتم ...
- تلفن کارت داره انسیه خانمه
از جا بلند شدم خدایا به امید تو
دلم با جواب دادن نبود توی ایام امتحان با هزار جور فشار ذهنی مختلف اما گوشی رو که برداشتم صداش شادتر از همیشه بود
شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من مهریه ام رو هم داد خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم همه اش از زحمات تو بود
دستم روی هوا خشک شد یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" صدام از ته چاه در می اومد
- نه انسیه خانم من کاری نکردم اونی که باید ازش تشکر کنید من نیستم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_چــهـارم
✍طول کشید تا باور کنم اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم کافی بود فراموش کنم بگم
خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ...
خیلی زود شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم
خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه حلالش کردم
و همه چیز تمام می شد ...
خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود ناپدید شد وجود و حضورش سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ...
خدایا من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم حضرت علی گفته تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره
نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی من بخشیدم همه رو به خودت بخشیدم حتی پدرم رو که تو و بودنت برای من کفایت می کنه
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم از دید من، این هم امتحان الهی بود
امتحانی که تا امروز ادامه داره و نبرد با خودت سخت ترین لحظاته اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ...
ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه تا حساب کار دستش بیاد حالا که خدا این قدرت رو بهت داده تو هم ازش انتقام بگیر ...
و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها فشار شیطان هم چند برابر می شد فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم
و خدایی استاد من بود که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ...
خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی ...
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت
علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود بعد از سربازی اومده بود دانشگاه هم رشته نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد تدریس خصوصی درس های دبیرستان عالی بود
از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن یاد تو افتادم اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ولی جا که بیوفتی پولش خوبه منم از خدا خواسته قبول کردم با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده
درست مثل چنین زمانی زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت
توی راه برگشت رفتم از خیابون سعدی کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود اما لازم بود بیشتر تمرین کنم
شب بود که برگشتم سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق مهران چرا کتاب دبیرستان خریدی؟
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند مامان گلم ... فدای تو بشم ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم همه چیز رو هماهنگ کردم تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن پول وکیل رو هم که دایی داده تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام خودم دنبال کار بودم ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼