💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_یـکمــ
✍حس کردم دقیق زدم وسط خال می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه
- در عین اینکه پیشنهاد خوبیه فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه
ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد
- من بیست ساله مرتضی رو می شناسم فوق العاده قبولش دارم نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای سکوت کرد ...
- به نظر حرف تون اما داره
چند لحظه بهم نگاه کرد
- ولی تو به درد اونجا نمی خوری نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ... ولی استعدادت مهار میشه تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست ... اما بازم میگم اونجا جای تو نیست خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است فکر می کنید کجا جای منه؟
- فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟ ناخودآگاه خنده ام گرفت
- رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم نون گندم هم خوردیم
بلند خندید اون رو که می گفتی صفر کیلومتری این شد ... این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی
حالا مرد و مردونه ... صادقانه می پرسم جواب بده وضع مالیت چطوره؟
چند لحظه جدی بهش نگاه کردم مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد شرایط و موقعیت چیزهایی رو که ممکن بود ندونم و اونقدر که حس کردم الان می سوزه داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم برمی داشتم
- بستگی داره به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه یا چیزی که من اهلش نباشم .
لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد
- پس اینطوری می پرسم حاضری یه موقعیت عالی کاری رو فدای کار فی سبیل الله کنی؟
نگاهم جدی تر از قبل شد
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه بله هستم دستم به دهنم می رسه به داشته هامم راضیم ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها فقط یه اسم رو یدک نکشه موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه من رو رسوند در خونه یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم
- شنبه ساعت 4 بیا اینجا بیا کار و موقعیت رو ببین بچه ها رو ببین خوشت اومد، قدمت روی چشم خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم
شنبه، ساعت 4 پام رو که گذاشتم آقای علمیرادی هم بود تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد
- رو هوا زدیش؟ خندید
- تو که خودت هم اینجایی به چی اعتراض می کنی؟
آقای افخم حق داشت اون محیط و فعالیتش و آدم هاش بیشتر با روحیه من جور بود علی الخصوص که اونجا هم می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها روزی 300 تا 400 صفحه کتاب می خوندم و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید نشست تهران و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم کارت ها که تقسیم شد تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک
- خدایا رحم کن من قد و قواره این عناوین نیستم
وارد سالن که شدم جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن و من هنوز 23 نشده بودم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_دومـــ
✍برنامه شروع شد افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن و بعد از معرفی خودشون شروع به رزومه دادن می کردن
و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم انگار مغزم خواب رفته بود نوبت به من نزدیک تر می شد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل نوبت من رسید قلبم، وسط دهنم می زد چی برای گفتن داشتم؟هیچی
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ...
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم و میکروفون مقابلم رو روشن کردم
- مهران فضلی هستم از مشهد و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود
- این همه سال از خدا عمر گرفتی تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ هیچی حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی ای که حس می کنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم روی اونها هم سایه انداخته بود یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ...
برنامه اصلی شروع شد صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می کردم تند تند تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ...
هر کدوم رو که می نوشتم مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت این خصلت رو از بچگی داشتم مومن، ناله نمی کنه این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم و شروع کردم به گشتن هر مشکلی، راه حلی داشت فقط باید پیداش می کردیم
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد شما چیزی برای گفتن ندارید؟ چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره شخصی که حرف می زد ساکت شد و نگاه کل جمع، چرخید سمت من
بدجور جا خورده بودم توی اون شرایط وسط حرف یه نفر دیگه
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم
- نه حاج آقا از محضر بزرگان استفاده می کنیم با لبخند خاصی بهم خیره شدانگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود نشست بود عادی و خودمونی
- پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟مکث کوتاهی کرد
- چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟
دوباره نگاهم توی جمع چرخید هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو
- بسم الله الرحمن الرحیم ...
با عرض پوزش از جمع مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف بعد از 3، 4 نفر اول مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات به راهکار فکر کنیم و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم تا به نتیجه برسیم
سالن، سکوت مطلق بود که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست
- خوب خودت شروع کن هر کی پیشنهاد میده خودش باید اولین نفر باشه اون پشت، چی می نوشتی؟
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم هنوز خیلی خامه باید روشون کار کنم اشکال نداره بگو همین جا روش کار می کنیم خودمون واست می پزیمش ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت بسم الله گفتم و شروع کردم مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم بر همون اساس جلو می رفتم و پشت سر هر کدوم پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن و آقای مرتضوی در حال نوشتن حرف های جمع بود
اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم کاملا له شده بودم اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚#داستان_کوتاە
✍طلاق تلخ
🌼🍃ساعت1نصفه شب بود که گوشیه زنم زنگ خورد،،تا گوشیو جواب دادم طرف قطع کرد،،یکم مشکوک شدم،،شب بعد دوباره یه اس ام اس اومد که فردا ساعت3عصر بیا سر قرار بهت احتیاج دارم،،ازعصبانیت داشتم میمرد..ساعت 3عصر شدو منم رفتم ببینم زنم با کی قرار گذاشته..
🌼🍃رفتم و دیدم جلوی سینما با یه آقایی داره حرف میزنه..حس کردم دنیا رو سرم خراب شد..خودمو کنترل کردم ولی باخودم گفتم طلاقش میدم حتما..وقتی اومد خونه دید عصبانیم و گفت چی شده و بی درنگ گفتم فردا میریم محضر و طلاق..خلاصه چشممو رو گریه و التماسش بستم و با بی رحمی طلاقش دادم...
🌼🍃1 ماه از طلاقم گذشت دیدم زنگ خونم به صدا دراومد..رفتم درو باز کردم دیدم همون آقایی ک جلو سینما با خانومم بوددست یه دختر کوچولوم گرفته با گل و شیرینی اومده...تعجب کردم..یه دفعه ب دخترش گفت ایشون همسره اون خانومیه ک یکسال خرجمونو میده و کمک کرد داروهای گرونتو بخریم...
🌼🍃یهو انگار دنیا ویران شد رو سرم و فهمیدم چی ب سره همسره بیگناهم آوردم....درسته با خواهش و تمنا همسرمو برگردوندم و زندگیم درست شد ولی دلش شکست...
👌عزیزان موقع عصبانیت هیچوقت تصمیم گیری نکنیم🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌حضرت فاطمه علیهاالسلام گویند: شنیدم پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله مى فرمودند:
✅در روز جمعه ساعتى است که هرکس آن را مراقبت کند و در آن لحظه دعا کند دعایش مستجاب شود،
و آن زمانى است که نیمى از خورشید غروب کرده باشد.
✨حضرت فاطمه علیهاالسلام براى درک آن ساعت به خدمتکارش مى گفت:
بر فراز بلندى برو و هرگاه دیدى نیمه خورشید غروب نمود مرا خبر کن تا دعا کنم.
📚معانى الاخبار
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅اثرات ذکر استغفار در روایات
✍ذکر استغفار در کلمات نورانی اهل بیت(ع)
با تعابیر گوناگون آمده است و روایات در این
زمینه متعدد و موثق هستند.
✍رسول خدا(ص):
کسی که زیاد استغفار گوید و از خدا عذرخواهی
کند، خداوند از هر غصه ای برایش گشایشی قرار
دهد و از هر تنگنایی راه فراری پیش پایش گذارد
و او را از جایی که گمان ندارد روزی می دهد.(۱)
⬅️ زیاد استغفار کنید، در خانه ها و مجالستان،
سر سفره ها و در بازارهایتان، و در مسیر رفت
و آمدهایتان و هر جا که بودید(استغفار کنید)،
چرا که شما نمی دانید آمرزش خداوند چه زمانی
نازل می شود.(۲)
✍امیرالمؤمنین(ع):
با استغفار و آمرزش خواهی از خداوند خود را
معطّر کنید تا بوی بد گناهان شما را رسوا نکند.(۳)
✍امام باقر(ع):
از پدرانش نقل می کنند که پیامبر(ص) فرمود:
«خوشا به حال آنکه روز قیامت در نامه عملش
زیر هر گناهی استغفر الله باشد».(۴)
📚منابع:
۱- وسائل الشیعه،ج۷، ص۱۷۶.
۲- مستدرک الوسائل،ج۵ ،ص۳۱۹.
۳- مستدرک الوسائل،ج۵ ،ص۳۱۸.
۴- وسائل الشیعه، ج۱۶ ،ص ۶۹.
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣️
پند یک پدر پیر روی تخت بیمارستان درحال مرگ به فرزندش:
✔️منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)
✔️زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)
✔️به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)
✔️گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد،پس حکمتش را قبول کن)
✔️عمر من 80 ساله ولی مثل 8 دقیقه گذشت و داره به پایان میرسه (تو این دقیقه های کم،کسی را از دست خودت ناراحت نکن)
✔️قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.
✔️انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت219 رمان یاسمین يه خنده پاك رو لب هاي كاوه نشست ! شروع كرد به شوخي كردن و خندوندن ما و نيم ساع
#پارت220 رمان یاسمین
چيه ؟! باز مي خواي بري و بتپي تو اون باجه بليت فروشي كه اسمش رو گذاشتي اتاق و بشيني فكر كني ؟ پاشو برو –كاوه
! لباست رو عوض كن بيا . بدو
به زور بلند شدم و رفتم پايين و لباسم رو عوض كردم و برگشتم باال . كاوه راست مي گفت خودم هم دلش رو نداشتم كه با خودم
! خلوت كنم ! تنهايي زجرم مي داد
چند دقيقه بعد چهار تايي با ماشين كاوه راه افتاديم و نيم ساعت بعد به نمايشگاه رسيديم . وقتي وارد شديم چشم كاوه كه به تابلوها
: افتاد ، گفت
! اين ور خونه ، عكس بابامونه ! اون ور خونه ، عكس ننه مون! عكس ننه بابام از در و ديوار خونه داره مي ره باال
به به ! جان من بهزاد نگاه كن ! اين يكي تابلو رو ببين ! اونقدر اين خانم اين چراغ رو طبيعي كشيده كه بجون تو حس مي كنم
!آفرين به اين نقاشي! مرحبا ! نورش داره مي افته تو چشم من
: آروم در گوشش گفتم
! كاوه چرا دهاتي بازي در مي آري ؟ اون تابلو نيست كه ! آينه س ! چراغ رو برو عكسش افتاده توش-
. فريبا و بيتا خنديدن
كاوه – پس چرا اينو اينجا كوبيدن به ديوار ؟
. اينجا راهروئه ! نمايشگاه از اونجا شروع مي شه .رفتيم جلوتر و به تابلو ها رسيديم-
كاوه – اين يكي كه ديگه آينه نيست ؟
: بيتا با خنده گفت
. نخير . اين يكي نقاشي يه . من برم دوستم رو پيدا كنم و بيارمش اينجا . دلم مي خواد با همه تون آشنا بشه-
. اينو گفت و رفت . مونديم ما سه نفر جلوي يه تابلو
! كاوه – اما بد نقاشي نمي كنه ها ! اين تابلوش خيلي قشنگه
مثل اون تابلو قبلي ؟-
! كاوه – نه جان تو . رنگ ها رو نگاه كن . ببين چقدر شاد و زنده س
از نقاشي چي مي دوني ؟-
تو اصالً
منو اينطوري نگاه نكن بهزاد خان ! بچه كه بودم تو اين دفتر شطرنجي ها نقاشي مي كشيدم مثل ماه ! گربه مي كشيدم ، –كاوه
! گل مي كشيدم . تازه من تو بچه گيم كسوف رو پيش بيني كرده بودم
! يه بار تو نقاشي م خورشيد رو با ماژيك سياه كشيدم
. بسه كاوه . يكي مي شنوه آبرومون مي ره-
نه تو نيگاه كن ! همين تابلو رو ببين ! اين سبزه ها و درخت ها و روخونه نشون دهنده چيه ؟ اين ديوار پشت درخت ها –كاوه
مي خواد چي رو بگه ؟
خب برداشتها فرق مي كنه . اما بايد ديد كه ايده خود نقاش چي بوده ؟-
كاوه – اين كه ديگه معلومه ! درخت و سبزه و رود و گل نشونه زندگي يه ! اون ديوار پشت هم مي خواد بگه كه اينجا يه باغ
! بزرگه
كل تابلو منظره بهار رو نشون مي ده . بهاز هم نشونه شروع يه زندگي يه !آزادي و شادي و خوشي . اين نقاشي آدم رو ياد
سيزده بدر مي اندازه كه از شهر مي رن بيرون و تو اين باغ ها سبزه گره مي زنن و لب رودخونه مي شينن و با خانواده چايي مي
! خورن و ناهاري خالصه زندگي مي كنن! رود خونه ش هم يه نماد از جاري بودنه ! مثل خون تو رگ ! زنده و سرحال
! آفرين !چه شاعرانه-
. تو همين موقع ، بيتا با يه دختر خانم سبزه رو و بانمك برگشت پيش ما
. با هم آشنا شديم . اسمش گلناز بود . خوش آمد گفت و تشكر كرد كه به ديدن تابلوهاش اومديم
. كاوه – جداً بهتون تبريك مي گم گلناز خانم . نقاشي هاتون بسيار زيباست
.گلناز – شما لطف دارين . خيلي ممنون
االن داشتيم با هم در مورد اين تابلو صحبت مي كرديم . خيلي قشنگه . خيلي هم راحت با مخاطب ارتباط برقرار مي كنه ! با –كاوه
! آدم حرف مي زنه اين تابلو
!گلناز – خيلي ممنون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت221 رمان یاسمین
كاوه – ببخشيد ، اين تابلوها اسم دارن ؟ يعني وقتي شما يه نقاشي رو شروع مي كنيد ، موقع كشيدنش به موضع خاصي فكر مي
كنيد ؟
. گلناز – البته . تمام اينا اسم دارن و هر كدوم بيانگر يك حس خاص هستن ! مثالً همين تابلو كه شما فرمودين
! اسمش رو گذاشتم اسارت
! مي دونيد ؟ اين نقاشي پايان رو نشون مي ده ! يه اسارت رو
! تمام درخت ها و سبزه ها تو يه چهار ديواري محصورند و اسير! حتي آب رودخونه مي ره و ميخوره به يه ديوار
! اين نقاشي مي خواد پوچي رو نشون بده
: كاوه كه همونطور زل زده بود به گلناز يه دفعه گفت
! مي ده ! نشون مي ده ! از اون ته كه من نگاه كردم ، پوچي رو توش ديدم-
. من و فريبا خندمون گرفته بود
اصالً آدم نگاهش كه به اين تابلو مي افته از زندگي سير مي شه ! يعني اينكه با خودش مي گه ، اين زندگي يه كه ما مي –كاوه
!كنيم ؟ همه ش پوچه ! اسارته
اين يكي رو نگاه كنيد
. گلناز – مثالً
. رفتيم جلوي تابلوي بعدي . تصوير كوير بود تو شب . همه جاش تقريباً سياه بود
. گلناز – ببينيد ! اين نقاشي اميد رو نشون مي ده
.كاوه چشماش گرد شده بود . رفته بود جلو و هي تابلو رو نگاه مي كرد و سرش رو تكون مي داد
گلناز – شما خودتون بگيد !آدم وقتي شب رو مي بينه بالفاصله ياد چي مي افته ؟
! كاوه – رختخواب
!!!كاوه-
. كاوه – بجان تو دروغ نمي گم ! من تا شب مي شه ياد رختخوابم مي افتم
! گلناز – اتفاقاً درست مي گن ! رختخواب وسيله خوابه ، خواب شب هم بعدش صبحه ! شب هميشه نويد صبح بوده
: كاوه كه از قيافش معلوم بود از اين يكي هم چيزي نفهميده گفت
واقعاً دستتون درد نكنه ! عاليه! من كه وقتي بهش نگاه مي كنم دلم مي خواد دوباره متولد بشم ! به به به اين شب ! اين يكي در
! عين زيبايي حرفش رو هم رك زده
بعدش برگشت يه نگاهي به ما كرد . من و فريبا داشتيم از خنده مي تركيديم . كور شده خودش اصالً خنده ش نمي گرفت . رفته بود
. جلو تابلو و دوال شده بود و نگاه مي كرد
كاوه – خدا حفظتون كنه ! به به ! يه شب كشيدن ، سه تا كتاب معني توشه ! ما اگه خواستيم اين چيزها كه تو اين تابلو ئه بگيم ،
!بايد پنج هزار تا جزوه مي نوشتيم تا حرف مون رو بزنيم ! مرحبا به اون قلم مو
: بعد برگشت به من گفت
شب و ببين ! مثل زغال مي مونه ! از بس واقعي كشيدن ، آدم جلو پاش رو نمي بينه ! به به ! تو خيابون كه ديگه نمي !بهزاد -
!شه شب رو ديد ، همه جا چراغه و روشن
شب رو مي خواي ببيني ، اين تابلو رو نگاه كن ! تاريك تاريك، مثل دل سياه شيطون ! فقط ببخشيد ، اين كالغه چيه اينجا ؟ اون
گوشه تابلو تو تاريكي ؟
! گلناز – كالغ نيست ، يه پرستوئه! داره به طرف صبح پرواز مي كنه
چه بالي ! وامونده عين فانتوم داره پرواز مي !كور شم ، حواسم نبود ! به به ، چه ايده اي ! چقدر طبيعي ! چه پروازي؟ –كاوه
!كنه ! واقعاً دست مريزاد
گلناز – بيتا جون ، حاال كه ايشون از اين دو تا تابلو خيلي خوششون اومده تو ترتيبش رو براشون بده كه اين دو تا مال ايشون
. باشه
: كاوه كه هول شده بود گفت
! اختيار دارين خانم ! من جسارت نمي كنم . حيفه اين همه بازديد كننده از ديدن اين دو تا اثر زيبا محروم بشن-
گلناز – نه ، مسئله اي نيست . شما بعد از نمايشگاه اون ها رو تحويل مي گيريد . فقط ما زيرشون مي نويسيم كه اين دو تا فروش
!رفتن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_یکم
#شهدا_راه_نجات
یعنی خداوکیلی بدرقه کردن مدافعمون مثل بقیه نیست 😁😁
همه رفتن تهران بدرقه و خداحافظی
فاطمه و محمد
مرتضی و نسرین
علی هم که با عمو و زن عمو و مائده عاشقانه و شهدایی خداحافظی کردن
من سینگل سینگلی چرا اومدم خداوکیلی
دقایق آخر آروم ب علی آقا گفتم : حواسم به زینب هست داداش 😁😁
علی هم یه چپ چپ به منو مائده نگاه کرد
فاطمه آوردیم خونه خودمون
پنجشنبه ۵صبح از خواب بیدارشدم فاطمه بیدارم کردم :خواهری پاشو نماز بخونیم بریم
خداوکیلی من فکر میکردم فاطمه همش گریه کنه
اما خیلی آروم بود
ما که رسیدیم بچه های کلاسم همه اومده بودن
با هرکدومش دست میدادم فاطمه را هم معرفی هم میکردم
سوار اتوبوس که شدیم
مهنا گفت :خانم خواهرتون چقدر شبیه شماست
-آره عزیزم
تازه عروسه
مهنا:إ از شما بزرگتره ؟
-نه عزیزم
نزدیکای قم بود که محمد به فاطمه زنگ زد
الحمدالله هرسه شون خوب بودن
تا رسیدیم قم برادرزاده حاج آقا ذکایی اومدن دنبالمون
قرار بود اول بریم حرم زیارت
بعد بریم مزار شهدا
کلاسا هم شب جمکرانه
زیارت خانم حضرت معصومه خیلی چسبید
دوتا اتوبوس شدیم رفتیم بهشت معصومه
اول رفتیم مزار شهید معماریان
بعد برادرزاده حاج آقا گفتن بریم سر مزار دوستش شهید احمد مکیان
ای جانم مثل شهید صدرزاده رفته سوریه
من چندتا عکس باهاش گرفتم
بعد رفتیم سراغ بچه ها تیپ فاطمیون
دم دمای اذان مغرب بود که به سمت جمکران حرکت کردیم
وارد جمکران که شدم کفشام درآوردم
آقا یه کربلا بهم بده
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖
🌸🌸🌸🌸🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🔷💕🔷💕🔷💕🔷
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_دوم
#شهدا_راه_نجات
بعداز دعای کمیل که مداح آقای سلحشور بودن
شام خوردیم ساعت ۹ تو حیاط یه زیرانداز انداختیم
حلقه زدیم
با قرائت دعای فرج شروع کردیم
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع حضور و علل و نشانه های حضور حضرت مهدی(عج) در جامعه در طول مدت غیبت کبری
خواهرا غیبت یا غایب در برابر حضور یا حاضر است
خواهرای نازم ببینید ما الان تو این مکان حاضریم
تو خونه هامون غایب هستیم
این دلیل این نیست ما در همه جا غایب باشیم
حضرت مهدی(عج) در جامعه حضور دارن ظهور ندارن
دلایل حضور حضرت مهدی(عج):
۱.روایات
حضرت رسول اکرم(ص) : " اگر زمین لحظه ای از امام خالی باشد
زمین اهلش را میبلعد
و حدیث دیگری از امیرالمومنین(ع):
""فرزندم مهدی همه ساله در مراسم حج حضور دارد و به سبب حضورش حج همه حاجیان قبول میشود ""
۲.نامه ای امام زمان به شیخ مفید که در آن میفرماید
خواهرا مضمون نامه این چنین است که ما مراقب اعمال شیعیانم هستیم
۳.یاران حضرت
خواهرا امام زمان چندین دسته یار دارد
۱.ابدال :یاران حضرت مهدی(عج) در عصر غیبت هستن
که تعدادشون در حدود ۳۰یا ۴۰نفر هستن
روایت هست هرگاه یکی از این بزرگواران فوت کنن یه آجر از دیوار اسلام کم میشود
بچه ها این یاران حضرت را کسی نمیشناسن
به قول معروف
هرکس اسرار حق آموختن
مهر کردن دهانش دوختن
بچه ها میتونید اطلاعات بیشتر در الفبای مهدویت در بخش الف حروف ابدال است
گروه دوم اصحاب
۳۱۳یار اصلی امام زمان
گروه سوم گروهی هستن که با ظهور به حضرت ایمان میاورن
بچه ها خسته اید بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم
بر قامت دلربای مهدی صلوات
اللهم صل علی محمد و ال محمد
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🔷💕🔷💕🔷💕🔷💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💥❤💥❤💥❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_سومـ
#شهدا_راه_نجات
بچه ها که رفتن من همون جا موندم گوشیم درآوردم تو گوگل سرچ کردم زندگی نامه شهید مکیان
بعداز ۵-۶ دقیقه زندگی نامه شهید داد
زندگی نامه:
شهید احمد مکیان یکی از روحانیون و ورزشکاران جوان خوزستانی بود که در شهرک طالقانی ماهشهر دیده به جهان گشود و سپس در خانوادهای مذهبی و روحانی در آبادان تربیت یافت، پدر این شهید والامقام از روحانیون معروف آبادان به شمار میرود.
این جوان خوزستانی از چندی پیش به دفاع از حریم حرم در سوریه به این کشور اعزام شد و پس از نبرد با تکفیریها سرانجام فدایی حضرت زینب کبری(س) و حضرت رقیه(س) شد و نامش به عنوان یکی از شهدای مدافع حرم آبادان و ماهشهر به ثبت رسید.
شهید مکیان یکی از حافظان قرآن کریم خوزستانی و طلبه مدرسه علمیه امام رضا (ع) قم بود که در سن ۲۱ سالگی و بعد از تحمل ۵ روز جراحت در روز سهشنبه ۱۸ خرداد ماه برابر با اول ماه مبارک رمضان در سوریه به فیض عظیم شهادت نائل شد.
شهید مدافع حرم مکیان از رزمندگان لشکر فاطمیون بود و به همین خاطر وصیت کرده در کنار همرزمان افغانستانی خود در قطعه ۳۱ مدافعان حرم بهشت معصومه(س) به خاک سپرده شود.
پیکر مطهر این شهید در روز ۹۵/۰۳/۲۶ در مراسم جزءخوانی حرم مطهر حضرت معصومه (س) حضور و بعد از آن طبق وصیت خود شهید در بهشت معصومه (س) قطعه ۳۱ مدافعان حرم به خاک سپرده شد.
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی تنها بشرط هماهنگی با نویسنده حلاله
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💥❤💥❤💥❤💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥💫💥💫💥💫💥💫
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_چهل_چهار
#شهدا_راه_نجات
🍁🍁نحوه شهادت #شهیداحمدمکیان 🍁🍁
داغی در شهر حَمرِه🍁🍁😔
از حومه استان حلب
عملیاتی در مورخ ۱۶\۳\۱۳۹۵ صورت میگیره که عمل کننده لشگر فاطمیون بوده اما ناموفق میمونه
شب هفدهم تیپ زینبیون وارد عمل میشه و شهدای جامونده رو جمع آوری میکنه روز هفدهم به برادران فاطمیون بیسیم میزنن که بیاید باهم شهدارو برگردونیم
هشت نفر از برادرها سوار نفربر میشن تا برن تو منطقه دشمن و شهدا رو برگردونند نفر آخری که سوار نفربر میشه شهید احمد مکیان هستند که به محض حرکت نفربر ایشون پَرت میشن پایین دوباره پا میشن میبینن که نفربر حرکت کرده چند متری بر میگردن عقب میبینن که نفربر بین #ما و #دشمن خراب میشه احمد آقا و دیگر دوستان به سمت دشمن با آر پی چی و تیربار شلیک میکنند تا دوستای دیگه برند کمک برادرایی که توی نفربر بودند
تو اون لحظه راننده نفربر میاد بیرون و به دست قناصه چی ایی حرامزاده از طبار حرمله به شهادت میرسند غلام عباس عزیز که الان جاوید الاثر هستند هم😭 به شهادت میرسند😭😭
توی این بین احمد شاهد شهادت رفقاشه خُــــ😭ـدا.......
ماشین محمول توپ۱۰۷ کنار احمد آقا بوده ...احمد😔 سمت راست ماشین بوده از سمت چپ چند تا از رزمنده ها داشتند به ماشین نزدیک میشُدند احمـــــ😔ــــد داد میزنه نیاین نیاین نیاااااااااااین😭😭 چون اون لحظه توپ میخواسته شلیک کنه
احمد: نیــــــــــــاین...............
اون برادرا صدای احمد رو نمیشنون و نزدیک و نزدیک تر میشن😔
احمد میره سمتشون میندازشون اونور توپ همون لحظه شلیک میکنه خُــــــ😭😭😭ــــــدا......
مــ😭ـــوجُ آتــ😭😭ـش توپ به احمد میخوره
به نیابت از مادر سادات:پهلو شکافته........😔😔😔
بیاد اون مادر پشت دَر😭: سینه سوخته
وای از کووه ی بنی هاشم😔: صورتش نیلی شد
و سر بلند به نزد عمه ی سادات رفت........
و #شهیداحمدمکیان جانشرا فدای چهار تن از رزمندگان کرد تا مبادا آنان آسیبی ببینند
احمد جان حال این روزهایم خراب است خَـــ😔ــراب دعایم کن برادر....
شادی ارواح طیبه شهدا امام شهدا
و #شهیداحمدمکیان صلواتـی ختم کنید😭😭😭😭😭😭😭
نام نویسنده
بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی تنها شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💥💫💥💫💥💫💥💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662