eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💗داستانک اموزنده 💗 همین یک‌ساعت پیش، تصمیم گرفتم بیرون بروم که هم عینکم را که شکسته بود و تعمیر شده بود از چند خیابان آن‌طرف‌تر تحویل بگیرم، هم در برگشت نان تازه و پنیر و چند چیز دیگر بخرم. رسیدِ عینک که باید در کیفم می‌بود، نبود! ده دقیقه به دنبال آن گشتم و با قدری تاخیر از خانه بیرون زدم. 🎀 نانوایی پول خرد نداشت که به من برگرداند. این پول خرد را برای یک خرید از مغازه‌‌ی دیگری که می‌دانستم کارت‌خوان ندارد لازم داشتم، به هرحال مجبور شدم تغییر مسیر بدهم و به جای دیگری بروم. جایی که همیشه پارک می‌کردم جا نبود، قدری صبر کردم. جا که پیدا شد، خواستم با دنده‌عقب پارک کنم، دیگری آمد جای مرا گرفت. مجبور شدم ماشین را جایی دورتر پارک کنم که از مغازه‌ای در آن سوی چهارراه پنیر بگیرم. چراغ عابر هم قرمز شد و مجبور شوم باز هم قدری بیشتر معطل بمانم و نهایتا موفق شدم پنیر بخرم. در برگشت، پنیر در دست، از خط عابر می‌گذشتم که زن میانسالی از روبرو آمد و گفت: یتیم در خانه دارم. این را به من می‌دهی؟ گفتم نه. ببخشید. 🎀 چند قدم جلوتر رفتم. زنجیره‌ی حوادث را مرور کردم. داستان همین بود! پنیر قرار بود به او برسد. روزی او این بود. شاید دعایی کرده بود. شاید دل کودکش پنیر خواسته بود. هرچه بود، اوستاکریم من و نانوا و رسیدِ عینک و چراغ قرمز را ردیف کرده بود برای همین کار. به شتاب برگشتم و زنجیره را کامل کردم. رفیقی بازاری داشتم که این حقیقت را خیلی خوب فهمیده بود و می‌گفت: «ببین فلانی، اوس کریم یک نظر بکنه حله! » http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃❥✿❥●◐○•~،."🕊 📕حكايت كوتاه وخواندنى📕 ♦️روزی آدم منفعت طلبی، از بهلول سؤال کرد:ای بُهلول عاقل من مطاع تجارت چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه.! آن مرد رفت و به مقدار سرمایه‌اش آهن و پنبه خرید و انبار کرد. اتفاقاً پس از چند ماهی از فروش آنها سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد و گفت: ای بُهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول گفت پیاز بخر و هندوانه.! پس از مدتی سوداگر به سراغ بهلول رفت گفت: بار اول که از تو مشورت خواستم، گفتی آهن بخر و پنبه، چنان کردم و نفعی بردم. ولی بار دوم چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام پیازها و هندوانه‌ها خراب شد و تمام هستی‌ام به باد رفت.! بهلول در جواب آن مرد گفت: چون روز اول مرا بُهلول عاقل صدا زدی، من نیز به‌حکم عقل تو را راهنمایی کردم. ولی باردوم مرا بهلول دیوانه خواندی، حال به من بگو تو از دیوانه انتظار داری به عقل حکم کند؟ پس آن مرد از رفتار خود خجل گشت.! http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃❥✿❥●◐○•~،."🕊
🍃🌸پانزده نوع ثروت واقعی که داشتن آنها ما را ثروتمند ميکند: 🌸🍃 🌸1-ادب 🍃2-یادگیری مادام العمر 🌸3-نگرش مثبت 🍃4-ارتباط موثر 🌸5-انضباط شخصي 🍃6-تندرستي واقعي 🌸7-آرامش خاطر 🍃8-خلاقيت 🌸9-عشق ورزيدن به کار 🍃10-داشتن برنامه و هدف 🌸11-داشتن قلب و زبان شاکر 🍃12-درک ديگران 🌸13-استفاده موثر از زمان 🍃14-بخشندگي 🌸15-اعتماد به نفس 🍃🌸ثروتمند شدن سخت نیست 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 هرگاه به هر امامی سلام دهید خــــــود آن امام جواب ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣ ولی اگر کسی بگوید: ❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣ همه‌ی امامان جواب میدهند … می‌گویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است !؟ السلام علیکِ یا فاطمهُ الزهراء(س) تا ابد این نکته را انشا کنید پای این طومار را امضا کنید هر کجا ماندید در کل امور رو به سوی حضرت زهرا کنید... 🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
دوباره به روحانى که داشت خطبه را مى خواند، خیره شدم.- وکیلم؟دفعه سوم بود و مادر شوهرى هم در کار نبود تا زیر لفظى عروسش را بدهد، حسین آهسته دستم را میان دستانش گرفت.احساس کردم چیزى در دستانم گذاشت، زیر چادر سپید به کف دستم نگاه کردم. یک جفت گوشواره ظریف و زیبا از طلا و سنگ زمرد، با عشق خالص و حقیقى سر بلند کردم: بله...هیچکس کل نکشید و هلهله نکرد. صداى پدرم از گوشه اى بلند شد:- مبارك باشه.بعد گلرخ جلو آمد و ضمن بوسیدن صورتم، گردنبند زیبا و سنگینى به دور گردنم بست. پدرم هم جلو آمد و کیسۀ کوچکى به دستم داد. مادرم نیامده بود و در آن لحظه اصلا برایم اهمیتى نداشت. سرانجام به خواست دلم رسیده بودم. لیلا وشادى هم در گوشۀ سالن محضر ایستاده بودند. نوبت به امضا کردن دفتر رسیده بود، بوى اسفند فضا را پر کرده بود. درکنارى، على دوست صمیمى حسین به همراه پدرش ایستاده بودند، شاهدان حسین! پدر و سهیل هم شاهدان من بودند.تصمیم گرفته بودیم هیچ جشنى برگزار نکنیم. حوصله اخم و تخم مادر و پدرم را نداشتم. حسین هم کسى را نداشت که به عروسى دعوت کند، مى ماند فامیل پرمدعاى من، که همان بهتر اصلا به جشنى دعوت نمى شدند که تا ماهها پشت سرمان حرف بزنند و ایراد بنى اسرائیلى بگیرند. شب قبل وقتى حسین مى خواست برود، به دنبالش تا حیاط رفتم. موقع خداحافظى گفتم:- آخرش مهر من رو معلوم نکردى... حسین دستپاچه گفت: راست مى گى، خوب خودت بگو، هر چى تو بگى.کمى فکر کردم و کنار استخر نشستم. حسین هم کنارم نشست. دستم را بلند کردم و گفتم:- یک جلد قرآن...حسین سرى تکان داد: خوب، دیگه؟- چهارده شاخه گل مریم...- خوب؟انگشت سومم را بلند کردم: یک شاخه نبات...حسین منتظر نگاهم کرد. کمى فکر کردم و با خنده گفتم: صد و بیست و چهار هزار...حسین متعجب گفت: سکه؟قهقهه زدم: نه، بوسه!حسین نگاه عجیبى به من انداخت و گفت: بوسه؟ اون هم صد و بیست و چهار هزار تا؟با لبخند گفتم: بله، اگر یک موقع خواستى طلاقم بدى باید مهریه ام رو تمام و کمال بپردازى، اون موقع صد و بیست وچهار هزار بوسه به نیت صد و بیست و چهار پیغمبر، شاید تو رو از تصمیمت منصرف کنه، بعد از صد هزارمین بوسه، با من آشتى می کنى و از طلاقم منصرف مى شى...حسین به خنده افتاد قبوله، ولى این آخرى بین خودمون مى مونه، باشه؟سرى تکان دادم: باشه، ولى یادت نره.دوباره به اطراف نگاه کردم. پدر و سهیل داشتند دفتر را امضا مى کردند. پدر على، که مرد مسن و جا افتاده اى بود، جلوآمد ریش و سبیل سفیدى داشت با ابرویى پرپشت و چشمان نافذى که ناخودآگاه مى ترساندت. دستش را دراز کرد ودست حسین را گرفت. بعد خم شد و سر حسین را بوسید: مبارکت باشه، پسرم. الهى به حق على (ع)، خوشبخت بشى.بعد رو به من کرد: به شما هم تبریک مى گم دخترم...جعبه اى به طرفم دراز کرد: قابلى نداره. گرفتم و آهسته تشکر کردم. بعد لیلا جلو آمد. دستبند پهن و زیبایى با نگین هاى درشت برلیان دور دستم بست و گفت:انشاءالله خوشبخت باشید. امیدوارم سالهاى سال زیر سایه حضرت على (ع)، کنار هم خوشبخت و سعادتمند باشید...با بغض گفتم: شرمنده کردى لیلا جون...شادى هم گردن آویز زیبایى به گردنم انداخت و تبریک گفت. قرار بود بعد از محضر، یکسره به فرودگاه برویم. حسین براى مشهد بلیط گرفته بود و اصرار داشت اول به پابوس امام رضا (ع) برویم و بعد وارد خانه شویم. پدرم یک چک با رقم بالا به من داده بود تا به انتخاب خودم، جهیزیه بخرم. کمى دلم گرفت ولى حرفى نزدم. عاقبت کارها به پایان رسید و با همه خداحافظى کردیم. سهیل و گلرخ تا فرودگاه همراهى مان کردند، اما پدرم و بقیه همراهان از جلوى محضرخداحافظى کردند و رفتند. نمى دانم چرا انتظار داشتم مادرم، حداقل در آخرین لحظه ها براى خداحافظى با تنها دخترش به فرودگاه بیاید، تا موقع سوار شدن به هواپیما، چشم انتظار بودم، اما بیهوده بود، چون مادرم نیامد. ساك کوچکى همراهم آورده بودم. به دنبال حسین، سوار هواپیما شدم. وقتى هواپیما از زمین بلند شد، حسین چشمانش را بست و زیر لب شروع به دعا خواندن کرد. بعد از چند دقیقه چشم گشود و با لبخند به من خیره شد. منهم لبخند زدم. خم شد و در گوشم گفت:تو دیگه مال من شدى، از امروز تا آخر دنیا باید بدوم تا بتونم نذرهایم را ادا کنم. با تعجب پرسیدم: چه نذرى؟حسین خندید: هزار جور نذر و نیاز کردم تا تو رو به دست بیارم، حالا باید اداش کنم. داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک عصر پر از آرامـش😍 یک زندگی آروم و عاشقانه و یک دعای خیر از ته دل❤️ نصیب لحظه‌هاتون http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️ 🔆برای دیگران از خداوند در خواست خیر داشته باشید 🔹قانون کارما میگوید : هر نیتی که میکنیم و یا هر عملی که انجام میدهیم ، دست به دست چرخیده و همانند آن به خودمان باز میگردد. 🔶 نیتی که میکنیم باعث تابش انرژی به جهان هستی میشود که پس از مدتی ، دیر یا زود آن را دریافت خواهیم کرد. 🌸در نتیجه از امروز می کوشیم که حتی افکار و نیّات خود را کنترل کرده و آنها را به سمت و سوی مثبت سوق دهیم. 🍃ما همیشه از افکار منفی چه در مورد خود و چه در مورد دیگران دوری می کنیم. و در ارامش زندگی میکنیم و میدانیم هر چه به دیگران خوبی کنید هزاران برابر به سمت ما بر خواهد گشت. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️ 📌 اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش ، برای او کنجد بکارد. ولی او جُو کاشت. وقتِ درو ، ارباب گفت : چرا جُو کاشتی؟ 🌹لقمان گفت : از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند. اربابش گفت : مگر این ممکن است؟! 🌟لقمان گفت : تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت. 🔅امام صادق عليه السلام : 🔸هر كس خوبى بكارد، خشنودى درو میكند و هر كس بدى بكارد،پشيمانى می چيند، هر كس هر چه بكارد، همان را دِرو مى كند 📚كافى،ج2،ص458،ح19 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴خوشحالی شدید شیطان از دعوای زن و شوهر! 🌺 از پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم نقل شده است: 💠 زمانی که زن با همسرش در منزل مرافعه و مشاجره می‌کند، در همان لحظه در هر یک از زوایای منزل یک شیطان 🔥مشغول کف زدن و شادمانی است و می‌گوید: خدایش خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و خوشحال کرده است!! 📛از نظر ابلیس بلند مرتبه ترین، نزدیک ترین و رفیق ترین با شیطان کسی است که میان زن و شوهر تفرقه و اختلاف بیافکند.  🌼پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید: ابلیس تخت خویش را بر آب قرار می دهد، سپس سربازانش را گسیل می دارد. 🔥 نزدیک ترین آنان از لحاظ رتبه و منزلت به ابلیس کسی است که فتنه بیشتری را پدید آورد، 🔰 یکی یکی می آیند و می گویند: چنین و چنان کرده ام. (ابلیس) می گوید: کاری نکرده ای. ⚡️ سپس دیگری می آید و می گوید: او را رها نساختم تا وقتی میان وی و زنش جدایی انداختم. (ابلیس) او را نزد خود می خواند و می گوید: آری، تو! و او را (باخوشحالی) در آغوش می گیرد. » ✳️بنابراین هر زن و شوهری باید بدانند که شیاطین اجنه و انسان درکمین آنان بوده و هرکدام از زوجین را تحت نظر دارند و در اندیشه ی ایجاد دشمنی و کینه در میان آنان هستند و اختلافات ساده ی آن ها را پیچیده و بزرگ می کنند تا آن ها را بیشتر و دشوارتر از آنچه در اصل بوده اند بنمایانند. 💠تا جاییکه این اختلافات ممکن است به جدایی زن و شوهر نیز بیانجامد... 📙لئالی‌الأخبار، ج ۲، ص ۲۱۷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️ 🔞😱 این فیلم مربوط به یک ساله (۱۸) عمانی است که جسدش بعد از سه (۳) ساعت از قبر به خاطر نبش قبر گردید. . این جوان زیبا که موهای سیاهی چون تاریکی شب داشت بعد از جنگ با رفقایش کشته شده و بعد از سه ساعت دفن از قبرش کشیده شد به این فکر که او به حالت اولی خود باقی خواهد بود ولی عذاب خداوند (ج) سخت است زیرا بعد از کشیدن جسد دیدند که جسدش کاملآ از شدت تغیر نموده، موهایش سفید شده و رنگش سبز شده و کاملآ تغیر نموده بود، وقتی از خانواده اش در باره عملش پرسیدند گفتند و به شنیدن موسیقی زیاد علاقه داشت. قرآن عظیم الشان میفرماید که عذاب خداوند (ج) سیار سخت است یَجْعَلُ الْوِلْدَانَ شِیبًا ﴿١٧﴾ (ترس و هراس آن) کودکان را پیر می‌سازد . سوه الزمر نخستین چیزیکه در روز قیامت از آن سوال میشویم است. نماز ستون دین است. در حدیث آمده است که: "تارِکُ الصَّلوةِ لا یَکُونُ مِن اُمَّتی"؛ " کسی که نماز نخواند از." "مَحرُوماً مِنَ الجَنَّة"؛ " بر او است." " مالُهُ حَرام، اَولادُهُ حَرام، طَعامُهُ حَرام، لِباسُهُ حَرام، شَرابُهُ حَرام، دابَّتُهُ حَرام، مُجالِسَتُهُ حَرام، وَالنَّظَرُ اِلی وَجهِهِ حَرام، سَلامُهُ حَرام، نَومٌ عَلی جَنبَیهِ حَرام، مُصاحِبَتُهُ حَرام" پیامبر (ص در مورد دو شخصی خبر داد که در قبر عذاب میشوند یکی آنها و دیگرش لباسش را از محافظت نمیکرد زیرا سخن چین سبب دشمنی بین مردم میگردد اگر چه راستگو باشد و کسیکه نماز نمیخواند متوجه پاکی لباسش از بول نمیشود. بناء عذاب سخت برای داده شده است. کسیکه نماز نمیخواند با خداوند (ج) صحبت نمیکند زیرا نماز خواندن سخن گفتن با خداوند (ج) است و کسیکه در تمام عمر با خداوند (ج) سخن نگوید، در حقیقت با خداوند (ج) میکند و در وقت مردن خداوند (ج) بر او میکند و عذاب قبر به سبب غضب خداوند (ج) بر انسان میباشد. خواهران و برادران مسلمان! او یک ۱۸ ساله بود ولی بعد از سه ساعت دفن موهایش سفید شده و حتی نظر کردن به رخسارش وحشتناک است.خداوند متعال (ج) او را عفو نماید.🙏 شما میدانید الفاظ ناجایز بالاخره به انتقال میشود (اذا تکررالکلام علی اللسان استقرفی القلب) هر گاه سخن در زبان زیاد شود در . قبل از اینکه در لابراتوار قبر شویم بیائید قبل از اینکه عین الیقین به مشاهده چشمان دوزخ و عذاب را ببینیم به (علم الیقین) با علم و فهم عذاب خداوند (ج) را بدانیم و از عذابش به خوده خداوند (ج) پناه ببریم. خدایا (ج) ما از به خودت پناه میبریم. جزای بی نمازان: بی نماز مکن که بد کار است *** که خالق از بی نماز بی زار است به اساس ارشادات قرآنی دوزخیان بعد از كافران ومشرکان بی نمازان اند ، قرآن کریم میفرماید: فِی جَنَّاتٍ یَتَسَاءَلُونَ ﴿٤٠﴾ عَنِ الْمُجْرِمِینَ ﴿٤١﴾ مَا سَلَكَكُمْ فِی سَقَرَ ﴿٤٢﴾ قَالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّینَ ﴿٤٣﴾در باغهای بهشت (از دوزخیان) می‌پرسند. (۴۰) از بزهکاران و گناهکاران (می‌پرسند). (۴۱) چه چیزهائی شما را به دوزخ کشانده است و بدان انداخته است؟ (۴۲) می‌گویند: (در جهان) از زمره‌ی نمازگزاران نبوده‌ایم. (۴۳)😞 درین آیت شریف بیان شده است که از مجرمان پرسیده میشود که چی چیز شما را در دوزخ انداخت، درجواب انان میگویند که ما از جملهء خوانان نبودیم . :?👇 سه جزا در روز قیامت برای انسانبی نماز وكسانیكه درنماز كاهلی وسستی میكنند ونماز را قصدا ترك مینمایند ازطرف خداوند (جل جلاله) چهارده جزا مقرر شده است ۱.پنج جزا در : از زنده گی وی برداشته میشود. نور از اش برداشته میشود. از هیچ عملی برایش اجر داده نمیشود. هر قدر دعا نماید دعایش نمیگردد. دعای بنده گان نیك نیز در حق او نمیشود. ۲.سه جزا هنگام : بی نماز با ذلت وخواری روح میگردد. بی نماز میمیرد. به وقت مرگ چنان تشنه میشود كه اگر تمام دریا های دنیا را بنوشد اش از بین نمیرود. ۳.سه جزا بعد از مرگ درمیان : قبر بی نماز چنان میشود كه استخوان های پهلو هایش بهم . درقبر بی نماز شعله ورمیشود. بروی مسلط میگردد تا او را در هروقت نماز عذا ب کند، ۴.سه جزا در روز : حساب اعمال او به كرفته خواهد شد. حق تعالى بر او به خواهد بود. بی نماز شده در جهنم داخل خواهد شد. کلام آخر:👇 دوستان پس بیایم بگیریم قبل اینکه جهنم رو به چشم خودمون ببینیم اگه سستی و کاهلی در نمازهایمون کردیم حتما قضای نمازهامون رو به جا بیاریم و توبه کنیم. 🙏 همانا تر از چیزی هست که ما فکرش رو بکنیم. http://eitaa.com/join
☁️🌞☁️ ⭕️ لاف عشق (بسیار زیبا) 🔹 در حدود دویست سال پیش جمعی از صالحین در نجف جمع بودند. روزی با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نمی آید؟ در صورتی که ما بیش از ٣١٣ نفر که او لازم دارد هستیم. تصمیم گرفتند از بین خودشان یک نفر را که به تایید همه، خوبترین شان هست، انتخاب کنند تا با اعتکاف در مسجد کوفه یا سهله، از خود امام بخواهد که راز تاخیر در ظهور را بیان بفرمایند. 🔸 او هم رفت و بعد دو سه روز برگشت و ماجرا را اینگونه تعریف کرد: وقتی از نجف بیرون رفتم با کمال تعجب دیدم شهری بسیار آباد در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم و پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند این شهر صاحب الزمان است. بسیار خوشحال شدم و تقاضای ملاقات کردم. گفتند حضرت فرموده اند: شما فعلا خسته ای، برو فلان خانه، آنجا مرد بزرگی هست. ما دختر او را برای شما تزویج کردیم. آنجا باش و هر وقت احضار کردیم بیا. 🔺 به آن خانه رفتم. از من خیلی پذیرایی کردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که ماموری آمد و گفت: امام میفرمایند بیا! میخواهیم قیام کنیم و شما را به جایی بفرستیم. گفتم به امام بگو امشب را صبر کنید. من امشب نمی آیم. تا این را گفتم، دیدم هیچ خبری نیست. نه شهری هست، نه خانه ای و نه عروسی. من هستم و صحرای نجف... 📚 میر مهر، صفحه ٣١١ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅کــمـی تــأمـل... 🌼ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪی ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﺪ؟! ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺪ! ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ... 🌺ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛ سختی‌های ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ، ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ... ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ... ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ... 🌼سنگ‌ها ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ... ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﻦ ...ﻣﻦ ... ﻣﻦ .... ﺁﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ سنگ‌ها ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ! 🌺ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯽ ﭼﺴﺒﺪ! ﻣﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ؟! ﺳﻨﮓ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ! ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ 20 راز خوشبختی در خانواده 🌺 خوشبختی خانه در خدا پرستی است. 🌼 عزت خانه در دوستی است. 🌺 ثروت خانه در شادی است. 🌼 زیبایی خانه در پاکیزگی است. 🌺 پاکی خانه در تقوا است. 🌼 نیاز خانه در معنویات است. 🌺 استحکام خانه در تربیت است. 🌼 گرمی خانه در محبت است. 🌺 صفای خانه درمحبت است. ❤️💛 🌼 پیشرفت خانه در قناعت است. 🌺 لذت خانه در سازگاری است. 🌼 سعادت خانه در امنیت است. 🌺 روشنایی خانه در آرامش است. 🌼 رفاه خانه در حرمت و تفاهم است. 🌺 ارزش خانه در اعتماد و اطمینان است. 🌼 سلامتی خانه در نظافت و پاکیزگی است. 🌺 صفت خانه در انصاف و گذشت است. 🌼 شرافت خانه در لقمه حلال است. 🌺 زینت خانه در ساده بودن است. 🌼 آسایش خانه در انجام وظیفه است http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸وقتی عزت نفس داری ☘کينه نمی‌ورزی، 🌸همه را به یک اندازه دوست داری، ☘خجالت نمیکشی، 🌸خود را باور داری، ☘خشمگین نمی‌شوی 🌸و همیشه مهربان هستی 🌺انسان صاحب عزت نفس ☘حرص نمی‌خورد، 🌺همه چيز را کافی می داند، ☘حسد نمی‌ورزد و خود را لايق می‌داند 🌼عزت نفس باعث می شود ☘برای بزرگداشت خود احتياج به 🌼تحقير ديگران نداشته باشید. ☘زيرا خوب می‌دانید‌ که 🌼هر انسان تحفه الهی است 🌷انسان صاحب عزت نفس ☘همه را دوست خواهد داشت، 🌷و به همه مهر خواهد ورزيد 🌹تقدیم به شما دوستان صاحب عزت نفس🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹وضویی که باطل می شد🌹 با هر دست دادي با همان دست مي گيري مثلا : اگر جنسي را گران فروختيم ، جنس را به ما گران مي فروشند اگر در شب عروسي جلوي ماشينها را گرفتيم ، در زندگي جلويمان گرفته مي شود اگر به ناحق در گوش ديگران زديم ، به ناحق در گوشمان زده مي شود و ... ✨ذلِكَ بِما قَدَّمَتْ يَداكَ ...  [الحج :  10] اين در برابر چيزى است كه دستهايتان از پيش براى شما فرستاده ... ✅آيت الله العظمى بروجردى رفتند مشهد، آيت الله نهاوندى در مسجد گوهرشاد پيشنماز بودند، سجاده خود را به آقاى بروجردى دادند. آن چند روز را آقاى بروجردى در مسجد گوهرشاد امام جماعت بودند. بعد آيت الله نهاوندى رفتند به نجف اشرف. در صحن نجف، امام جماعت يكى از علماى بزرگ بود. آن عالم بزرگ سجادهاش را داد به آقاى نهاوندى. آيت الله نهاوندى می گفت: رفتم داخل حرم، از على ابن ابيطالب (عليه السلام) اينگونه شنيدم: جا دادى، جا داديم [حجت الاسلام قرائتي دربرنامه درسهايى از قرآن  2/ 11/ 76] ✅شخصي  يك حلب شير را كه موش در آن افتاده بود به شخصي داد و گفت براي مرحوم پدرم نماز قضا بخوان! و بعد از مدتي براي حلاليت طلبي نزد او رفت و اعتراف كرد كه آن حلب شير، نجس بوده است و طرف با تعجب گفت؛ عجب! پس بگو چرا هر وقت وضو مي گرفتم كه براي مرحوم پدرت نماز بخوانم، بي اختيار باطل مي شد!! http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚜ ذکر صالحین ⚜ 💞یڪ و جالب از زبان :💞 😄😂😊😀👌 در یڪی از سفرهای مقام معظم رهبری به جنوب ڪشور و بازدید از مناطق جنگی ،  بعد از ورود ماشین به جاده‌ای خاڪی حضرت آقا به راننده فرمودند : ڪه من به رانندگی علاقه دارم و دوست دارم رانندگی ڪنم ، اجازه بدهید من پشت رول بشینم و آقا مشغول رانندگی شدند ! بعد از چند دقیقه ای به یڪ ایست بازرسی رسیدند و آقا توقف ڪردند تا زنجیر را بندازند ، سربازی ڪه آنجا بود و ظاهرا تازه ڪار هم بود ، آمد جلو و عرض ادب و احترامی خدمت آقا ڪرد و گفت اجازه بدهید هماهنگی ڪنم و رفت و به دژبان گفت: قربان آدم مهمی تشریف  آوردند! دژبان گفت : ڪیه؟ سرباز دستپاچه گفت : نمیدونم ڪیه؟ ولی میدونم ڪه خیلی خیلی مهمه ! دژبان گفت : اگه نمیشناسیش از ڪجا میدونی ڪه خیلی مهمه ؟ سرباز گفت : نمی دونم ڪیه ولی هرڪی هست آیت الله خامنه ای رانندشه! 😄😂😊😀👌 💞 از این خاطره به عنوان یڪی از شیرینترین خاطراتشان یاد می ڪند.💞 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از خستگى چشم رویهم گذاشتم. نفهمیدم چقدر گذشته بود که با صداى حسین به خود آمدم:- مهتاب، بلند شو عزیزم، رسیدیم.با عجله بلند شدم و ساکم را برداشتم، خواب آلود گفتم: چقدر زود...- یکساعته خوابیدى خانوم!باورم نمى شد، به نظرم فقط لحظه اى چشم هایم را بسته بودم. با خیال راحت در تاکسى نشستم و گذاشتم تا حسین به جاى منهم تصمیم بگیرد. هتلى که تاکسى جلویش ایستاد، نزدیک به حرم، و تر و تمیز بود. یک اتاق دو تخته گرفتیم،هتل آنچنان لوکسى نبود، اما بد هم نبود. یک اتاق بزرگ و آفتابگیر با حمام و دستشویى، یک تلویزیون بیست و یک اینچ هم روى میز به چشم مى خورد. دو لیوان و یک پارچ کوچک که در سینى وارونه شده بودند، روى یخچال کوچک اتاق به چشم مى خورد. رو تختى رنگى شاد و زیبا داشت. کفش هایم را جلوى در درآوردم و روى تخت ولو شدم. هنوزخوابم مى آمد، اما با صداى حسین به خود آمدم.- مهتاب، بیا اول بریم حرم زیارت، بعد ناهار بخور و بخواب.بى حال گفتم: من خیلى خسته ام! حسین کنارم نشست و دستانم را در دست گرفت: پاشو عزیزم، مى دونم خسته اى، اما بهتر نیست حالا که آمدى مشهد،اول بریم خدمت آقا، یک سلام کوچولو بدیم؟نمى دانستم چه بگویم؟ چشمان معصوم حسین، خیره نگاهم مى کرد. ناگزیر بلند شدم و گفتم:- خیلى خوب. هر دو وضو گرفتیم و به طرف حرم راه افتادیم. از هتل تا حرم، پیاده راهى نبود. هوا، آفتابى، ولى سرد بود. اواسط مهر ماه بود و من هنوز سر کلاس نرفته بودم، اما اهمیتى نداشت، چون شادى و لیلا مرتب جزوه برمى داشتند و مى دانستم سرامتحان کمکم مى کنند. وقتى به صحن حرم رسیدیم، حسین خم شد و کفش و جورابش را در آورد و در کیسه اى که همراهش آورده بود، انداخت. متعجب به حرکاتش خیره شدم. انگار از خود بى خود شده و از یاد برده که من همراهش هستم. اما لحظه اى بعد، گفت: خوب مهتاب تو باید برى قسمت خانمها، نیم ساعت دیگر همین جا، خوب؟سرى تکان دادم و به طرف حرم حرکت کردم. به اطرافم نگاه کردم. عده اى در گوشه و کنار صحن، فرش انداخته وناهار مى خوردند. چند نفرى در حال نماز خواندن و تعدادى مشغول دانه دادن به کفترهاى حرم بودند. جلو رفتم و کفش هایم را به مسئول کفش کن، سپردم. چادر نمازى که به دستم دادند، روى سرم انداختم و با احترام وارد شدم. جمعیت موج مى زد، اطراف ضریح از شلوغى، غلغله بود. مشغول خواندن زیارتنامه بودم که ناگهان مقابل دیدگانم، راه باز شد. بى خود از خود، جلو رفتم. انگار کسى راه را برایم باز مى کرد. زنها از سر راهم کنار می رفتند، مثل یک خواب! به آسانى دستم را دراز کردم و ضریح را گرفتم. بعد خم شدم و سرم را روى میله هایى که از تماس مداوم دست و صورت زوار،گرم بود، گذاشتم. زیر لب گفتم: خدایا شکرت، از تو مى خواهم در کنار حسین، مرا خوشبخت و سعادتمند کنى...بعد سرم را بالا گرفتم، هوا خفه و دم کرده بود. فشار جمعیت وادارم مى کرد، ضریح را رها کنم، قبل از آنکه انگشتانم ازدور میله ها باز شود، فریاد زدم:- اى امام رضا، به حسین شفاى عاجل عنایت بفرما!زنى از کنارم با لهجه غلیظ آذرى گفت: آمین، قبول اوستون!بعد با موج جمعیت، به عقب رانده شدم. راضى و خوشحال، بیرون آمدم و کفش هایم را تحویل گرفتم. لحظه اى بعد،همراه حسین به طرف هتل برگشتم. ناهار را در رستوران هتل خوردیم، در تمام مدت حسین نگاهم مى کرد. خسته وبى رمق از جا بلند شدم. حسین با صدایى آهسته گفت:- تو برو، من الان مى آم. وارد اتاق شدم و با عجله لباس هایم را عوض کردم. از حسین خجالت مى کشیدم و نمى توانستم راحت لباس عوض کنم، دست و صورتم را شستم و خشک کردم. سر حال آمده بودم. آهسته روي تخت دراز کشیدم و دستانم را زیر سرم. گذاشتم «. خدایا، یعنى همه چیز درست شده بود؟ حالا من زن حسین بودم، بعد از دو سال، به آرزویم رسیده بودم » قلبم پر از شادي شد. چشمانم را بستم و در رویاى خوشم غرق شدم. نمى دانم چقدر گذشته بود که چشم گشودم. هوا تاریک شده بود. سرم را برگرداندم، حسین کنارم دراز کشیده و خوابیده بود. روى آرنج بلند شدم و با دقت به صورتش خیره شدم.مژه هایش بلند و برگشته بود. ریش و سبیل سیاهش مثل همیشه مرتب بود. لبهایش کبود و کوچک، رویهم چفت شده بود. ابروهاى پرپشت و کمانى اش به طرف شقیقه هایش متمایل بود. پیشانى صاف و کوتاهى داشت. شاید هم موهایش زیادى در پیشانى پیش رفته بود. دستانش را روى سینه، در هم قفل کرده و در آرامش نفس مى کشید. ناخودآگاه لبخند زدم. چقدر این پسر را دوست داشتم. دستم را دراز کردم و روى موهایش کشیدم. موهایش کمى جعد داشت و زیر دستم شکل موج مى گرفت. بعد روى صورتش خم شدم. نفس هایش، موهایم را مى لرزاند. با اینکه خواب بود ولى خجالت مى کشیدم. خواستم عقب بروم که ناگهان دستش را بلند کرد و مرا به طرف خودش کشید. داستان و رمان مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما ز نسل مصطفے و حیدریم ما #بسیجے هاے خط رهبریم 🌷🌷🌷🌷 گر عیان گردد ڪه فرمان مے دهد هر بسیجے بشنود جان مے دهد 🌷🌷🌷🌷 با ولے تجدید بیعت مے ڪنیم باز هم قصد #شهادت مے ڪنیم #فدائیان_رهبریم http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 ✍دهان خود را خوش بو کن با ذکر صلوات بر ۱۴ معصوم (ع) 🌼*دم به دم بر همه دم بر گل رخسار محمد(ص)آخرین برج رسالت،منجی و هادی و رهبر صلوات اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر علی شیر خدا ساقی کوثر اولین برج امامت صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر گل گلزار نجابت گوهر پاک طهارت،طاهره هم فاطمه،هم راضیه هم مرضیه دخت نبی یار علی پشت ولایت صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم جان کلام،دُر سخن بر رخ بی تای حسن ابن علی،سبط نبی،نور ولایت با کیاست با سیاست با سخاوت با کرامت صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر گل گلگون حسین،قائم غیرت،مرد میدان شهادت با شهامت با سیادت با شجاعت صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر بر رخ زیبای علی زینت عَبادِ زمانه به همان ساجد و سجاد و صحیفه صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر گل خوش بوی علی،باقر گلزار علوم نبوی،کاشف اسرار مکرر صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر عزتِ دم،حقِ کرم،رهبر مذهب شیعه به امام جعفر صادق،صادق آل محمد صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر باب حوائج نهمین گوهر عصمت هفتمین ماه ولایت به امام موسی کاظم صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر شمس دل آرای علی رضوی را مَلِک مُلکِ رضا را به خراسان صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر چهره و سیمای جواد آن مَه زیبای رضا صاحب جود و کرم حب ولا را صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر همه نام فرحبخش علی پدرِ جواد را صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼* دم به دم بر همه دم بر دم به دم بر همه دم بر حُسنِ حسن ابن علیِ عسکری را صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🌼*دم به دم بر همه دم بر صاحب دَم قائم دین مهدی منتظر منتقم و حجت حق را صلوات 🌼اللَّهمَّ ﷻ صَلِّ عَلَى مُحمَّــــــــدٍ ﷺ وآلِ مُحَمَّد ﷺ وعجل فرجهم 🍃 🌼🍃 ۱. ( الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ) ^👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
ﭘﺴﺮ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﺳﺎﻋﺖ 5 ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ. 💭♦️ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ، ﺳﺎﻋﺖ 5:30 ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ 6:00 ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟! ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ! ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ «ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ "ﺭﺍﺳﺖ" ﺑﮕﻮﯾﯽ!!» ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﺠﺪﻩ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!! ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽ ﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ!! 💭♦️ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮﯾﻢ... ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ 80 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!! ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ تنها ﯾﮏ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ آﻥ «ﺭﺍﻩ ﺭﺍستی» است.....! 💭http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کوتاه ╭✹••••••••••••••••••💜 💜 ╯ "پرواز شاهین" پادشاهی "دو شاهین" کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به "مربی پرندگان" دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار "تربیت" کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده "تکان نخورده" است. این موضوع "کنجکاوی" پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین "پرواز" کند. "اما هیچکدام نتوانستند." روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم "اعلام کنند" که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد… "پاداش" خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با "چالاکی" تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا "معجزه‌گر" شاهین را نزد او بیاورند. درباریان "کشاورزی متواضع" را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط "شاخه‌ای" راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. "شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد." *همیشه بالی برای پرواز داشته باشیم* ╭✹••••••••••••••••••💜 💜 ╯ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷 🌺هنگامی که خبر شهات علیرضا ناهیدی را آوردند، مادر محسن شروع کرد به گریه کردن، محسن به او گفت: "شهادت افتخار است و منتظر باش که یک روز هم خبر شهادت مرا بشنوی…" وقتی مادر در جوابش گفت «انشاءالله پیروز می‌شوید.» 💖محسن پاسخ داد: ما خدمت می‌کنیم تا آنجا که زنده‌ایم و تا خدا بخواهد و سرانجام شهید می‌شویم. هرگاه از او سؤال می‌شد که در جبهه چه می‌کند، می‌خندید و می‌گفت: 🌺"اگر خدا قبول کند، یک رزمنده هستم. مادر آنجا کاری انجام نمی‌دهیم که قابل توجه باشد." محسن نیز یکی از فرماندهانی بود که تنها پس از شهادتش، خانواده‌اش متوجه شدند 💖که فرمانده تیپ بوده است. چند روز پس از اینکه فرماندهان تیپ ذوالفقار توسط نیروهای مزدور کمین خوردند، «محسن نورانی» و «محمدتقی پکوک» به شهادت رسیدند. 🌹 روحش شـاد یـادش گرامـی 🌷http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠روزی شیطان👺 همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد🖐 و وسایلش را با تخفیف ویژه 💯به حراج بگذارد! ✨همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور،😒 خودبینی،😌 مال اندوزی،💶 خشم،😡 حسادت،😏 شهرت طلبی 😎و دیگر شرارت ها را عرضه کرد... 🔹در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!💵 کسی پرسید : این عتیقه چیست !؟ شیطان گفت👹 : این نا امیدی😞 است... 🔸شخص گفت : چرا اینقدر گران 💰است شیطان با لحنی مرموز😕 گفت : این موثرترین 👌وسیله من است ! شخص گفت : چرا اینگونه است !؟ 🔻شیطان گفت 👺: هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب❤️ انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...😏 این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است ، مراقب "اميدمان"باشيم 🌿🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎 داستان کوتاه «جورج واشنگتن، نخستین رئیس جمهوری ایالات متحده آمریکا، یک روز در حالی که سوار اسب بود، از خیابانی میگذشت. در گوشه خیابان، سه رفتگر با زحمت زیاد سعی میکردند تیری بزرگ را بلند کنند، اما به علت سنگینی، قادر به انجام آن کار نبودند. مردی دیگر در حالی که دست های خود را به کمر زده بود، بالای سر آنها ایستاده بود و نگاه میکرد و گاهی هم فرمان میداد. جورج واشنگتن پیش آمد و گفت: آقا، اگر شما به این کارگران زحمتکش کمک کنید، این کار زودتر و بهتر انجام میگیرد. آن مرد با تکبر و بی اعتنایی پاسخ داد: من رفتگر نیستم. من سررفتگرم و فقط باید مراقب اجرای کار باشم. جورج واشنگتن بدون اینکه چیزی بگوید، به کناری رفت و از اسب پیاده شد. اسب را به درختی بست و سپس خودش به کمک رفتگران شتافت و با مساعدت آنها، کار انجام گرفت. آنگاه نزد سررفتگر آمد و به حال احترام ایستاد و در حالی که دست خود را به علامت سلام نظامی بالا برده بود، گفت: آقای سررفتگر، من جورج واشنگتن رئیس جمهور آمریکا هستم و بعد سوار اسب شد و از آنجا رفت. 💟 سررفتگر از وحشت بر خود لرزید و تغییر حال وی، کارگران را متوجه ساخت. وقتی جریان را از سررفتگر پرسیدند، پاسخ داد: رئیس جمهور امروز بزرگترین درس را به من آموخت و آن این بود که همکاری با دیگران نه تنها از قدر و قیمت انسان کم نمیکند، بلکه بر ارزش وی می افزاید.» http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤ خدایا🙏 بجزخودت به دیگران واگذارمان نكن😔 تویى پروردگار ما🙏 قراردہ بى نیازى در نفسمان🙏 یقین دردلمان ، روشنى دردیدہ مان🙏 بصیرت درقلبمان........🙏 خدایا🙏 پناهمان باش و ما را به حال خودمان وامگذار🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 #شبتون_در_پناه_خدا ✨🌟✨ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨ ✨
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 هرگاه به هر امامی سلام دهید خــــــود آن امام جواب ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣ ولی اگر کسی بگوید: ❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣ همه‌ی امامان جواب میدهند … می‌گویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است !؟ السلام علیکِ یا فاطمهُ الزهراء(س) تا ابد این نکته را انشا کنید پای این طومار را امضا کنید هر کجا ماندید در کل امور رو به سوی حضرت زهرا کنید... 🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 https://eitaa.com/yaZahra1224
میگویند در بین بادیه نشنی های قدیم مردی بود که مادرش دچار الزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد و اين امر مرد را ازار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا بمیرد. همسرش گفت باشه انچه میگویی انجام میدهم! همه اماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری اب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مرد را براشفت و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادر و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت انجا می امدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دورآنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت. انسان وقتی به دنیا می اید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
چشمانش را باز کرد و خندید:- کجا؟با خجالت گفتم: حسین... تو بیدار بودى؟حسین حسین روى دستانش بلند شد و به صورتم خیره شد: عاقبت روزى که آرزویش را داشتم، رسید.در سکوت نگاهش کردم. خم شد و با ملایمت، پیشانی ام را بوسید. با اینکه دیگر محرم هم بودیم، اما باز از خجالت بدنم گر گرفته بود. چشمانم را بستم، حسین در گوشم زمزمه کرد:- ناراحتى؟سرم را تکان دادم، به سختى گفتم: ازت خجالت مى کشم...دستان مشتاق حسین، دستانم را گرفت، صدایش نجواگون بود.- مهتاب... تو پاداش کدوم کار خوب منى؟... خیلى دوستت دارم.با لکنت گفتم: منهم دوستت دارم.صداى حسین گرم و پرشور بلند شد: من مجبورم از همین حالا شروع کنم تا بتونم مهریه ات رو بدم...بعد، سراپا شور و هیجان شروع کرد به بوسیدنم. چشمانم، بینى ام، لبهایم...ناخودآگاه چشمانم را بستم، طاقت آنهمه اشتیاق حسین را نداشتم. لحظه اى بعد در میان بازوان و آغوش گرمش، پا به دنیاى ناشناخته اى گذاشتم که سراسر عشق و شور بود. چشمانم را محکم رویهم فشار مى دادم که اگر خواب هستم،بیدار نشوم. براى چندمین بار بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. حسین هنوز نیامده بود. به اطرافم نگاه کردم. یک دست مبل راحتى،یک قالیچۀ کوچک و دستبافت، تلویزیون بیست و یک اینچ که تازه از جعبه در آورده بودیم، یک ضبط صوت بزرگ ویک بوفۀ کوچک اما زیبا وسایل هال کوچکمان را تشکیل مى داد. تقریبا دو ماه از زندگى مشترکمان مى گذشت، حسین تمام اثاثیۀ قدیمى خانۀ پدرى اش را بخشیده بود. به آشپزخانه نگاه کردم، کوچک اما دعوت کننده بود. یک اجاق گاز استیل، یک یخچال فریزر بزرگ و یک حصیر زیبا کف آشپزخانه، روى پیشخوان چند ظرف سرامیک و رنگارنگ پر ازقند و شکر و چاى قرار داشت، پشت پیشخوان هم چهار صندلى بلند و چوبى گذاشته بودم. فضاى خانه کوچکمان گرم وصمیمى بود و من تک تک وسایلمان را دوست داشتم. روى عسلى هاى کوچک ظروف سفالى و آباژورهاى پایه کوتاه ورنگین قرار داشت. یکى از اتاق خوابها خالى بود و وسایل اندکش تشکیل شده بود از یک قالیچۀ کوچک ماشینى و یک کتابخانه، اتاق خواب بزرگتر، شامل سرویس خواب و یک صندلى گهواره اى بود که با وجود قیمت بالایش، نتوانسته بودماز آن چشم بپوشم. رو تختى سفید با گلهاى ریز بنفش و آبى و زرد، اتاق را رنگى از شادى مى بخشید. پرده ها هم ترکیبىاز این چند رنگ بود. بالاى تختمان عکس بزرگ، قاب شدة من، قرار داشت. حسین اصرار داشت عکس را آنجا بزند ومن هم حرفى نزدم. ولى دوست داشتم عکسى از هر دو نفرمان آنجا قرار مى گرفت. روى پاتختى هاى کنار تخت، دوآباژور کوچک و فانتزى، یک قاب عکس از خانوادة حسین و یک جلد قرآن قرار داشت. اتاق خوابمان یک کمد سرتاسرى و دیوارى هم داشت که تقریبا برایمان حکم یک انبارى بزرگ را داشت. چند هفته پیش به اتفاق گلرخ به خانه پدرى ام رفته بودم تا لباس ها و وسایلم را جمع کنم، مادرم با اینکه مى دانست من به آنجا مى روم از خانه بیرون رفته بود. درسکوت، لباسها، کتاب ها و وسایل مورد نیاز و مربوط به خودم را جمع کردم، هر چقدر کار بسته بندى وسایلم را آهسته وکند انجام دادم، مادرم به خانه برنگشت، ناچار کارتن ها و چمدان هایم را در صندوق عقب ماشین سهیل گذاشتم وکامپیوترم را هم روى صندلى عقب جاى دادم و با دلتنگى خانه پدرى ام را ترك کردم. حالا کامپیوتر روى یک میزکوچک در گوشه اى از اتاق خوابمان قرار داشت. اواخر ترم پنجم بودم ولى هنوز لاى کتاب ها و جزواتم را باز نکرده بودم، کمى به پشت گرمى کمک هاى حسین، تنبلى مى کردم. صداى چرخش کلید در قفل، مرا از افکارم بیرون کشید.یک نگاه کوتاه در آینه انداختم، آرایش کامل و لباس تمیز، موهایم را روى شانه ها آزاد گذاشته بودم، چون حسین اینطورى دوست داشت. هنوز از اتاق خواب خارج نشده بودم، که صداى مهربانش بلند شد: - مهتاب سلام!با شادى جلو رفتم: سلام، نمى شه یک بار هم که شده مهلت بدى من اول سلام کنم؟حسین خندید: چه فرقى مى کنه، خوشگلم؟پاکت هاى میوه را روى پیشخوان آشپزخانه گذاشت. نگاهى کوتاه به داخل آشپزخانه انداخت و با خنده پرسید: از شام خبرى نیست؟آه از نهادم بلند شد، باز یادم رفته بود. انگار به جز من کس دیگرى خانه بود که باید به فکر پختن شام و ناهار بیفتد!! با شرمندگى گفتم: یادم رفت، الان درست مى کنم.حسین جلو آمد و صورتم را بوسید: غصه نخور، خودم درست مى کنم.قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم، داخل آشپزخانه، مشغول پوست کندن پیاز شد. از خدا خواسته، روى مبل نشستم و تلویزیون را روشن کردم. داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662