#پارت بیست و هشت🌹🌹🌹
# جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری❤️🌹🍃
الهه خانم، مادر حسام با مادر روبوسی و احوال پرسی گرمی کرد. با لبخندی شیرین مرا به آغوش کشید و کنار گوشم گفت:
- الهی من فدای تو بشم این همه خوشگل شدی دل پسرم و بردی.
لب گزیدم، واقعا حسام بر تصمیمش راسخ بود. روبوسی کردیم.
- لطف دارید شما.
بعد از احوال پرسی همه در پذیرایی جمع شدند.
دلم همچون سیرو سرکه می جوشید.
پاکت شیرینی را که با خود آورده بودند را به آشپز خانه بردم. از نگاه های گاه و بی گاه مادر راضی نبود.
می دانستم که از حال دلم خبر دارد.
پاکت شیرینی را روی میز گذاشتم. لیوان های آماده شده را پر از شربت
آلو بالو کردم، لرزش دستم را به سختی کنترل می کردم. آب گلوی وامانده ام را به سختی قورت دادم و باسینی شربت وارد پذیرایی شدم.
آقای مظفری کنار پدر نشسته بود و دستش را روی شانه اش انداخته بود.با خنده گفت:
- بابا رفیق قدیمی حالی از ما نمی پرسی؟
پدر خندید.
- هر جا باشیم جویای احوالتونیم.
حسام کنار رامین سر به زیر نشسته بود.
از دست های قفل شده اش متوجه حال دگرگونش شدم.
به سمت آقای مظفری رفتم و شربت تعارف کردم، لخندی زد.
- دستت درد نکنه دخترم، ماشالله.
روبه پدر کرد.
- ماشالله بچه ها چه زود بزرگ میشن.
سینی را جلوی پدر بردم لیوانی بر داشت.
- دستت درد نکنه دخترم.
در جواب آقای مظفری گفت:
- بله، در عوض ما پیر میشیم.
الهه خانوم با خنده گفت:
- ان شالله عروسی شون رو ببینید.
مادر ان شاالله گفت، سینی رو بین مادر و الهه خانم گرفتم، هر دو لیوانی بر داشتند.
سینی را جلوی رامین و حسام گرفتم، تپش قلبم بیشتر شد. با صدای خش داری تشکر کرد.
- ممنون.
باصدایی ضعیفی جواب دادم.
-نوش جان
سینی را روی میز وسط گذاشتم لحظات برایم کشنده و مرگبار بود. بیقرار به سمت آشپز خانه رفتم،
سعی کردم خودم را با جمع آوری ظرف ها آماده کنم. پدر و آقای مظفری در حال خندیدن و خوش و بش بودند، از دور مراقب حرکات حسام بودم. همچون سابق نبود!
بعد از شام دور هم نشسته بودیم. الهه خانم دستش را روی پای مادر گذاشت و گفت:
- عاطفه جون، رامین جان و داماد
نمی کنی؟وقتشه ها.
مادر با لبخند نگاهی به رامین انداخت و جواب داد.
- والا از خدامه خودش نمی خواد.
رامین از در شوخی وارد شد دستش را بالا آورد.
- آخه کی به من علیل زن میده.
همه خندیدن.
- الهه خانم با خنده گفت:
- خیلی دلشون بخواد. ماشالات باشه پسرم.
آقای مظفری در حالی که قاچ موزی را به دهان گذاشت گفت:
- من قصد دارم پسرم و داماد کنم.
حسام صاف به پشتی مبل تکیه داد، دست لرزانم را مشت کردم. می خواستم از اون فضا خارج شوم ولی انگار الهه جون متوجه حالم بود. از آنجا که کنارش نشسته بودم نامحسوس دستم را گرفت و وادار به نشستن کرد.
پدر در جواب آقای مظفری با خنده گفت:
- انشاالله به سلامتی.
قلبم چنان بیقراری می کرد که حس کردم صدایش تمام فضا را پر کرده است. به سختی سر جایم بند بودم.
آقای مظفری کمی جابجا شد، نگاهی به من انداخت و روبه بابا گفت:
- محمد جان خیلی دلم می خواد رفاقتمون رو با وصلت بچه ها بیشتر کنیم.
پدر هنوز لبخند بر لب داشت جواب داد.
- والا من از خدامه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و نه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری🌹❤️
نگاهش سمت حسام چرخید و با خنده گفت:
- پس خوبه نظر توام موافقه!
پدر در حالی که تسبیح دستش را جابجا کرد، با خوش رویی جواب داد:
-بله که راضیم تا جواب رامین جان چی باشه.
رامینی کمی جابجا شد و دست باند پیچی شده اش را در دست سالمش گذاشت و باتعجب گفت:
- چرا من؟
پدر با همان لبخند روی لبش جواب داد.
- خب آقای مظفری دو تا دختر خب داره.
آه از نهادم برخواست. انگار پدر من و حسام را ندیده بود. چه ربطی به خواهر های حسام داشت؟
نگاه نگرانم سمت حسام چرخید که سر به زیر با یک دست گردنش را ماساژ می داد.
الهه خانم خیلی زود جواب گفت:
- نه نه اشتباه شده، راستش چه کسی بهتر از رامین جان ولی دختر های من هر دو نامزدن کردن.
جو خانه عوض شد؛ پدر نگاهی به مادر انداخت و با ابروانی در هم رو به آقای مظفری کرد.
- پس منظورتون چی بود؟
آقای مظفری لبخندش را کنترل کرد، پاسخ داد.
- راستش منظورم راز خانوم بود برای حسام.
مادر اصلا جا نخورد گویی از رفتار من متوجه ی موضوع شده بود ولی پدر کمی جابجا شد، گونه اش کمی به سرخی می زد. ماندن را جایز ندانسته از جای برخواستم و با قدم های بلند به سمت اتاقم رفتم. صدای پدر همچون پتکی سنگین بر سرم فرود آمد.
- راست راز نشان کرده ی یکی از اقوام هست.
پشت در سُر خودرم و اشکم روان شد.
پدر ادامه داد.
- راستش چند وقت می شه، البته قول راز و آقا بزرگ به یکی از آشناها داده.
با کف دست بر پیشانی کوبیدم. و دستم را جلوی دهان گرفتم که صدای هق هق هایم به بیرون نرود و بیش از این رسوا نشوم.
صدای مادر حسام عاجزانه بود.
- خیلی بد شد واقعا نمی شه صرف نظر کنید؟ واقعا ما راز و دوست داریم.
پدر پاسخ داد.
- والا شرمنده کاری نمیشه کرد.
صدای سام بر گوشم تنین انداخت.
- ببخشید، جسارته ولی واقعا کار تمام شده؟ اگر نشده صرف نظر کنید. قول میدم خوشبختش کنم.
صدای پدر چنان محکم بود و که قلبم را به چنگ گرفتم.
- نه پسر جان اسم کسی دیگه روی دختر منه.
خطاب به پدر حسام ادامه داد.
- قدمت روی چشم من، تا آخر عمر برادریم و نوکرتم داداش، خودت خوب می دونی توی خونه ی ما حرف، حرف آقا بزرگه، شرمندتم به والا.
لحظاتی در سکوت گذشت و پدر حساسم سکوت را شکست.
- بله در جریان هستم ولی بهتره به حرف دل جوان ها هم گوش کنیم.
انگار ما دیر رسیدیم. نگران نباش دوستی و برادری ما سر جاشه با قسمت نمی شه جنگید. ان شاالله که خوشبخت بشه.
زانوهایم را به آغوش گرفته و سر زانو هایم را به دندان گرفتم. چه زجری من در اون شرایط متحمل شدم، خدا
می داند و بس. صدای ملتمس سام به گوشم می پیچید و هر لحظه شکسته تر از قبل می شدم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی🌹🌹🌹
#جدال عشق وغیرت🌹🌹🌹
#نویسنده: شایسته نظری
کسی حال منِ بیچاره را درک نمی کرد؛ سر شکسته و افسرده از این همه تحمیل بودم. زمانی که صدای
خدا حافظی شان را شنیدیم با خودم عهد بستم که همان طور که روحم از آن حسام است، جسمم هم از آن اوست. از ته دل گریستم، حال خرابم را کسی نمی فهمیدم، زمزمه کردم.
- "برو سام عزیزم؛ برو عشق شیرینم، برو که بعد از تو کسی توی این قلب جا نداره!"
با مشت روی قلبم می زدم. می دانستم به زودی مادر وارد اتاقم می شود. دویدم سمت تخت اشک هایم را سریع پاک کردم. هنوز خوب جای گیر نشده بودم که وارد شد.
- می دونستم خبریه، مگه نگفتم حواست باشه؟
نمی خواستم پدر یا رامین شکی در این باره کنند. از جایم بلند شدم و رخ به رخ مادر ایستادم.
- ببین مامان چیزی بین من و حسام نبوده، لطفا شر درست نکن. دیدی آمد آبرو مندانه خواستگاری کرد. پس قصد بدی نداشته.
با دست به صورتم اشاره کرد.
- اگر خبری نیست پس این صورت سرخ چیه؟
دست هایم را در هوا تکان دادم.
- اینا برای اجبار شماست پشتم را به او کردم و انگشت اشاره ام را بلند کردم.
- فقط بدونید این اجبار به جایی نمی رسه، من با این آقایی که شما پسندید بهشت هم نمی رم.
مادر به سمت در رفت، چشم هایم را بستم و آرام اشکم را رها کردم.
- در هر صورت یادت باشه تو الان نشون شده ی کسی هستی، آبرو ریزی نکن.
از در خارج شد پشت سرش رفتم و در را بستم. صدای پدر به گوش می رسید.
- حسام پسر خوبیه اگر قبل از آقا جون می گفتند حتما قبول می کردم.
رامین گفت:
- خب پدر من هنوز چیزی نشده بذارید راز هم نظرش و بگه شاید با این پسر خوشبخت شد.
پدر با صدای محکمی گفت:
- رامین تمامش کن حرف، حرف آقا بزرگه.
پشت در گوشه ی دیوار نشستم. این نشستن به معنای خرد شدن کمرم بود. آری کمرم شکست از این همه زور گویی. عذاب کشیدم که چرا سام زود تر نیامد. چرا مانع شدم دیرتر خواستگاریم بیاید!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی ویک🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹رامین با صدای بلند تر گفت:
- بابا جان؛ فکر اون دختر که داره ذره ذره آب می شه رو نمی کنید؟ کدوم نشان؟ کدوم قول و قرار؟
پوزخندی زد، ادامه داد.
- والا ما که خواستگاری ندیدم.
مادر جواب داد.
- رامین اگر خودش هم چیزی نگه تو دست بردار نیستی، بس کن دیگه.
جز تاسف به حال زارم قادر به انجام کاری نبودم.
دست به زانو گرفتم و به سمت میزم رفتم، دفتر یاداشتم را برداشتم و با دلی کنده از اندوه نوشتم.
"من و تو..
من تو همچون دوخط موازی هستیم،
که هیچ گاه به هم نمی رسیم"
خودکار را بی حوصله روی دفتر انداختم.
سرم را روی دفتر گذاشتم. نور مانیتور گوشیم باعث شد سریع سرم را بردارم.
دلم بیقرار شخص پشت گوشی بود.
اشکم را با پشت دست پاس زدم و جواب داد.
- بله سام؟
صدایش گرفته به نظر می رسید.
- سلام چطوری؟
بابغض جواب دادم.
- به نظرت چطور باید باشم؟
- راز خوب باش، همیشه خوب باش.
من به عهدم وفا کردم دیدی پدرت چی گفت؟
- من که گفتم بابا راضی نمیشه. دیدی گفتم حرف حرف آقا بزرگه و من بدبخت مجبورم.
- هیش، راز گریه نکن بازم به مامان میگم صحبت کنه.
- نه فایده نداره مادرت و بیش از این اذیت نکن.
نفس عمیقی کشید و بعد از کمی سکوت گفت:
- راز چکار کنم؟ به والای علی طاقت نمیارم کسی رو کنارت ببینم.
اشکم را با نوک انگشتانم به سمت پایین پاک کردم.
- سام بهت قول می دم هیچ کس جز
توی قلبم نیاد. قول می دم هیچ کس، هیچ کس.
هیچ کدام شرایط مناسبی برای صحبت نداشتیم.
با خداحافظی تماس قطع شد.
طبق قرارمون به سفره خانه ی همیشگی رسیدم. سام دم در منتظرم بود. کیفم را سر شانه مرتب کرده، جلو رفتم. با لبخند قبل از من سلام داد.
- سلام دیر کردی!
به سختی لبخند زدم.
-سلام ببخشید حوصله نداشتم از خونه بیرون بیام.
هر دو وارد رستوران شدیم. نگاهی به من انداخت.
- راز چرا اینجوری می کنی؟ اصلا خودت و تو آینه دیدی؟!
حرفی نزدم به سمت جای همشگی رفتم و نشستم. روبرویم نشت و ادامه داد.
- راز با توام چرا جواب نمی دی؟ چرا داری خودت رو از بین می بری؟
باز کاسه ی اشکم پر شد. دستانم را در هم گره کرده خیره به چشمانش شدم.
- تو می گی چرا کنم؟ نمی بینی مثل یه حیوان با من رفتار میشه؟ نمی بینی هنوز من اون آقا رو ندیدم ولی بابا گفت نشون کرده شدم. چه انتظاری از من داری؟
سرش را تکان داد و ملتمسانه گفت:
- راز تورو خدا کمتر به خودت آسیب برسون، فکر کردی چیزی نخوری درست می شه؟ فکر کردی با آزار خودت چیزی تغییر می کنه؟
دستم را جلوی صورتم گرفتم.
- سام من تحمل ندارم. نمی تونم می فهمی؟
سعی کرد آرامم کند.
- می دونم سخته ولی قوی باش.
چیزی نگفتم دستی به موهایش کشید و آهای کشید.
- فکر کردی منم راحتم. به خدا نمی دونی چی می کشم! دارم به جنون می رسم فکر اینکه کسی حز خودم کنارت قدم برادره یا بخواد دست بهت بزنه من و به جنون می رسونه.
ناتوان نالیدم.
- سام هیچ کس جز تو مالک من نمیشه قول می دم.
هر دو لب به غذای سفارشی نزدیم و با غذا بازی کردیم. لحظات سختی را سپری می کردیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه تون قشنگ🍃🌸
شاد 🍃🌸
با نشاط 🍃🌸
وپر از خیر وبرکت 🍃🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎨سلام تا لحظاتی دیگه با داستان واقعی🎨🎨 با عنوان: #دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد ❤️ ما رو همراهی کنید
🔰👇🍏🍏🌸🍏🍏👇🔰
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت اول
🌹سلام و رحمت بیکران رحمان بر شما بندگان راستین خداوند رحمان....
✍در #زندگی گذشته من پستی و بلندی های زیادی وجود داشت...چراکه خانواده ی ما ، خانواده ای بود با عقایدی که هر کدام از #زمین تا #آسمان تفاوت داشت... #پدر شخصی محافظه کار که هر وقت به نفعش بود درستی هر #دینی که میخواست را ثابت میکرد، حتی گاهاً #الحاد را چنان اثبات میکرد و چنان شبهاتی مطرح میکرد که اکثر اوقات همه از پاسخ درمانده و از شبه متعجب بودند... ولی درنهایت برای او نفعش مهم بود نه #حقیقت... #مادرم اما برخلاف پدر شخصیتی با ریشه های #عمیق #مذهبی داشت... و اما نکته جالب قضیه اینجاست که خانواده های پدر و مادرم دقیقا برعکس خودشانند...
خانواده ی پدرم تقریبا همگی #متدین با اعتقادات قوی و خانواده مادرم تقریبا همه #ملحد بنابراین من از کودکی به دنبال پاسخ سوالی بودم که اکثر اوقات موضوع بحث ها و #مناظره های اهل خانه بود...
ایا #خدا وجود دارد؟ایا عالم هستی خالقی دارد؟ و:هر بار که بزرگتر میشدم و'سرم بیشترمیان کتاب ها میرفت پاسخی درخور فهم ان زمانم میافتم...'درسنین #نوجوانی تحت تاثیر سخنان پدر به این نتیجه رسیده بودم که پرستش خدا دیگر کافیست (خدامراببخشد)...
#معتقد بودم برای حل مشکلات دنیا و از بین بردن #ظلم جهانی باید دیانت را کنار گذاشت ، آن روزها حامی دموکراسی و حقوق بشری بودم که شعارهای رنگین و پر زرق و برقشان مرا #جذب خود کرده بود... اما دیری نپایید که بوی #تلخ این #دروغ بزرگ را استشمام کردم...
کم کم احساس میکردم پذیرش عدم وجود #خالق برایم دشوار شده است...و دیگر #استدلال_های آبکی و منفعت طلبانه پدرم مرا قانع نمیکرد...
تا اینکه سرانجام به وجود خداوند معترف شدم پس از آن برای شناخت این خالق غیرقابل انکار در میان ادیان مختلف به جستوجویش پرداختم...
از زرتشتیت تا مسیحیت و... هیچکدام نتوانست مرا قانع کند.... بنابراین من سعی کردم خدا را قبول داشته باشم اما دین را نه همواره ذهنم به #شناخت_خدا مشغول بود.. در این میان تصمیم به تعویض خانه و رفتن ازان محله ی همیشگی گرفتیم محله ای که در کوچه پس کوچه هایش من و #خاطرات #کودکی ام بزرگ شده بودیم و این موضوع در زندگیم چنان تغیر #عمیقی ایجاد کرد که هرگز قابل چشم پوشی نیست...
اتاق جدیدم را دیدم و چیزی که در نگاه اول توجه ام را جلب کرد...#پنجره نارنجی بود که قاب #منظره زیبایی شده بود.. بی اختبار به سمتش کشیده شدم... غرق ان منظره دلنشین بودم که چشمم به پنجره روبرویی افتاد...
یک #پسر #جوان و #خوش_چهره در حالی که در گوشه پنجره ایستاده بود و با فنجان نوشیدنی اش دستش را گرم میکرد ، به من چشم دوخته بود...
تابحال چنین تجربه ای نداشتم... نگاه سنگینش دست و پایم را گم کرده بود...
انگار #نفس هایم داشت مرا درسته قورت میداد...
بی اختیار #لبخندی گوشه لبهایم نشست و #پنجره را بستم... و من بعد از آن هرگز نتوانستم #شیرینی ان لبخند را #تجربه کنم...
🔮 ادامه دارد⬅️
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
✨﷽✨
✅لباس بهشتی
✍روایت شده که جماعتی از يهود عروسى داشتند و خدمت رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلم رسیدند و عرض کردند که بین ما حق همسایگی است و درخواست كردند كه اجازه دهد فاطمه سلام الله علیها در مجلس عروسى در خانه آنها شرف حضور پيدا كند. حضرت فرمود:
فاطمه شوهر دارد و اختيار فاطمه با اوست.درخواست كردند كه شما به امیرالمومنین علی علیه السلام بفرمائيد تا اجازه بدهد. و زنان يهود چنانكه در توان آنها بود از لباسهاى زرباف و اطلس و ديبا و زينتهاى طلا براى خود مهيا كرده بودند و خويش را كاملا به آن زينتها مزين ساخته بودند و چنان گمان مىكردند كه فاطمه سلام الله علیها با آن چادر وصلهدار و لباس كهنه بر آنها وارد مىشود و او را مورد سخريه و استهزاء قرار مىدهند و شماتت و سرزنش مىنمايند.
در آن حال جبرئيل حاضر شد با انواع و الوان لباسهاى بهشتى و زينتهاى گوناگون كه هيچ ديده آن را نديده بود. اين وقت فاطمه علیها السلام خود را به آن زينتها مزين نمود و لباسهاى بهشتى را دربر فرمود. چون به زنان يهود وارد گرديد بىاختيار به سجده افتادند و بسیار تعجب كردند و به اين سبب جماعت بسيارى از يهود به شرف اسلام مشرف شدند.
📚بحار الأنوار ج۴۳ ص۳۰
↶【به ما بپیوندید 】↷
_________
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅داستان کوتاه پند آموز
✍ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: قرﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟ » ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺣﻤﻖ،ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ؟؟؟
💭 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﻭﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ .ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:
💭 ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ … ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ… ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ .
💥ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ ...
ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ .. ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ .. ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼق و ادب اوست...
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♻️در زمان حضرت صادق علیه السلام زن زانیه ای بود که هر وقت بچه ای از طریق نامشروع متولد می کرد، او را به تنوری می انداخت و می سوزاند! تا اینکه اجل آن زن رسید و او مرد. اقربا و خویشان او، زن را غسل و کفن کردند و برایش نماز خواندند و به خاکش سپردند.
🔰ولی یک وقت متوجه شدند که زمین جنازه این زن بدکاره را قبول نکرده و پس از دفن قبر شکاف برداشت! آن عده که در جریان دفن این زن بدکاره شرکت داشتند، گمان کردند که شاید اشکال از زمین و خاک باشد، و بنابراین جنازه را بردند و در جای دیگر دفن کردند ولی دوباره صحنه ی قبل تکرار شد، یعنی زمین جسد را نپذیرفت و این عمل تا سه مرتبه تکرار شد
🔻مادرش متعجب شد و به محضر مقدس حضرت امام صادق علیه السلام آمد و گفت: ای فرزند پیغمبر به فریادم برسید و جریان را برای حضرت بازگو کرد و متمسک و ملتجی به ایشان گردید.
🔴حضرت امام صادق علیه السلام وقتی این قضیه را از زبان مادرش شنیدند و متوجه شدند که کار آن زن زنا کردن و سوزاندن بچه های حرامزاده بوده است، فرمودند: هیچ مخلوقی حق ندارد که مخلوق دیگر را بسوزاند، و سوزاندن در آتش، فقط بدست خالق است!
❌مادر آن زن بدکار به امام علیه السلام عرض کرد: حالا چه کنم؟ حضرت فرمودند: مقداری از تربت جدم حضرت سیدالشهداء ابی عبدالله الحسین علیه السلام را همراه جنازه اش، در قبر بگذارید. زیرا تربت جدم امام حسین علیه السلام، مشکل گشای این امر است. مادر آن زن زانیه، مقداری تربت تهیه نمود و همراه جنازه گذاشت و دیگر آن ماجرا تکرار نشد!
منابع:
خاک بهشت ص ۱۱۹ به نقل از منتهی المطلب ج ۱، ص ۴۶۱، وسائل ج ۲، ص ۷۴۲، بحار ج ۸۲، ص ۴۵ – کرامات الحسینیة ج ۲، ص ۱۰۶ – خزینة الجواهر ص ۲۴۳ – وقایع الایام ص ۱۶۱
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
✅ 3عامل پیری زودرس ✅
🔵عدم تحرک و یکجا نشستن, ضرب المثلی نیز داریم که میگوید; آب نیز یکجا بماند میگندد پس تحرک داشته باشید ولو روزانه در حد نیم ساعت.
🔴عدم مصرف میوه و سبزیجات بطور روزانه, اگر فیبر نخورید دچار یبوست میشوید و گاز ناشی از وجود یبوست بسیار برای بدن ضرر دارد و اولین نشانه های آن سردرد است.
🔵 روابط اجتماعی ضعیف, نداشتن ارتباط با دیگران یعنی استفاده نکردن از قسمتهایی از مغز که در واقع پیش درآمدیست برای زوال عقل و آلزایمر.
@Dastanvpand
🍎🌼🍃🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پــروردگــارا
⭐️در این شب دل انگیز
✨آنچه را که بیصدا
⭐️از قلب عزیزانم گذر کرده
✨در تقدیرشان قرار ده
⭐️تا لذتی دو چندان را
✨برایشان به ارمغان بیاورد
⭐️شبتون بخیر و سراسر آرامش
✨در آغوش پر از مهر خدا باشید
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
✅یه زنی میگفت:
فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی)
پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن.
شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده)
یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع)
تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم: این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنتو در جا میزنم...
خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو حذف کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو هال خونمون و میگه اذان عصر کی میگن!
خدا شاهده هدایتش کردم.
میگن شیطان دو ترم برای تمرین پیشش ثبت نام کرده.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅این متن برنده جایزه نوبل شده
مردی درحال مرگ بود، وقتیکه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید،
خدا: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم
خدا: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
خدا: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ....
خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند
مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستند
مرد: خانواده و دوستانم؟
خدا: نه، آنها موقتی بودند
مرد: زن و بچه هایم؟
خدا: آنها متعلق به قلبت بود
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
خدا :نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستند
مرد: پس مطمئنا روحم است؟
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است
مرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و بازکرد؛ دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته، تومالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود
زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه ها را بدان و لحظه ها را دوست داشته باش
آنچه از سر گذشت، شد سر گذشت ...
حیف، بی دقت گذشت، اما گذشت !
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،
بر در خانه نوشتند: "در گذشت"
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سی ودو🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
نویسنده :شایسته نظری🌹🍃❤️
بعد از غذای نخورده، سوار ماشینش دیدم. هر دو در فکر بودیم، فکری که مدت ها ذهنم را در گیر کرده بود، ولی جرات بیان نداشتم را به زبان آوردم.
- سام؟
در حال رانندگی، خیره به جلو جواب داد:
- جانم.
کمی مکث کردم دسته ی کیفم را بین دستانم فشردم.
- می خوام موضوع رو به داداش بگم.
اخمی کرد؛ همچنان نگاهش به جلو بود.
- چی و؟
-موضوع رابطه امون رو، می خوام بگم...
نگاه تندی به من انداخت و پا روی ترمز گذاشت. با بهت به من خیره شد.
- چی میگی راز؟ رامین زنده ات
نمی ذاره! من بدبخت چی جوابش و بدم، خاک بر سر من، بعدش نمیگه چرا چشم به ناموس من داشتی؟
محکم روی فرمان زد، چشمانش را بست و با صدای آرامی گفت:
خدا چرا این بلا رو سر ما آوردی؟
من رامین و خوب می شناسم خیلی به ناموس توجه داره، بخصوص اگه خواهرش باشه، ای خدا اون رو دختر مردم که کسی مزاحمش می شه غیرتی می شه.
نگران، خیره به صورت سرخش بودم. صدای ممتد بوق ماشین های پشت سر به حرف هایش خاتمه داد.
ماشین را روشن کرد؛ لب هایم را گزیدم.
- منم داداشم و می شناسم ولی شاید اگر بدونه کمک کنه. شایدم هر دومون و بکشه، ولی تنها راه همینه.
کمی فکر کرد.
- باشه حالا که عاشق خواهرش شدم باید پی مشت هاشم به تنم بمالم.
لب هایم را محکم به هم فشردم که نخندم.
نزدیک ترین پارک ایستاد. پیاده شدیم و هم قدم هم به نیمکت فلزیی نزدیک شدیم. نشستم و به اطراف نگاه کردم. روبرویم دست به کمر ایستاد، لب پاینش را به دهان برد.
- راز تصمیمت جدیه؟
خیره به چشمانش شدم.
- اهم.
با حرکت سرش به گوشی دستم اشاره کرد.
- پس زنگ بزن.
ته دلم خالی شد.
- نه خودت بزن.
سرش را تکان داد و دست چپش را درجیب بغل شلوارش کرد و گوشیش را بیرون آورد.
- خدایا به امید تو.
شماره ی رامین را گرفت. صدای محکم و همیشه شاد رامین به گوشم رسید.
ـ به آقا حسام گل؛ خوبی داداش؟
سام دستش را باد بزنی تکان داد و نفسی عمیق کشید.
ـ سلام به خوبی شما، راستش داداش شرمنده ام عرضی داشتم.
اضطراب سراسر وجودم را گرفت،
دلم زیر رو شد صدای سام لرزید.
ـ داداش به خدا شرمنده ام ولی اگر امکان داره همین الان بیا آدرسی که می فرستم.
حالت تهوع داشتم دیگر صدایش را نمی شنیدم. تماس را قطع کردو با فاصله کنارم نشست.
هر دو سکوت اختیار کردیم. دستانم می لرزید، نگاهم به پای حسام بود که به شدت تکان می داد.
دیدن رامین در انتهای پارک استرسم را شدید تر کرد. با دیدن ما مکثی کرد کمی بعد قدمهایش را تند کرد.
به ما که نزدیک شد، هر دو ایستادیم.
با اخم نگاهی به من انداخت جواب سلام هیچ کدام را نداد. روبه من دست به کمر ایستاد.
ـ اینجا چه غلطی می کنی؟
آب گلویم را به سختی قورت دادم.
ـ ه... هیچی داداش.
سرش را بلند کرد و رو به سام کرد.
ـ موضوع چیه؟ حسام به اجازه ی کی با خواهر من هم قدم شدی؟ فکر کردی آمدی خواستگاریش اجازه داری بیاریش اینجا.
حرکت دستش تند بود و حرف هایش نشان از عصبانیت بود. سام به زبان آمد.
ـ رامین به خدا قصد بدی نداریم تورو خدا کمک کن ما هم دیگرو دوست داریم.
رگ گردن و شقیقه ی رامین ورم کرد با صدای دو رگه ای غرید.
ـ شما غلط کردید. یعنی من این قدر بی غیرتم.
سام دستانش را بالا برد.
ـ داداش به خدا.
مشت رامین حواله ی صورت سام شد.
جیغ زدم.
ـ داداش نزنش، تورو خدا.
با پشت دست به صورتم زد.
با دستان لرزان جلوی دهنم را گرفتم،
خونی که از دماغ سام می آمد روزگارم را سیاه کرد.
سام دست رامین را گرفت و سینه به سینه اش شد.
ـ راز و نزن هر چقدر دوست داری من و بزن.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی وسه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#نویسنده شایسته نظری❤️🌹🍃
رامین با دست سالمش یقه ی سام را محکم گرفت صورت به صورتش نزدیک کرد. خدای من؛ رگ گردن برادرم چنان متورم شده بود که ترسیدم پاره شود. غرید:
ـ د... لعنتی چطور تونستی با من رفاقت کنی و چشمت دنبال خواهرم باشه؟
سام دستش را روی دست رامین گذاشت.
ـ به خدا نظر بد نداشتم؛ به خدا وندی خدا همیشه فاصله امو ازش حفظ کردم چون نمی خواستم به تو خیانت کنم. دیدی که دیشب آمدم خواستگاریش.
با بدنی لرزان شاهد دعوای دو رفیق صمیمی بودم.
رامین غرید.
ـ خدا لعنتت کنه توکه من و میشناختی روی دخترا حسامم چطور تو نستی حسام.
هر دو هم قد بودند، با این تفاوت که سام بدنی معمولی داشت و رامین ورزشکاری بود.
رامین دست باند پیچی شده اش را مشت کرد و با ضربات پی در پی سام را می زد و سام بدون دفاع پذیرای مشت هایش بود!
گوشه ی ابرویش شکست و خون جاری شد. از دماغ و لبشم هم خون می آمد. دست رامین پراز خون شده بود و مطمئن شدم که بخیه های دستش باز شد. بی تاب و ناتوان دورشان می چرخیدم و التماس می کردم.
ـ بسته تو رو خدا غلط کردم.
سام به زمین افتاد. از انجا که ظهر بود و هوا گرم، افراد کمی دورمان حلقه بستند، چند نفر سعی کردن رامین را از روی شکم سام بلند کنند، ولی رامین دست بردار نبود. آرزو کردم." خدا منو بکش راحتم کن! " بلاخره به خودم جرات دادم و جلو رفتم روی زانو افتادم و بازوی رامین را گرفتم:
ـ داداش نزنش به اون بی تقصیره من مقصرم.
جیغ زدم.
ـ داداش تورو خدا... التماس می کنم داداش.
نگاه پر خون رامین بند دلم را پاره غرید.
ـ حساب توام می رسم صبر کن!
روزگارم سیاه شده بود کاش این پیشنهاد احمقانه را به سام نمی دادم.
نفهمیدم چه زمانی پلیس آمد با زور دو نظامی رامین را از سام بیچاره جدا کردند و به رامین دست بند زدند، سام با پشت دست خون دماغش را پاک کرد و به سختی بلند شد. خون روی لباسش چکیده بود. می لرزیدم و گریه می کردم. لبخندی با آن حال به من زد.
ـ گریه نکن؛ گفته بودم پی این مشت ها رو به تنم مالیدم خوبم راز، بلند شو.
دست بر زانوان ناتوانم گرفتم و بلند شدم. توانی برایم نمانده بود کیف سر شانه ام را بگیرم، به زمین افتاد. رامین را سمت ماشین پلیس بردند. دویدم سمتش پایم یاری نمی کرد؛ به زمین افتادم سام دوید سمتم رامین فریادی کشید که زمین لرزید.
ـ لعنتی بهش دست نزن که گردنتو می شکنم. سام ایستاد خیلی سریع تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم. دویدم سمت پلیس ها.
ـ تورو خدا داداشم و نبرید.
رامین با اخمی تلخ گفت:
ـ برو خونه کاری به این کارا نداشته باش.
نظامی که نمی دانستم درجه اش چیست گفت:
ـ خانم ایشون توی خیابان بزن بزن کرده اگر اون آقا شاکی نباشه آزاده.
نگاه ملتمسانه ام را به سمت سام چرخواندم که کیفم را به دست گرفته بود.
ـ سام؟
رامین فریاد زد. خدا من و بکش چرا اینجور صداش می کنی؟
تکانی به خودش داد و به پلیس بغل دستش که دست بند سام را به یک دست زده بود غرید.
ـ بازم کنید هر دوشون بکشم آبرومو برن.
دهانم را با هر دو دست گرفتم. خدا لال کند دهانی که بی موقع باز می شود. پلیس بازوی رامین را گرفت و عصبانیت گفت:
ـ مگه شهر حرته؟ بازو بزرگ کردی بی افتی به جون مردم؟ سوار شو ببینم.
رامین غرید.
مردم کیه؟ خواهرمه!
حس کردم محتویات معده ام بالا و پایین می شد دیدم تار شده بود. از دستان برادر عزیزتر از جانم خون می چکید و صورت عشقم نیز پر از کبودی بود. مردن بهتر از دیدن چنین روزی بود برای من بیچاره.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت سی و چهار🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
سربازی در عقب ماشین پلیس را باز کرد. سعی کردند به زور رامین را سوار ماشین کنند. درجه داری که فرمانده به نظر می رسید. به سمت سام رفت:
ـ شما هم اگر شکایتی دارید بیاید مرکز پلیس.
همچون ابر بهار می گریستم؛ گاهی نگاهم سمت سام بود و گاهی سمت برادرم.
رامین داخل ماشین پلیس نشست؛ به سام حق می دادم که ازش شکایت کند.
قلبم از اسارت برادرم فشرده شد.
صدای سام از پشته سرم بالند شد:
ـ نه... شکایتی ندارم ما باهم رفیق هستیم و این مشت ها حقم بود لطفا آزادش کنید.
نفسی عمیق؛ همراه با لبخندی محو زدم.
بلاخره رامین آزاد شد. به سمتم آمد، بی معطلی به سمتش دویدم و بغلش کردم، با صدای گرفته و گریان گفتم:
ـ داداش غلط کردم... داداش تور و خدا منو ببخش.
هنوز عصبانی بود؛ دستش را دور بازویم گذاشت و همراهیم کرد با همان صدای پر ابهتش گفت:
ـ فعلا حرف نزن.
چند قدم جلو رفتیم، پشتش به سام بود. بدون اینکه رویش را بر گرداند گفت:
ـ توام بیا ببینم چه غلطی می کنی.
سام بی سرو صدا دنبالمان راه افتاد. کنار رامین قدم بر می داشتم. نگاهم به دستش بود. متوجه شدم خون ریزی دارد. از طرفی جرات حرف زدن نداشتم و از طرفی دیگر خون ریزی دستش چیزی نبود که سکوت کنم. با صدای آرامی گفتم:
ـ داداش دستت داره خون میاد.
با همان تن محکمش گفت:
ـ به درک.
چند قدم تقریبا با قدم های بلند کنارش حرکت کردم.
ـ داداش فکر کنم بخیه هاش باز شده.
نگاه تندی به صورتم انداخت:
ـ به جهنم، همون بهتر از این بی آبرویی تمام خون بدنم بریزه.
لبم را به دندان بردم. نگاهی به سام انداخت که با فاصله ی کم پشت سرمان می آمد:
ـ اون از رفیقم که خوب اخلاق من و می دونست، اینم از خواهر من که غیرت من و نادید گرفته.
دستان لرزانم را جلوی دهانم گرفتم. حتی به اندازه ی یک پلک زدن ساده هم جرات نداشتم به سام نگاه کنم.
سام آرام گفت:
ـ رامین به خدا شرمنده اتم.
رامین پوز خندی زد و سرش را تکانی داد. مشخص بود درد امانش را بریده دست سالمش را زیر دست زخمیش گذاشت با صورتی جمع شده گفت:
ـ برو خونه بعد بهت زنگ می زنم.
سام دوید و راهمان را سدکرد. نگاه نگرانی به من انداخت و رخ به رخ رامین ایستاد.
ـ رامین من میرم ولی تورو به خدا کاری با هاش نداشته باش، به والای علی خودم تمام مشت هاتو به جون می خرم.
رامین تخت سینه اش زد. صدایش آرام ولی محکم بود.
ـ لازم نکرده تو نگران خواهر من باشی، فعلا چند روز جلوی چشمم نیا.
سام بدون اینکه نگاهم کند با صدای آرامی خداحافظی کرد. و از جهت مخالف رفت:
سوار ماشین رامین شدیم. سکوت ماشین برای ترس آور بود. جو سنگینی حاکم بود. سر راه جلوی دارو خانه ای ایستاد. با همان اخم پیاده شد و داخل رفت، کمی بعد با کیسه ای پراز باند برگشت.
سوار شد و کیسه را به صندلی عقب انداخت. بعد از کمی رانندگی گوشه ای خلوت ایستاد.
مشغول باز کردن باند شد. به عقب برگشتم و کیسه ی باند ها را بر داشتم. لایه های باند خونی، یکی پس از دیگر باز می شد و از عمر من می کاهید. با دیدن زخمش چشمانم را بستم، بخیه هایش باز شده بود. گریه ام گرفت:
ـ داداش باز شدن باید حتما بریم بیمارستان.
مشغول تعویض باندش شد و جوابی به من نداد.
#کانال_داستان_و_پند 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
این حکایت از مثنوی مولوی اقتباس شده؛
روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم.
عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم ...
🌟 @Dastanvpand 🌟
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
#داستان_واقعی با عنوان ⏬
#دختری_که_از_پنجره_ها_میترسد
⚜قسمت دوم
آنروزها علاقه شدیدی به خواندن #شعر داشتم و البته شیفته اشعار سعدی رحمه الله بودم... درخلال #مطالعه اشعار #سعدی به تحقیق در مورد #اسلام مشتاق شدم...
اسلامی که آنرا بیشتر از انکه بعنوان یک #دین بشناسنم در قالب #سیاست شناخته بودم...
سیاستی که مرا هم از خودش و هم از اسلام متنفر کرده بود...
اسلام را از #قران شروع کردم... اما قرانی که در دست داشتم و با ان اشتیاق فراوان میخواندم و #نکته ها و #اعجازهای #بینظیر #علمی را در گوشه هایش یادداشت میکردم...
بگمانم ان قرانی نبود که درمدرسه به اجبار دبیر و از #ترس نمره آیه هایی قیچی شده ای از آنرا میخواندیم و میرفت پی کارش تاسال بعد...
این #قران کتابی #عمیق تر ، #شیوا تر و #کاملتر از تمام کتبی بود که مطالعه کرده بودم...
براستی قران در عین سادگی چه حکیمانه به سوالات ذهن مشکوکم پاسخ میداد..
میتوانم بگویم من #عاشق قران شده بودم... هرگز هیچ سخنی به اندازه ی ان برمن اثر نگذاشته بود...با این وجود هنوز به بسیاری از قوانین #دین #الله #عمل نمیکردم...
#نماز میخواندم ( البته جز #خدا کسی خبر نداشت)... #روزه هم میگرفتم... ولی انچنان که باید #حجاب کاملی نداشتم... به هیچ وجه لباس های نامناسب نمی پوشیدم... اما #چادری هم نبودم.... حدود یک #سال از امدنمان به خانه جدید میگذشت...
🔮 ادامه دارد⬅️
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
@Dastanvpand ⚜@Dastanvpand
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮