eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.3هزار دنبال‌کننده
41 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔘 ناله‌اى از يك جنازه مرحوم محدّث قمى صاحب کتاب سفینة البحار نقل می‌کند: روزى در وادى السّلام نجف براى زيارت اهل قبور و ارواح مؤ منين رفته بودم. در اين ميان از ناحيه دور ناگهان صداى شترى كه مى‌خواهند او را داغ كنند بلند شد و صيحه مى‌كشيد و ناله مى‌كرد. به طورى كه گويى تمام زمين وادى السّلام از صداى نعره او متزلزل و مرتعش بود. من با سرعت براى استخلاص آن شتر به آن سمت رفتم. چون نزديك شدم ديدم شتر نيست بلكه جنازه‌اى را براى دفن آورده‌اند و اين نعره از اين جنازه بلند است و آن افرادى كه متصدّى دفن او بودند ابداً اطّلاعى نداشته و با كمال خونسردى و آرامش مشغول كار خود بودند. مسلّماً اين جنازه متعلّق به مرد ظالمى بوده كه در اوّلين وهله از ارتحال به چنين عقوبتى دچار شده است. يعنى قبل از دفن و عذاب قبر از ديدن صور برزخيّه وحشتناك گرديده و فرياد برآورده است. 📔 معادشناسى: ج۱، ص۱٣٧ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 ندای غیبی غلال بن احمد از ابوالرجاء مصری که از نیکان بود، روایت کرده که گفت: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام، به جستجوی امام زمان علیه السّلام بیرون آمدم. پیش خود گفتم: اگر چیزی بود، بعد از سه سال آشکار می‌گشت. در این وقت صدایی که صاحب آن را نمی‌دیدم شنیدم که می‌گفت: «ای نصر بن عبد ربه! به اهل مصر بگو: آیا شما پیغمبر را دیده‌اید که به او ایمان آورده‌اید؟» ابوالرجاء می‌گوید: من تا آن موقع نمی‌دانستم که نام پدرم عبد ربه است! زیرا من در مدائن متولد شدم. سپس ابو عبداللَّه نوفلی مرا که یتیمی بودم با خود به مصر برد و در آنجا پرورش یافتم. چون آن صدا را شنیدم، دیگر به تعقیب منظور نپرداختم و مراجعت کردم. 📔 خرائج و جرائح: ج۲، ص۶۹۸ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ علم غیب امام رضا از پدرانش علیهم السلام روایت فرموده که غلامی یهودی در زمان خلافت ابوبکر نزد او آمد و گفت: السلام علیک یا ابوبکر، بر گردن او زده شد و به او گفته شد: چرا با عنوان خلافت به او سلام نکردی؟ سپس ابوبکر به او گفت: چه می‌خواهی؟ گفت: پدر من یهودی مُرد و گنجها و اموالی به جا گذاشت، اگر تو آنها را آشکار کنی و به من برسانی به دست تو اسلام می‌آورم و بنده تو می‌شوم، و یک سوم این مال را به تو و یک سوم به مهاجران و انصار می‌دهم و یک سوم آن برای من، ابوبکر گفت: ای خبیث آیا غیر از خدا کسی به غیب آگاهی دارد؟ و ابوبکر برخاست؛ یهودی نزد عمر رفت، به او سلام داد و گفت: من نزد ابوبکر رفتم تا چیزی از او بخواهم و آزرده شدم، و من خواسته‌ام را از تو می‌خواهم و داستانش را برای او تعریف کرد، گفت: آیا غیر از خدا کسی از غیب آگاهی دارد؟ سپس یهودی نزد علی علیه السلام رفت و او در مسجد بود، به او سلام کرد و گفت: ای امیر المؤمنین، ابوبکر و عمر می‌شنیدند، پس او را نیشگون گرفتند و گفتند: ای خبیث چرا به اولی آنطور که به علی سلام کردی سلام ندادی در حالی که ابوبکر خلیفه است؟ یهودی گفت: به خدا او را به این اسم، نام نگذاشتم مگر اینکه آن را در کتاب پدرانم و اجدادم، در تورات یافتم، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: آیا به آنچه می‌گویی وفا می‌کنی؟ گفت: بله، خدا، فرشتگان و همه حاضران را گواه می‌گیرم، فرمود: قبول است، پوست سفیدی خواست و مطلبی در آن نوشت، سپس فرمود: می‌توانی بنویسی؟ گفت: بله، فرمود: الواحی با خود به سرزمین یمن ببر و در وادی برهوت در حضرموت برو، وقتی در زمان غروب خورشید به جانب وادی رسیدی آنجا بنشین، کلاغهایی با منقار سیاه نزد تو می‌آیند و غارغار می‌کنند، وقتی آنها صدا کردند، اسم پدرت را فریاد بزن و بگو: ای فلانی من فرستاده وصی رسول الله صلی الله علیه و آله هستم، با من سخن بگو، پدرت به تو پاسخ خواهد داد، سوال از گنجی که به جا گذاشته را فراموش نکن. در این لحظه هر آنچه پاسخ داد در لوحهایت بنویس، وقتی به سرزمینت خیبر رسیدی آنچه در الواحت نوشتی پیروی کن و به هر آنچه در آن است عمل کن. یهودی رفت تا اینکه به وادی یمن رسید، و چنانکه به او دستور داده بود در آنجا نشست، که ناگهان کلاغهای سیاه سر رسیدند و غارغار کردند، یهودی فریاد زد و پدرش پاسخ گفت: وای بر تو چه چیز باعث شده در این زمان به این سرزمین بیایی در حالی که این از سرزمین‌های اهل آتش است؟ گفت آمدم از گنجهایت سوال کنم، کجا بر جای گذاشتی؟ گفت: در فلان دیوار در فلان جا، غلام آن را نوشت، سپس گفت: وای بر تو، دین محمد را پیروی کن. کلاغها رفتند و یهودی بازگشت به سرزمین خیبر، همراه غلامان، کارگران، شتر و کیسه‌ها رفت تا آنچه در الواح بود را دنبال کند، گنجی از ظرفهای نقره و گنجی از ظرف‌های طلا خارج کرد. سپس بار قافله‌ای کرد و آمد تا نزد علی علیه السلام رسید، گفت: ای امیرالمؤمنین گواهی می‌دهم خدایی جز الله نیست و اینکه محمد رسول خداست و تو وصی محمد و برادرش هستی و به حق چنانکه نامیده شده امیرالمؤمنین هستی، این قافله درهم و دینار را همانطور که خدا و رسولش خواسته خرج کن. 📔 بحار الأنوار، ج۴١، ص١٩۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 ناراحتى بخاطر غيبت حضرت آية اللّه حاج شيخ حسين مظاهرى چنين مى گويد: بيش از دوازده سال در دروس عاليه امام خمينى رحمه الله عليه شركت داشته‌ام. در اين مدّت يك عمل مكروه از ايشان نديدم. بلكه اگر شبهه غيبت و دروغى پيش مى آمد حالت نگرانى به خوبى از ايشان نمايان مى‌شد. يادم نمى‌رود روزى امام در درس تشريف آوردند و به قدرى ناراحت بودند كه نفس ايشان به شماره افتاده بود. درس نگفتند و به جاى درس نصيحت تندى نمودند و رفتند و به خاطر تبی که کردند، سه روز درس نيامدند. چرا؟! چون شنيده بودند يكى از شاگردان ايشان درباره يكى از مراجع غيبتى كرده بود. 📔 داستان‌هایی از علماء، ص۵۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🟤 جاسوس دروغگو امیرالمؤمنین علی علیه السلام مردی به نام غَیرار را متهم کرد که اخبار او را به معاویه می‌رساند، آن را انکار کرد و نپذیرفت، امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: آیا به خدا قسم می‌خوری که این کار را نکردی؟ گفت: بله، پیش آمد و قسم خورد! امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: اگر دروغ گفته باشی، خدا چشمانت را کور کند. جمعه‌ای نگذشت تا اینکه کور بیرون آمد در حالی که راهنمایی می‌شد و خدا بینایی‌اش را گرفته بود. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩٩ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 سرگذشت حضرت موسی (ع) (١): داستان‌های موسی (ع) در قرآن: در قرآن كريم نام موسى عليه السلام بيش از هر پيامبر ديگرى آمده است و به طورى كه شمرده‌اند، در ١۶۶ جاى آن از وى ياد شده و در ٣۶ سوره از سوره هاى قرآن به ماجراهاى آن حضرت به اجمال يا تفصيل اشاره شده است. موسى عليه السلام از همه پيامبران بيشتر معجزه دارد و در قرآن كريم مقدار زيادى از معجزات درخشان او ياد شده است؛ مانند تبديل شدن عصايش به اژدها، يد بيضاء، طوفان، هجوم ملخ ها و شپش و قورباغه و خون، شكافتن دريا و فرو فرستادن گزانگبين و بلدرچين، جوشيدن چشمه ها از سنگ با زدن عصا بر آن، زنده كردن مردگان، بلند كردن كوه طور بر فراز سر مردم و جز اين ها. در كلام خداوند متعال گوشه هايى از داستان هاى موسى عليه السلام آمده، ولی تمامى جزئيات و دقايق آنها را ذكر نكرده است. بلكه، همچنان كه روش قرآن كريم در اشاره به داستان هاى پيامبران و امّت هاى آنان مى باشد، به بخش هايى از آنها كه ياد كردشان در جهت هدف هدايت و ارشاد مردم اهميت دارد، بسنده كرده است. اين بخش ها كه شامل كليّاتى از داستان هاى موسى مى باشد، عبارتند از اين كه وى در مصر در يك خانواده اسرائيلى ديده به جهان گشود و تولد او در زمانى بود كه به دستور فرعون نوزادان پسر بنى اسرائيل را سر مى بريدند. مادر موسى او را در صندوقى نهاد و آن را در نيل انداخت و فرعون او را گرفت و به مادرش برگردانيد تا او را شير دهد و بزرگ كند و بدين ترتيب موسى عليه السلام در خانه فرعون نشو و نما يافت. وقتى به سنّ بلوغ رسيد، يكى از قبطيان را كشت و از ترس اينكه فرعون و درباريانش او را به قصاص آن مرد بكشند، به مديَن گريخت. او در مدين نزد شعيب پيامبر عليه السلام ماند و با يكى از دختران او ازدواج كرد و پس از آنكه مدّت مقرّر براى خدمت به شعيب را به پايان رساند و با خانواده خود راهى مصر شد، از جانب كوه طور آتش ديد و چون در آن شبِ تار راه را گم كرده بودند، موسى خانواده خود را در همان جا كه بودند متوقف كرد و خودش به طرف آن آتش رفت تا مقدارى آتش برايشان بياورد يا چنانچه كسى كنار آتش باشد راه را از او بپرسد. وقتى نزديك آتش رسيد، خداوند از ساحل راست وادى در آن سرزمين پر بركت، از درخت به او ندا داد و با وى سخن گفت و به رسالتش برگزيد و نُه آيت پيامبرى، از جمله معجزه عصا و يد بيضاء را به او داد و وى را براى ابلاغ پيام الهى به فرعون و فرعونيان و نجات بنى اسرائيل انتخاب كرد و دستور داد به سوى فرعون برود. موسى عليه السلام نزد فرعون رفت و او را به آيين حق فراخواند و از وى خواست تا بنى اسرائيل را با وى روانه كند و دست از آزار و شكنجه شان بردارد و معجزه عصا و يد بيضاء را به فرعون نشان داد. فرعون زير بار نرفت و با حربه جادوى جادوگران به مبارزه با موسى عليه السلام برخاست. جادوگران با جادوگرى هاى خود اژدها و مارهايى نمودار ساختند. امّا موسى عليه السلام عصاى خود را بيفكند و ناگاه عصا به اژدهايى تبديل شد و تمامى آن جادوها را بلعيد. جادوگران به خاك افتادند و گفتند: ما به خداى جهانيان، خداى موسى و هارون، ايمان آورديم. ولى فرعون همچنان بر انكار خود پاى فشرد و جادوگران را تهديد كرد و ايمان نياورد. موسى عليه السلام همچنان فرعون و درباريانش را دعوت مى كرد و نشانه هاى نبوّت خويش همچون طوفان و ملخ و شپش و قورباغه و خون را يكى پس از ديگرى به آنان نشان مى داد. امّا آنان همچنان بر استكبار و گردنكشى خود پاى مى فشردند و هر گرفتارى و بلايى كه بر سرشان مى آمد، مى گفتند: اى موسى! پروردگارت را به عهدى كه نزد تو دارد براى ما بخوان. اگر اين عذاب را از ما برطرف سازى حتماً به تو ايمان خواهيم آورد و بنى اسرائيل را قطعاً با تو روانه خواهيم ساخت. امّا چون خداوند عذاب را كه تا مدّتى برايشان مقرّر شده بود، از ايشان برطرف مى كرد دوباره پيمان شكنى مى كردند. لذا، خداوند به موسى دستور داد بنى اسرائيل را شبانه حركت دهد و آنان حركت كردند و رفتند تا اينكه به ساحل دريا رسيدند. فرعون با سپاهيان خود به تعقيب آنان پرداخت و همين كه دو گروه يكديگر را ديدند، دار و دسته موسى گفتند: به ما مى رسند. موسى فرمود : هرگز؛ زيرا پروردگار من با من است و به زودى راهنماييم مى كند. پس، فرمان آمد كه با عصايش به دريا بزند و همين كه زد آب شكافته شد و بنى اسرائيل از دريا گذشتند و فرعون و سپاهيانش به دنبال آنان وارد دريا شدند و وقتى همگى وارد شدند، خداوند آب را از هر طرف سر به هم آورد و همه فرعونيان را غرق كرد. پس از آنكه خداوند بنى اسرائيل را از دست فرعون و سپاهيانش نجات داد و آنان را به خشكى رساند، كه در آن نه آبى بود و نه علفى، خداوند آنان را مورد لطف و كرامت خويش قرار داد و ... ⭕ این داستان ادامه دارد ... 📔 میزان الحکمة، ج١١، ص۴١٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا