eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ سید:ده آخه بی انصاف اون نامردی ک حلقه اش الان دستته خودش مثلا مدافع است ازش بپرس شیمیایی جنگی یعنی چی ؟ -هه آره منو مثل آشغال انداختی بیرون بعد الان فقط چرت پرت بگو سید:حلما به جدمون قسم نمیذارم، نمیذارم اسم این پسرعموت بره تو شناسنامه ات -باشه اگه تونستی نذار دیدار به قیامت نشستم تو ماشین،شماره داداشمو گرفتم -سلام داداش میای فرودگاه مهرآباد داداش:سلام خواهر قشنگم بله میام -فقط ماشین نیار داداش: باشه فقط چرا صدات میلرزه -بیا بهت میگم تا محمد بیاد یکی دوساعت طول کشید تانشست کنارم چشمش افتاد به حلقم دستمو گرفت تو دستش با تعجب گفت :چرا حلقت عوض شده؟😳😳 گویا منتظر حرفی بودم تا اشکام جاری بشه با گریه گفتم: حلقه سید هادی را پس دادم 😭😭 فکرمیکنه باتو نامزد کردم 😭😭 داداش: الان کجا داری میری؟ حلما من مردم و درک میکنم شرایط سید رو، کاراش بخاطر خودته و گرنه اون روز بعداز رفتنت حال هادی خیلی بد شد اون نمیخاد به پاش بسوزی بفهم اینو -میرم خونه دخترخالم هه سوختن اون ازدواج میکنه ولی منو نخواست من نخواست نامرد داداش :نمیذارم به زندگیتون آتیش بزنید دارن شماره پروازتو میگن برو به سلامت همه چیز بسپار به من ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺فرشتگان مأمور روزي مردي خواب عجيبي ديد ، او ديد كه پيش فرشته هاست و به كارهاي آنها نگاه مي كند ، هنگام ورود دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تندتند نامه هائي را كه توسط پيك ها از زمين مي رسند باز مي كنند، وآنها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد ، شما چكار مي كنيد ؟ فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد ‌گفت: اين جا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد كمي جلوتر رفت ، باز تعدادي از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت ميگذارند و آن ها را توسط پيك هائي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد: شما ها چكار مي كنيد؟ يكي از فرشتگان با عجله گفت: ‌اين جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم مرد كمي جلوتر رفت و ديد يك فرشته اي بيكار نشسته است . مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيكاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده ، بايد جواب بفرستند ولي فقط عده بسيار كمي جواب مي دهند زيرا دعاهايشان از راه هاي ديگري غير از راه هايي که ميدانستند و ميخواستند مستجاب شده و فکر ميکنند خودشان عامل و باعث رسيدن به خواسته خود شده اند . مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند ؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده ، فقط كافي است بگويند: خدايا شكر دوستان سپاس و قدر داني يکي از رازهاي ناگفته دنيا است ، هميشه سپاس گفتن باعث افزايش روزي ميشود . ميتوانيد هر روز از تمام کساني که خواسته يا ناخواسته در زندگي شما تاثيري گذاشته و ميگذارند تشکر کنيد . سپاس خداوند را به خاطر داشتن دوستان و همراهاني چون شما 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟ شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت : چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت : بفرمایید،خوش آمدید و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم و آن زن گفت :کمی صبر کن نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!! شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟ آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش. و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✨✨
🏴✨🏴 ای گنج معرفت به دل سامرا سلام ابن الجواد حضرت ابن الرضا سلام ای چون پدر مطهر و معصوم و متـقی ای آسمان علم خدا ایهاالنـقی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر: 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة 🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ 🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه 💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد پاي اين طومار را امضا کنيد🌼 💠هر کجا مانديد در کل امور رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼 ❣ ❣ 🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘 ┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
🌱🌼🍃🌼🍃🌼🌱 📒داستانک مردى در برابر "لقمان" ايستاد و به وى گفت: تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟ "لقمان جواب داد: آرى." او گفت: پس تو همان "چوپان سياهى؟!" لقمان گفت: سياهى ام كه واضح است، چه چيزى "باعث شگفتى" تو درباره من شده است؟ آن مرد گفت: "ازدحام مردم" در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و "قبول كردن" "گفته هاى تو..." لقمان گفت: ""اگر كارهايى كه به تو مى گويم، انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى.!"" گفت: چه كارى؟! لقمان گفت: * فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. * ◇اين؛ آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى...◇ 🌱🌼🍃🌼🍃🌼🌱 @Dastanvpand
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱 🍏داستانک گویند: ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود: زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم… اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!» گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب… باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!» شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!» شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!» القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد. تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: ♦️خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی! @Dastanvpand 🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
پرهیز از خیانت ( داستانک ) خداوند در آیه ی ۱۶۱ از سوره ی مبارکه ی آل عمران میفرماید : 👇 و هیچ پیامبرى را نسزد که خیانت کند و هر کس خیانت کند ، آنچه را که ( در آن ) خیانت نموده روز قیامت به همراه آورد ، سپس به هر کس پاداشِ کاملِ آنچه کسب کرده ، داده شود و آنها ستم نبینند. ابودجانه که یکی از اصحاب پیامبر (ص) بود همیشه نماز صبح را پشت سر پیامبر (ص ) میخواند اما بعد از نماز با عجله خارج میشد ! این کار نظر پیامبر را به خود جلب کرده و روزی از ابودجانه پرسید : ای ابو دجانه آیا شما نیازی به پروردگار ندارید؟ ابودجانه عرض کرد : بله ای رسول خدا به اندازه ی یک پلک بر هم زدن هم از او بی نیاز نیستم. پیامبر (ص) فرمود : پس چرا بعد از نماز با عجله بیرون می روی و هیچ ذکر و دعایی را نمیخوانی؟ ابودجانه در جواب گفت : یا رسول الله (ص) من یک همسایه ی یهودی دارم که شاخه های درخت خرمایش روی منزل من بال و پر کشیده و زمانی که شبانه باد می وزد خرماهایش از درخت افتاده و وارد حیاط خانه ی من میشود ، برای همین بعد از نماز زود خارج میشوم تا قبل از اینکه بچه های گرسنه ام بیدار شده و آن را بخورند خرما ها را به صاحبشان باز گردانم. 💟 @Dastanvpand
❌ عاقبت خیانت دو سالی بود با محسن ازدواج کردە بودم زندگی خوب و راحتی داشتیم تا این کە پای رفیقش بە خونەی ما باز شد از رفیقش خوشم نمیومد چون خیلی زشت نگام میکرد.احساس میکردم میخواد خودشو بە من نزدیک کنە. یە روز با شوهرم اومد خونە گوشیش رو داد تا براش شارژ بزنم گوشی رو براش تو شارژ گزاشتم بعد نهار خوردن با شوهرم رفتن ولی گوشیش یادش رفت . دو ، سە ساعت گزاشت کە یکی در زد هنوز در رو کامل باز نکردە بودم کە درو محکم هل داد و اومد تو ؛زود در رو بست و منو محکم بە دیوار چسبوند و در گوشم خوند کە گوشی همش بهونە بود عزیزم الان ۳ سالە کە میخوام با تو باشم ؛با شوهرت دوست شدم کە بتونم بە تو برسم صدای جیغم بلند شد دستش رو روی دهنم گذاشت یهو گوشیم زنگ خورد صفحەی گوشی رو دیدم شوهرم بود تماس میگرفت ؛ گوشی رو برداشت پرت کرد یە گوشە و گوشی شکست. خدا خدا میکردم شوهرم زود برگردە از دست این مرتیکە نجات پیدا کنم. این نامرد هی منو میکشید بە سمت اتاق منم پافشاری میکردم و نمیزاشتم یە سیلی محکم بە صورتم زد و بیهوش شدم . با صدای شوهرم چشمام رو باز کردم .نمیدونم چی شدە بود وچقدر بیهوش بودم ولی خوشحال بودم کە شوهرم پیشم بود . بهش گفتم کە چی شد برگشتی ؟گفت:وقتی گوشیت خاموش شد خیلی نگران شدم و زود برگشتم رفیق نامردم رو دیدم کە داشت لباسات رو میکند اول فک کردم تو هم بە هم خیانت میکنی بعد کە نزدیکتر شدم دیدم بیهوشی فوری یە چاقو برداشتم تو شکمش فرو کردم و بە پلیس زنگ زدم الان چن ساعتی میشە کە اون نامرد رو روانەی بیمارستان کردند بعد هم میبرنش زندان. 💧عاقبت خیانت جز نابودی نیست هشیار باشیم کە در حق دوستانمان خیانت نکنیم       👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تست جالب #شخصیت‌شناسی کف دست چپ خود را ببینید (فقط دست چپ) شما باید عدد ۱۸ را ببینید. اگر عدد دیگری (۸۱) میبینید حتما بخوانید 👇👇 📢 #پاسخ معنی خطوط کف دست: اگر خط ثروت کف دست شما یک خط واضح وصاف ومستقیم باشد نشانه خوبیست یعنی شمافردی باهوش وموفق درسرمایه گذاری هستید وبااین خصوصیات زندگی مالی موفقی خواهیدداشت. عدد ۱۸: خلاق،جذاب،تنبل،رفتاری کودکانه،زودرنج عدد ۸۱ : تخیل قوی،عاشق سفر،ایده پرداز،عتمادبه نفس کم 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
برید کناررر📣📣📣 میگن وقتی بهار داره از راه میرسه🌹 باید قبلش گل ها رو خبر کرد🌹 میخواستم خبرتون کنم📣📣 کمتر از 10روز مونده تا بهار 🍃🌺🍃 🌺🍃🌸🍃🌺 🌸🍃🌺🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 \ / 😁 👗 / \ حالا که بهار داه میاد، لباس نو پوشیدم و با دسته گل اومدم... نخوری بهش...پَرپَر میشی...😅 🌺آدرس تک تکتون روندارم🍃 🌸🍃تا گل محبت تقدیمتون کنم🍃 🌺پس زحمت بکشید خودتون🍃 🌸🍃هر کدوم یه شاخه گل بردارید🍃 ✨به سلامتی بچه های عزیز کانال داستان و رمان مذهبی . بهار زندگیتون بی انتها✨ 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎈 از مخالفانتان نهراسید... یادتان باشد که، بادبادک، با باد مخالف بالاتر می‌رود نه، با باد موافق❣ 🎈 @Dastanvpand
خدایا... ما برای داشتن دست های تو  ریسمان نبسته ایم دل بسته ایم...♥️ همین که حال دلمان خوب باشد  برایمان کافیست.♥️ 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
❤️ &راوی سید محمد شماره پرواز حلما سادات اعلام شد سوئیچشو داد ب من راه افتادم سمت در گوشیم درآوردم شماره حمید را گرفتم -سلام حمیدجان خوبی اخوی حمید: ممنون سیدجان تو خوبی؟ -ممنونم شماره سیدهادی را داری؟ حمید:آره سیدجان دارم -لطفا بهم میدی حمید: اس ام اس میکنم داداش -باشه داداش رفتم سمت مزارشهدا زیرلب گفتم :مادرجان خودت کمکم کن شماره هادی را گرفتم -الو سلام آقای حسینی هادی :بله شما؟ -هادی جان من پسرعموی حلما هستم باید ببینمت جریان اونطوری نیست که شما فکر میکنی؟ هادی: ههه بله حلقه خانمتونو دیدم -هادی به جان مادرمون اینطوری نیست باید ببینمت هادی:نیازی نیست -اقا هادی میگم اونجوری نیست بالاخره بعداز نیم ساعت راضی شد تا دیدمش انگار میخاست منو تکیه تکیه کنه -هادی اخوی من برادر رضاعی حلمام هادی:ها 😳😳 -بله من برادر رضاعی حلمام حلما تمام این مدت میخواست اذیتت کنه هادی : چرا؟!!! -چون میگفت تو اذیتش کردی هادی:😡😡😡حلما حلما 😡😡😡 ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ &راوی حلما سوار هواپیما شدم به پریوش گفتم نیاد سر راه میخواستم یه سیمکارت بخرم خط اصلیمو خاموش کنم وارد مغازه شدم گفتم سلام، آقا یه سیمکارت همراه اول میخواستم آدرس خونه پریوش اینا را دادم بعداز یکی دوساعت رسیدم خونه پریوش اینا دینگ دینگ دختر پریوش،پرستو جون درو باز کرد پرستو:سلام آله -سلام عشق آله ببین برات چی خریدم یه عروسک خوشگل بهش دادم پرستو:وای مامان مامان بیا ببین آله چه عروسچ اوشگلی بلام خریده پریوش به همراه پسرش از خونه اومد بیرون منو تو آغوش کشید و گفت :دخترخوب چرا زحمت کشیدی پارسا پشت پریوش پنهان شده بود مثلا این دوتا دوقلو بودن اما پرستو شیطون بود و پارسا ساکت و کم حرف -پارسا عزیزم بیا ببینمت خاله جون آفرین پسر قشنگ به ضرب زور قربون صدقه های من و فشار مادرش اومد هدیه گرفت پریوش:حلما سادات زحمت کشیدی تا تو لباستو عوض کنی عزیزدلم منم ناهار میارم برات قلیه ماهی پختم -دستت دردنکنه عزیزم چون امیرآقا نبودن روسری سر نکردم پرستو:وای آله موهات چقدری اوشله خندیدم ،مرسی عشق خاله اشک تو چشمام جمع شد پریوش:چی شد سادات جان -هیچی یاد یه خاطر افتادم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ذهنم سفرکرد به خاطرات مشترکمون دوماهی از عقدمون میگذشت مثل کولا 🐼 از گردن بابا آویزون شدم ک پاستل میخام بابا که رفت یه ده دقیقه بود که بابا رفته بود که صدای آیفون بلندشد به خیال اینکه باباست دکمه زدم در که باز کردم با هادی روبرو شدم من هنگ اینکه چرا بابا نیست 😐😐 اون هنگ بدون روسری بودن من 🙊🙊🙊 آخ خدا چقدر همو میخاستیم چقدر عاشق هم بودیم چرا یهو انقدر برگ زندگیمون برگشت از پریوش خاستم سرکار بره ۱۰-۱۵ روزی از اومدنم میگذشت زیر نخلای حیاط نشسته بودم دلم هوای مردی را کرد ک به بدترین شکل ممکن منو خرد کرده بود گوشیمو برداشتم عکسامونو مرور کردم اشکامو پاک کردم خدایا راه درست چیه باید چیکار کنم یهو با صدای گوشی به خودم اومدم زهرا بود -الوزهرا سلام حلماخانم شرمنده حال زهرا خوب نیست من باهاتون تماس گرفتم... -حمیدآقا چی شده ؟ حمیدآقا:حال زهرا خوب نیست باید عمل بشه میخاد قبل عملش شما را ببینه -عمل 😭😭😭 کی هست ؟ حمیدآقا: فردا ساعت ۹صبح ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ با گریه شماره پریوش را گرفتم پریوش تا صدای لرزان و گریونمو شنید با ترس پرسید :چی شده حلما ؟ -باید برگردم 😭😭 دوستمو میخان عمل کنند 😭😭 پریوش :باشه باشه گریه نکن من الان مرخصی میگیرم میام خونه سر راهمم میپرسم ببینم پرواز تهران دارن یا نه تا پریوش بیاد من هزار بار مردم و زنده شدم صدای زنگ خونه بلند شد آیفون دیدم پریوش بود تا اومد تو دویدم تو بغلش زار زدم پریوش :گریه نکن عزیزم بیا برات بلیط گرفتم ساعت پروازت ۸شبه اونروز تا شب هیچی نخوردم فقط فقط گریه کردم حتی حین گریه خوابم برد ساعت ۷پریوش منو رسوند فرودگاه ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ ساعت ۹:۳۰ — ۱۰بود رسیدم دم خونه با چشمای به خون نشسته درزدم مستقیم رفتم اتاقم ساکم را گذاشتم و ب مامان گفتم -میرم بیمارستان پیش زهرا با حساب ترافیک ۱۲-۱بود رسیدم مادر و مادرشوهرش بودن از بچه ها هم همه بودن فقط تعجب برانگیزش این بود که داداشم و هادی کنار هم بودن با دیدن من نرگس و زینب اومدن سمتم نرگس😭😭:کجا بودی دیوونه زهرا تا دم در اتاق عمل منتظرت بود -پروازم ۸صبح بود 😭😭😭 نرگس:۴ساعت گذشته دوساعت دیگه مونده اون دوساعت به ما،ده سال گذشت بالاخره دکتر از اون اتاق لعنتی اومد بیرون من اولین نفر دویدم سمتش -آقای دکتر حال خواهرم چطوره ؟ دکتر :الحمدالله عملش خوب بود الان بیهوشه ان شاءالله تا شب به هوش میاد خداروشکر داداش رفت ۱۰-۱۵تا آبمیوه خرید به هممون نفری یه دونه داد پشت اتاق زهرا رژه میرفتم ..... نام نویسنده: بانو.....ش 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه "آسیابان پیری" در دهی دور افتاده زندگی می‌کرد. هر کس گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، "علاوه بر دستمزد" آسیاب کردن، "پیمانه ای" از آن را برای خود بر می‌داشت. مردم ده با اینکه "دزدی" آشکار وی را می دیدند، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای جز "تمکین کردن" نداشتند و فقط او را "نفرین" می‌کردند. پس از گذشت چند سال آسیابان پیرمرد، مرد و آسیاب او به پسرانش به "ارث" رسید. پس از مدتی یک شب پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت مرا چاره ای اندیشه کنید که به سبب دزدی گندم های مردم از "نفرین آنها در عذابم." پسران پس از مدتی تفکر هر یک راه کاری ارائه نمودند. پسر کوچکتر پیشنهاد داد: زین پس با مردم "منصفانه رفتار کرده" و تنها دستمزد آسیاب کردن را از مردم می گیریم. ولی پسر بزرگتر گفت: اگر ما به این روش عمل کنیم مردم چون انصاف ما را ببینند "پدر را لعنت کنند،" چون او "بی انصاف تر" بود. بهتر است "مطابق وصیت پدر،" هر کسی که گندم برای آسیاب کردن می آورد "دو پیمانه گندم" از او برداریم. با این کار مردم چون انصاف ما را ببینند بر پدر همواره "درود" فرستند و گویند: "خدا آسیابان پیر را بیامرزد، او با انصاف تر از پسرانش بود.!" * پسران چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود. مردم همواره پدر ایشان را دعا کرده و و پدر از عذاب "نجات" یافت. * 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💕داستان کوتاه شیطانی به شیطان دیگر گفت: آن مرد مقدس متواضع رانگاه کن که در جاده راه می رود. دراین فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم… رفیقش گفت: به حرفت گوش نمی دهد…تنها به چیزهای مقدس می اندیشد. اما شیطان دیگر، بدون توجه به این حرف خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل دراورد و در برابر مرد ظاهر شد. گفت: آمده ام به تو کمک کنم. مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی… من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم. و به راه خود ادامه داد، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است…. 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💕 داستان کوتاه ... در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ "فروشنده" با بی حوصله‌گی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت: ""نمیشه کمتر حساب کنی؟!"" توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ _نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد! درونم چیزی فروریخت... "هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!" "پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم." پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!" * چه حس قشنگی بود...* اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟ "با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن! داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..." _اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ _یه فال مهمون من باش!! از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ... اما؛ یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت... . "همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌 ""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ..."" ◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن...◇🙏 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
✨﷽✨ ✅زنی که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت! ✍زنى که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت در تحفةالاخوان حکایت شده است که مردى منافق زن مؤمنى داشت که در تمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد می جست و در هر کار «بسم الله الرحمن الرحیم» می گفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسیار خشمناک مى شد و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزى کیسه کوچکى از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد! زن کیسه را گرفت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچهاى پیچید وگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسمالله گفت.فرداى آن روز شوهرش کیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنکه او را بى اعتقاد و شرمنده کند.پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادى دو ماهى آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهى را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایى از براى شب او طبخ کند. چون زن شکم یکى از آن ماهیان را پاره نمود کیسه را در میان شکم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور. آن زن برخاسته، «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نموده و سجده الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟ ✨🌻 حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند. 📚 داستان های صلوات ص۵۷ 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت در سالیان خیلی دور دهکده ای بود که مردمش همگی "کور" بودند. "چشمه ای" که آب دهکده را تامین می کرد، مدت ها بود که "آلوده شده بود" و مردم دهکده هم با خوردن اون آب کور می شدند. مردم دهکده با هم خوب بودن، "عاشق همسراشون" بودن، تا اینکه یک روز پزشکی به دهکده میاد و دارویی تهیه می کنه و اون دارو را به همه میده، بعد از اون همه دهکده "بینا" میشن! از اون روز مردها و زن های زیادی دیگه عاشق همسراشون نبودن، به هم "خیانت" می کردن... تا اینکه "پزشک دهکده" مهمانی می گیره و همه اهالی دهکده را دعوت می کنه و با نوشیدنی ازشون "پذیرایی" می کنه. اما قبل از نوشیدن براشون صحبت می‌کنه، اون میگه این نوشیدنی را می‌نوشید به خاطر چشمهایی که "گریستن،" به خاطر چشم هایی که "تنهایی" را دیدن، به خاطر چشم هایی که "رفتن" را دیدن... "حالا از نوشیدنیتون لذت ببرید.!" بعد از اون نوشیدنی، "همه دهکده" دوباره کور میشن! "کاری ندارم که اون پزشک کارش درست بوده یا نه...؟!" * اما این رو خیلی خوب می دونم که گاهی برای نجات دادن "باید کشت،" نگاه ها را، حس ها را، آدم ها را... هرچقدر هم که دوست داشتنی باشن...!* 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
🌺🌿﷽🌿🌺 🌸🍃مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند. دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند. 🔸(( خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار )) 🔹صاحب خانه گفت دوباره بخوان! مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!! 🌼🍃 در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم ... 🔺خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم... 🌿🌺«إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلىَ النَّاسِ وَ لَاكِنَّ أَكْثرََهُمْ لَا يَشْكُرُونَ»  خداوندبر مردم، كريم و صاحب فضل است، ولي بيشتر مردم شكر نمي‌كنند(يونس/60). ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟ مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟ و قبلا به من گلایه نکردی. مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی. تو این دنیا به هیچ چیز هم اعتقاد نداشته باشی به مکافات عمل اعتقاد داشته باش از مكافات عمل غافل مشو، گندم از گندم برويد جو ز جو... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به "مسجد" مى رفت. در يک روز بارانى، پير صبح براى "نماز" از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد از خانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهی مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى "خدا" به فرشتگان گفت: تمام گناهان او را بخشيدم. براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم. ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم. "براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!" 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .