هدایت شده از جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
🔰 زنجیره تواصی: هر نفر یک نفر
قُلْ إنَّما أَعِظُکُم بِواحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلله مَثنیٰ وَ فُرادیٰ؛ بگو همانا شما را اندرز میدهم، که قیام کنید برای خدا دوتا دو تا و یک به یک
꧁꧂
🔹اینک ۲۵ میلیون نصب فعاݪ در پیامرسانهاے معروفتر ایرانـے🇮🇷 (ایتا، سروش و روبیکا) وجود دارد.
کـہ اگر به میانگین هر نفر، دو پیامرسان ایرانـے🇮🇷 داشتـہ باشدシ︎
دستڪم ۱۲.۵ میلیون نفر، یڪے از پیامرسانهای ایرانـے🇮🇷 بر روے گوشےشان فعال است.
꧁꧂
🔹اگر هر یڪ از این افراد، در گام اول در طی چهل روز، #فقط_یڪ_نفر از خویشان، دوستان، آشنایان یا همڪاران خود را به یڪی از پیامرسانهاے ایرانــے🇮🇷 دعوت نموده تا آن را نصب نمایند،
پس از چهل روز، بیش از ۲۰ میلیون ایرانـے🇮🇷 دستڪم یڪ پیامرسان ایرانــے🇮🇷 بر روی گوشیشان فعال خواهد بودシ︎
꧁꧂
🔹اگر در هر شهرستانــ جمعی از دوستان انقلابـے پیگیر این برنامه باشند،
نتیجهی بسیار بزرگـے بهصورت خودجوش، مردمـے و #آتش_به_اختیار حاصل خواهد شد.シ︎
꧁꧂
🔹از آنجا ڪـہ برخـے شاید نتوانند چنین کنند،
بهتر است بقیه بکوشند ڪـہ دو نفر یا افراد بیشترے را دعوت نمایند،
تا هدف گام اول حتماً محقق شود.گ؛
انشاءالله.
👈 امام خامنهای: من تأکید میکنم، اصرار میکنم، از همهی ملت ایران درخواست میکنم، بروید به سمت مصرف تولیدات داخلی. (۱۳۹۲/۲/۷)
منتظر نسیم همبستگی هستیم.
🔹این پیام را 👈بیشینه👉 منتشر کنید👏
👨🏫 اطلاعات بیشتر برای افزایش توان اقناع در این دوره👇
👉 https://24on.ir/g/1/9
#⃣ #صیانت_از_ایران
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
✨﷽✨
#حکایت
✍️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد. آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟ ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همۂ آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد. اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
💢بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#داستانکهای_پندآموز
❣️فردى در پيش حكيمى از فقر خود شكايت مىكرد و سخت مىناليد. حكيم گفت: خواهى كه دههزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟
❣️گفت: البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمىكنم
گفت: عقلت را با دههزار درهم، معاوضه مىكنى؟
گفت: نه
گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور
گفت: هرگز...
❣️گفت: پس هم اكنون خداوند، صدهاهزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شكايت دارى و گله مىكنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوشتر و خوشبخت تر از بسيارى از انسانهاى اطراف خود مىبينى.
❣️پس آنچه تورا دادهاند، بسى بيشتر از آن است كه ديگران را دادهاند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيشترى هستى...!!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#پندانه
🔴هلاکتی آرام
✍ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ میکنند: ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪﺍﯼ بُرنده مقداری ﺧﻮﻥ میریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ میکنند. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ میبیند و یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ میزﻧﺪ.ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ میشود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بیحس شده ﮔﺮﮒ ﺭﺍ میبُرد.
ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ میبیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ میزند.اما نمیداند یا نمیخواهد بداند که با آن حرص وصفناشدنی و شهوت سیریناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ میخورد!ﺁﻥﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبانبسته ﺧﻮﻥ میرود تا به دست خودش کشته میشود.
نه گلولهای شلیک میشود و نه حتی نیزهای پرتاب! اما گرگ با همه غرورش سرنگون میشود.طمع، پول، قدرت، تكبر، فخرفروشی، حب جاه و مقام و احساس بىنيازى و بیمسئولیتی در قبال همنوع میتواند هر انسانى را به سرنوشت این گرگ قطب گرفتار كند. هلاکت به دست خودمان، نه گلولهای و نه نیزهای...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌷امام علی(ع)
کسی که همتش آخرت باشد،
به آرزویش میرسد.👌
میزان الحکمه؛1:64
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🐔مرغ دو منی!!
شغالی مرغی از خانه پیر زنی دزدید. پیر زن در عقب او نفرین کنان فریاد می کرد: ای وای! مرغ دو منی مرا شغال برد.
شغال از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد.
در آن میان روباهی به شغال رسید و گفت : چرا این قدر بر افروخته ای؟ گفت: ببین این پیرزن چه قدر چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که یک چارک هم نمی شود دو من می خواند!
روباه گفت: بده ببینم چه قدر سنگین است!
وقتی مرغ را گرفت روی به گریز نهاد و گفت: به پیر زن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚#یڪ_داستان_یڪ_پند
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام شوڪت در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد. انگشتر الماس ، بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد. در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید. آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال حرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد ، نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند. شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید. شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد. ڪریم خان گفت: ای شوڪت خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد. دست بالای دست بسیار است ، گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟
📚نقل از ڪتاب جوامع الحڪایات و والمواعظ الحسنات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!هیچ گاه خود رادست کم نگیرید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
تاریخ زود تکرار میشود
زلنسکی، رئیس جمهور اکراین هفته پیش: من با رئیس جمهور امریکا، نخستوزیر انگلیس و صدراعظم آلمان صحبت کردهام و از آنها خواستم جلوی حمله پوتین را بگیرند و همگی قول مساعد دادند!
🤔🤔🤔
زلنسکی، دیشب: غرب ما را در برابر روسیه تنها گذاشت؛ من مستقیما از سران ۲۷ عضو اتحادیه اروپا پرسیدم آیا اکراین عضو ناتو نیست؟ همه میترسند و جوابی نمیدهند...
🤭😅🤣🤭😂
با شنیدن این جملات بیاد عجز و نالههای مسعود بارزانی، رئیس اقلیم کردستان عراق بههنگام حمله داعش به اربیل افتادم...
مسعود هم از همه اینها کمک خواسته بود، بعد از اینکه ناامید شد، به ایران🇮🇷 و حاجقاسم، پناه آورد و توانست خود و کردستان عراق را نجات دهد...
فَاعتَبِروا یا اُولیالَابصار...
شادی روح بلند حاج قاسم و جمیع شهداء، فاتحه و صلوات🌷🍀
📚#حکایت
گويند در گذشته دور، در جنگلي شير حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماينده حيوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان، تاييد خر و حيله روباه همه حيوانات، جنگل را رها کرده و فراري شدند، تا جايي که حاکم و نماينده و مشاورش هم، تصميم به رفتن گرفتند.
در مسير گاه گاهي خر گريزي مي زد و علفي مي خورد. روباه که زياد گرسنه بود به شير گفت اگر فکري نکنيم تو و من از گرسنگي مي ميريم و فقط خر زنده مي ماند، زيرا او گياه خوار است، شير گفت: «چه فکري داري؟» روباه گفت: «خر را صدا بزن و بگو ما براي ادامه مسير به رهبر نياز داريم و بايد از روي شجره نامه در بين خود يکي را انتخاب کنيم و از دستوراتش پيروي کنيم. قطعا تو انتخاب مي شوي و بعد دستور بده، تا خر را بکشيم و بخوريم.» شير قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکيل دادند، ابتدا شير شجره نامه اش را خواند و فرمود: «جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند!» و بعد روباه ضمن تاييد گفته شير گفت: «من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند.» خر تا اندازه اي موضوع را فهميده بود و دانست نقشه شومي در سر دارند گفت: «من سواد ندارم. شجره نامه ام زير سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستين آن را بخوانيد.» شير فورا گفت: «من باسوادم.» و رفت پشت خر تا زير سمش را بخواند. خر فورا جفتک محکمي به دهان شير زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را ديد رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: «بيا حالا که شير کشته شده بقيه راه را باهم برويم.» روباه گفت: «نه من کار دارم.» خر گفت: «چه کاري؟» گفت: «مي خواهم برگردم و قبر پدرم را پيدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زيارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم وگرنه الان به جاي شير گردن من شکسته بود!»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#دفن_غریبانه_با_چاشنی_جنون_کتک!
🌷دو نفر از اسرا که در کاروان ما بودند، به دلیل تشنگی و جراحات وارده شهید شدند و از عراقی ها اجازه گرفتیم که آنها را دفن کنیم. آنها مانند بیمارانی که جنون کتک زدن و آزار دیگران را دارند گفتند: به شرطی اجازه میدهیم که کتک بخورید.
🌷من و دو نفر از برادران این شرط را قبول کردیم. پس از تحمل ضربات کابل و باتوم آن دو شهید را در یک قبر کوچک قرار دادیم و مقداری خاک روی آنها ریختیم. مدارکی که از آن دو برادر به دست آوردیم و یکی پاسدار وظیفه ای بود به نام کرامت پورحسینی و دیگری یک برگ مرخصی داشت به نام نادر رستمی که ظاهرا اهل مراغه بود.
🌹خاطره ای به یاد شهیدان معزز، کرامت پورحسینی و نادر رستمی
راوی: آزاده سرافراز حمیدرضا جهانی
❌❌ برای هر یک از صندلی مسئولین چه عاشورایی بر پا شده!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
اگر شکرگزار باشید،
نعمتم را بر شما می افزایم؛🍀
و اگر ناسپاسی کنید،
مجازاتم شدید است!❌
ابراهیم؛ آیه ۷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#پندانه
✅ با مشکلات بجنگ
✍مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ، ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد، از او پرسیدند: برای چه از حال رفتی؟مراد گفت: فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!
مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد
✨یکی از ندیمان پادشاه به او گفت:پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی،خودش به سراغت خواهد آمد.جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد
✨روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است.همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت
✨ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید.جوان گفت:اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود،پادشاهی را به درِ خانه ام آورد،چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
♦️یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرکار به خانه باز میگشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان در برف ایستاده. اسمیت از ماشین پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمدهام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشین از روبروی من رد شدند، اما کسی نایستاد، این واقعاً لطف شماست.
وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟
اسمیت پاسخ داد: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بودهام؛ روزی شخصی پس از اینکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً میخواهی بدهیات را بپردازی، باید نگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی را دید و داخل شد تا چیزی میل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بیتوجه از لبخند شیرین زن پیشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهمید، وقتی پیشخدمت برگشت تا بقیه صد دلار را بیاورد، زن بیرون رفته بود، درحالیکه روی دستمال سفره یادداشتی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در یادداشت نوشته بود : شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این موقعیت بودهام؛ یک نفر به من کمک کرد و گفت اگر میخواهی بدهیات را به من بپردازی، نباید بگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود..
همان شب وقتی زن پیشخدمت به خانه برگشت، درحالیکه به ماجرای پیش آمده فکر میکرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسمیت! همه چیز داره درست میشه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🕌غیبت و تهمت
امام کاظم علیه السّلام :
مَن ذَکَرَ رَجُلاً مِن خَلفِهِ بِما هُوَ فیهِ، مِمّا عَرَفَهُ النّاسُ لَم یَغتَبهُ، وَ مَن ذَکَرَهُ مِن خَلفِهِ مِمّا لا یَعرِفُهُ النّاسُ، إغتابَهُ، وَ مَن ذَکَرَهُ بِما لَیسَ فیهِ فَقَد بَهَتَهُ؛
هر کس پشت سر دیگری چیزی بگوید که در او هست و مردم هم آن را می دانند، غیبت نکرده است،
هر کس پشت سر دیگری چیزی بگوید که در او هست، ولی #مردم نمی دانند، غیبت او را کرده است،
و هر کس چیزی درباره کسی بگوید که در او نیست، به او بهتان زده است.
📝شرح حدیث:
آبرو، از ارزشمندترین سرمایه های انسان در #زندگی است.
هم حفظ آبروی خویش لازم است، هم آبروی دیگران.
یکی از اموری که به این سرمایه لطمه می زند، «غیبت» است و دیگری «تهمت».
کسی که برای ارضای خواسته های درونی خویش، پشت سر دیگران حرف می زند و نقاط ضعف و عیب و خطا و #گناهان آنان را برملا می سازد، گناه بزرگی مرتکب می شود؛ چون سبب بی آبرویی ایشان می گردد و برایشان دردسر می آفریند.
داستان حضرت یوسف علیه السلام و چندین سال زندان، به خاطر تهمتی بود که زلیخا همسر عزیز مصر به او زد.
برخی به راحتی پشت سر افراد غیبت می کنند و چون اعتراض شود، می گویند: خودم دیدم، این ضعف و #خطا در او هست. خوب! اگر نباشد که تهمت می شود و گناهش بیش از غیبت است.
پیامبر خدا صلیالله علیه وآله فرمود: می دانید غیبت چیست؟
گفتند: خدا و رسولش داناترند.
فرمود: درباره برادرت چیزی بگویی که خوشش نمی آید.
گفتند: اگر آنچه می گوییم در او وجود داشته باشد چه؟
فرمود: اگر در او باشد، غیبت است و اگر نباشد، تهمت.
🔹اصول کافی، ج2. حکمت های کاظمی، جواد محدثی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع :زن آبروته ،نکنه کوچیکش کنی...
سخنران:استاددانشمند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
❣ #عند_ربهم_یرزقون
این چیه؟
+عکس دخترمه
_بده ببینمش
+خودم هنوز ندیدمش
_چرا؟
+الان موقع عملیاته...
میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده،باشه بعد.
🌹 شهید مهدی زین الدین
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•