❌داستان شگفت انگیز نبش قبر «تیمور لنگ»
در سال ۱۴۰۵ تیمورلنگ مرد. او را در مقبرهای در شهر سمرقند دفن کردند. او پس از مرگ خود امپراتوری وسیعی به جای گذاشت. این امپراتوری که با ریختن خون انسانهای بیشماری حاصل شده بود، از جنوب شرقی ترکیه امروزی تا مرزهای چین امتداد داشت.
گفته میشود که مقبرهٔ تیمورلنگ نیز همانند فراعنه دارای یک نفرین است که به نفرین تیمورلنگ شهرت دارد؛ به این معنا که هر کس به مقبرهٔ اش نزدیک شود، دچار مرگ و یا اتفاق ناخوشایندی خواهد شد. تا اینکه جمعی از محققان و باستانشناسان شوروی سابق به ریاست پروفسور میخاییل.ام. گراسیموف Mikhail. M. Grasimove یکی از برجستهترین محققان علم آناتومی تصمیم گرفتند تا قبر تیمورلنگ را باز کرده و جسد او را برای تحقیقات و چهرهشناسی به موسکو منتقل کنند.
گراسیموف به توسعه دانش بازسازی چهره بر اساس قراین میپرداخت. او توانست چهرهٔ بیش از دویست نفر را بازسازی کند؛ از آن جمله ایوان مخوف، تیمورلنگ، فردریش شیلر و... او در این مأموریت از پشتیبانی شخص ژوزف استالین، رهبر اتحاد شوروی نیز برخوردار بود. آنها در ژوئن ۱۹۴۲قبر تیمورلنگ را گشودند.
تیمورلنگ گروه باستانشناسی را تهدید میکند!
وقتی آنها قبر تیمورلنگ را گشودند، بوی عجیب و تندی استشمام کردند؛ مثل بوی روغنهایی که در مومیایی کردن اجساد فراعنه از آن استفاده می شد. بر روی قبر جملاتی حک شده است:
هر کس قبر مرا باز کند با دشمنی ترسناکتر از من مواجه خواهد شد.
و آن جملهٔ دیگر چنین بود: هنگامی که از گور خود برخیزم دنیا خواهد لرزید.
جسد تیمورلنگ را به موسکو منتقل کردند و به بررسی و تحقیقات بر روی آن پرداختند. پس از چندی، نتیجه تحقیقات گراسیموف نشان داد که تیمور فردی بلند قد، و با سینههای پهن و استخوان گونه و لب های درشت و قلوهای بوده و به نظر گراسیموف احتمالا این ادعای تیمور که او از نسل چنگیزخان است درست بوده است.
در آن زمان آلمانها عملیات معروف بارباروسا را علیه شوروی آغاز کرده بودند. در این عملیات آلمانها توانستند ضربات سنگینی به روسها وارد کنند.یک شایعه دهان به دهان میچرخید: نفرین تیمور لنگ حقیقت دارد.
گراسیموف پس از انجام تحقیقات تصمیم گرفت، جسد تیمورلنگ را به سمرقند بازگرداند. در این زمان نبرد مشهور استالینگراد اتفاق افتاد و به نفع شوروی پایان یافت.
این اتفاقات پشت سر هم باور به نفرین تیمورلنگ را در نزد برخی مردم قوت بخشید، در حالی که بسیاری آن را خرافهای میدانند که در نتیجه توالی چند حادثه پشت سر هم رخ داده است. این ماجرا امروز به نفرین تیمورلنگ و یا آنچه بدان افسانه تیمورلنگ میگویند، موسوم است.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_پـنـجـاه_نـهـم ✍پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن ال
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت
✍جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟
خندیدم و سرم رو انداختم پایین
نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم
جمله ام هنوز از دهنم در نیومده لبخند طعنه داری زد ...
ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ تو هم که آخرش هیچی نشدی مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران تو که سراسری نمی تونستی حداقل آزاد شرکت می کردی حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه
ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد ... پشت در با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ...
تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد
دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد به زور خندیدم بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم اصلا فکر نمی کردم اینقدر ...
پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود کمی آرام بشه
حالتش که عوض شد ... ساکت شدم خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ...
دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن فراموش کردم ... بگم ...
- خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم
مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد
برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ...
من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ...
توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ...
- مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست گیج و خسته چشم هام رو باز کردم بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟
کری؟ ... میگم مار مارم گم شده
مثل فنر از جا پریدم
یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟
به کر بودنت خنگی هم اضافه شد هفته پیش خریده بودمش
سریع از جا بلند شدم ...
تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟
آره بابا ... مار واقعی ...
آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ نگفتی نیشت میزنه؟ ...
- بابا طرف گفت زهری نیست مارش آبیه ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شصت_و_یـکمــ
✍شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم تا پیدا شدسعید رفت سمتش برش داره که کشیدمش عقب
- سعید مطمئنی این زهر نداره؟
علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود آروم رفتم سمتش و گرفتمش ...
کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ تو جعبه کفش
مار آرومی بود ولی من به اون حس بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت
سعید شک نکن مار آبی نیست اون که بهت دروغ گفته آبیه بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه
چند لحظه به ماره خیره شدم
- خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش
سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد
خیلی آروم دوباره رفتم سمتش و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه درش رو گره زدم رفتم لباسم رو عوض کردم
کجا میری؟
می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه اگر زهری نبود برش می گردونم ...
صبر کن منم میام و سریع حاضر شد
اول باور نمی کردن آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ...
خوب بیاید نگاه کنید این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره
کیسه رو از دستم گرفت تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید
- بچه ها راست میگه ماره زنده هم هست یکی شون دستکش دستش کرد و مار رو از توی کیسه در آورد و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد
- این مار رو کی بهتون فروخته؟ این مار نه تنها مار آبی نیست که خیلی هم سمیه گرفتنش هم حرفه ای می خواد کار راحتی نیست
سعید بدجور رنگش پریده بود
- ولی توی این چند روز هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم خیلی آروم بود ...
- خدا به پدر و مادرت رحم کرده مگه مار ... مرغ عشقه که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟
رو کرد به همکارش
مورد رو به 110 اطلاع بده باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته یا ممکنه بفروشه
سعید، من رو کشید کنار
- مهران من دیگه نیستم اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟
دلم ریخت ...
مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟
نه به قرآن ...
قسم نخور من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس
خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصت_و_دومـــ
✍هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد اما بدجور ترسیده بود توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم توی ذوق و حال جوانی پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ...
عبداللهی ، افسر پرونده خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ...
سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ...
- مهران اگه درگیری بشه چی؟ تیراندازی بشه چی؟
به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم
وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی از یه طرف، این طوری رنگت می پره ...
قرار شد ... سعید واسطه بشه و یکی از سربازهای کلانتری به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد منم باهاشون رفتم
پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن سعید مثل فشنگ در رفت ...
آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود و تعارف تکه پاره می کرد
کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ...
من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم آخر خنده اش ترکید و زد روی شونه سعید
خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون دیگه از این کارها نکن قدر داداشت رو هم بدون
از ما که دور شد خنده منم ترکید
- تیکه آخرش از همه مهمتر بود قدر داداشت رو بدون ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد
- روانی ... یه سوسک رو درخته به اونم بخند
خسته از دانشگاه برگشته بودم در رو که باز کردم یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد
آقا مهران
برگشتم سمتش انسیه خانم بود با حالت بهم ریخته و آشفته
- مادرت خونه نیست؟
نه ... دادگاه داشتن
بیشتر از قبل بهم ریخت
چی شده؟ کمکی از دست من برمیاد؟
سرش رو انداخت پایین
هیچی و رفت متعجب ... چند لحظه ایستادم شاید پشیمون بشه برگرده و حرفش رو بزنه اما بی توقف دور شد
رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود . داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ...
- چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم خیلی بهم ریخته بود چیزی نگفت و رفت نگرانش شدم
با حالت خاصی زل زد بهم ...
تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو
و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون
حقشه بلایی که سرش اومده با اون مازیار جونش ...
- برای مازیار اتفاقی افتاده؟
نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری فیلش یاد هندستون کرده ...
و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد چشم هاش برق می زد
- دختره هم سن و سال توئه از اون شارلاتان هاست دست مریم رو از پشت بسته ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃
#داستان_انبيا
#حضرت_داود
حضرت داود علیهالسلام از انبیاء بنیاسرائیل است، که علاوه بر قدرت معنوی و نبوّت، دارای حکومت ظاهری وسیع نیز بود،
نام مبارکش شانزده بار در کلام الله مجید ذکر شده است.
فهرست سورههایی که نام حضرت داود در آن ذکر شده است:
بقره 251- نساء163- مائده78- انعام84- اسراء55- انبیاء78، 79- نمل15،16- سباء10،12- ص20،22،24،26
وی ۴۳۳۳ سال بعد از هبوط آدم علیهالسلام در سرزمین بین مصر و شام (یا بیت اللحم) به دنیا آمد،
پدرش «ایشا» نام داشت، که با نُه واسطه به یکی از فرزندان حضرت یعقوب علیهالسلام (یهودا) میرسد.
نسب آن حضرت، داود بن عوید بن باعز بن سلمون بن نحشون بن عمی نادب بن رام بن حضرون بن فارص بن یهود بن اسحاق بن ابراهیم علیهالسلام
و منطقه حکومتی او از شامات تا سرزمین های اصطخر فارس بود
داود به معنای کسی است که زخم دل خویش را با داروی محبت التیام بخشد،
و بعضی گفته اند کسی که عشق و سوز خود را با اطاعت و فرمانبرداری از خداوند شفا بخشد.
آن حضرت در ابتدای جوانی شبانی میکرد و به خاطر شجاعت و دانایی و صدای خوبی که داشت شهرت یافت و در نزد (شانول) پادشاه وقت تقرب پیدا کرد و دختر او را به همسری گرفت و وارث سلطنت گردید
آن حضرت (مزامیر) را تصنیف کرد و بیت المقدس را پایتخت خود قرار داد.
روایت شده: داود علیهالسلام کنیزی داشت که هر شب مأمور بود، درب ورودی خانه وی را قفل نماید و بعد از آن داوود علیهالسلام به عبادت خدا مشغول میگشت.
شبی آن کنیزک، مردی غریبه را درون خانه اربابش دید. از او پرسید: که چه کسی تو را وارد خانه کرد و تو کیستی؟
او گفت: من کسی هستم، که بدون اجازه شاهان و حکمرانان بر آنها وارد میگردم.
داوود علیهالسلام این سخن را شنید متوجّه شد، که ملک الموت به سراغش آمده است، گفت: چرا قبلاً پيام نفرستادی، تا من برای مرگ آماده شوم؟
عزرائیل گفت: من قبلاً پیامهای بسیاری برای تو فرستادم!
داوود علیهالسلام گفت: آن پیامها را چه کسی برای من آورد؟
عزرائیل گفت: پدرت، مادرت، برادرت، همسایه ات و آشنایانت کجا رفتند؟
داوود گفت: همه مُردند.
عزرائیل گفت: آنها پیام رسانهای من به سوی تو بودند که تو نیز میمیری،
همان گونه که آنها مُردند.
سپس عزرائیل جان داوود علیهالسلام را قبض کرد.
وی صد سال عمر کرد، که چهل سال آن بر مردم حکومت و رهبری نمود.
وی را در بیت المقدّس کشور فلسطین به خاک سپردند.
او نوزده پسر از خود به جای گذاشت.
حضرت داود علیهالسلام حضرت سلیمان را به عنوان وصی و جانشین خویش معرفی کرد و طرح و نقشه مسجد الاقصی را به حضرت سلیمان داد تا آن را بنا کند.
حضرت سلیمان علیهالسلام حکومت و مقام علم و نبوّت داود علیهالسلام را به ارث برد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_اول
#شهدا_راه_نجات
داشتم میرفتم پایگاه که گوشیم زنگـ خورد
عکس فرحناز رو صفحه مبایل نمایان شد
زدم زیر خنده😂
پارسال که اردوی جهادی بودیم
آقایون نبودن
فرحناز داشت گل بازی میکرد
من فرت ازش عکس انداختم
هربارم که فرحناز زنگ میزنه
من میترکم از خنده
خخخخخخ
-الو سلام عشق زهرا
فرحناز:سلام خوبی ؟
کجایی؟
-همون جایی که تو داری میری
فرحناز:قانع شدم درحد المپیک
منو فرحناز هردو فرمانده پایگاه بودیم
من فرمانده پایگاه خواهران امامزاده حسین حٌدَیث
فرحناز فرمانده پایگاه امامزاده سلطان سیدمحمد حضرت مرضیه
فرحناز:زهرا برای هفته دفاع مقدس تصمیم گرفتی؟
-تقریبا
فرحناز :باشه شب میبینمت بعداز پایگاهتون
بیا خونه ما
خونه خودتون که دوره هست
-نه بابا مزاحم نمیشم
فرحناز :غلط کردی منتظرم
-به مامان بگم بعددیگه
فرحناز :باشه
وارد حیاط امامزاده شدم به ساعت دستم نگاه کردم ۹:۲۵دقیقه صبح
به عادت خودم
اول رفتم زیارت خود آقا
بعد زیارت شهدا
حدود یه ربع شد به سمت پایگاه رفتم
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامهـ دارد 📝
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دوم
#شهدا_راه_نجات
پایگاه تا ساعت ۶غروب دست خواهرا بود
۷شیفت برادران
امروز ساعت ۱۱صبح با اعضای شورا جلسه داشتیم درمورد هفته ""دفاع مقدس""""
وارد پایگاه شدم
بچه های شورا بین ۱۸-۲۵سال بود
باهمه سلام علیک کردم
همه بچه ها دوباره مشغول کارشون شدن
منم لب تاپ درآوردم
میترا رو صدا کردم
میترا:جانم زهرا
-میترا بیا بشین یه طرح برای غرفه کودک بزن از مطهره کمک بگیر
میترا:چشم فرمانده
یه چشم غره بهش رفتم
اخه خوشم نمیاد از این که فرمانده بهم بگن
رفتم سمت کمدم زوکن آوردم بیرون
۱۰:۳۰بود که کم کم بچه ها آمدن
خواهرم فاطمه مسئول تربیت بدنی پایگاه بود
شروع کردم جلسه رو
بسم الله الرحمن الرحیم
دخترا خوب میدونید که ده روز دیگه هفته دفاع مقدس
بچه ها من فکر کردم غرفه تو طلائیه بگیریم
دوتا بغلدست هم یدونه اش مشاوره میکنیم
یه دونه اش غرفه کودک
محدثه :همین ؟
-نه بابا دیدار از خانواده شهدا
دیدار از بسیجی نمومه پایگاه
دیدار با جانباز
با برنامه آقایون هم که همکاری و با پایگاه حضرت مرضیه هم که هستیم
رو به فاطمه گفتم :خانم صالحی با بسیج دانشگاهتون هماهنگ کن
ببین میان با تیم فوتبال حوزه مسابقه بدن
فاطمه :بله حتما
محدثه :چرا ساره نیومده جلسه
تا محدثه این حرف زد گوشیم زنگ خورد
اسم وعکس ساره رو گوشی نمایان شد
گوشیم جواب دادم :الو سلام ساره جان
کجاییـ خانم ؟
ساره : سلام زهرا من دارم با زینب دوستم میام پایگاه
ظاهرش یه ذره باما فرق داره
تورو خدا بچه ها بدبرخود نکنن
-نه حواسمون هست
گوشی که قطع کردم جریان برای بچه ها گفتم
فاطمه :خواهری جلسه تموم شد؟
-آره عزیزم
فاطمه: پس من یه زنگ بزنم به محمد آقا بیاد دنبالم
فاطمه:الوسلام محمدجان خوبی آقا
-....
فاطمه:میایی دنبالم جلسه تموم شده
بعداز تموم شدن صحبتش رو به من گفت آجی محمد میاد دنبالم
حدود یه ربع بعد شوهر خواهرم اومد
چادر سرکردم رفتم بیرون پایگاه
-سلام محمدآقا خوبی؟خانواده خوبن ؟
محمد:مرسی آجی همه خوبن
-جلسه شب هستی؟
محمد:بله حتما
یادم رفت بگم ما سه تا بچه ایم زهرا،فاطمه، محدثه
فاطمه از من ۲سال کوچکتره چندماهه نامزد کرده
پدرم جانبازجنگه
مادرم خانه دار
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامهـ دارد 📝
🚫کپی فقط به شرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#شهدا_راه_نجات
#قسمت_سوم
از کیف پولم ۳۵تومن به محدثه دادم
-محدثه جان لطفا برای بچه ها ساندویج بخر
برای ساره و زینبم بخر
ساره اومد بگو من مزارشهدام
محدثه: باشه
رفتم حسینه نمازم خوندم بعد رفتم مزارشهدا
یادم رفت کامل از خودم و خانواده ام بگم
من ترم ۷روانشناسی عمومیم دانشگاه آزاد باراجین درس میخونم
فاطمه خواهرم دانشجوی کارشناسی تربیت بدنی هست
فنقلم که عامل مرگه پایه هفتمه
اما مامان بابام خیلی دوستش دارن
وارد مزارشهداشدم به سمت مزار شهید عبدالرحمان عبادی رفتم همکلاسی بابام
بابام بازنشسته یه شرکته
و جانباز
بابام سال ۶۵ تو شلمچه اسیر میشه
سال ۶۶تو اسارت دست راستش با میله داغ میسوزنن
انگشتاش بندای اولش سوخته
تا سال ۷۰ اسیر بوده
چون خیلی تو اسارت سختی میکشه
قسم میخوره که ازدواج نکنه تا موجب آزار کسی بشه 😂😂
همون سال تو بنیاد شهید بصورت افتخاری کار میکنه
مامان بابا رو میبنه یه دل نه صد دل عاشقش میشه
به عمه ام میگه
عمه ام به گوش ددی میرسونه
دَدی هم میگه نه
اما یه روز تو اتاق عمه از دست خط مادر ایراد میگره
مادرهم کله بابا میکوبه به سقف
اون موقعه باباهم عاشق مامان میشه
بهمن ۷۰عقد
خرداد ۷۱عروسی
اینجانب هم الان مهر ۷۲وارد هستی میشم
بعد فاطمه آذر ۷۴
محدثه هم دی ۸۴
به مزار عبدالرحمان رسیدم
هروقت قرار بود یه مراسمی بگیریم میومدم پیشش تا کمکم کنه
عبدالرحمان قبل از جبهه و یا بهتر بگم اسمش تو شناسنامه رحمان
#چرا شهید عبادی روی مزارش عبدالرحمان است ؟
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده:
ادامهـــ دارد📝
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده
📖📚📖📚📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهارهم
#شهدا_راه_نجات
شهید عبدالرحمان عبادی متولد ۴۷/۱/۱ در استان قزوین است
پدربزرگوارش حاج حسن عبادی از افراد مومن و خوش نام محله دباغان 🙈 بود
مادرش سادات خانم از زنان عفیف و مربی قرآن به زنان سالخورده است
عبدالرحمان قبل از جنگ یا بهتر بگم قبل از انقلاب در بسیج فعالیت میکرد
بعداز حضور در جبهه از علمیات که برمیگرده به مادرش میگه عزیز رحمان اسم خداست من بنده خدام بهم بگید عبدالرحمان
بهمین دلیل رو مزارش نوشته شده عبدالرحمان عبادی
درتاریخ ۶۵/۱۰/۰۴در کربلایی ۴با سربند یازهرا به سوی پرودگار شتافت
با شستن مزارش بلندشدم
ساره از دور دیدم
به سمتم اومد
سارهـ :سلام فرمانده
-سلام زهرمار
جریان این دختر چیه ؟
ساره :آوردمش با تو دوست بشه و با بقیه بچه ها
که محجبه بشه
اما میخوام جانشینش کنی
-ها😳😳
ساره فاطمه یک سال نیم طول کشید تا بشه تربیت بدنی
ساره :زهرا توروخدا
این فرق داره
-خب چرا حالا شبیه پت مت میشی
بگو فردا دو قعطه عکس کپی کارت ملی بیاره ببرم بدم به آقای جعفری که استعلامش کنن
همچنین پرید از گردنم مثل کولا آویزان شد
خخخخخخخ
ساره شب جلسه داریم با فرمانده ناحیه و پایگاههای برادران هستن درمورد دفاع مقدس میخوام اوکی کنم غرفه تو طلائیه
ساره:اوهوم
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده؛
ادامه دارد📝
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجم
#شهدا_راه_نجات
با ساره به سمت پایگاه رفتیم
به محض باز کردن در پایگاه
انگار برق ۲۲۰ولت به من وصل کردن
یه دختر توپولی خیلی خوشگل روبروم بود
اما مانتوش کتی آستین هاش سه ربع
شلوارشم مچ پاها بیرون بود
یه شال سر کرده از جلو یه دست موش بیرون بود
ازپشتم موهای که دم اسبی بسته بود مشخص بود
ساره زد پشتم زهرا جان زینب
زینب ایشان زهرا صالحی بااین حرف ساره به خودم اومدم از شوک خارج شدم
دستم بردم و گفتم سلام عزیزم خوش اومدی به جمع عاشقان ولایت
اونم یه لبخندی زد گفتم ممنونم
درهمین حین محدثه با ساندویجا اومد
محدثه فوق العاده دختر مذهبی بود
همسرشم پاسدار بود
اونم بچه هنگ بود اما با چشمک من سریع جریان فهمید
زوکن ها جمع کردیم
و با خنده مسخره بازی ناهار خوردیم
و زینب با تعجب همه کارامون میدید
محدثه درحالی میخواست یه گاز از ساندویجم بگیره
و اذیتم کنه
به زینب گفت :زینبی چیه چرا متعجبی
-آخه شماها خیلی با ذهنیت من از بچه مذهبی ها فرق دارید
مطهره:حالا خل بازی های ما ندیدی
ناهار که تموم شد زینب داوطلب شد پایگاه جارو زد
معلوم بود دختر خوبیه فقط باید بهش وقت داد
بعدازظهر تا ۶حلقه های صالحین تشکیل شد
من یه سرکشی بهشون کردم
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده :
ادامهــ دارد 📝
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت203 رمان یاسمین بلند شديم و با ماشين كاوه به خونه آقاي هدايت رفتيم . اما هر چي در زديم كسي جوا
#پارت204 رمان یاسمین
كاوه – بهزاد ، نظرت چيه ؟ يعني مهسا رو كه ديگه ديدي؟
كاوه خري يا خودت رو به خريت مي زني ؟-
. كاوه – خر نيستم ، خودم رو به خريت مي زنم
. پاشو بريم ديگه-
.كاوه – زوده بابا يه خرده دندون رو جيگر بذار
! آخه دلم خيلي شور مي زنه-
. كاوه – ببين بهزاد ، مي خوام باهات حرف بزنم
. من حوصله ندارم كاوه-
! كاوه – يعني چي ؟ مگه مي خواي كوه بكني ؟ تو فقط گوش كن ببين چي مي گم . از دستت ناراحت مي شم ها
! به درك-
كاوه – حاال گوش مي دي ببيني چي مي گم ؟
! بفرمائيد-
مي گم بهزاد ، با اين برنامه كه تو و مادر فرنوش پيش اومده ، به نظر تو بازم صالح هست كه با فرنوش ازدواج كني –كاوه
؟يعني فكر نمي كني كه فرنوش كار درستي كرده كه ول كرده و رفته ؟ فكر نمي كني كه پس فردا كه با هم ازدواج كردين ، ديگه تو
نمي توني تو روي مادرش نگاه كني؟
مگه من چيكار كردم كه نتونم تو روي مادرش نگاه كنم ؟-
منظورم رو بدگفتم . يعني اون نمي تونه تو چشمهاي تو نگاه كنه . تازه فرنوش هم هيچوقت اين موضوع يادش نمي ره . –كاوه
حاال كه جريان علني شده ، فرنوش بيچاره با چه رويي بياد و زن تو بشه ؟اصالً ديگه رغبت مي كنه بگه يه همچين زني مادرشه ؟
اگه اين برنامه به گوش پدرش برسه چي ؟ مي دوني چه خر تو خري مي شه ؟
اينا رو براي چي مي گي كاوه ؟ فعالً كه فرنوش گذاشته و رفته و خبري ازش نيست . منم كه كاري از دستم بر نمي آد . سرم به -
.تموم شد رفت پي كارش . زندگي خودم گرمه
كاوه – آهان ! منم همين رو مي گم ! مي گم اگه فكر فرنوش رو از سرت بيرون كني ، بهتره . با اين جريان كه پيش اومده، اين
. ازدواج صورت نگيره به صالحه هر دوتونه
كاوه كالفه م كردي ! پاشو يه ساعت شد . بريم سراغ هدايت . پاشو . يادت رفته تا چند روز پيش چي مي گفتي ؟ حاال داري چي -
مي گي ؟ اين نون رو تو توي دامن من گذاشتي ! من داشتم مثل آدم زندگي مو مي كردم . اومدي و منو ورداشتي بردي در خونه
فرنوش كه اون جريان تصادف پيش اومد ! يادت رفته ؟
! حاال نشستي برام داستان تعريف مي كني
! كاوه – من چه مي دونستم كه ننه ش مي شنگه
. حواست به حرف زدنت باشه كاوه-
!كاوه – ببخشيد ! من چه مي دونستم كه خانم ستايش دلي داره به زيبا به طراوت شكوفه هاي بهاري و گرمي يه استكان آبجوش
! چه مي دونستم سر و گوشش مثل موج دريا ، تا تو رو مي بينه به تالطم در مي آد ، يعني مي جنبه
مي شه كاوه جون الل بشي و بلند شي بريم؟-
پياده شديم و در زديم . بازم خبري نشد . چند بار . پول آبميوه رو دادم و راه افتاديم . چند دقيقه بعد رسيديم به خونه آقاي هدايت
. محكم در زديم
ديدي حاال كاوه خان ؟ پس كجاست آقاي هدايت ؟-
كاوه – چه ميدونم بابا؟ مگه دست من سپرده بوديش؟
! دوبار صداي ناله طال اومد . اين دفعه عالوه بر ناله ، خودش رو هم مي زد به در خونه
ببين اين حيوون چيكار داره مي كنه ؟-
كاوه – انگار راست مي گي ! حاال چيكار كنيم؟
. برو كنار ببينم-
مي خواي از در خونه مردم بري باال ؟ يه نفر برسه اينجا نمي گه اينا اومدن دزدي ؟!ا !حداقل بذار من برم باال ! چه جوني –كاوه
! داري تو ! پناه بر خدا ، دو ساعت نيسا از بيمارستان مرخص شدي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت205 رمان یاسمین
اومدم كنار . كاوه از در رفت بالا و پريد تو باغ و در رو واز كرد . تا من رفتم تو ، طال زبون بسته اومد تو بغل من و بعدش به
. طرف ساختمون حركت كرد
. ديگه دلم گواهي داد كه يه اتفاق بدي افتاده
. تا وارد ساختمون شديم . بوي بدي به شاممون خورد . به طرف اتاق هدايت رفتيم . بو شديدتر شد حيف ! كار از كار گذشته بود
بيچاره پيرمرد ، وسط اتاق رو به قبله دراز كشيده بود و يه مالفه انداخته بود روي خودش و تا سينه اش كشيده بود باال . بالش رو
. هم از زير سرش برداشته بود
طال اومد پائين پاي آقاي هدايت نشست ! چشمهاش بسته بود و چهره ش مي خنديد ! مثل اين بود كه داره يه خواب خوب مي بينه
كاوه اومد جلو و دست هدايت رو گرفت و برگشت به من نگاه كرد و يه سري تكون داد . . و پوزه اش رو گذاشت روي پاي هدايت
. بعد بلند شد و پنجره هارو واز كرد
. هواي اتاق عوض شد
. برگشتم به ديوار كه نقاشي صورت ياسمين بهش بود نگاه كردم
اومدم نشستم باالي سر آقاي هدايت تو . جاي تابلو خالي بود اما رو طاقچه يه پاكت بود روش نوشته بود خدمت پسرم بهزاد
. صورتش نگاه كردم . انگار به آرزوش رسيده بود
. خودش رو براي مردن آماده كرده بود . دستي به موهاي سفيدش كشيدم كه مثل برف بود . ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم
رفتي ؟ استاد ؟راحت شدي ؟ رفتي ديدن ياسمين و علي ؟-
: زدم زير گريه
! بالاخره بدبختي ها و سختي هات تموم شد-
بخواب پدر . ببخش كه بلد نيستم ساز بزنم وگرنه آخرين قصه رو برات مي گفتم ! پدر تازه مي خواستم من برات قصه بگم . تازه
. قصه زندگيم رو برات بگم . مي خواستم من برات درد و دل كنم
. اومده بودم بگم چطور فرنوشم منو گذاشته و رفته . اومده بودم بگم كه چقدر غصه تو دلم تلنبار شده
قصه زندگي تو گفتي و رفتي ؟ طاقت غم هاي منو نداشتي؟ باشه عيبي نداره من يه عمره كه الل بودم ، بازم الل مي شم . ولي اين
.رسمش نبود استاد ! اين رسمش نبود كه منو يه دفعه تنها بذاري و بري
اومده بودم پيشت كه از دست اين روزگار شكوه كنم . قرار نبود كه من گريه كنم اما اين اشك ها رو براي شما مي ريزم استاد .
براي زندگي يه از دست رفته ات . براي تنهايي ت . ببخش كه نتونستم بهت سر بزنم . بخدا گرفتار بودم استاد . بخدا استاد هر بار
كه مي اومدم پيشت ، دلم مي خواست كه بغلت كنم و زار زار گريه كنم . اما چه كنم كه شرم ، مانعم مي شد . خداحافظ پدر ، راحت
. بخواب
. سرم رو گذاشتم رو سينه ش و تلخ گريه كردم
بايد برنامه هاش رو جور كنيم . بلند شو ديگه ! . كاوه بلند شو بهزاد . خوب نيست بالا سر مرده گريه كني . بلند شو كار داريم
! حاال حال خودت هم دوباره بد ميشه
. بزور بلندم كرد . دولا شدم و صورت هدايت رو ماچ كردم
. كاوه – برو يه آبي به سر و صورتت بزن و بيا تا من يه زنگ به اورژانس تهران بزنم
. كاوه موبايلش رو در آورد و منم رفتم بيرون و صورتم رو شستم . وقتي برگشتم تازه ياد پاكت كنار آقاي هدايت افتادم
. مالفه رو كشيدم رو صورت آقاي هدايت و پاكت رو ورداشتم و وازش كردم
!بهزاد بابا جون سالم
". دوباره بغض گلوم رو گرفت"
الان كه اين نامه رو برات مي نويسم حال جسميم خوب نيست اما روحم خوشحاله . احساس مردن مي كنم . واسه همين هم
. خوشحالم
. فكر نكنم كه آفتاب فردا رو ببينم به اميد خدا البته . شايد خدا بخواد و به ديدن عزيزهام برم
. اگه اومدي و ديدي كه من مردم ، برام خوشحال باش نه ناراحت
. در اين مدت كوتاه كه با تو آشنا شدم ، عجيب بهت دل بستم . خودت ميدوني چرا
امشب خودم رو براي مردن آماده كردم . آخرين بار آهنگي رو كه ياسمين و علي دوست داشتن ، با ساز زدم و ساز و نقاشي
. ياسمين و تمام عكس هام رو سوزوندم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبزیارتۍامامحسینع
🍂سنگ تورو به سینه میزنم
🍂تو شاهۍ و غلام تو منم
🎤 #محمودکریمی
📽 #شور
🌷 #صلۍاللهعلیڪیااباعبدالله
🌷 #شبجمعه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_سـومــ
✍با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت با این سنش تازه هنوز حتی عقد هم نکردن اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون خبرش تو کل محل پیچیده
باورم نمی شد ...
اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید ...
- عشق پیری گر بجنبد میشه حال و روز اونها ...
بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ مصیبت مردم خندیدن نداره
حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه صداش رو نازک کرد
- داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما یا داداش مهرانت؟ دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه
خودش و دخترش فدام شن حالا ببینم دخترش توی این شرایط چه می خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق دلم براشون می سوخت من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه
اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم
خدا ... روی من غیرت داشت محال بود آزاری، بی جواب بمونه قبل از اون هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم
براشون یه وکیل خوب پیدا کردم اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم برای همین پیش از هر چیزی چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم از هر دری وارد شدیم فایده نداشت
این چیزی نیست که بشه درستش کرد خسته شدم از دست این زن با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم یهو بریدم با ناراحتی سرم رو انداختم پایین
بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم اصلا هم پشیمون نیستم دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ...
از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت دست از پا درازتر اومدیم بیرون چند لحظه همون جا ایستادم ...
- خدایا ... اگر به خاطر دل من بود به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ...
امتحانات پایانی ترم اول پس فردا یه امتحان داشتم از سر و صدای سعید یه دونه گوشی مخصوص مته کارها از ابزار فروشی خریده بودم
روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام سریع گوشی رو برداشتم ...
- تلفن کارت داره انسیه خانمه
از جا بلند شدم خدایا به امید تو
دلم با جواب دادن نبود توی ایام امتحان با هزار جور فشار ذهنی مختلف اما گوشی رو که برداشتم صداش شادتر از همیشه بود
شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من مهریه ام رو هم داد خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم همه اش از زحمات تو بود
دستم روی هوا خشک شد یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" صدام از ته چاه در می اومد
- نه انسیه خانم من کاری نکردم اونی که باید ازش تشکر کنید من نیستم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_چــهـارم
✍طول کشید تا باور کنم اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم کافی بود فراموش کنم بگم
خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ...
خیلی زود شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم
خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه حلالش کردم
و همه چیز تمام می شد ...
خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود ناپدید شد وجود و حضورش سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ...
خدایا من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم حضرت علی گفته تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره
نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی من بخشیدم همه رو به خودت بخشیدم حتی پدرم رو که تو و بودنت برای من کفایت می کنه
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم از دید من، این هم امتحان الهی بود
امتحانی که تا امروز ادامه داره و نبرد با خودت سخت ترین لحظاته اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ...
ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه تا حساب کار دستش بیاد حالا که خدا این قدرت رو بهت داده تو هم ازش انتقام بگیر ...
و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها فشار شیطان هم چند برابر می شد فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم
و خدایی استاد من بود که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ...
خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی ...
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت
علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود بعد از سربازی اومده بود دانشگاه هم رشته نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد تدریس خصوصی درس های دبیرستان عالی بود
از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن یاد تو افتادم اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ولی جا که بیوفتی پولش خوبه منم از خدا خواسته قبول کردم با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده
درست مثل چنین زمانی زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت
توی راه برگشت رفتم از خیابون سعدی کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود اما لازم بود بیشتر تمرین کنم
شب بود که برگشتم سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق مهران چرا کتاب دبیرستان خریدی؟
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند مامان گلم ... فدای تو بشم ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم همه چیز رو هماهنگ کردم تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن پول وکیل رو هم که دایی داده تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام خودم دنبال کار بودم ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#دام_زن_زن_رقاصه
روزی جمعی از اشرار اصفهان که مرتکب هرگونه خلافی شده بودند، تصمیم می گیرند کار جدیدی و سرگرمی تازه ای برای آن روز خود بسازند. پس از شور و مشورت با یکدیگر، به این فکر می افتند که یک نفر روحانی را پیدا کرده و سر به سر او گذاشته و به اصطلاح خودشان (تفریحی) بکنند!
به همین خاطر در خیابان و کوچه به دنبال یک روحانی می گردند که از قضا چشم آنان به عارف بالله و سالک الی الله مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ محمد بیدآبادی (رضوان الله علیه) می افتد که در حال گذر بودند.
گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و دست آقا را می بوسند و از ایشان تقاضا می کنند که جهت ایراد خطبه عقد به منزلی در همان حوالی بروند و دو جوان را از تجرد درآورند.
ایشان نگاهی به قیافه شیطان زده آنان نمود و در هیچ کدام اثری از صلاح و سداد نمی بینند ولی با خود می اندیشند که شاید حکمتی در آن کار باشد، به همین دلیل دعوت را قبول نموده و به همراه آنان به یکی از محله های اصفهان می روند. سرانجام به خانه ای می رسند و آنان از ایشان دعوت می کنند که به آن مکان وارد شوند.
به محض ورود ایشان، زنی سربرهنه و با لباس نامناسب و صد قلم آرایش صورت، از اتاق بیرون آمده و خطاب به مرحوم حضرت آیت الله بیدآبادی (نور الله قبره) می گوید: به به!حاج آقا خوش آمدی، صفا آوردی!!
ایشان متوجه قضایا می شوند و قصد مراجعت می کنند که جمع اوباش جلوی ایشان را گرفته و می گویند:
چاره ای نداری جز این که امروز را با ما بگذرانی!!!
آن عالم سالک در همان زمان متوجه دسیسه آن گروه مزاحم می شوند و به ناچار داخل اتاق می شوند. آن جماعت گمراه به ایشان دستور می دهند که در بالای اتاق بنشینند، و سپس همان زن که در ابتدا به ایشان خوش آمد گفته بود، در حالی که دایره ای یا تنبکی به دست داشته، وارد اتاق می شود و شروع به زدن و رقصیدن نموده و به دور اتاق می چرخد!!
جماعت اوباش نیز حلقه وار دور تا دور اتاق نشسته و کف می زنند. زن مزبور، در حال رقص گه گاه به آن عالم ربانی نزدیک شده و در حالی که جسارتی به آن بزرگوار نیز می نماید، این شعر را خطاب به ایشان خوانده و مکرر می گوید:
در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را!!!!!
پس از دقایقی که آن گروه گمراه غرق شعف و شادی و سرگرمی خود بودند و ایشان سر به زیر افکنده بودند، ناگهان سر بلند کردند و خطاب به آنان می فرماید:
تغییر دادم………
به محض آن که این دو کلمه از دهان عالم سالک خارج می شود، آن جماعت به سجده می افتند و از رفتار و کردار خود عذرخواهی نموده و بر دست و پای آن ولی الهی بوسه می زنند و ایشان نیز حکم توبه بر آنان جاری می نماید.
در ارتباط با این حادثه خود آن بزرگوار فرمودند:
در یک لحظه قلب آنان را از تصرف شیطان به سوی خداوند بازگرداندم…..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔥💥🔥💥🔥💥🔥
*رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_ششم
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۶بود همگی از پایگاه خارج شدیم
به فرحناز زنگ زدم گفتم میرم خونشون
همه از هم خداحافظی کردیم
از شانس شد زینب هم محله ای فرحنازه
سر خیابان به زینب گفتم وایستا من اینجا چرت و پرت بخرم
زینب:چرت و پرت 😳😳
-آره بیا
رفتیم تو سوپر مارکت من چند تا چپس و پفک و پفیلا و ماست موسیر خریدم
زینب:شما از اینا میخورید ؟
-نه ما آدم فضایی هستیم
دم خونه فرحناز اینا مااز هم جداشدیم
مامان فرحناز بنده خدا سالاد الویه😋😋😋درست کرده بود
ساعت ۹منو فرحناز به سمت مسجدالنبی راه افتادیم
جلسه تو شبستان أمیرالمومنین مسجدالنبی بود
باچند از خانما سلام علیک کردیم رفتیم داخل
بعداز یه ربع سرهنگ شیخی فرمانده ناحیه اومدن
خواهرا یه ردیف
برادران روبرو نشسته بودن
همه برناممون گفتیم
الحمدالله قرار شد دوتا غرفه به من بدن
فرحنازم که یادواره شهدای محله راه آهن برقرار کنه
بعد از جلسه رفتم سمت سرهنگ شیخی
-سلام جناب سرهنگ
سرهنگ شیخی:سلام دخترم خوبی ؟
خانواده خوبن ؟
-ممنونم
جناب سرهنگ یکی از دخترای که بامن میاد طلائیه
متاسفانه محجبه نیست
جناب سرهنگ دستی به ریش سفیدش کشید گفت :خب باشه
-نمیخوام بهش گیر بدن
سرهنگ:هرکی حرف زد بگو بامن هماهنگ کردی
دوروز دیگه هم برو غرفه هات انتخاب کن
-خیلی ممنونم جناب سرهنگ
سرهنگ:خواهش میکنم
یاعلی
محمد منتظر من بود
به اصرار فرحنازم بردیم رساندیم خونه شون
یادم رفت ازدواج فاطمه بگم
متاسفانه تو شهرما رسمه تا خواهر بزرگ ازدواج نکنه خواهر کوچک ازدواج نکنه
اما الحمدالله تو خاندان صالحی چنین رسمی نیست
محمد فاطمه تو یه جلسه تو سپاه میبنیه
باخودش حرف میزنه اون میگه
با من حرف زد
با وساطت من فاطمه راضی شد
نام نویسنده : بانو.....ش
آیدی نویسنده :
ادامه دارد 📝
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💥💥💥
*رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتم
#شهدا_راه_نجات
بعداز نیم ساعت رسیدیم خونه
فاطمه و مامان خب به محمد محرم بودم
محدثه فنقل با بلوز شلوار بود
سریع بهش چشم غره رفتم که رفت سارافون پوشید
منم رفتم اتاقم یه تونیک بلند با یه چادر آبی نقره کوب سر کردم
قبل از خروج شماره خانم بخشی (محدثه شورا)گرفتم
-سلام محدثه جان خوبی خواهری؟
محدثه: سلام ممنون تو خوبی ؟محدثه میتونی زینب بعنوان جانشین قبول کنی؟
محدثه :چرا نتونم دم داره یا شاخ 😂😂😂😂
-فردا مدارکش میدم استعلام
محدثه :اوکی سید داره صدام میکنه یاعلی
وارد پذیرایی شدم
درحالی داشتم آب میخوردم
گفتم فردا باید قبل از دانشگاه برم سپاه یه عالمه کار دارم
عامل مرگم :منم میام
-کجا😳😳
محدثه خواهرم (عامل مرگ): سپاه دیگه
-تو سپاه چیکار داری؟
محدثه: میخوام بیام پیش سرهنگ شیخی شکلات بگیرم
-یاامامزاده بیژن بیا من دوتن بهت شکلات میدم
فقط نیا
عامل مرگ :نموخوام
نموخوام
خلاصه بگم ازپسش برنیومدم قرارشد صبح باهم بریم سپاه
اونشب محمد گفت غرفه چیکارکنیم
هرشب چندنفر بریم
دخترای محجبه ببرم
که دردسر نشه
گفت خودشم از طرف بسیج دانشجویی تو غرفه هاست بهمون سر میزنه
یه خبر خوب دیگه که فردا و پس فردا آزمون نهایی محمد برای ورود به سپاهه
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده:
ادامه دارد 📝
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💥💥💥💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💢💢💢💢
*رمان فوق العاده زیبای شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتم
#شهدا_راه_نجات
فردا ۸صبح بعداز صبحانه پاشدم حاضر بشم که دیدم محدثه خانم زودتر ازمن
پاشده روسری لبنانی بسته داره چادر حسنا دورکمرش میبنده
-محدثه کجا ان شاالله ؟
محدثه: با آجی جونم میریم سپاه
-خیلی ممنون
محدثه :خواهش میکنم قابل نداشت
فاطمه از تو اتاق خواب اومد بیرون و گفت میشه منم برسونی دانشگاه
قیافه ام رفت توهم دانشگاه تا سپاه دور بود
تا اومدم حرف بزنم محدثهـ پرید وسط و گفت :نخیرم نمیشه راهمون دور میشه خودت برو
فاطمه :بله مادرشوهرجان
خخخخخخخخخخ این یه اصطلاح بود
با محدثه اول رفتیم پایگاه مدارک زینب گرفتیم
ببریم سپاه برای استعلام
تو عکس موهاش تا نصفه بیرون بود
نیم ساعت بعد رسیدیم سپاه
پسرعموم مرتضی دیدیم
مرتضی برادری بود که نشد یا خداخواست داشته باشم
چهارسال پیش وقتی نامزدیم بهم خورد
بعداز مامان و بابا مرتضی تنها کسی بود که پشتم موند
دوروز مونده به عقدم اومدن انگشتر نشان پس گرفتن
من واقعا مصطفی دوست داشتم
همه فامیل گفتن زهرا یه غلطی کرده که پسره پشیمون شده
رفتیم جلو سلام علیک کردیم
هزار ماشاالله باشه پسرعموم یه پسر ۷ماهه و یه دختر ۵ساله داشت
بعداز سلام علیک رفتم اتاق آزموش
-سلام آقای عزیزی خوب هستید؟
آقای عزیزی:ممنون مچکر خواهر صالحی
درخدمت
-بله ببخشید میخواستم این خانم استعلام کنید
آقای عزیزی:بله اما درتعجبم که فقط یک نفر جهت استعلام آوردید
-بله میخوام جانشین عقیدتیش کنم آخه
پس لطفا سریع تر بشه
بعدش رفتم دنبال کارای برنامه دفاع مقدس
محدثهـ رفته بود اتاق مرتضی
نام نویسنده :بانو......ش
آیدی نویسنده:
ادامه دارد
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💢💢💢💢💢#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🔥❤🔥❤🔥❤🔥
*رمان ما فوق جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نهم
#شهدا_راه_نجات
به سمت اتاق مرتضی رفتم
مرتضی مسئول فرهنگی ناحیه بود
در زدم
مرتضی :بفرمایید
در که باز کردم :محدثه بیا بریم
مرتضی :خواهری بیاتو کارت دارم
درحالی که کفشام درمیاوردم گفتم چیزی شده
برای نسرین بچه ها مشکلی پیش اومده
مرتضی :دختر چیه
نه همه خوبن
درمورد نمایشگاه دفاع مقدسه
-اوهوم
مرتضی :زهرا هرکس نبری نمایشگاه
خودتم خوب یه سری از این جماعت متظاهر میشناسی
-من با جناب سرهنگ صحبت کردم
مرتضی: یاخدا
سه روز دیگه برو غرفه هات انتخاب کن
-باشد
سلام برسان به بچه ها و خانم گلت
مرتضی :کانال قزوینی شد 😂😂😂
تو اون سه روز هیچ اتفاق نیوفتاد
روز سوم منو ساره محدثه بخشی رفتیم برای انتخاب غرفه
آقای عزیزی همون جا دیدم
گفت استعلام زینب مشکل نداره و میتونه جانشین بشه
از طلائیه داشتیم برمیگشتیم مطهره به ما محلق شد
۴۰-۵۰مقوا و چوپ کباب خریدیم
مدادرنگی ،مدادشمعی، پاکن
چند بسته برگه A4
رفتیم پایگاه زنگ زدیم بچه ها بیان کمک
سرراهمون زنگ زدیم همه بیان کمک از جمله زینب
برای ناهار تا گفتم ساندویج همه جیغ زدن برای همین محدثه گفت مامانش غذا میپزه
تا گفت ناهار آبگوشته
صدای جیغ دست هورا بچه ها رفت بالا
اونروز ۳۰۰تا پروانه درست کردیم
ساعت ۵:۳۰غروب همه وسایل جمع کردیم پروانه ها ریختیم تو باکس بزرگ
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
ادامه دارد
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤🔥❤🔥❤🔥❤🔥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💢💥💢💥💢💥💢💥
*رمان جذاب و خواندنی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دهم
#شهدا_راه_نجات
تا سه روز مونده بود به هفته دفاع مقدس ما حدود ۱۰۰۰پروانه درست کردیم
با مرتضی هم هماهنگ کردم تلمپه گاز هیدروژن بیاره
بادکنک باد،کنیم
امروز باید بریم نمایشگاه غرفه ها تزئین کنیم
من ،ساره،زینب ،محدثه و مطهره فسقلی
پاسدارای تو نمایشگاه همه با اخم ،چشم غره نگاه میکردن
تا ما رسیدیم مرتضی تورماهی ،عروسکا آورد
فرهنگی تیپ ۸۲ صاحب الامر قزوین چون ما تنها غرفه کودک بودیم
برامون ده بیست عروسک فرستاده بود
محدثه خواهرم اومده بود
مرتضی: تعجب این وروجک ساکته
-داداشی آجی زهرا قول داده منو ببره قلعه سحرآمیز
مرتضی :همون تو وروجک آرومی
جنس زینب فوق العاده پاک بود
اما خیلی مردای ناپاک نگاش میکردن
مرتضی منو آروم کشید کنار گفت هرکاری میکنی بکن این دختر محجبه تر بیاد نمایشگاه
محدثه که داشتم میبردم قلعه سحرآمیز
یه کلاه حجاب و ساق دست هویه کاری خوشگل برای زینب خریدم
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده :
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💢💥💢💥💢💥💢💥💢#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت205 رمان یاسمین اومدم كنار . كاوه از در رفت بالا و پريد تو باغ و در رو واز كرد . تا من رفتم تو
#پارت206 رمان یاسمین
حال عجيبي دارم امشب ، هر جا چشم مي اندازم ، يه لحظه صورت علي و ياسمين رو مي بينم . خدا كنه كه وقت ديدار رسيده باشه
.
من تو اين دنيا هيچ فاميل و قوم و خويشي ندارم ، فقط دلم براي اين طال زبون بسته نگرانه . اگه من طوريم شد اين حيوون رو ببر
. مي مونه فقط تو . و تو جنگلي جايي ولش كن
تو همين پاكت يه وصيت نامه هست . نسخه ديگرش پيش يه وكيله كه اسم و آدرسش رو برات نوشتم . ثلث هر چي دارم رو واسه
. تو گذاشتم
. پسرم اين دنيا و پول هاش و هر چي كه توش بود . به من كه وفا نكرده ، اميدوارم براي تو اومد داشته باشه
. تكليف بقيه اموالم رو هم معلوم كردم . بقيه ش رو بخشيدم كه باهاش يه پرورشگاه حسابي بسازن
! امشب برگشتم و به زندگيم نگاه كردم . حاال ، در لحظه مرگ مي فهمم كه زندگي ارزش هيچي رو نداره . بخدا قسم
. خواهش كه ازت دارم اينه كه برام هيچ مراسمي نگيري
. دلم مي خواد منم مثل بچه م علي به خاك سپرده بشم . يعني كسي رو هم ندارم
بهزاد ، من از بچگي آرزو داشتم كه يه روزي پولدار بشم كه شب ها سرگرسنه زمين نذارم . پولدار هم شدم اما ، هميشه
!مثل ندارها زندگي كردم . نداري اون چيزهايي رو كه آرزوش رو داشتم ! نداري عشق
اميدوارم تو خوب زندگي كني . يه جايي واسه طال پيدا كن و اونجا ولش كن كه هزار كيلو طالي اين دنيا به پاي محبت اين حيوون
. زبون بسته نمي رسه
. ديگه حرفي واسه گفتن ندارم . ازت خداحافظي مي كنم و تو رو به خدا مي سپرم
. تا حاال مثل مرده بودم ، مثل يه زنده به گور ! ولي احساس مي كنم كه اگه خدا بخواد . از امشب به بعد زنده مي شم و آزاد
. خدا كنه بتونم اون دنيا زن و بچه م رو ببينم
. خدانگهدار پسرم
: نامه كه تموم شد رفتم باال سرش و دوال شدم و دوباره بوسيدمش و گفتم
! خدارحمتت كنه استاد-
: كاوه در حاليكه نامه رو از من مي گرفت پرسيد
چرا بهش مي گي استاد ؟-
براي اينكه استاد بود . استاد وفاداري! از وفا و مهر و محبتي كه تو قلبش بود بگذريم ، تا حاال اسم استاد ... رو نشنيدي ؟ همين -
.آدم بود كه اينجا خوابيده
كاوه – چي مي گي ؟ اين استاد .... بود ؟ پس چرا خودش رو هدايت معرفي مي كرد ؟
نمي خواست كسي بشناسدش . نمي خواست خاطراتش براش زنده بشن . تا قبل از روزي كه به من بربخوره ، خودش رو تو -
. خودش گم و گور كرده بود
. كاوه – اي دل غافل ! كاش زودتر به من گفته بودي
: همونطور كه نگاهم به استاد بود پرسيدم
اگه مي گفتم چيكار مي كردي؟-
مي اومدم اون دستهاش رو ماچ مي كردم . عجب پنجه اي داشت و چه چيزهايي ساخته بود ! يكي دو تا از آهنگ هاش رو –كاوه
. تو يه صفحه قديمي شنيده بودم
... چه روزگاري يه ! شنيده بودم يه خواننده زني
: نذاشتم حرفش رو تموم كنه و گفتم
كاوه به اورژانس زنگ زدي ؟-
كاوه – آره االن بايد برسن . بذار اين نامه رو بخونم ببينم چي نوشته ؟
! تا كاوه نامه رو مي خوند رفتم سراغ طال . ناز و نوازشش كردم . زبون بسته از پايين پاي استاد تكون نمي خورد !عجب وفايي
! كاوه – ا ا ا ....! بهزاد اين خيلي آدم بوده ها ! خيلي مرد بوده
!! مي دوني ثلث اين خونه و باغ چقدر مي شه ؟ شايد حدود سيصد ، چهارصد ميليون تومن مي شه
! آره اما بايد ديد كه به من وفا مي كنه ؟ به صاحبش كه نكرد-
. با موبايل كاوه يه زنگ به وكيل استاد زديم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت207 رمان یاسمین
اورژانس هم رسيد و پس از معاينه ، علت مرگ رو ايست قلبي نوشت
نيم ساعت بعدش ، وكيل استاد اومد و ترتيب كارها رو داد و همون روز جسد استاد رو به خاك سپرديم . بدون مراسم ، همونطور
. كه خودش خواسته بود
! دفتر زندگي يه هنرمند بسته شد
فرداش هم مأمورها با وكيل استاد اومدن و خونه رو مهر و موم كردن تا تكليفش معلوم بشه . من و كاوه هم طال رو برداشتيم و با
. يه وانت برديمش و تو جنگل هاي شمال آزادش كرديم
زبون بسته اولش از ما دل نمي كند و جدا نمي شد اما يه يه ساعتي كه اونجا واستاديم تازه مفهوم آزادي رو فهميد و يه نگاهي به
!! من كرد و آروم آروم ازمون دور شد و زد به جنگل
! سه روز ديگه هم گذشت . خالي و سرد بدون خبري و بدون شادي
..... فقط به انتظار
شش حرف و چهار نقطه! كلمه كوتاهي يه اما معني ش رو شايد سالها طول بكشه تا بفهمي ! تو اين كلمه شش حرفي ده ها كلمه
وجود داره كه تجربه كردن هر كدومشون دل شير مي خواد !تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ، غصه نااميدي ، شكنجه روحي ،
!افسردگي ، سرخوردگي ، پشيموني ! بي خبري ، دلواپسي
براي هر كدوم از اين كلمات چند حرفي كه خيلي راحت به زبون مي آن و خيلي راحت روي كاغذ نوشته مي شن ، بايد زجر و
! سختي كرد تا معاني شون رو فهميد و درست درك شون كرد
. تو خودم بودم و كلمه انتظار رو بخش مي كردم كه صداي در اومد
. كاوه بود
! سالم پسر حاج كمپاني-
! بيا تو ، سالم-
كاوه – منم بهزاد جون ! دوست قديمي ات يادت نمي آد ؟ اون وقت ها كه فقير بودي و مرتب تخم مرغ مي خوردي ، خيلي تحويلم
! مي گرفتي
. بيا تو خودت رو لوس نكن-
يعني حق داري . اگه منم شب مي خوابيدم و صبح بلند مي شدم و دست مي ذاشتم رو پونصد ميليون تومن پول بي زبون . –كاوه
. ديگه جواب سالم هيچكس رو نمي دادم
. نگاهش كردم و يه آه كشيدم
! كاوه – قربون اون آه ت برم كه هر كدم االن چهار پنج هزار تومن قيمت شه ! آه نكش ! روزي كلي ضرر مي كني ها
. خندم گرفت
. بيا تو پسر اينقدر دري وري نگو . بيا تو هواي اتاق رفت بيرون-
كاوه – فداي سرت ! پولداري ديگه ، پول بده ، هوا بخر ! ديگه دوره جيره بندي نفت و صرفه جويي و گدابازي هات گذشت عزيزم
!
! حاال يه دقيقه بيا باال كارت دارم . اون ريش هات رو هم بزن . شدي عين افالطون . البته موقعي كه هشتاد و پنج سالش بود
باال بيام چيكار ؟-
. كاوه – از طرف وكيل ت اومدن و مي خوان باهات صحبت كنن
. خب بهشون بگو بيان پايين-
نمي شه بهزاد جون . اين اتاق ماشاهلل اونقدر بزرگه كه اوالً صدا به صدا نمي رسه ، ثانياً ممكنه توش همديگرو گم كنيم ! –كاوه
!اتاق كه نيست ! سالن كاخ مرمره
. مجبوري با كاوه رفتم باال
. با فريبا احوالپرسي كردم كه چشم افتاد به يه دختر قشنگ كه روي مبل نشسته بود و تا ماها رو ديد بلند شد و سالم كرد
. سالم بفرماييد خواهش مي كنم-
خيلي ممنون . شما آقا بهزاد هستيد؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662