eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز معاذ بن جبل در حالی که گریه می‏ کرد به رسول اکرم (ص) وارد شد و سلام کرد، حضرت بعد از جواب سلام علت گریه‏ اش را جویا شد. معاذ عرض کرد: یا رسول اللَّه جوانی رعنا و خوش اندام بیرون خانه ایستاد و مانند زن بچه مرده گریه می‏ کند و در انتظار است که شما به او اجازه ورود دهید وحضرت اجازه ورود دادند جوان وارد شد. حضرت فرمودند: ای جوان چرا گریه می‏ کنی؟ جوان گفت: ای رسول خدا گناهی مرتکب شده ‏ام که اگر خدا بخواهد به بعضی از آنها مرا مجازات کند، بایستی مرا به آتش قهر دوزخم برد و گمان نمی‏ کنم که هرگز مورد بخشش و آمرزش قرار بگیرم. حضرت فرمود: آیا شرک به خدا آورده‏ ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: قتل نفس کرده ‏ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: بنابراین توبه کن که خدا ترا خواهد بخشید و لو بزرگی گناهانت به اندازه کوهها عظیم باشد. گفت: گناهانم از آن کوههای عظیم بزرگتر است. حضرت فرمود: پروردگار متعال گناهانت را می آمرزد و لو به بزرگی زمین و آنچه در آن است، بوده باشد. جوان گفت: گناهان من بزرگتر است. حضرت با حالت غضب به او خطاب فرمود: وای بر تو ای جوان گناهانت بزرگتر است یا خدای متعال؟ جوان تا این سخن را از پیغمبر شنید خودش را به خاک انداخت و گفت منزه است پروردگار من، هیچ چیز بزرگتر از او نیست. در این موقع حضرت فرمود: مگر گناه بزرگ را جز خدای بزرگ کسی دیگر هست که ببخشد؟ جوان گفت: نه یا رسول اللَّه. جوان گفت: یا رسول اللَّه، هفت سال است که به عمل زشتی دست زده ‏ام؛ به گورستان می‏ روم و قبر مردگان را نبش کرده و کفن آنها را می‏دزدم. این اواخر شنیدم دختری از انصار از دنیا رفته. من هم طبق معمول به منظور سرقت کفن او به جستجوی قبرش رفتم. تا اینکه قبرش را پیدا کردم رویش یک علامت گذاشتم تا شب بتوانم به مقصودم برسم و کفن را بربایم. سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود آمدم سر قبر دختر و گورش را شکافتم. جنازه دختر را از قبر بیرون آورده و کفنش را از تنش بیرون آوردم، بدنش را برهنه دیدم آتش شهوت در وجودم شعله ‏ور شد نگذاشت تنها به دزدی کفن اکتفا کنم، از طرفی وسوسه‏ های فریبنده نفس و شیطان، نتوانستم نفس خود را مهار کرده و خود را راضی به ترک آن کنم. خلاصه آنقدر ابلیس، این گناه را در نظر زیبا جلوه داد که ناچار با جسد بی‏جان آن دختر به زنا مشغول شدم بعد جنازه ‏اش را به گودال قبر افکندم و بسوی منزل برگشتم. هنوز چند قدمی از محل حادثه نرفته بودم که صدائی به این مضمون بگوشم رسید: ای وای بر تو از مالک روز جزا چه خواهی کرد؟! آن وقتی که من و تو را به دادگاه عدل الهی نگه دارند؟! وای بر تو از عذاب قیامت که مرا در میان مردگان برهنه و جُنب قرار دادی؟! بله یا رسول‏ اللَّه شنیدن این کلمات وجدان خفته مرا بیدار کرد تا اینکه به حکم وظیفه وجدان برای بخشش گناهانم از خدای بزرگ خدمت شما آمده ‏ام تا به برکت وجود شما خداوند از سر تقصیرات من درگذرد. اما به نظرم به قدری گناهانم بزرگ است که حتی از بوی بهشت هم محروم خواهم ماند. یا رسول اللَّه آیا شما در این مورد نظر دیگری دارید که من انجام دهم؟! پیغمبر اکرم (ص) فرمود: ای فاسق از من دور شو. زیرا ترس از آن دارم که آتشی بر تو نازل شود و عذاب تو مرا متأثر کند. جوان گنهکار از پیش روی پیغمبر رفت و پس از تهیه مختصر غذائی سر به بیابان گذاشت و در محلی دور از چشم مردم به گریه وزاری و توبه پرداخت، لباسی خشن بر تن و غل و زنجیری هم به گردن انداخته آنگاه با تضرع و زاری روی به آسمان کرد و مناجات کنان پروردگار خود را می‏خواند، بارالها هر وقت از من راضی شدی به رسولت وحی نازل کن تا مرا مژده عفوت دهد و اگر نه آتشی بفرست تا در این دنیا به کیفر اعمالم معذب شوم. زیرا من طاقت عذاب آخرت تو را ندارم. دیری نپائید که در اثر نیایش صادقانه‏ اش، خداوند رحیم او را عفو فرمود و بر پیامبرش این آیه را فرستاد: «و الّذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکرواللَّه فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الاّ اللَّه...»(1) رسول خدا از نزول این آیه شریفه در جستجوی جوان مذبور بر آمد و معاذبن جبل تنها کسی بود که اقامتگاه آن جوان را بلد بود و نشان پیغمبر(ص) داد. حضرت با گروهی از یارانش به محل آن جوان آمدند. وقتی که رسیدند دیدند که جوان از ترس عقوبت الهی دست نیایش بسوی حقتعالی دراز کرده و همچون ابر بهاران از دیدگانش اشک می‏ بارد جلو آمده غل و زنجیر را از گردنش برداشتند و بوی مژده آمرزش و عفو الهی را رساندند. سپس رو به اصحاب کرده فرمودند:جبران کنید گناهان خود را همانطور که بهلول نبّاش جبران کرد. 📚(1) آل عمران،134. منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴علامه ای که درقبر زنده شد و قرآن راتفسیر کرد😳 همان کسی است که یکبار در قبر زنده می‌شود. علامه طبرسی سکته می‌کند و خاندانش، وی را به خاک می‌سپارند. او پس از مدتی به هوش آمده، خود را درون می‌بیند و هیچ راهی را برای خارج شدن نمی‌یابد. در آن حال نذر می‌کند که اگر خداوند او را از درون قبر نجات دهد کتابی را در بنویسد. در همان شب به دست فردی کفن دزد نبش می‌شود و آن گورکن پس از قبر شروع به باز کردن کفنهای او می‌کند. در آن هنگام علامه دست او را می‌گیرد! کفن دزد از ترس، تمام بدنش به لرزه می‌افتد، علامه با او سخن می‌گوید، لیکن ترس و وحشت آن مرد بیشتر می‌شود. علاوه به منظور آرام ساختن او، ماجرای خود را شرح می‌دهد و پس از آن می‌ایستد. دزد نیز آرام شده، با درخواست علامه که قادر به حرکت نبود، او را بر پشت خود می‌نهد و به منزلش می‌رساند. طبرسی نیز به پاس زحمات آن گورکن، کفنهای خود را به همراه مقدار بسیاری پول به او هدیه می‌کند. آن مرد نیز با مشاهده این صحنه‌ها و با یاری و کمک علامه کرده، از کردارگذشته‌اش از درگاه خداوند طلب آمرزش می‌کند. طبرسی نیز پس از آن به نذر خود کرده، کتاب را می‌نویسد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 😍
✅سیدی که ۱۹ سال امام زمان به دیدارش می آمد آنچه در مورد سید کریم پینه دوز مشهور است، ملاقاتهای ۱۹ ساله ی او با صاحب الامر (عج) در شبهای جمعه بود. تا جایی که روزی امام زمان (عج) به اومی فرمایند: «اگرهفته ای برتو بگذرد و ما را نبینی چه می کنی؟ سید در پاسخ می گوید: «آقاجان! به خدا می میرم!» و امام زمان (عج) می فرمایند: «اگراین طورنبود، هفته ای یکبار ما رانمی دیدی.» می گویند یکی از تکالیف منتظران، اظهار اشتیاق به دیدار حضرت حجت (علیه السلام) است. (۱) اما اشتیاق داریم تا اشتیاق! یکی فقط مشتاق است و سرش به هزار و یک کار ممنوعه گرم، ولی یکی مشتاق است و پای اشتیاقش می ایستد، تا هرجا که باشد، هر سختی که داشته باشد و هر امر و نهیی که بخواهند. همین است که یکی می شود «سید کریم» و یکی هم می شود …! نامش سید کریم محمودی بود؛ از آن دسته آدمهایی که از اسم در کردن و بر سر زبانها افتادن خیلی خوشش نمی آمد. شاید به همین خاطر است که اطلاعات دقیقی از زندگی اش وجود ندارد. با اینکه در کراماتش شکی نیست، ولی حتی یک کتاب هم درباره ی زندگینامه اش منتشر نشده است. فقط در برخی کتابها، هر جا از تشرفات حرفی شده است، گاهی نام او هم به چشم می خورد.آن روزها، کل بازار او را می شناختند. معمولا آدمهای باصفا و خوش قلب، زود در دل مردم جا باز می کنند. اما حقیقتا، هیچ کس نمی دانست که این سید خوش قلب و ساده ای که هر روز از مقابلشان می گذرد، چه مقام بالایی دارد. حجره ی کوچکش در بازار، جایی بود که سالها در آن پینه دوزی کرده بود و شهرت سید کریم پینه دوز را هم به همین خاطر به او داده بودند. همانجایی که بارها و بارها، امام زمان (عج) به دیدارش رفته و با او هم صحبت شده بودند. سید کریم، از شاگردان آقا شیخ مرتضی زاهد بود. به همین خاطر، شیخ مرتضی او را به خوبی می شناخت. او از جمله پنج نفری است که در کتاب گنجینه دانشمندان، حالات و کرامات سید کریم را تأیید کرده اند. مرحوم حاج آقا یحیی سجادی، مرحوم حاج سیدعلی آقای مفسر تهرانی، مرحوم آقا شیخ محمد حسین زاهد و مرحوم حاج شیخ محمود یاسری چهار نفر دیگری هستند که از کرامات سید کریم باخبر بودند و به او اعتقاد داشتند.(۲) آنچه در مورد سید کریم پینه دوز مشهور است، ملاقاتهای ۱۹ ساله ی او با صاحب الامر (عج) در شبهای جمعه بود.(۳) تا جایی که روزی امام زمان (عج) به اومی فرمایند: «اگرهفته ای برتو بگذرد و ما را نبینی چه می کنی؟ سید در پاسخ می گوید: «آقاجان! به خدا می میرم!» و امام زمان (عج) می فرمایند: «اگراین طورنبود، هفته ای یکبار ما رانمی دیدی.» (۴) راز این کرامت بزرگ و دائمی را خود سید کریم اینگونه تعریف می کند: شبی در عالم خواب، جدم پیامبر اکرم (ص) را دیدم. از ایشان تقاضای ملاقات امام عصر (عج) رانمودم. آن حضرت فرمودند: «در طول شبانه روز، دو مرتبه برای فرزندم سیدالشهدا (ع) گریه کن.» از خواب بیدار شدم و این برنامه را به مدت یک سال اجرا کردم تا به خدمت آن حضرت نایل آمدم. رحلت آیت الله حاج محسن خرازی، به نقل از پدرش می گفت: یک روز آقا سید کریم پینه دوز برای خداحافظی به حجره ما آمد. او قرار بود به عتبات عالیات و کربلای امام حسین (ع) مشرف شود. در حالیکه با ما خداحافظی می کرد گفت: من به کربلا مشرف می شوم ولی از این سفر باز نخواهم گشت. در همان کربلا از دنیا می روم و در همان جا مدفون می شوم! ما این سخن را در حالیکه دوست نداشتیم آن را باور کنیم، از آقا سید کریم شنیدیم و او به کربلا مشرف شد. بعد از مدتی خبر رسید که آقا سید کریم پینه دوز در کربلا از دنیا رفته است و او را در صحن مطهر امام حسین (علیه السلام) به خاک سپرده اند. 📚پی نوشت: ۱.      مکیال المکارم ۲. کتاب گنجینه دانشمندان، حاج شیخ محمد شریف رازی ۳.      زندگینامه آقا شیخ مرتضی زاهد، محمد حسن سیف اللهی ،ص۵۰ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸❤🌸❤🌸❤🌸❤ بسم الله الرحمن الرحیم بعد از ناامنی جایش را به امنیت داده و امنیت در سراسر جهان طنین انداز میشود أمیرالمومنین (ع): «««در آن زمان گرگ و میش در یک جا میچرخن کبکان با مار و عقرب بازی میکنن و آسیبی نمی بیند شر و بدی درسراسر از میان میرود »»» عقدالدرر،ص۲۱۱ فقر و تنگدستی رخت بربسته آبادی همه جا فرا میگیرد بازرگانی رونق میابد رودخانه پرآب میشود بحارالانوار،ج ۵۱،ص ۲۱،۱۲،۴۹،۳۲۶ بعداز ظهور، حضرت عیسی(ع) میکنند و پشت حضرت مهدی(عج) نماز میخوانند با این عمل خیلی از مسیحیان به اسلام گرایش می یابند و آنان که در دین خود باقی بمانند اهل ذمه حساب شده و به حکومت ذمیه میپردازند تا حکومت مهدوی امنیت آن ها تامین کنند حضرت رسول اکرم:«« از نشانه های ظهور حضرت مهدی(عج) این است که مال و ثروت همانند سیل در میان مردم به جریان می افتد و دانش ظاهر میگیرد و بازرگانی گسترش میکند و شکوفا می گردد»» منبع : عیون الاخبار ،ج۱،ص ۱۲ .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌸❤🌸❤🌸❤🌸❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم مامان :زهرا پاشو بریم خونه فامیل خداحافظی کنیم -باشه مامان همه فکرم تو این چندروز شده حرفای امیر رفتم سمت دیوان حافظ باز کردم شروع کردم ب زمزمه شعر ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند نکــــته‌ها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــی‌کـــار کـــجاست… پیش خودم گفتم زهرا دین مگه به لباس یقه آخوندی و محاسن هست یا امام حسین خودت کمکم کن که چه تصمیمی بگیرم فقط سه روز مونده به سفرم کربلا .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌸🌸🌸🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 بسم الله الرحمن الرحیم اولین تکیه لباس برای کربلا گذاشتم گوشه کمدم چادر مشکی معمولیم و روسری کرمی صدای زنگ گوشی با اهنگ ارغوان پخش شد زینب بود -الو سلام عروس عمو زینب: سلام کوفته کربلایی -هههه😂😂😂😂 زینب :کم بخند زهرا توروخدا بحث مهدویت ‌کی تموم میکنی همش یه هفته دیگه میری کربلا ما همینجوری سرگردانیم -غر نزن یکی دو روزه تمومش میکنم زینب :آفرین کربلایی زهرا فعلا یاعلی -یاعلی رفتم سمت کمد کتابام کتاب آوردم بیرون بخش ظهور باز کردم که محدثه صدام کرد : آجی بیا مامان میگه بریم خرید برات -باشه جزوه و کتاب گذاشتم رومیز خریدمون چندساعتی طول کشید بعد که برگشتم شروع کردم به تایپ بزرگترین اتفاق بشریت که از آدم تا خاتم از علی بن ابی طالب تا حسن بن علی همگی بشریت به آن نوید داده اند بعد از انجام نشانه های ظهور توسط باری تعالی که احتمال هم به اعتقاد است بدا چیست؟ انجام شدن تمامی نشانه ها در یک روز زمان ظهور از غیبت های الهی است از غیب های الهی هستن حضرت مهدی(عج) در مکه مکرمه ظهور میکنند و بانگ نوای در جهان طنین انداز میشود اولین کسی که با حضرت مهدی (ع) بیعت میکنند است روش بیعت بانوان با امام مهدی(عج) همانند بیعت بانوان در غدیر خم با حضرت علی(ع) است ظرفی پرآب برده در میان ظرف بانوان دست در یک طرف ظرف امام زمان(عج) دست در آب فرو میکنند اولین دادگاه بعداز ظهور مربوط به قتل حضرت محسن است .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤💕❤💕 بسم الله الرحمن الرحیم فردا راهی کربلا هستم برای همین تصمیم گرفتم امروز بحث مهدویت با موضوع تمومش کنم تو گروه مهدویت پیام گذاشتم سلام خدمت تمامی عزیزان بابت تاخیری که در موضوع مهدویت انجام شد حلال کنید آخرین موضوع بحث : تقیه،بدا،رجعت جزو اعتقادات خاص شیعیان است یعنی سایر شاخه های اسلام به آن معتقد نیست رجعت چیست ؟ از ریشه رجع است به معنی بازگشت به بازگشت فرد از سرای قیامت بعد از مرگ بازگشت به دنیا میگویند ۱.زنده شدن حضرت عزیز بعداز صد سال ۲.زنده شدن اصحاب کهف بعداز ۳۱۳سال ۳.رجعت حضرت مسیح از آسمانها حضرت مسیح و حضرت خضر از انبیای غایب هستن ۷۶آیه قرآن درباب است سوره نمل آیه ۸۳ سوره کهف آیه ۴۷ سوره مومن آیه ۱۱ زیارت جامعه زیارت رسول الله زیارت امام حسین(ع) زیارت وارث دعای ندبه در تمامی ادعیه نام ببرده به رجعت اشاره شده است .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕❤💕❤💕❤💕❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕 بسم الله الرحمن الرحیم بعداز پایان عمر شریف امام مهدی(عج) به اعتقاد شیعه رجعت میکنن در رجعت خیلی خوبها و خیلی بدها رجعت میکنند (ع) حضرت مهدی(عج) در واپسین روزهای عمر خود حضرت سیدالشهدا را به جهانیان معرفی میکنند امام حسین(ع)،حضرت مهدی(عج) را غسل و کفن میکنند و زمام حکومت مهدوی را بدست میگیرن حالا زمان آن است که خود قاتلین اباعبدالله الحسین به دنیا بازگردنند بنا به متون و احادیث اسلامی رجعت آنقدر برایشان سخت است که حاضر هستن در جهنم عذاب را تحمل کنن احادیث تنها امامی که دوبار رجعت میکنن است خوشا آنان که رجعت را درک کنند و در ضمه یاران عالی قرار بگیرن درمورد رجعت ائمه و معصومین است بحث مهدویت😊😊 تعجیل در فرج و سلامتی اقا امام زمان(عج) سه صلوات محمدی بفرستین .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💕💕💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم خدایا! غلبه و نصرت از آن توست امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است من سرباز کوچک توئم پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم در دل، یاعلی گفتم و برخاستم از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه با خوشحالی تمام بهم اجازه داد یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم و شروع کردم به پرسیدن سوال سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد . کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ... پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍نفس و زبانش بند آمده بود یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید و به سمت منبر حمله کردم یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند رفتم سمت منبر چند لحظه چشم هام رو بستم دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم بسم الله الرحمن الرحیم سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان و اما بعد سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید برگشتم خونه هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم این نتیجه غرور منه در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل چند لحظه صبر کردم رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم اون عالم نبود آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن فکر کردی از پسشون برمیای؟ یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ولو شدم روی تخت می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم راضیم به رضای تو ... خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه غسل شهادت کردم لباس سفید پوشیدم دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم دنبال آدرس راه افتادم از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد گم شده بودم نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید حسابی تعجب کردم با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد جواب هاتون فوق العاده بود اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم اجازه می دید شاگرد شما بشم وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن هنوز گیج بودم خدایا! اینجا چه خبره؟ به هر زحمتی بود رفتم داخل کل خانواده اومده بودن پدرم هم یه گوشه نشسته بود با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد دایی جون اومد حالت همه عجیب بود پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی بعد هم رو به بقیه ادامه داد خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥 بسم الله الرحمن الرحیم کمتراز ده ساعت به سفرمون مونده بود انگار رو زمین نبودم فوق العاده عالی بود اتوبوس مارو تا تهران میبرد یکسری از دانشجوها متاهل بودن منو حنانه تنها -حنانه من میترسم چه شلوغه حنانه :نترس گم نمیشی بعداز دوساعت انتظار صدامون کردن مسافرین محترم پرواز ۴۵۷به مقصد نجف همه گریه میکردن سه ساعت دیگه تو نجف نشستیم 😭😭😭 منتظر بودیم چمدون روی ریل نمایان بشه -حنانه حنانه چمدونای ماست حنانه: تو چرا آدم نمیشی آقای صادقی مسئول کاروانمون گفت خواهرا زود باشید هتلمون تا حرم نیم ساعتی فاصله داشت تا اتاقمون بگیریم یک ساعتی طول کشید من ی روسری کرم و چادرلبنانی و حنانه یه روسری سفید و چادر عربی سر کرد رفتیم حرم 😭😭😭😭 حرم اول مظلوم عالم وااااای خیلی باصفا بود ی عده از خانمای عراقی تو حیاط قسمت زنونه حلقه زده بودن و سینه زنی میکردن ما ک متوجه نمیشدیم چی میگن ولی با سینه زدن و نیگا کردن همراهیشون کردیم دوسه ساعتی حرم بودیم -حنانه بیا از بازار بریم سوغاتی هامون بخریم حنانه:✋✋✋خاک هول سوغاتیه برای خودم یه دور نجفم خریدم یه انگشتر عقیق مردونه هم خریدم تصمیمو گرفته بودم جواب من به امیر مثبت بود تو هتل که به حنانه گفتم چقدر جیغ و هورا کشید سه‌روز اقامتمون تو نجف مثل برق و باد گذشت رفتیم کربلا وای وسط دوراهی بین الحرمین هنگ بودیم فقط اشک میخریم بالاخره تصمیم گرفتیم بریم حرم آقا قمربنی هاشم 😭😭😭😭 توصیف حالم گفتنی نیس پر از شوق بودم و ناباورانه، باورم نمیشد جایی ک همیشه ارزوم بود باشم هستم ، دلم نمیخاست از صحن برم بیرون 😔😔 بعدش رفتیم حرم سیدالشهدا ضریح 6 گوشه رو دلم میخاست ب اغوش بکشم ولی حیف ک حصار زده بودن و فقط در حد چند ثانیه اجازه زیارت داشتیم ک ضریح لمس کنیم زیارت کردیم و رفتیم ی گوشه نشستیم و نماز و ادعیه خوندیم بعدش ب طرف ضریح ابراهیم بن مجاب ک تو حرم سیدالشهداس و مورد عنایت حضرت قرار گرفت به لطف دعای پدرو مادرش رفتیم. موقعه برگشت دوتا چفیه یه مدل گرفتم دفعه بعد که رفتیم حرم هردوتاشو متبرک کردم همون شب خواب دیدم با امیر لباس عروس تنمه مزار شهید میردوستی هستم قرارشد بریم دو طفلان به حنانه میگفتم حنان همه الان اونجا قزوین هستن سفرمون تموم شد 😔😔 .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💥❤💥❤💥❤💥❤ بسم الله الرحمن الرحیم همه برام بنر زده بودن اما ب اسم جوجه هاشون 👼👶🐤 همون روز مرضیه خانم زنگ زد واس زیارت قبولی و جواب خواستگاریشون مامانم گفت جواب من مثبته 🙈🙈 اونم گفت سه روز دیگه میان برای عقد و نشان سه روز مثل برق و باد گذشت روسری که کربلا تبرک کرده بودم سر کردم کت شلوار سفید پوشیدم روسری سفید مامان و بابام رو زمین بند نبودن امیر هم خوشحال بود خانواده امیر هم رفتن خونه فاطمه اینا قرار شد یک ماه بعداز عقد عروسیمون باشه همزمان با ولادت آقا قمربنی هاشم زینب و علی هم بجای عروسی میرفتن کربلا مارو تو محضر عقد کردن پدرشوهرم برام رستوران هماهنگ کرده بود امیر گفت : میدونم عاشق شهدایی پس قبل از رستوران میبرمت مزار شهدا -واااای مررسی همسری آقا امیر گفتی اگه جواب مثبت باشه میگین چرا منو انتخاب کردی خب بگو دیگه امیر:خانمم شب عروسیمون میگم .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💥❤💥❤💥❤💥❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💥❤💥❤💥❤💥 بسم الله الرحمن الرحیم امیر بعدازسه چهار روز رفت شیراز یه قرارداد خیلی خوب تجاری داشت با یه کشور اورپایی همش میگفت :این از پاقدم خانممه وگرنه من دوساله دنبال این قراردادم عصر قبل از رفتنش رفتیم مزارشهدا سر مزار شهید حجت بهم قول داد هروقت حضرت آقا حکم جهاد همگانی دادن امیر جز اولین نفرا باشه که اعزام جنگ بشه فردا روزی که امیر برگشت شیراز منم تصمیم گرفتم با زینب برم سپاه، فرماندهی پایگاه را انتقال بدم به زینب چون یه ماه دیگه عروسیم بود -الو سلام زینب کجایی ؟بیام دنبالت زینب :بیا خونه عموت نگهبانی گوشیمونو تحویل دادیم رفتیم اتاق فرماندهی قرار شد تا دوهفته دیگه جواب استعلام زینب بیاد گوشیمونو که گرفتم تو این دو ساعتی ک دستم نبود دیدم ۱۰تماس بی پاسخ از امیر داشتم 😶 الان طلاقم میده 😁😁 شمارشو گرفتم -سلام امیر:سلام کجا بودی خانمی؟ نگران شدم -ببخشیددددد اومده بودم سپاه امیر:باشه عزیزم زهرا جان قرارداد بستم چون اولین قرارداد بعداز عقدمون بود برات هرچی بخای میخرم -اووووم من ببر مشهد و قم امیر :چشم خانمم -آقا شما کی میای بریم تالار و کارت دعوت و .... ببینیم امیر: عزیزم فردا میام -باشه امیر: مراقب خودم باشم 😉 -دقیقا فعلا یاعلی آقایی امیر:یاعلی عزیزم زینب :بریم شیرینی بخریم بریم -چشمم وای صدای جیغ داد بود که از پایگاه میرفت امیر که زنگ زده بود میخندید میگفت آدم یاد پیش دبستانی های دخترونه میفته فردا آقای همسر تشریف میارن قزوین .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🔥❤🔥❤🔥❤🔥❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💥💕💥💕💥💕💥 بسم الله الرحمن الرحیم امیر بعداز ناهار رسید یکم استراحت کرد بعدش رفتیم بیرون اول رفتیم تالار دیدیم الحمدالله سریع برای ولادت آقا قمربنی هاشم وقت داشت رزرو کردیم قرار شد یکی از مداحا هم واس خوندن مولودی بیاد😍 وای پاهام درد گرفت ده تا مزون رفتیم امیر: زهرا جان غصه نخور ان شالله اینجا پیدا میشه آخیش بالاخره پیدا شد یه شنل بلندم گرفتم چادر عروس هم گرفتم -امیر جان خسته شدی بریم خونه کارت ها رو فردا صبح میایم میگیریم امیر:باشه چشم فردا عصرم میریم قم بعد مشهد -آخجون صبح ده تا کارت عروسی جداگانه و خاص گرفتم رسیدیم خونه اون ده تا کارت برداشتم پشتش نوشتم خدمت حضور محترم شهید حجت اسدی منتظر حضور گرامیتان هستیم برای شهید حجت ،عبدالرحمان عبادی ،ابوالفضل ململی کارتا رو نوشتم نوبت کارت بی بی حضرت معصومه(س) ،مادرم حضرت زهرا(س) و آقا امام زمان(عج) و آقا سیدالشهدا و حضرت عباس(ع) و امام رضا(ع)شد همه کارت ها را نوشتم اول رفتیم مزار شهدا قزوین کارتاشون دونفری دادیم سرراهمون به قم دوتا کارت دیگه هم نوشتم برای شهید میردوستی و شهید مکیان بازم مزار آقاسیدمحمدحسین بد شدن حال من 😔 کارتای قم دادیم رفتیم جمکران دو نفری تو حیاط جمکران نشستیم آقا اومدیم دعوتتون کنیم عروسیمون مادر کارت آوردم براتون میای راهیم کنی خونه بخت بعد از قم رفتیم مشهد کارتا انداختم تو حرم آقاجان میای عروسی کنیزت فقط ۲۰روز مونده بود به عروسیم رفتیم شیراز جهازمو خریدم چیدم .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💥💕💥💕💥💕💥 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈💥🌈💥🌈💥🌈💥 بسم الله الرحمن الرحیم بالاخره روز عروسیم رسید بعدازظهر با فاطمه راهی آرایشگاه شدیم کارم ساعت هفت تموم شد گوشیم برداشتم شماره امیر گرفتم -الو سلام آقای داماد کجایی؟ امیر:سلام عروس قشنگم سر خیابون خانمم گوشی که قطع کردم شنل پوشیدم صدای زنگ اومد فاطمه رفت تو یه اتاق دیگه امیر که اومد گفت:وای چه ماه شدی عزیزم چادر دادم دستش تا سرم کنه با حجاب کامل از آرایشگاه خارج شدم به فاطمه گفتم مادر عروسم بیا 😃😃 وارد تالار ک شدیم موقع اذان بود اول رفتیم نمازمونو خوندیم بعد رفتیم قسمتی ک مهمونا بودن بعد از اتمام جشن بغض کرده بودم چون دیگه از خانوادم جدا میشدم و باید میرفتم شیراز زندگی میکردم 😔😔 امیر: باید دوجا بریم منم امشب بهت میگم چرا تو را انتخاب کردم اول رفتیم مزار شهدا 😭😭😭 بعد تپه نورالشهدا امیر:زهرا بخاطر مال ثروتم دخترای زیادی میومدن سمتم دوسه هفته قبل از اومدن شما ب شیراز من رفتم مشهد اونجا یه همسر خوب و محجبه از خدا خاستم یکی که بین دین و عشق، دین انتخاب کنه زهرا به همین مکان خواب دیدم بعداز رفتن شما از شیراز که یه جایی مثل مزارشهدام لباس عروس تنته روی مزار پراز گلای سرخ خم شدم گلها زدم روش زده بود شهید مدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی بعدش درمورد تو شهید میردوستی تحقیق کردم خانم عالی بود وقتی فهمیدم عقدت چرا بهم خورده رو پاهام بند نبودم الحمدالله آخرشم بدستت آوردم -امیر😢😢 خیلی دوستت دارم تو تپه نورالشهدا دو رکعت نماز خوندیم قرار شد در اولین فرصت بریم تهران مزار شهید میردوستی شهیدی ک خودش ازدواجمو رقم زد .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌈💥🌈💥🌈💥🌈💥🌈 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔸با پیـرمــردِ مـــؤمنـی، درمسجــد نــشسته بـودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست ڪمڪ داخل خانه‌ی خـدا شد. 🔹پــیرمــــــردِ مــــؤمـن٬ دســــت در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نڪردند و سڪه‌ای دادند. 🔸جــــوانـی از او پـرسیــد: پــــول شیــرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی ڪافی بود!! پیرمرد تبسمی ڪرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌ڪند. 🔹 از پـــول شیـــرین‌تـــر، جــــــــان و سلامتی من است ڪه اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرین‌تر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. 🔸 به فـــرمـایــش حضـــرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرت‌گیرنده. وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ 📔بقره آیه‌ی 195 و (از مال خود) در راه خدا انفاق ڪنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلڪه و خطر در نیفڪنید و نیڪویی ڪنید ڪه خدا نیڪوڪاران را دوست می‌دارد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃❤️🍃 سلام امام جمعه های غریبی سلام ای آرامش هستی امروز جمعه است... بگو که می آیی... #السلام_علیک_یا_بقیه_الله #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نبش قبر مادرم😱 داستان واقعی 💧 وقتی که مادرم فوت کرد وقتی او را بە قبرستان بردیم شب بود و باران عجیبی میبارد جنازەی مادرم را داخل قبر گزاشتم اما وقتی میخواستم صورتش را روی خاک بگذارم احساس کردم کە چیزی از جیبم داخل قبر افتاد چون خیلی تاریک بود معلوم نبود چی بود .بعد از دفن مادرم بە خانە کە رفتم دیدم کیف پولم کە همەی کارتای بانکی و چند چک توش بود نیست فکر کردم یادم اومد داخل قبر مادرم افتادە .درنگ نکردم چراغ قوە رو برداشتم و رفتم قبرستان و شروع بە نبش قبر کردم اما وقتی بە جنازەی مادرم رسیدم ناگهان مار سیاهی را دیدم کە دور گردن مادر حلقە زدە بود و مرتب دهانش را نیش میزد چنان منظرەی وحشتناکی بود کە من ترسیدم و دوبارە قبر را پوشاندم. فردای آن روز نزد یکی از ملاهای روستایمان رفتم و آنچە را دیدە بودم نزد ایشان بازگو کردم ایشان پرسیدند: آیا از مادرت کار زشتی سرمیزد؟ گفتم کە من چیزی بە یاد ندارم ولی همیشە پدرم او را نفرین میکرد زیرا او در مقابل نامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مردان نامحرم سخن میگفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمیکرد. با نامحرم شوخی میکرد و میخندید از این رو مورد عتاب و سرزنش پدرم بود. حضرت رسول اکرم(ص) میفرمایند: یکی از گروهی کە وارد جهنم میشوند زنان بی حجابی هستند کە برای فتنە و فریب مردان خود را آرایش و زینت میکنند. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️ 💢 ملا مهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سوالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو کم فروشی می کند، اما خدا در این دنیا عذاب اش نمی کند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملامهرعلی گفت: بیا با هم مغازه پدرت برویم. 💢 وارد مغازه پدر شدند . ملا مهرعلی از پدرش پرسید: این همه خرمگس های زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ درست گفتی من نمی دانم چرا همه خرمگس های شهر در قصابی من جمع شده و روی گوشت های من می نشینند؟ ملا گفت: به خاطر این که هر روز 2 کیلو کم فروشی می کنی، هر روز دوهزار خرمگس مامور هستند دو کیلو از گوشت های حرام را که جمع می کنی جلوی چشمان تو بخورند. و کاری از دست تو بر نیاید. 💢 ملا مهرعلی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد ، به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساخته اند که عسل های شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بی خبر بود. رو به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت اندازه کف دست به پیرزنی بی نوا می بخشد و این زنبور های عسل هم ، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است. 💢 ملا علی رو به پسر کرد و گفت: ای پسر بدان که او حرام را بر می دارد و حلال را بر می گرداند هرچند حرام را جمع می کنی و حلال را می بخشی. پس ذره ای در عدالت او در این دنیا بر خود تردید راه نده. 💢 مرحوم ملا مهرعلی خویی صاحب قصیده معروف (( ها علی بشر کیف بشر)) است که مزارش در تپه ای در خروجی شهر خوی قرار دارد و حدود 150 سال پیش در این مکان دفن شده است. در شهر خوی مشهور است که او وصیت کرد در تشیع جنازه من همه مردم شهر بیایند، و کسی خانه خود ننشیند. زمانی که جنازه او را برای دفن می بردند، زلزله ای مهیب آمد و شهر را ویران و بسیاری را کشت و آنجا بود مردم فهمیدند پیام وصیت او چه بود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان يه بار و دوبارم نيست. داستان حدود يه سال آزار مداوم جنسى به روشهاى مختلفه. اما اگه بخوام خلاصه بگم، بهش اعتماد داشتم. عموى دوستم بود. قرار بود بهم كمك كنه چون به گفته دوستم كتاباى روانشناسى زياد خونده بود. من سيزده ساله و اون بيست و شيش. من سيزده ساله دچار افسردگى شديد و پر از خاطرات آسيب فيزيكى و كلامى. هر روز توهين و تحقير هاى كلامى شنيده بودم و بارها از سنين خيلى پايين كتك هاى وحشتناكى خورده بودم. اين آزاراى مداوم آسيب پذيرم كرده بود و اونم ميدونست چطور طعمه اشو انتخاب و آماده كنه. اول از در كمك و راهنمايى وارد شد و بعد يه روز بى مقدمه شروع كرد حرف زدن از مسائل جنسى بدون هيچ دليلى. من هيچ اطلاعاتى از رابطه جنسى نداشتم، در حد صفر. اصلا نميدونستم چى هست و خب انتظار هم نميرفت از همچون خانواده اى كه داشتم، كسى بياد و بهم راجع بهش آموزش بده تا آگاه باشم. از اون روز شروع شد، حرف زدناى مداوم از س،ك،س، از قصد برانگيخته كردن حس طبيعى اى كه همه ى ما داريم و استفاده سو كردن ازش به جهت بهره كشى و لذت خودش، منو در معرض فيلماى پورن وحشيانه و حتى يكى دو بارى در معرض فيلماى تجاوز قرار دادن، تشويق كردنم به انجام رفتارهاى پرخطر، به اسم هاى وحشتناك بد صدا كردنم و تحقيرم كردنم با اون كلمه ها، حتى مجبورم ميكرد كه خودم بگم و خودمو به اون اسما صدا كنم و اون لذت مى برد، وادار كردن به كارايى كه نميخواستم و تهديد به اينكه اگه انجام ندم اتفاقاى بدى برام در آينده ميفته. حتى نوشتن دو تا از اين موارد هم برام وحشتناك سخته. اما ميدونم كه بايد ميگفتم. يه سال مدام زير دستش زجر كشيدم. ترس، خجالت، ناآگاهى، تهديد، تحقير، و هزار عامل ديگه باعث شد كه كمك نخوام. باعث شد سكوت كنم، و باعث شد مسير براى اذيتاى بيشترش باز بمونه. نميخوام بگم چطور همه چى تموم شد و از زندگيم براى هميشه به درك واصل شد اما جورى كه تموم شد هم خوشايند نبود. به من تهمت زده شد، و كتك اتفاقى كه كوچيكترين كنترلى روش نداشتم رو من خوردم. اينكه ميگم كتك منظورم سيلى نيست. منظورم زير دست و لگد و مشت افتادن. زير سيلى هاى فحش افتادن. و همه اينا از جانب نزديكترين كسانم به سمتم سرازير شد؛ خانواده. خانواده اى كه وظيفه حفاظت از من رو داشت، نه تنها حفظم نكرد، بلكه به دست خودش و با آگاه نكردنم راجع به مسائل جنسى و ايجاد محيطى به شدت ناامن و پر از تنش، من رو ناخودآگاه به دست تجاوزگرم سوق داد، و بعد از مورد تجاوز قرار گرفتن، با مشت و لگد پسم گرفت. يه وقتا نميدونم بايد از درد چى و كى بنويسم و حرف بزنم. تا هفت سال بعد اون جريان، كه امروز باشه، هر روز خودمو فحش دادم، از خودم متنفر شدم، از خودم فرار كردم، با خودم قهر كردم. بچه بودم، چى رو ميتونستم درك كنم؟ بچه وقتى كتك ميخوره حتى اگه كسى بهش تجاوز كرده باشه هم فكر ميكنه تقصير خودش بوده. نگم از دردى كه از بچگى كشيدم كه جورى گريه ام ميگيره كه حس ميكنم از حجم غم قلبم ميخواد بياسته. شايد اصلا نبايد اينارو مينوشتم. خواستم يه پايان خوب براش بنويسم. فكر ميكردم قدرت كافى رو دارم كه تا آخرش بگم و آرامشمو حفظ كنم. اما الان ميبينم كه ندارم. اين بغض و ضعف گواه همه دردايى كه هنوز يادمن و هر روز به خاطرشون آرزوى مرگ ميكنم. من بيست سالمه، يه دهه هفتاديم و از نه سالگى افكار خودكشى داشتم و دارم. از همونام كه شما تمام مدت مسخره اشون ميكنيد. نسل قبل از شما هم راجع به شما همينطور فكر كردن. ببينيد چطور مارو بزرگ كردن. حواستون به نسلى كه به دنيا مياريد باشه. حواستون باشه بچگيشون گم نشه. همين.  👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤ بسم الله الرحمن الرحیم ۱۰_۱۵روزی بود ازدواج کرده بودیم هر پنجشنبه میرفتیم مزار شهدا داشتم مداحی منم باید برم گوش میکردم مثل همیشه اشکام جاری شد زینب و علی سه روز دیگه از کربلا میان یه شهید از تیپ فاطیمون میارن قزوین قراره ماهم بریم قزوین سر راهمون کهف الشهدا و مزار بریم اشکام پاک کردم رفتم تو آشپزخونه امیرم وارد شد امیر:سلام عزیزم همونجوری که سرم پایین بود گفتم سلام خسته نباشی سرم آورد بالا و گفت :چرا گریه کردی؟ -مداحی گوش میکردم امیر:باشه صورتتو بشور راه بیفتیم بعداز ۱۵ساعت رسیدیم کهف است بالاخره رسیدیم قزوین دلم خیلییی برای مامان و بابام تنگ شده بود😔 زینب و علی هم از کربلا اومدن راهی تشیع شهید شدیم بچه آبگرم قزوین بود ک بعداز وداع بردنش شهر خودش منو زینب علی و امیر رفتیم سر مزار شهید حجت زینب:زندگیت چطوریه زهرا؟ راضی هستی؟ -خداروشکر اره خیلی زینب میدونی همیشه فکر میکردم چون خودم محجبه ام باید همسرمم ظاهرش نشون بده مذهبیه غافل از اینکه دین و مذهب و حیا هم باید ظاهری باشه هم باطنی امیر چشم دل پاکه و حواسش به و من زندگیمون هست و از همه مهمتر خدا را ناظر بر اعمالش میدونه پاتوقمون هرهفته مزار شهداست زینب شهدا واقعا راه نجات هستن کافیه بریم سمتشون وازشون بخوایم ک کمکمون کنن اونا حتما نجاتمون میدن😊 پایان😊 التماس دعا نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅"داستانی واقعی و تکان دهنده از یک پزشک!" توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می‌بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می‌کنم و شما عمل می‌کنید. به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!!!» تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته! لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می‌كرد خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می‌کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی‌ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می‌کشیدند که داستانش را همه می‌دانند. عده‌ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق‌شان را تهیه می‌کردند و عده‌ای از خدا بی‌خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می‌کردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه‌مان که دلال بود و گندم و جو می‌فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم! پدرم هر قیمتی که می‌گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می‌گفت: «برو بالاتر...» «برو بالاتر...!!!» بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: «بچه پامنار بودم.‌ گندم و جو می‌فروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...» دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🍃🌷🍃🌷 🌺♀️نیایش صبحگاهی الهی🙏! چه عزتی دارد اینکه بنده ی تو باشم و چه فخری بالاتر از اینکه تو خدای من باشی...🌷🍃 تو آنگونه خدایی هستی که من دوست دارم پس از من آن بنده ای را بساز که تو دوست داری...🌷🍃 " آمین"🙏 شنبه تون عالی 🌷🍃 ان شاءالله امروز بهترین حال ممکن بهترین لحظه ها بهترین اتفاق ها 🌷🍃 بهترین خبرهاو بهترین زندگی رو داشته باشید🌷🍃 “ آمين” 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 داستــــــان (قسمت اول) ✍چای را میگردانم و به تو میرسم،سر به زیری،همانطور فنجان چای را برمیداری و زیر لب تشکر میکنی! آرام و باوقار شروع میکنی از خودت و تحصیلاتت میگویی،از خانواده ی مهربان و بافرهنگت!از دین و ایمانت!مال و ثروتی نداری،یک شغل معمولی و یک مدرک دانشگاهی،اما مردانه میگویی نان حلال درمی آوری و تلاش میکنی،خانواده راضی نیست خب دلشان بهترین ها را برای دخترشان میخواهد،اما من دلم میان چشمان معصوم و ریش های مرتبت میگردد،صدای محکم مردانه ات دلم را لرزاند،به اصرار خانواده ی تو به خلوت میرویم تا ببینیم نظر من چه میشود! بلند میشوم،پشت سرم به حیاط می آیی،کنار گلدان های شمعدانی مینشینم،با فاصله کنارم مینشینی و میگویی:نه بابا پولدارم!نه حقوقم میتونه یه زندگی آنچنانی بسازه!اما آدمم!پیرو مولا علی و عاشق حسین!منم و یه مدرک دانشگاهی،شغلم به رشته م میخوره،یه ماشینی هم دارم،خونه هم خدا بزرگه اگه بانو افتخار بدن به برکت وجودتون و لطف خدا میخریم! منظورت از بانو من بودم!اصلا نام علی را آوردی فهمیدم چرا دلم به تو گره خورد!چیزی نمیگویم و ادامه میدهی:اخلاق و رفتارم رو نمیتونم بگم شاید بگید از خودم تعریف میکنم! خنده ام میگیرد چه اعتماد به نفسی داری آقا!خودت هم لبخندی به لب داری! باز ادامه میدهی:نمیتونم عروسی چندصد ملیونی بگیرم اما قول میدم در حد توانم کم نذارم!ماه عسل هم هرجا تصمیم گرفته بشه جز خارج از ایران بچه پولدار که نیستم! بچه مذهبی ام اما معتدل!نماز و روزه م همیشه سرجاشه باهاشون آرامش میگیرم!دنیام هیات حسین!وسعم به این میرسه که هرسال بریم پابوس امام هشتم و جنوب! نظر شما چیه؟منتظر باشم فکر کنید و خبر بدید؟ بلند میشوم،چادرم را مرتب میکنم و همانطور که به سمت جمع میروم میگویم:علی باش فاطمه ات میشوم! 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 داستــــــان (قسمت دوم) ! ✍با استرس خودم را در آینه نگاه میکنم،این دفعه فرق دارد!می آیی جواب بله بگیری! چادرم را سر میکنم و وارد سالن میشوم،دوباره سر به زیر نشستی،آرام سلام میکنم و کنار پدرم مینشینم،بحث مهریه و شیربها میشود نظر مرا میخواهند،صحبت ها را با پدر و مادرم کرده ام به سختی رضایت دادند،پدرت دوباره با مهربانی میپرسد که مهریه چه میخواهم؟سرم را بلند میکنم و میگویم:چهارده تا شاخه گل سرخ! سرت را بلند میکنی و با تعجب نگاه میکنی اما نه مرا..... پدرم را نگاه میکنی!همین چشمان پاکت کار دستم داد!همانطور میگویی:این که نمیشه هرچی بخواید حتی جونم رو مهر میکنم! لبخند میزنم زرنگ بودی آقا!هربار دلم را میبردی! خانواده ها به توافق میرسند،برای صحبت های نهایی باهم تنها میشویم،من دختر آرامی نیستم آقا اما جلوی شما اینطور میشوم! لبخندی به لب داری از آن لبخندهایی که بعدها عمیق ترشان کردی و با دلم بازی کردند! میگویی:بریم حیاط پیش همون گلدون های شمعدونی؟! دیدی گفتم زرنگی ک دختر چه میخواهد؟!به سمت حیاط میروم و همان جای قبلی مینشینم،کنارم مینشینی با فاصله درست مثل دفعه ی قبل!دستی به ریش هایت میکشی و میگویی:دفعه ی قبل من پرحرفی کردم شما ساکت بودید،حالا شما صحبت کنید و من گوش میدم! آب دهنم را قورت میدهم و شروع میکنم:خب من چیز زیادی نمیخوام! نمیتوانستم حرف بزنم،دلم نمیخواست متوجه استرسم بشوی! در دل صلواتی میفرستم و ادامه میدهم:بیشتر از مادیات معنویات برام مهمه!نمیگم مادیات اصلا نه!نمیشه که!اما یه زندگی متوسط کافیه!اخلاق و ادب خیلی برام مهمه!درمورد دین هم میخواستم بگم که دفعه ی قبل کامل توضیح دادید و تفاهم داریم! نفسی تازه میکنم و میگویم:حتما میدونید دانشجوم!دلم میخواد مانعی برای ادامه تحصیلم نباشه و همینطور اگه شاغل بشم! سرت را به سمتم برمیگردانی اما باز نگاهت به من نیست!صورتت جدی ست اما چشمانت میخندد! میگویی:چرا باید با درس خوندن و کار سالم مخالف باشم؟! بعداز همه ی این صحبت ها یعنی بله دیگه؟! سرخ میشوم و میگویم:خب جواب معلومه که شما اینجایید! لبخندی میزنی،از آن لبخندهایی که از سر خجالت است!سرت را می اندازی پایین و میگویی:مبارکه! چه هولی تبریک هم میگویی!زندگی منوتو ساده شروع شد،زندگی که نه ما شدنمان! 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت سـوم) ! ✍با استرس خودم را در آینه نگاه میکنم،این دفعه فرق دارد!می آیی جواب بله بگیری! چادرم را سر میکنم و وارد سالن میشوم،دوباره سر به زیر نشستی،آرام سلام میکنم و کنار پدرم مینشینم،بحث مهریه و شیربها میشود نظر مرا میخواهند،صحبت ها را با پدر و مادرم کرده ام به سختی رضایت دادند،پدرت دوباره با مهربانی میپرسد که مهریه چه میخواهم؟سرم را بلند میکنم و میگویم:چهارده تا شاخه گل سرخ! سرت را بلند میکنی و با تعجب نگاه میکنی اما نه مرا..... پدرم را نگاه میکنی!همین چشمان پاکت کار دستم داد!همانطور میگویی:این که نمیشه هرچی بخواید حتی جونم رو مهر میکنم! لبخند میزنم زرنگ بودی آقا!هربار دلم را میبردی! متن و عکس نوشته: خانواده ها به توافق میرسند،برای صحبت های نهایی باهم تنها میشویم،من دختر آرامی نیستم آقا اما جلوی شما اینطور میشوم! لبخندی به لب داری از آن لبخندهایی که بعدها عمیق ترشان کردی و با دلم بازی کردند! میگویی:بریم حیاط پیش همون گلدون های شمعدونی؟! دیدی گفتم زرنگی ک دختر چه میخواهد؟!به سمت حیاط میروم و همان جای قبلی مینشینم،کنارم مینشینی با فاصله درست مثل دفعه ی قبل!دستی به ریش هایت میکشی و میگویی:دفعه ی قبل من پرحرفی کردم شما ساکت بودید،حالا شما صحبت کنید و من گوش میدم! آب دهنم را قورت میدهم و شروع میکنم:خب من چیز زیادی نمیخوام! نمیتوانستم حرف بزنم،دلم نمیخواست متوجه استرسم بشوی! در دل صلواتی میفرستم و ادامه میدهم:بیشتر از مادیات معنویات برام مهمه!نمیگم مادیات اصلا نه!نمیشه که!اما یه زندگی متوسط کافیه!اخلاق و ادب خیلی برام مهمه!درمورد دین هم میخواستم بگم که دفعه ی قبل کامل توضیح دادید و تفاهم داریم! نفسی تازه میکنم و میگویم:حتما میدونید دانشجوم!دلم میخواد مانعی برای ادامه تحصیلم نباشه و همینطور اگه شاغل بشم! سرت را به سمتم برمیگردانی اما باز نگاهت به من نیست!صورتت جدی ست اما چشمانت میخندد! میگویی:چرا باید با درس خوندن و کار سالم مخالف باشم؟! بعداز همه ی این صحبت ها یعنی بله دیگه؟! سرخ میشوم و میگویم:خب جواب معلومه که شما اینجایید! لبخندی میزنی،از آن لبخندهایی که از سرخجالت است!سرت را می اندازی پایین و میگویی:مبارکه! چه هولی تبریک هم میگویی!زندگی منوتو ساده شروع شد،زندگی که نه ما شدنمان! 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚 شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورد . حاضرین مجلس به تعریف و توصیف الاغ پرداختند . یکی از حاضرین به شوخی گفت : من حاضرم به این الاغ قشنگ ، خواندن بیاموزم . حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت : الحال که این سخن را می گوئی ، باید از عهده آن بر آئی و چنانکه به این الاغ خواندن بیاموزی، به تو جایزه بزرگی می دهم و چنانکه از عهده آن بر نیائی ، دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شد و ناچار مدتی مهلت خواست . حاکم ده روز برای این کار مهلت داد . آن مرد آن الاغ را برداشت و به خانه آورد ، حیران و سرگردان ، نمی دانست سرانجام این کار به کجا خواهد رسید . لاعلاج الاغ را در خانه گذاشت و به بازار آمد و در بین راه به بهلول رسید و چون سابقه آشنائی با او داشت ، دست به دامان او زد و قضیه مجلس حاکم و الاغ را برای بهلول تعریف کرد . بهلول گفت : غم مدار ، علاج این کار در دست من است و به تو هر طور رستور می دهم ، عمل کن . سپس به او دستور داد تا یک روز تمام به الاغ غذا ندهد و یک روز مقداری جو ، وسط صفحات کتابی بگذار و آن کتاب را جلوی الاغ بگیر و آن صفحات کتاب را ورق بزن . الاغ چون گرسنه است ،‌با زبان جوهای صفحات کتاب را برداشته و این عمل را هر روز به همین نحو تکرار کن تا روز دهم ، باز او را گرسنه نگهدار و وقتی به مجلس حاکم رفتی ، همان کتاب را با خودت نزد حاکم ببر . روزی که پیش حاکم می روی ، دیگر بین صفحات کتاب جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوی الاغ بگذار . آن مرد به همین دستور که بهلول آموخت عمل کرد و چون روز موعود شد ، الاغ را برداشته با کتاب نزد حاکم برد و در حضور او و جمعی دیگر کتاب را جلوی الاغ گذاشت . چون الاغ کاملا گرسنه بود ، بعادت همه روزه که بین صفحات جو بود ، با زبان تمام ورق های آن را باز کرد و چون به صفحه آخررسید ، دید بین آنها جو نیست و بنای عرعر را گذاشت و بدین وسیله خواست تا بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس و حاکم نمی دانستند که چه ابتکاری در این عمل شده و باور نمی کردند که در حقیقت الاغ می خواهد کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند ، ناچار حاکم بر وعده خود وفا نمود و انعام قابل توجهی به آن مرد داد و از عقوبت نجات یافت . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خدایا؛ دستانم خالی و دلم پر از آرزوست... به قدرت بیکرانت یا دستانم را توانا گردان یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن... خدایا؛ آنگونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم. و آنگونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662