eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
واحدهاي تابستان را هم پاس کردي ولی نمره هات خیلی درخشان نیست .منهم خندیدم : به جهنم همین که پاس شده کافیه . شادي چطوره ؟- خوبه اونهم نگرانت بود. احتمالا بهت زنگ می زنه . گوشی را گذاشتم و دوباره روي تخت دراز کشیدم. مطمئن بودم حسین به حرفم گوش می کند و بعد از ظهر با پدرم تماس می گیرد. تمام سلول هاي بدنم انتظار می کشید. نمی دانم کی خواب چشمانم را در ربود. اما وقتی بیدار شدم شب شده بود. بی اختیار به یاد حسین افتادم و ذهنم پر از سوال شد ‹ آیا زنگ زده بود ؟ پدرم چه جوابي داده بود ؟ چه اتفاقی افتاده ؟› بی توجه به ساعت گوشی را برداشتم و شماره خانه حسین را گرفتم . بوق ممتد و کشداري خط را پر کرد . چند بوق و بعد صداي خسته و خواب آلود حسین : بفرمایید ...بی صبرانه گفتم : حسین چی شد ؟ صدایش پر از عطوفت و مهربانی شد : حالت چطوره عزیزم ؟ هنوز نخوابیدي ؟ با خنده گفتم : من تازه بیدار شدم . زنگ زدي ؟ - آره ...- خوب چی شد ؟- هیچی قرار شد آخر هفته بیام صحبت کنم .از شادي جیغ کوتاهی کشیدم : راست می گی ! واي حسین چقدر خوشحالم. حسین هم خندید : خدا کنه جواب مثبت بدن راستی من فردا خونه جدید هستم باید کلید اینجا رو تحویل بدم.- اسباب کشی کردي ؟ - تقریبا اما هنوز چیزي نچیدم می خوام تو اینکارو بکنی با سلیقه خودت.تمام وجودم لبریز از شادي شد. وقتی گوشی را گذاشتم دلم می خواست زودتر روزها بگذرد . اطمینان داشتم همه چیز روبه راه شده مادرم و پدرم دل نازکی داشتند و طاقت دیدن رنج و ناراحتی تنها دخترشان را نداشتند.کم کم حالم بهتر می شد و می توانستم راحت راه بروم و حرکت کنم. مادرم نگران غذاهاي مقوي برایم می آورد و انقدرکنارم می نشست تا غذایم را تمام کنم. منهم اطاعت می کردم. دلم نمی خواست فضاي مساعد به وجود آمده را خراب کنم. عاقبت روزي که منتظرش بودم رسید . این بار عمو فرخ و دایی علی هم آمده بودند. مجلس تقریبا مثل یک بله بران معمولی بود. به حسین گفته بودم تا لباس رسمی بپوشد و با سبد گل وارد شود. حسین هم سنگ تمام گذاشته بود.از پنجره اتاقم ناظرش بودم . یک سبد گل بزرگ پر از گلهاي سفید شیپوري در دست داشت. موهاي اصلاح شده ریش و سبیل مرتب و کوتاه و کت و شلوار مرتب و دودي رنگ همه چیز عالی و کامل بود. حسین داخل شد و من شش دانگ حواسم را جمع کرده بودم تا کلمه اي را هم نشنیده نگذارم. حسین با همه سلام و احوالپرسی کرد و بعد صداي عمو فرخم آمد که درباره کار و تحصیلات حسین می پرسید. بعد هم جوابهاي حسین نزدیک یک ساعت صحبت هاي پراکنده وراجع به موضوعات مختلف بود. صداي مادرم اصلا نمی آمد و معلوم نبود اصلا حضور دارد یا نه ؟ می دانستم از حسین دل خوشی ندارد و فکر می کند او با حیله و نیرنگ و به خاطر پول خانواده ما مرا فریب داده و من ساده و هالو هم گول او را خورده ام. هیچ امکان دیگري را در نظر نمی گرفت و منهم از متقاعد کردنش خسته شده بودم. عاقبت صحبت به جایی رسید که انتظارش را داشتم. صداي خسته پدرم را شنیدم :- خوب آقاي ایزدي اینطور که معلومه شما موفق شدید. ما فقط و فقط به خاطر حفظ سلامتی مهتاب با این وصلت موافقت می کنیم. چون جون دخترمون برامون خیلی مهمتر از هر چیز دیگه اي است. فوقش مهتاب یک مدت با شما زندگی می کنه و سرش به سنگ می خوره که من اطمینان دارم همینطوره چون تفاوتهاي تربیتی و فکري شما دوتا خیلی زیاده اما حالا که مهتاب اینقدر پا فشاري می کنه وقصد کرده حتما خودش به تجربه ما برسه و حرف گوش نمیده ما هم حرفی نداریم اما بدون که این رضایت قلبی نیست ... چند لحظه سکوت حکم فرما شد و بعد صداي رنجیده حسین بلند شد :- من خیلی متاسفم جناب مجد . همیشه فکر می کردم رعایت اخلاقیات و شرعیات از من یک آدم نه ایده آل ولی حداقل قابل قبول ساخته . می دونم که طرز فکر و تربیتمون با هم فرق داره اما یک عشق حقیقی و بزرگ بینمون بوجود آمده که قابل چشم پوشی نیست وگرنه منهم خودم رو تا این حد کوچک نمی کردم و این همه تحقیر و توهین رو به خاطرعقایدي که هنوزم برام مقدسه به جان نمی خریدم. من اینجا هستم فقط و فقط به خاطر وجود عزیزي که بهش قول دادم بر سر پیمان باقی بمانم و او هم همین قول را به من داده بنابراین تمام این حرفها و پیش بینی هاي توهین آمیزشما رو ندیده می گیرم و ازتون می خوام زودتر به این وضع خاتمه بدید. هر طور بفرمایید بنده آماده هستم تا مراسمی درخور و شایسته بگیرم ... پدرم با لحن عصبی و خشک به میان حرف حسین رفت : مثل اینکه تنها کسی که از این وضع ناراحت نیست خود مهتاب است. آخر هفته بعد تولد یکی از ائمه است. همان روز تو یک محضر عقد کنید و برید سر زندگی تون .... داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷فرمانهای طلایی از امیرالمومنین علی(ع)🌷 ❣مردم را با لقب صدا نکنید. ❣روزانه از خدا معذرت خواهی کنید. ❣خدا را همیشه ناظر خود ببینید. ❣لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید. ❣بدون تحقیق قضاوت نکنید. ❣اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود. ❣صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید. ❣شجاع باشید،مرگ یکبار به سراغتان می آید. ❣سعی کنید بعد از خود،نام نیک بجای بگذارید. ❣دین را زیاد سخت نگیرید. ❣با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید ❣انتقادپذیر باشید. ❣مکار و حیله گر نباشید. ❣حامی مستضعفان باشید. ❣اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد،از او تقاضا نکنید. ❣نیکوکار بمیرید. ❣خود را نماینده خدا در امر دین بدانید. ❣فحّاش و بذله گو نباشید. ❣بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید. ❣رحم دل باشید. ❣با قرآن آشنا شوید. ❣تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید. ❣گریه نکردن از سختی دل است. ❣سختی دل از گناه زیاد است. ❣گناه زیاد از آرزوهای زیاد است. ❣آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است. ❣فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست. ❣محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطا هاست http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662  •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
☘️ پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) یک روز در جمع اصحاب فرمودند : من دیشب عمویم حضرت حمزه و پسر عمویم جعفرطیار که هر دو شهید شدند را در خواب دیدم که از غذا های بهشتی میل میکنند . 🍀 از آنها سوال کردم که در آن عالم بهترین اعمال کدام است ، گفتند : پدر ومادرمان به قربان شما ! این جا سه چیز افضل اعمال است: 1️⃣ محبت حضرت علی(علیه السلام) 2️⃣ آب دادن به تشنه ها 3️⃣ صلوات بر محمد و آل محمد (ص ) http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 📚مستدرک الوسائل،ج۵،ص۳۲۸ 🍁 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃
🌺🌿🌺🌿🌺 اگر خدا بخواهد... خدا اشرف مخلوقات، پیامبر(ص) را در با سست ترین خانه «أوهن البیوت» که همان تار عنکبوت است حفظ می‌کند! خدا فرعون صاحب قدرت را؛ «وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ»، به وسیله ی  که به آن می‌نازید؛ «وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی»، غرق می‌کند. خدا درخت خشک، می‌شود؛ «وَهُزِّی إِلَیْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْكِ رُطَبًا جَنِیًّا» خدا برادران یوسف او را به ته چاه می اندازند، اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا اما او و مصر میشود. خدا ابراهیم را از آتش سخت نمرود میدهد، قُلْنا يا نارُ کُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إِبْراهيمَ ما خطاب كرديم كه اي سرد و براي ابراهيم باش. 📚آیات سوره انبیا، عنکبوت، توبه 🌺🌿 آدرس کانال در پیام رسان http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 داستان کوتاه ملاقات دختر مسيحي تازه مسلمان با امام زمان(عج) دانشجويي مسلمان و ايراني در آمريکا تحصيل مي کرد . حسن اخلاق و برخورد اسلامي او موجب شد که يکي از دختران مسيحي آمريکا يي به او محبت خاصي پيدا کرد در حدي که پيشنهاد ازدواج با او نمود . دانشجو به او گفت : اسلام اجازه نمي دهد که من مسلمان با تو که مسيحي هستي ازدواج کنم ، مگر اينکه مسلمان شوي ، دانشجوبه دنبال اين سخن کتابهاي اسلامي را در اختيار او گذاشت ، او در اين باره تحقيقات و مطالعات فراواني کرد و به حقانيت اسلام پي برد و مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج کرد. سفري پيش آمد و اين زن و شوهر به ايران آمدند، زماني بود که حرف از حج در ميان بود، شوهر به همسرش گفت: ما در اسلام کنگره عظيمي به نام حج داريم، خوبست اسم نويسي کنيم و در حج امسال شرکت نماييم. همسر موافقت کرد و آن سال به حج رفتند، در مراسم حج روز شلوغ عيد قربان زن در سرزمين منا گم شد، هرچه تلاش کرد و دنبال شوهر گشت تا اينکه به يادش آمد در مکه کنار کعبه شوهرش مي گفت: ما امام زمان عليه السلام داريم که زنده است و پنهان است. توسل به امام زمان عليه السلام جست و عرض کرد: اي امام بزرگوار و پناه بي پناهان، مرا به همسرم برسان. هنوز سخنش تمام نشده بود که ديد شخصي به شکل و قيافه عربي، نزد او آمد و به او گفت: چرا غمگين هستي ؟ او جريان را عرض کرد. آن شخص به او گفت: ناراحت مباش با من بيا شوهرت همين جا است او را چند قدم با خود برد ناگهان او شوهرش را ديد و اشک شوق ريخت ولي ديگر آن عرب را نديدند. آن بانو جريان را از آغاز تا انجام شرح داد. معلوم شد حضرت ولي عصر عليه السلام اورا به شوهرش رسانده است.   🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱داستان کوتاه🌱 پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن، و بدین سبب من راضی و شادم. پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید، و چنین هم شد. خدمتکار وقتی به خانه برگشت، با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد، ۹۹ سکه؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست. همه جا را زیر و رو کرد، ولی اثری از یک سکه نبود. او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند، او از صبح تا شب سخت کار می کرد و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانی هستند که زیاد دارند، اما شاد و راضی نیستند.. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
عمو فرخ غمگین گفت : آخه داداش همینطوري بی سر و صدا که نمیشه ...پدرم جواب داد : مهناز اصلا راضی نیست و نمی خوام دلش رو بیشتر از این خون کنم. ولی باز هم میل خود بچه هاست.اگه آقاي ایزدي بخوان فامیل و دوستاشون رو دعوت کنن ...حسین با آرامش جواب داد : من که یکبار خدمتتون عرض کردم کسی رو ندارم ولی باز هم شما با خانم و بچه ها صحبت کنید اگر خواستید مراسم بگیرید من در خدمت هستم. اگر هم نه میل خودتونه ...بعد صداي دایی ام به گوشم خورد : صحبت سر مهریه و شیر بها چی میشه ؟...حسین جواب داد : هر چی بفرمایید بنده قبول دارم. پدرم با خستگی جواب داد : خیلی خوب پس شما فردا تشریف بیارید من سر این مسایل یک مشورتی با بچه ها داشته باشم. بعد خبرش رو به شما هم می دم.چند لحظه بعد حسین رفته بود و دل من بی قرار در سینه می تپید . اهسته در را باز کردم و وارد سالن شدمم. عمو ودایی ام سر به زیر انداخته بودند. سهیل خیره به گلهاي قالی مانده بود و پدرم عصبی به سیگارش پک می زد. لحظه اي دلم گرفت. چرا همه عزا گرفته بودند ؟ انگار قرار بود همین فردا حسین بمیرد و دخترشان بیوه شود! صداي مادرم افکارم را بر هم زد :- خوب مهتاب خانم راضی شدي ؟سري تکان دادم و گفتم : بله راضی شدم . مادرم دندان هایش را رویهم فشار داد : روتو برم !بعد صداي عمو فرخم بلند شد : زن داداش انقدر حرص نخور . این پسره بچه بدي به نظر نمی رسه. داداش میگه خونه و زندگی هم داره ... خوب توکل به خدا انشا الله خوشبخت بشن. چه بهتر که زن و شوهر همدیگرو دوست داشته باشن. تا اونجایی که سهیل به من گفته و از در و همسایه و محل کار این بابا تحقیق کرده هیچ نقطه سیاهی تو زندگی این پسر نیست. همه رو اسمش قسم می خورن و بچه با مرام و سالمی هم هست. حالا اگه یک کم مذهبی هم هست به ما چه ؟ خود مهتاب بهش سخت می گذره که اون هم خودش قبول کرده ...صداي بغض آلود مادرم بلند شد : فرخ خان این پسر تو جبهه مجروح شده شیمیایی یه می فهمید ؟ این دختر چشم سفید ما می خواد زندگی شو آتیش بزنه تا حالا من نشنیدم یکی از این مجروح هاي شیمیایی حالشون خوب بشه همه محکوم به مرگ هستن. آخه چرا مهتاب باید با چشم باز این راه رو انتخاب کنه که فردا پس فردا دایم یک پاش بیمارستان باشه یک پاش تو صف مرغ و گوشت چند وقت بعد هم با یکی دو تا بچه بی گناه بیوه و بی پناه دست از پا درازتر برگرده بیخ ریش خودمون ؟ مگه خواستگار آینده روشن و سرو پا دار کم داره ؟ باز اگه این پسر مجروح و مریض نبود من حرفی نداشتم به قول شما تعصب داره به خود مهتاب سخت می گذره خانواده نداره باز به خود مهتاب سخت می گذره ... اما ...با غیظ گفتم : اگه بمیره هم باز به خود مهتاب سخت می گذره نترسید من در هیچ شرایطی دست از پا درازتر بیخ ریش شما بر نمی گردم. خودم انقدر عرضه دارم که روي دو تا پاي خودم وایستم. این همه انسانیت و رحم و عطوفت شما واقعا ستودنی است. حسین یک آدمه هنوز هم زنده است امیدوارم تا صد سال دیگه هم زنده باشه اون به خاطر آدمهایی مثل ما جونش رو کف دستش گذاشت و سینه سپر کرد حالا که مریض و مجروح شده طردش می کنید ؟ واقعا جاي تاسفداره ... اینو بهتون بگم که من نه از روي ترحم که از روي عشق حسین رو انتخاب کردم. توکلم هم به خداست . ممکنه من زودتر از حسین بمیرم آن وقت شما باید جوابگوي پسر مردم باشید که بدبختش کردید!!بدون اینکه منتظر جواب باشم به اتاقم رفتم و روي تختم افتادم اجازه دادم اشک هایم سرازیر شود تا کمی آرام بگیرم. خیره به قرآن کوچک حسین گوش به خطبه زیبا و آشناي عقد داشتم. - دوشیزه خانم، مهتاب مجد. آیا وکیلم شما را به مهریه و صداق معلوم، یک جلد کلام الله مجید، چهارده شاخه گل مریم، یک شاخه نبات،...ناخودآگاه خنده ام گرفت. شب قبل با حسین مهریه ام را تعیین کرده بودیم، مادر و پدرم اصرار داشتند خانه را به نام من کند و من نمی خواستم اصلا حرفش را بزنند. عاقبت حسین مظلومانه پرسید: خانم مجد، خوب شما بفرمایید، مهریه دخترتون چیه؟قبل از اینکه فرصت کنم جلوى حرف زدن مادرم را بگیرم، با لحنى طلبکارانه گفت:- والله، از دست این دختر مى ترسیم حرف بزنیم!... ولى من فکر کردم شما به جاى مهریه، خونه اى که تازه خریدید پشت قبالۀ مهتاب بندازید، اینطورى...حسین مهلت ادامه صحبت را از مادرم گرفت، در حالیکه پاکت سفید رنگ و بزرگى را از داخل کیفش بیرون مى آورد،گفت: من خونه رو به اسم مهتاب خریدم... ملاحظه بفرمایید...آه از نهاد پدر و مادرم بلند شد، چند لحظه اى کسى حرفى نزد، بعد سهیل متعجب پرسید:- جدى؟ تو قبل از اینکه مطمئن بشى با مهتاب ازدواج مى کنى، رفتى خونه رو به اسمش کردى؟حسین لبخند زد: من مطمئن بودم. فقط مونده امضاى مهتاب پاى قبالۀ خونه! داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❄️🔆❄️🔆❄️ 🔆❄️🔆❄️ ❄️🔆❄️ 🔆❄️ ❄️ ❄️ مرحوم مشهدی حسن یزدی که از صالحین و منتظران حضرت بقیة الله ارواحنافداه بوده است می گوید: تقریبأ در سال ۱۳۵۰ شمسی یک روز صبح زود به کوه خلج ( کوهی در قسمت قبله مشهد) رفتم و آنجا مشغول زیارت خواندن و توسل به امام زمان علیه السلام شدم و حال خیلی خوبی داشتم و با آن حضرت مناجات می کردم‌ و می گفتم : ❄️ آقاجان! ای کاش زودتر ظهور می کردید و من هم ظهور شما را درک می کردم. پس از توسل از کوه پایین آمدم و به منزل رفتم قدری استراحت کنم . ❄️ نمی دانم درعالم رویا بود یا در خواب و بیداری دیدم در همان مکان روی کوه خلج هستم و آقا و مولایم صاحب الزمان علیه السلام در حالی که دستهایشان را بر پشت گذاشته بودند، خیلی غریبانه و اندوهناک به طرف شهر مشهد نگاه می کردند. عمق نگاه حضرت مرا دیوانه کرده بود٬ چشم های زیبای او با من حرف می زد... گفتم: آقاجان تشریف بیاورید داخل شهر( منظورم ظهور حضرت بود) 💥 حضرت فرمودند: «من در این شهر غریبم !» گفتم : آقا! قربانتان بشوم٬ اگر کاری دارید من برای شما انجام دهم. 💥فرمودند: « ما کارگران ( شیعیان ) زیادی داریم، ولی آنها حق ما را می خورند و اکثرأ یک قدم برای ما برنمی دارند و به یاد ما نیستند!!!» ❄️ در این لحظه به خود آمدم ؛ خود را در خانه دیدم و در فراق آن امام مهربان و غریبم بسیار اشک ریختم. 📚 ملاقات با امام عصر ص ۱۰۲ مطلع الفجر ص ۲۰۷ ✅ سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام صلوات❤️ 🌸🍃 ❄️ 🔆❄️ ❄️🔆❄️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🔆❄️🔆❄️ ❄️🔆❄️🔆❄️
🌐📝حکایت مرگ و مرد 🍂ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ! ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. 🍃ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺧب ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: "ﺣﺘﻤﺎ" 🍂ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ! 🍃ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ. ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. 🍃ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ. 🍂ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ... 🍃ﮐﻼﻍ ﻭ ﻃﻮﻃﯽ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺯﺷﺖ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻃﻮﻃﯽ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻃﻮﻃﯽ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻼﻍ ﺁﺯﺍﺩ... 🍂ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﻮﯼ! ﭘﺲ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﮕﻮ ﭼﺮﺍﺍﺍﺍ...؟! کانال داستان و رمان مذهبی 💯http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🍃حرم خانم رقیه(س) حتماً با وضو ببینید چون به یه زیارت خاص دعوتید و یه وقت میبینید گوشیتونو بوسه باران کردید😭 #السلام_علیڪ_یا_سیدتنا_رقیه #جانم_به_فدایت_بی_بی_سه_ساله #کانال_حضرت_زهرا_س^👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌺عاقبت فرزندان شیعیان که در کودکی از دنیا رفته اند چه میشود؟ ✅ رواياتى وارد است كه اولاد مؤمنين كه در سنّ كودكى از دنيا رفته اند، در عالم برزخ بوسيله حضرت إبراهيم خليل و يا بوسيله حضرت زهراء سلام الله عليها تربيت می شوند. ✅ در كتاب «أمالى» شيخ صدوق،بيان می كند كه: 🌻«چون رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم به معراج رفت، عبورش افتاد به پيرمردى كه در زير درختى نشسته بود و در اطراف او كودكانى گرد آمده بودند. رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم سؤال كرد: اى جبرئيل! اين پيرمرد كيست؟ جبرائيل گفت: اين شيخ، پدر تو إبراهيم است. 🌟رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلّم سؤال كرد: اين اطفال در اطراف او كيانند؟ 🍃جبرائيل گفت: اينها اطفال مؤمنان هستند كه حضرت إبراهيم به آنها غذا می دهد.» 💐امام صادق عليه السّلام فرمودند: بدرستى كه اطفال شيعيان ما را از مؤمنين، حضرت فاطمه سلامُ الله عَليها تربيت می كند. 📙معادشناسى ،ج3،ص113و114 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗داستانک اموزنده 💗 همین یک‌ساعت پیش، تصمیم گرفتم بیرون بروم که هم عینکم را که شکسته بود و تعمیر شده بود از چند خیابان آن‌طرف‌تر تحویل بگیرم، هم در برگشت نان تازه و پنیر و چند چیز دیگر بخرم. رسیدِ عینک که باید در کیفم می‌بود، نبود! ده دقیقه به دنبال آن گشتم و با قدری تاخیر از خانه بیرون زدم. 🎀 نانوایی پول خرد نداشت که به من برگرداند. این پول خرد را برای یک خرید از مغازه‌‌ی دیگری که می‌دانستم کارت‌خوان ندارد لازم داشتم، به هرحال مجبور شدم تغییر مسیر بدهم و به جای دیگری بروم. جایی که همیشه پارک می‌کردم جا نبود، قدری صبر کردم. جا که پیدا شد، خواستم با دنده‌عقب پارک کنم، دیگری آمد جای مرا گرفت. مجبور شدم ماشین را جایی دورتر پارک کنم که از مغازه‌ای در آن سوی چهارراه پنیر بگیرم. چراغ عابر هم قرمز شد و مجبور شوم باز هم قدری بیشتر معطل بمانم و نهایتا موفق شدم پنیر بخرم. در برگشت، پنیر در دست، از خط عابر می‌گذشتم که زن میانسالی از روبرو آمد و گفت: یتیم در خانه دارم. این را به من می‌دهی؟ گفتم نه. ببخشید. 🎀 چند قدم جلوتر رفتم. زنجیره‌ی حوادث را مرور کردم. داستان همین بود! پنیر قرار بود به او برسد. روزی او این بود. شاید دعایی کرده بود. شاید دل کودکش پنیر خواسته بود. هرچه بود، اوستاکریم من و نانوا و رسیدِ عینک و چراغ قرمز را ردیف کرده بود برای همین کار. به شتاب برگشتم و زنجیره را کامل کردم. رفیقی بازاری داشتم که این حقیقت را خیلی خوب فهمیده بود و می‌گفت: «ببین فلانی، اوس کریم یک نظر بکنه حله! » http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃❥✿❥●◐○•~،."🕊 📕حكايت كوتاه وخواندنى📕 ♦️روزی آدم منفعت طلبی، از بهلول سؤال کرد:ای بُهلول عاقل من مطاع تجارت چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه.! آن مرد رفت و به مقدار سرمایه‌اش آهن و پنبه خرید و انبار کرد. اتفاقاً پس از چند ماهی از فروش آنها سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد و گفت: ای بُهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول گفت پیاز بخر و هندوانه.! پس از مدتی سوداگر به سراغ بهلول رفت گفت: بار اول که از تو مشورت خواستم، گفتی آهن بخر و پنبه، چنان کردم و نفعی بردم. ولی بار دوم چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام پیازها و هندوانه‌ها خراب شد و تمام هستی‌ام به باد رفت.! بهلول در جواب آن مرد گفت: چون روز اول مرا بُهلول عاقل صدا زدی، من نیز به‌حکم عقل تو را راهنمایی کردم. ولی باردوم مرا بهلول دیوانه خواندی، حال به من بگو تو از دیوانه انتظار داری به عقل حکم کند؟ پس آن مرد از رفتار خود خجل گشت.! http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃❥✿❥●◐○•~،."🕊
🍃🌸پانزده نوع ثروت واقعی که داشتن آنها ما را ثروتمند ميکند: 🌸🍃 🌸1-ادب 🍃2-یادگیری مادام العمر 🌸3-نگرش مثبت 🍃4-ارتباط موثر 🌸5-انضباط شخصي 🍃6-تندرستي واقعي 🌸7-آرامش خاطر 🍃8-خلاقيت 🌸9-عشق ورزيدن به کار 🍃10-داشتن برنامه و هدف 🌸11-داشتن قلب و زبان شاکر 🍃12-درک ديگران 🌸13-استفاده موثر از زمان 🍃14-بخشندگي 🌸15-اعتماد به نفس 🍃🌸ثروتمند شدن سخت نیست 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 هرگاه به هر امامی سلام دهید خــــــود آن امام جواب ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣ ولی اگر کسی بگوید: ❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣ همه‌ی امامان جواب میدهند … می‌گویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است !؟ السلام علیکِ یا فاطمهُ الزهراء(س) تا ابد این نکته را انشا کنید پای این طومار را امضا کنید هر کجا ماندید در کل امور رو به سوی حضرت زهرا کنید... 🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
دوباره به روحانى که داشت خطبه را مى خواند، خیره شدم.- وکیلم؟دفعه سوم بود و مادر شوهرى هم در کار نبود تا زیر لفظى عروسش را بدهد، حسین آهسته دستم را میان دستانش گرفت.احساس کردم چیزى در دستانم گذاشت، زیر چادر سپید به کف دستم نگاه کردم. یک جفت گوشواره ظریف و زیبا از طلا و سنگ زمرد، با عشق خالص و حقیقى سر بلند کردم: بله...هیچکس کل نکشید و هلهله نکرد. صداى پدرم از گوشه اى بلند شد:- مبارك باشه.بعد گلرخ جلو آمد و ضمن بوسیدن صورتم، گردنبند زیبا و سنگینى به دور گردنم بست. پدرم هم جلو آمد و کیسۀ کوچکى به دستم داد. مادرم نیامده بود و در آن لحظه اصلا برایم اهمیتى نداشت. سرانجام به خواست دلم رسیده بودم. لیلا وشادى هم در گوشۀ سالن محضر ایستاده بودند. نوبت به امضا کردن دفتر رسیده بود، بوى اسفند فضا را پر کرده بود. درکنارى، على دوست صمیمى حسین به همراه پدرش ایستاده بودند، شاهدان حسین! پدر و سهیل هم شاهدان من بودند.تصمیم گرفته بودیم هیچ جشنى برگزار نکنیم. حوصله اخم و تخم مادر و پدرم را نداشتم. حسین هم کسى را نداشت که به عروسى دعوت کند، مى ماند فامیل پرمدعاى من، که همان بهتر اصلا به جشنى دعوت نمى شدند که تا ماهها پشت سرمان حرف بزنند و ایراد بنى اسرائیلى بگیرند. شب قبل وقتى حسین مى خواست برود، به دنبالش تا حیاط رفتم. موقع خداحافظى گفتم:- آخرش مهر من رو معلوم نکردى... حسین دستپاچه گفت: راست مى گى، خوب خودت بگو، هر چى تو بگى.کمى فکر کردم و کنار استخر نشستم. حسین هم کنارم نشست. دستم را بلند کردم و گفتم:- یک جلد قرآن...حسین سرى تکان داد: خوب، دیگه؟- چهارده شاخه گل مریم...- خوب؟انگشت سومم را بلند کردم: یک شاخه نبات...حسین منتظر نگاهم کرد. کمى فکر کردم و با خنده گفتم: صد و بیست و چهار هزار...حسین متعجب گفت: سکه؟قهقهه زدم: نه، بوسه!حسین نگاه عجیبى به من انداخت و گفت: بوسه؟ اون هم صد و بیست و چهار هزار تا؟با لبخند گفتم: بله، اگر یک موقع خواستى طلاقم بدى باید مهریه ام رو تمام و کمال بپردازى، اون موقع صد و بیست وچهار هزار بوسه به نیت صد و بیست و چهار پیغمبر، شاید تو رو از تصمیمت منصرف کنه، بعد از صد هزارمین بوسه، با من آشتى می کنى و از طلاقم منصرف مى شى...حسین به خنده افتاد قبوله، ولى این آخرى بین خودمون مى مونه، باشه؟سرى تکان دادم: باشه، ولى یادت نره.دوباره به اطراف نگاه کردم. پدر و سهیل داشتند دفتر را امضا مى کردند. پدر على، که مرد مسن و جا افتاده اى بود، جلوآمد ریش و سبیل سفیدى داشت با ابرویى پرپشت و چشمان نافذى که ناخودآگاه مى ترساندت. دستش را دراز کرد ودست حسین را گرفت. بعد خم شد و سر حسین را بوسید: مبارکت باشه، پسرم. الهى به حق على (ع)، خوشبخت بشى.بعد رو به من کرد: به شما هم تبریک مى گم دخترم...جعبه اى به طرفم دراز کرد: قابلى نداره. گرفتم و آهسته تشکر کردم. بعد لیلا جلو آمد. دستبند پهن و زیبایى با نگین هاى درشت برلیان دور دستم بست و گفت:انشاءالله خوشبخت باشید. امیدوارم سالهاى سال زیر سایه حضرت على (ع)، کنار هم خوشبخت و سعادتمند باشید...با بغض گفتم: شرمنده کردى لیلا جون...شادى هم گردن آویز زیبایى به گردنم انداخت و تبریک گفت. قرار بود بعد از محضر، یکسره به فرودگاه برویم. حسین براى مشهد بلیط گرفته بود و اصرار داشت اول به پابوس امام رضا (ع) برویم و بعد وارد خانه شویم. پدرم یک چک با رقم بالا به من داده بود تا به انتخاب خودم، جهیزیه بخرم. کمى دلم گرفت ولى حرفى نزدم. عاقبت کارها به پایان رسید و با همه خداحافظى کردیم. سهیل و گلرخ تا فرودگاه همراهى مان کردند، اما پدرم و بقیه همراهان از جلوى محضرخداحافظى کردند و رفتند. نمى دانم چرا انتظار داشتم مادرم، حداقل در آخرین لحظه ها براى خداحافظى با تنها دخترش به فرودگاه بیاید، تا موقع سوار شدن به هواپیما، چشم انتظار بودم، اما بیهوده بود، چون مادرم نیامد. ساك کوچکى همراهم آورده بودم. به دنبال حسین، سوار هواپیما شدم. وقتى هواپیما از زمین بلند شد، حسین چشمانش را بست و زیر لب شروع به دعا خواندن کرد. بعد از چند دقیقه چشم گشود و با لبخند به من خیره شد. منهم لبخند زدم. خم شد و در گوشم گفت:تو دیگه مال من شدى، از امروز تا آخر دنیا باید بدوم تا بتونم نذرهایم را ادا کنم. با تعجب پرسیدم: چه نذرى؟حسین خندید: هزار جور نذر و نیاز کردم تا تو رو به دست بیارم، حالا باید اداش کنم. داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک عصر پر از آرامـش😍 یک زندگی آروم و عاشقانه و یک دعای خیر از ته دل❤️ نصیب لحظه‌هاتون http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️ 🔆برای دیگران از خداوند در خواست خیر داشته باشید 🔹قانون کارما میگوید : هر نیتی که میکنیم و یا هر عملی که انجام میدهیم ، دست به دست چرخیده و همانند آن به خودمان باز میگردد. 🔶 نیتی که میکنیم باعث تابش انرژی به جهان هستی میشود که پس از مدتی ، دیر یا زود آن را دریافت خواهیم کرد. 🌸در نتیجه از امروز می کوشیم که حتی افکار و نیّات خود را کنترل کرده و آنها را به سمت و سوی مثبت سوق دهیم. 🍃ما همیشه از افکار منفی چه در مورد خود و چه در مورد دیگران دوری می کنیم. و در ارامش زندگی میکنیم و میدانیم هر چه به دیگران خوبی کنید هزاران برابر به سمت ما بر خواهد گشت. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️ 📌 اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش ، برای او کنجد بکارد. ولی او جُو کاشت. وقتِ درو ، ارباب گفت : چرا جُو کاشتی؟ 🌹لقمان گفت : از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند. اربابش گفت : مگر این ممکن است؟! 🌟لقمان گفت : تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت. 🔅امام صادق عليه السلام : 🔸هر كس خوبى بكارد، خشنودى درو میكند و هر كس بدى بكارد،پشيمانى می چيند، هر كس هر چه بكارد، همان را دِرو مى كند 📚كافى،ج2،ص458،ح19 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴خوشحالی شدید شیطان از دعوای زن و شوهر! 🌺 از پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم نقل شده است: 💠 زمانی که زن با همسرش در منزل مرافعه و مشاجره می‌کند، در همان لحظه در هر یک از زوایای منزل یک شیطان 🔥مشغول کف زدن و شادمانی است و می‌گوید: خدایش خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و خوشحال کرده است!! 📛از نظر ابلیس بلند مرتبه ترین، نزدیک ترین و رفیق ترین با شیطان کسی است که میان زن و شوهر تفرقه و اختلاف بیافکند.  🌼پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید: ابلیس تخت خویش را بر آب قرار می دهد، سپس سربازانش را گسیل می دارد. 🔥 نزدیک ترین آنان از لحاظ رتبه و منزلت به ابلیس کسی است که فتنه بیشتری را پدید آورد، 🔰 یکی یکی می آیند و می گویند: چنین و چنان کرده ام. (ابلیس) می گوید: کاری نکرده ای. ⚡️ سپس دیگری می آید و می گوید: او را رها نساختم تا وقتی میان وی و زنش جدایی انداختم. (ابلیس) او را نزد خود می خواند و می گوید: آری، تو! و او را (باخوشحالی) در آغوش می گیرد. » ✳️بنابراین هر زن و شوهری باید بدانند که شیاطین اجنه و انسان درکمین آنان بوده و هرکدام از زوجین را تحت نظر دارند و در اندیشه ی ایجاد دشمنی و کینه در میان آنان هستند و اختلافات ساده ی آن ها را پیچیده و بزرگ می کنند تا آن ها را بیشتر و دشوارتر از آنچه در اصل بوده اند بنمایانند. 💠تا جاییکه این اختلافات ممکن است به جدایی زن و شوهر نیز بیانجامد... 📙لئالی‌الأخبار، ج ۲، ص ۲۱۷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️ 🔞😱 این فیلم مربوط به یک ساله (۱۸) عمانی است که جسدش بعد از سه (۳) ساعت از قبر به خاطر نبش قبر گردید. . این جوان زیبا که موهای سیاهی چون تاریکی شب داشت بعد از جنگ با رفقایش کشته شده و بعد از سه ساعت دفن از قبرش کشیده شد به این فکر که او به حالت اولی خود باقی خواهد بود ولی عذاب خداوند (ج) سخت است زیرا بعد از کشیدن جسد دیدند که جسدش کاملآ از شدت تغیر نموده، موهایش سفید شده و رنگش سبز شده و کاملآ تغیر نموده بود، وقتی از خانواده اش در باره عملش پرسیدند گفتند و به شنیدن موسیقی زیاد علاقه داشت. قرآن عظیم الشان میفرماید که عذاب خداوند (ج) سیار سخت است یَجْعَلُ الْوِلْدَانَ شِیبًا ﴿١٧﴾ (ترس و هراس آن) کودکان را پیر می‌سازد . سوه الزمر نخستین چیزیکه در روز قیامت از آن سوال میشویم است. نماز ستون دین است. در حدیث آمده است که: "تارِکُ الصَّلوةِ لا یَکُونُ مِن اُمَّتی"؛ " کسی که نماز نخواند از." "مَحرُوماً مِنَ الجَنَّة"؛ " بر او است." " مالُهُ حَرام، اَولادُهُ حَرام، طَعامُهُ حَرام، لِباسُهُ حَرام، شَرابُهُ حَرام، دابَّتُهُ حَرام، مُجالِسَتُهُ حَرام، وَالنَّظَرُ اِلی وَجهِهِ حَرام، سَلامُهُ حَرام، نَومٌ عَلی جَنبَیهِ حَرام، مُصاحِبَتُهُ حَرام" پیامبر (ص در مورد دو شخصی خبر داد که در قبر عذاب میشوند یکی آنها و دیگرش لباسش را از محافظت نمیکرد زیرا سخن چین سبب دشمنی بین مردم میگردد اگر چه راستگو باشد و کسیکه نماز نمیخواند متوجه پاکی لباسش از بول نمیشود. بناء عذاب سخت برای داده شده است. کسیکه نماز نمیخواند با خداوند (ج) صحبت نمیکند زیرا نماز خواندن سخن گفتن با خداوند (ج) است و کسیکه در تمام عمر با خداوند (ج) سخن نگوید، در حقیقت با خداوند (ج) میکند و در وقت مردن خداوند (ج) بر او میکند و عذاب قبر به سبب غضب خداوند (ج) بر انسان میباشد. خواهران و برادران مسلمان! او یک ۱۸ ساله بود ولی بعد از سه ساعت دفن موهایش سفید شده و حتی نظر کردن به رخسارش وحشتناک است.خداوند متعال (ج) او را عفو نماید.🙏 شما میدانید الفاظ ناجایز بالاخره به انتقال میشود (اذا تکررالکلام علی اللسان استقرفی القلب) هر گاه سخن در زبان زیاد شود در . قبل از اینکه در لابراتوار قبر شویم بیائید قبل از اینکه عین الیقین به مشاهده چشمان دوزخ و عذاب را ببینیم به (علم الیقین) با علم و فهم عذاب خداوند (ج) را بدانیم و از عذابش به خوده خداوند (ج) پناه ببریم. خدایا (ج) ما از به خودت پناه میبریم. جزای بی نمازان: بی نماز مکن که بد کار است *** که خالق از بی نماز بی زار است به اساس ارشادات قرآنی دوزخیان بعد از كافران ومشرکان بی نمازان اند ، قرآن کریم میفرماید: فِی جَنَّاتٍ یَتَسَاءَلُونَ ﴿٤٠﴾ عَنِ الْمُجْرِمِینَ ﴿٤١﴾ مَا سَلَكَكُمْ فِی سَقَرَ ﴿٤٢﴾ قَالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّینَ ﴿٤٣﴾در باغهای بهشت (از دوزخیان) می‌پرسند. (۴۰) از بزهکاران و گناهکاران (می‌پرسند). (۴۱) چه چیزهائی شما را به دوزخ کشانده است و بدان انداخته است؟ (۴۲) می‌گویند: (در جهان) از زمره‌ی نمازگزاران نبوده‌ایم. (۴۳)😞 درین آیت شریف بیان شده است که از مجرمان پرسیده میشود که چی چیز شما را در دوزخ انداخت، درجواب انان میگویند که ما از جملهء خوانان نبودیم . :?👇 سه جزا در روز قیامت برای انسانبی نماز وكسانیكه درنماز كاهلی وسستی میكنند ونماز را قصدا ترك مینمایند ازطرف خداوند (جل جلاله) چهارده جزا مقرر شده است ۱.پنج جزا در : از زنده گی وی برداشته میشود. نور از اش برداشته میشود. از هیچ عملی برایش اجر داده نمیشود. هر قدر دعا نماید دعایش نمیگردد. دعای بنده گان نیك نیز در حق او نمیشود. ۲.سه جزا هنگام : بی نماز با ذلت وخواری روح میگردد. بی نماز میمیرد. به وقت مرگ چنان تشنه میشود كه اگر تمام دریا های دنیا را بنوشد اش از بین نمیرود. ۳.سه جزا بعد از مرگ درمیان : قبر بی نماز چنان میشود كه استخوان های پهلو هایش بهم . درقبر بی نماز شعله ورمیشود. بروی مسلط میگردد تا او را در هروقت نماز عذا ب کند، ۴.سه جزا در روز : حساب اعمال او به كرفته خواهد شد. حق تعالى بر او به خواهد بود. بی نماز شده در جهنم داخل خواهد شد. کلام آخر:👇 دوستان پس بیایم بگیریم قبل اینکه جهنم رو به چشم خودمون ببینیم اگه سستی و کاهلی در نمازهایمون کردیم حتما قضای نمازهامون رو به جا بیاریم و توبه کنیم. 🙏 همانا تر از چیزی هست که ما فکرش رو بکنیم. http://eitaa.com/join
☁️🌞☁️ ⭕️ لاف عشق (بسیار زیبا) 🔹 در حدود دویست سال پیش جمعی از صالحین در نجف جمع بودند. روزی با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نمی آید؟ در صورتی که ما بیش از ٣١٣ نفر که او لازم دارد هستیم. تصمیم گرفتند از بین خودشان یک نفر را که به تایید همه، خوبترین شان هست، انتخاب کنند تا با اعتکاف در مسجد کوفه یا سهله، از خود امام بخواهد که راز تاخیر در ظهور را بیان بفرمایند. 🔸 او هم رفت و بعد دو سه روز برگشت و ماجرا را اینگونه تعریف کرد: وقتی از نجف بیرون رفتم با کمال تعجب دیدم شهری بسیار آباد در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم و پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند این شهر صاحب الزمان است. بسیار خوشحال شدم و تقاضای ملاقات کردم. گفتند حضرت فرموده اند: شما فعلا خسته ای، برو فلان خانه، آنجا مرد بزرگی هست. ما دختر او را برای شما تزویج کردیم. آنجا باش و هر وقت احضار کردیم بیا. 🔺 به آن خانه رفتم. از من خیلی پذیرایی کردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که ماموری آمد و گفت: امام میفرمایند بیا! میخواهیم قیام کنیم و شما را به جایی بفرستیم. گفتم به امام بگو امشب را صبر کنید. من امشب نمی آیم. تا این را گفتم، دیدم هیچ خبری نیست. نه شهری هست، نه خانه ای و نه عروسی. من هستم و صحرای نجف... 📚 میر مهر، صفحه ٣١١ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅کــمـی تــأمـل... 🌼ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪی ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﺪ؟! ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺪ! ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ... 🌺ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛ سختی‌های ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ، ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ... ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ... ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ... 🌼سنگ‌ها ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ... ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﻦ ...ﻣﻦ ... ﻣﻦ .... ﺁﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ سنگ‌ها ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ! 🌺ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯽ ﭼﺴﺒﺪ! ﻣﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ؟! ﺳﻨﮓ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ! ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ 20 راز خوشبختی در خانواده 🌺 خوشبختی خانه در خدا پرستی است. 🌼 عزت خانه در دوستی است. 🌺 ثروت خانه در شادی است. 🌼 زیبایی خانه در پاکیزگی است. 🌺 پاکی خانه در تقوا است. 🌼 نیاز خانه در معنویات است. 🌺 استحکام خانه در تربیت است. 🌼 گرمی خانه در محبت است. 🌺 صفای خانه درمحبت است. ❤️💛 🌼 پیشرفت خانه در قناعت است. 🌺 لذت خانه در سازگاری است. 🌼 سعادت خانه در امنیت است. 🌺 روشنایی خانه در آرامش است. 🌼 رفاه خانه در حرمت و تفاهم است. 🌺 ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است. 🌼 سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است. 🌺 صفت خانه در انصاف و گذشت است. 🌼 شرافت خانه در لقمه حلال است. 🌺 زینت خانه در ساده بودن است. 🌼 آسایش خانه در انجام وظیفه است http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸وقتی عزت نفس داری ☘کينه نمی‌ورزی، 🌸همه را به یک اندازه دوست داری، ☘خجالت نمیکشی، 🌸خود را باور داری، ☘خشمگین نمی‌شوی 🌸و همیشه مهربان هستی 🌺انسان صاحب عزت نفس ☘حرص نمی‌خورد، 🌺همه چيز را کافی می داند، ☘حسد نمی‌ورزد و خود را لايق می‌داند 🌼عزت نفس باعث می شود ☘برای بزرگداشت خود احتياج به 🌼تحقير ديگران نداشته باشید. ☘زيرا خوب می‌دانید‌ که 🌼هر انسان تحفه الهی است 🌷انسان صاحب عزت نفس ☘همه را دوست خواهد داشت، 🌷و به همه مهر خواهد ورزيد 🌹تقدیم به شما دوستان صاحب عزت نفس🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹وضویی که باطل می شد🌹 با هر دست دادي با همان دست مي گيري مثلا : اگر جنسي را گران فروختيم ، جنس را به ما گران مي فروشند اگر در شب عروسي جلوي ماشينها را گرفتيم ، در زندگي جلويمان گرفته مي شود اگر به ناحق در گوش ديگران زديم ، به ناحق در گوشمان زده مي شود و ... ✨ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ يَداكَ ...  [الحج :  10] اين در برابر چيزى است كه دستهايتان از پيش براى شما فرستاده ... ✅آيت الله العظمى بروجردى رفتند مشهد، آيت الله نهاوندى در مسجد گوهرشاد پيشنماز بودند، سجاده خود را به آقاى بروجردى دادند. آن چند روز را آقاى بروجردى در مسجد گوهرشاد امام جماعت بودند. بعد آيت الله نهاوندى رفتند به نجف اشرف. در صحن نجف، امام جماعت يكى از علماى بزرگ بود. آن عالم بزرگ سجادهاش را داد به آقاى نهاوندى. آيت الله نهاوندى می گفت: رفتم داخل حرم، از على ابن ابيطالب (عليه السلام) اينگونه شنيدم: جا دادى، جا داديم [حجت الاسلام قرائتي دربرنامه درسهايى از قرآن  2/ 11/ 76] ✅شخصي  يك حلب شير را كه موش در آن افتاده بود به شخصي داد و گفت براي مرحوم پدرم نماز قضا بخوان! و بعد از مدتي براي حلاليت طلبي نزد او رفت و اعتراف كرد كه آن حلب شير، نجس بوده است و طرف با تعجب گفت؛ عجب! پس بگو چرا هر وقت وضو مي گرفتم كه براي مرحوم پدرت نماز بخوانم، بي اختيار باطل مي شد!! http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚜ ذکر صالحین ⚜ 💞یڪ و جالب از زبان :💞 😄😂😊😀👌 در یڪی از سفرهای مقام معظم رهبری به جنوب ڪشور و بازدید از مناطق جنگی ،  بعد از ورود ماشین به جاده‌ای خاڪی حضرت آقا به راننده فرمودند : ڪه من به رانندگی علاقه دارم و دوست دارم رانندگی ڪنم ، اجازه بدهید من پشت رول بشینم و آقا مشغول رانندگی شدند ! بعد از چند دقیقه ای به یڪ ایست بازرسی رسیدند و آقا توقف ڪردند تا زنجیر را بندازند ، سربازی ڪه آنجا بود و ظاهرا تازه ڪار هم بود ، آمد جلو و عرض ادب و احترامی خدمت آقا ڪرد و گفت اجازه بدهید هماهنگی ڪنم و رفت و به دژبان گفت: قربان آدم مهمی تشریف  آوردند! دژبان گفت : ڪیه؟ سرباز دستپاچه گفت : نمیدونم ڪیه؟ ولی میدونم ڪه خیلی خیلی مهمه ! دژبان گفت : اگه نمیشناسیش از ڪجا میدونی ڪه خیلی مهمه ؟ سرباز گفت : نمی دونم ڪیه ولی هرڪی هست آیت الله خامنه ای رانندشه! 😄😂😊😀👌 💞 از این خاطره به عنوان یڪی از شیرینترین خاطراتشان یاد می ڪند.💞 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از خستگى چشم رویهم گذاشتم. نفهمیدم چقدر گذشته بود که با صداى حسین به خود آمدم:- مهتاب، بلند شو عزیزم، رسیدیم.با عجله بلند شدم و ساکم را برداشتم، خواب آلود گفتم: چقدر زود...- یکساعته خوابیدى خانوم!باورم نمى شد، به نظرم فقط لحظه اى چشم هایم را بسته بودم. با خیال راحت در تاکسى نشستم و گذاشتم تا حسین به جاى منهم تصمیم بگیرد. هتلى که تاکسى جلویش ایستاد، نزدیک به حرم، و تر و تمیز بود. یک اتاق دو تخته گرفتیم،هتل آنچنان لوکسى نبود، اما بد هم نبود. یک اتاق بزرگ و آفتابگیر با حمام و دستشویى، یک تلویزیون بیست و یک اینچ هم روى میز به چشم مى خورد. دو لیوان و یک پارچ کوچک که در سینى وارونه شده بودند، روى یخچال کوچک اتاق به چشم مى خورد. رو تختى رنگى شاد و زیبا داشت. کفش هایم را جلوى در درآوردم و روى تخت ولو شدم. هنوزخوابم مى آمد، اما با صداى حسین به خود آمدم.- مهتاب، بیا اول بریم حرم زیارت، بعد ناهار بخور و بخواب.بى حال گفتم: من خیلى خسته ام! حسین کنارم نشست و دستانم را در دست گرفت: پاشو عزیزم، مى دونم خسته اى، اما بهتر نیست حالا که آمدى مشهد،اول بریم خدمت آقا، یک سلام کوچولو بدیم؟نمى دانستم چه بگویم؟ چشمان معصوم حسین، خیره نگاهم مى کرد. ناگزیر بلند شدم و گفتم:- خیلى خوب. هر دو وضو گرفتیم و به طرف حرم راه افتادیم. از هتل تا حرم، پیاده راهى نبود. هوا، آفتابى، ولى سرد بود. اواسط مهر ماه بود و من هنوز سر کلاس نرفته بودم، اما اهمیتى نداشت، چون شادى و لیلا مرتب جزوه برمى داشتند و مى دانستم سرامتحان کمکم مى کنند. وقتى به صحن حرم رسیدیم، حسین خم شد و کفش و جورابش را در آورد و در کیسه اى که همراهش آورده بود، انداخت. متعجب به حرکاتش خیره شدم. انگار از خود بى خود شده و از یاد برده که من همراهش هستم. اما لحظه اى بعد، گفت: خوب مهتاب تو باید برى قسمت خانمها، نیم ساعت دیگر همین جا، خوب؟سرى تکان دادم و به طرف حرم حرکت کردم. به اطرافم نگاه کردم. عده اى در گوشه و کنار صحن، فرش انداخته وناهار مى خوردند. چند نفرى در حال نماز خواندن و تعدادى مشغول دانه دادن به کفترهاى حرم بودند. جلو رفتم و کفش هایم را به مسئول کفش کن، سپردم. چادر نمازى که به دستم دادند، روى سرم انداختم و با احترام وارد شدم. جمعیت موج مى زد، اطراف ضریح از شلوغى، غلغله بود. مشغول خواندن زیارتنامه بودم که ناگهان مقابل دیدگانم، راه باز شد. بى خود از خود، جلو رفتم. انگار کسى راه را برایم باز مى کرد. زنها از سر راهم کنار می رفتند، مثل یک خواب! به آسانى دستم را دراز کردم و ضریح را گرفتم. بعد خم شدم و سرم را روى میله هایى که از تماس مداوم دست و صورت زوار،گرم بود، گذاشتم. زیر لب گفتم: خدایا شکرت، از تو مى خواهم در کنار حسین، مرا خوشبخت و سعادتمند کنى...بعد سرم را بالا گرفتم، هوا خفه و دم کرده بود. فشار جمعیت وادارم مى کرد، ضریح را رها کنم، قبل از آنکه انگشتانم ازدور میله ها باز شود، فریاد زدم:- اى امام رضا، به حسین شفاى عاجل عنایت بفرما!زنى از کنارم با لهجه غلیظ آذرى گفت: آمین، قبول اوستون!بعد با موج جمعیت، به عقب رانده شدم. راضى و خوشحال، بیرون آمدم و کفش هایم را تحویل گرفتم. لحظه اى بعد،همراه حسین به طرف هتل برگشتم. ناهار را در رستوران هتل خوردیم، در تمام مدت حسین نگاهم مى کرد. خسته وبى رمق از جا بلند شدم. حسین با صدایى آهسته گفت:- تو برو، من الان مى آم. وارد اتاق شدم و با عجله لباس هایم را عوض کردم. از حسین خجالت مى کشیدم و نمى توانستم راحت لباس عوض کنم، دست و صورتم را شستم و خشک کردم. سر حال آمده بودم. آهسته روي تخت دراز کشیدم و دستانم را زیر سرم. گذاشتم «. خدایا، یعنى همه چیز درست شده بود؟ حالا من زن حسین بودم، بعد از دو سال، به آرزویم رسیده بودم » قلبم پر از شادي شد. چشمانم را بستم و در رویاى خوشم غرق شدم. نمى دانم چقدر گذشته بود که چشم گشودم. هوا تاریک شده بود. سرم را برگرداندم، حسین کنارم دراز کشیده و خوابیده بود. روى آرنج بلند شدم و با دقت به صورتش خیره شدم.مژه هایش بلند و برگشته بود. ریش و سبیل سیاهش مثل همیشه مرتب بود. لبهایش کبود و کوچک، رویهم چفت شده بود. ابروهاى پرپشت و کمانى اش به طرف شقیقه هایش متمایل بود. پیشانى صاف و کوتاهى داشت. شاید هم موهایش زیادى در پیشانى پیش رفته بود. دستانش را روى سینه، در هم قفل کرده و در آرامش نفس مى کشید. ناخودآگاه لبخند زدم. چقدر این پسر را دوست داشتم. دستم را دراز کردم و روى موهایش کشیدم. موهایش کمى جعد داشت و زیر دستم شکل موج مى گرفت. بعد روى صورتش خم شدم. نفس هایش، موهایم را مى لرزاند. با اینکه خواب بود ولى خجالت مى کشیدم. خواستم عقب بروم که ناگهان دستش را بلند کرد و مرا به طرف خودش کشید. داستان و رمان مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا