eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.3هزار دنبال‌کننده
41 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🐫 هشتاد شتر بعد از رحلت پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله، امیرالمؤمنین علی علیه السلام ندا سر می‌داد هر کس که دِین یا وعده‌ای نزد رسول الله صلی الله علیه و آله دارد نزد من بیاید، هر کس که نزد او می‌آمد و دین یا وعده را طلب می‌کرد، سجاده‌اش را بلند می‌کرد و آن را همانطور می‌یافت و به او پرداخت می‌کرد، خلیفه دومی به اولی گفت: او با این کار شرف دنیا را از ما ربوده، چاره چیست؟ گفت: شاید تو هم مانند او ندا سر دهی آن را چنان که او یافت بیابی، و اگر چنین شد تو فقط از طرف رسول الله ادا می‌کنی، ابوبکر همانطور ندا سر داد، امیرالمؤمنین علیه السلام با خبر شد و فرمود: او از کارش پشیمان می‌شود، وقتی فردا شد یک اعرابی نزد او آمد و او در میان گروهی از مهاجرین و انصار نشسته بود، گفت: کدام یک از شما وصی رسول الله است؟ به ابوبکر اشاره شد، گفت: تو وصی رسول الله و جانشینش هستی؟ گفت: بله چه می‌خواهی؟ گفت: هشتاد شتری را که رسول الله برای من ضمانت کرده بود بده، گفت: این شترها چیست؟ گفت: رسول الله صلی الله علیه و آله هشتاد شتر سرخِ سرمه کشیده را برای من ضمانت کرد. به عمر گفت: حالا چکار کنیم؟ گفت: بادیه نشینان نادانند، از او بپرس آیا شاهدی برای گفته‌ات داری؟ از او شاهد خواست، گفت: کسی مثل من برای رسول الله در آنچه که ضمانت می‌دهد شاهد می‌گیرد؟ به خدا تو وصی و جانشین رسول الله نیستی. سلمان به طرف او برخاست و گفت: ای بادیه نشین دنبال من بیا تا تو را به سوی وصی رسول الله صلی الله علیه و آله راهنمایی کنم، بادیه نشین او را دنبال کرد تا به علی علیه السلام رسید گفت: تو وصی رسول الله صلی الله علیه و آله هستی؟ فرمود: بله چه می‌خواهی؟ گفت: رسول الله هشتاد شتر سرخ سرمه کشیده برای من ضمانت کرده، آنها را بده، علی علیه السلام فرمود: تو و خانواده‌ات اسلام آوردید؟ بادیه نشین بر دستانش افتاد و بوسه زد در حالی که می‌گفت: شهادت می‌دهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و اینکه تو وصی و جانشین رسول الله هستی، شرط میان ما این بود و همه ما اسلام آوردیم، علی علیه السلام فرمود: ای حسن تو و سلمان همراه این بادیه نشین بروید به فلان وادی و ندا سر بده: ای صالح ای صالح، وقتی به تو پاسخ داد، بگو: امیرالمؤمنین به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: هشتاد شتری را رسول الله صلی الله علیه و آله برای این بادیه نشین ضمانت کرده بیاور، سلمان گفت: به آن وادی رفتیم و حسن ندا سر داد و پاسخ آمد: لبیّک ای پسر رسول الله؛ پیام امیرالمؤمنین علیه السلام را به او رساند، گفت: بله اطاعت، طولی نکشید که افسار شتری از زمین خارج شد، امام حسن علیه السلام افسار را گرفت و به بادیه نشین داد و گفت: بگیر، و شترها پیوسته خارج می‌شدند تا اینکه هشتاد شتر کامل بیرون آمدند. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩٣ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ زنده کردن مردگان از امام صادق علیه السلام روایت شده که فرمود: ابوبکر و عمر و ابن عوف نزد رسول الله صلی الله علیه و آله آمدند تا او را سرزنش کنند، اولی گفت: « اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا » خدا {ابراهیم را خلیل کرد} برای تو چکار کرد؟ دومی گفت: «کَلَّمَ اللَّهُ مُوسی تَکْلِیماً» {خدا با موسی سخن گفت} برای تو چکار کرد؟ و ابن عوف گفت: عیس بن مریم مرده‌ها را زنده می‌کرد خدا برای تو چکار کرد؟ به اولی گفت: خدا ابراهیم را خلیل و مرا حبیب قرار داد، و به دومی گفت: خدا از ورای پرده با موسی سخن گفت و من عرش پروردگارم را دیدم و با من سخن گفت و به سومی گفت: عیسی بن مریم مرده‌ها را به اذن خدا زنده می‌کرد و من اگر بخواهید مرده هایتان را برایتان زنده می‌کنم؛ گفتند: می‌خواهیم و بر آن هم رأی شدند، پیامبر صلی الله علیه و آله در پی علی علیه السلام فرستاد و آمد، به او فرمود: آنها را بر سر قبرها ببر، سپس به آنها فرمود: دنبال او بروید؛ امیرالمؤمنین علیه‌السلام وقتی به وسط قبرستان رسید، کلامی به زبان آورد؛ ترس، لرزه و وحشتی بر دلهای آنها افتاد که خدا می‌داند، و رنگشان تغییر کرد و دلهایشان این را نمی پذیرفت، گفتند: بس است ای اباالحسن، لغزش ما را ببخش و از ما بگذر، خدا از تو بگذرد. گفت: شما به خدا شک کردید؛ و از به پایان رساندن کلام و دعایش دست برداشت، و نزد رسول الله صلی الله علیه و آله بازگشت، گفتند: از ما بگذر، به آنها گفت: شما به خدا شک کردید و او روز قیامت از شما نمی گذرد. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ قاری قرآن به زاذان ابی عمرو گفته شد: ای زاذان تو قرآن می‌خوانی و خوب می‌خوانی نزد چه کسی آموختی؟ تبسّمی کرد و گفت: امیرالمؤمنین علی علیه السلام بر من گذر کرد در حالی که شعر می‌سرودم، خُلق نیکویی داشتم از صدای من خوشش آمد، گفت: ای زاذان چرا قرآن نمی خوانی؟ گفتم: ای امیرالمؤمنین من کجا قرآن کجا؛ به خدا جز آن مقداری که در نماز می‌خوانم دیگر چیزی از قرآن نمی‌خوانم. فرمود: به من نزدیک شو، به او نزدیک شدم به زبانی که نمی‌شناختم و نفهمیدم که چه بود در گوشم سخن گفت، سپس گفت: دهانت را باز کن، در دهانم آب دهان ریخت؛ به خدا هنوز از نزدش قدم بر نداشته بودم که قرآن را با اعراب و حرکاتش حفظ شدم، و از آن به بعد هرگز محتاج این نشدم که از کسی در مورد آن سوال کنم. سعد گوید: داستان زاذان را برای امام باقر علیه السلام تعریف کردم، فرمود: زاذان راست گفته، امیرالمؤمنین علیه السلام با اسم اعظمی که رد نمی‌شود برای زاذان دعا کرد. 📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 فلسفه گوشه نشینی امام صادق (ع) سدیر صیرفی می‌گوید: خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم، عرض کردم: فرزند رسول خدا! با پیروان و شیعیان سکوت زیاد برای شما صلاح نیست، باید برای گرفتن حق خود اقدام نمایید. به خدا سوگند اگر امیر مؤمنان علیه‌ السلام مثل شما یاورانی داشت هیچکس در خلافت او طمع نمی کرد. امام صادق علیه السلام فرمود: سدیر به نظر شما چه قدر من یاور و شیعه دارم؟ سدیر: صد هزار نفر. امام: آیا صد هزار یاور و شیعه دارم؟ سدیر: بلکه دویست هزار نفر. امام (علیه السلام): دویست هزار؟ سدیر: بلی بلکه نصف دنیا را دارید. امام دیگر ساکت شد، چیزی نگفت. سپس فرمود: میل داری در این نزدیکی به مزرعه برویم و برگردیم؟ سدیر: آری. امام علیه السلام دستور داد یک الاغ و یک قاطر زین کردند. فرمود: تو سوار قاطر شو، و من سوار الاغ می‌شوم، هر دو سوار شدیم و حرکت کردیم، وقت نماز رسید، فرمود: پیاده شو نماز بخوانیم. پس از نماز پسر بچه‌ای را دیدیم که بزغاله می‌چراند. فرمود: سدیر! به خدا سوگند! اگر من به تعداد این بزغاله ها، یاور و شیعه واقعی داشتم، گوشه نشین نمی‌شدم، حق خودم را می‌گرفتم. سدیر می‌گوید: رفتم آنها را شمردم هفده رأس بزغاله بود. 📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص٣٧٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔶 خشت‌های طلا عیسی بن مریم علیه السلام دنبال حاجتی می‌رفت. سه نفر از یارانش همراه او بودند. سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است. عیسی علیه السلام به اصحابش گفت: - این طلاها مردم را می‌کشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند. یکی از آنان گفت: ای روح الله! کار ضروری برایم پیش آمده، اجازه بده که برگردم. او برگشت و دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در کنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به دیگری گفتند: - اکنون گرسنه هستیم. تو برو غذا بخر. پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم می‌کنیم. او هم رفت خوراکی خرید و در آن زهری ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها تنها برای او بماند. آن دو نفر نیز با هم سازش کرده بودند که هنگامی که وی برگشت او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند. وقتی که رفیقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را کشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اینکه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عیسی علیه السلام هنگامی که برگشت دید، هر سه یارانش در کنار خشتهای طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده کرد و فرمود: - آیا نگفتم این طلاها انسان را می‌کشند؟ 📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 تكلّم با ارواح مستكبران آية اللّه حاج سيّد جمال الدّين گلپايگانى (ره) فرمود: روزى براى زيارت اهل قبور به وادى السّلام در نجف اشرف رفته بودم و چون هوا بسيار گرم بود زير سقفى كه بر سر ديوار روى قبرى زده بودند نشستم. عمّامه را برداشته و عبا را كنار زدم كه قدرى استراحت نموده و برگردم. در اينحال ديدم جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس در وضعى بسيار كثيف به سوى من آمدند و از من طلب شفاعت مى كردند؛ كه وضع ما بد است، تو از خدا بخواه ما را عفو كند. من به ايشان پرخاش كرده و گفتم: هر چه در دنيا به شما گفتند گوش نكرديد و حالا كه كار از كار گذشته طلب عفو مى‌كنيد. برويد اى مستكبران! ايشان فرمودند: اين مردگان شيوخى بودند از عرب كه در دنيا مستكبرانه زندگى مى‌نمودند و قبورشان در اطراف همان قبرى بود كه من بر روى آن نشسته بودم. 📔 معادشناسى: ج۱، ص۱۴۲ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا