.
✨ قاری قرآن
به زاذان ابی عمرو گفته شد: ای زاذان تو قرآن میخوانی و خوب میخوانی نزد چه کسی آموختی؟
تبسّمی کرد و گفت: امیرالمؤمنین علی علیه السلام بر من گذر کرد در حالی که شعر میسرودم، خُلق نیکویی داشتم از صدای من خوشش آمد، گفت: ای زاذان چرا قرآن نمی خوانی؟
گفتم: ای امیرالمؤمنین من کجا قرآن کجا؛ به خدا جز آن مقداری که در نماز میخوانم دیگر چیزی از قرآن نمیخوانم.
فرمود: به من نزدیک شو، به او نزدیک شدم به زبانی که نمیشناختم و نفهمیدم که چه بود در گوشم سخن گفت، سپس گفت: دهانت را باز کن، در دهانم آب دهان ریخت؛
به خدا هنوز از نزدش قدم بر نداشته بودم که قرآن را با اعراب و حرکاتش حفظ شدم، و از آن به بعد هرگز محتاج این نشدم که از کسی در مورد آن سوال کنم.
سعد گوید: داستان زاذان را برای امام باقر علیه السلام تعریف کردم، فرمود: زاذان راست گفته، امیرالمؤمنین علیه السلام با اسم اعظمی که رد نمیشود برای زاذان دعا کرد.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩۵
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 فلسفه گوشه نشینی امام صادق (ع)
سدیر صیرفی میگوید:
خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم، عرض کردم: فرزند رسول خدا! با پیروان و شیعیان سکوت زیاد برای شما صلاح نیست، باید برای گرفتن حق خود اقدام نمایید. به خدا سوگند اگر امیر مؤمنان علیه السلام مثل شما یاورانی داشت هیچکس در خلافت او طمع نمی کرد.
امام صادق علیه السلام فرمود: سدیر به نظر شما چه قدر من یاور و شیعه دارم؟
سدیر: صد هزار نفر.
امام: آیا صد هزار یاور و شیعه دارم؟
سدیر: بلکه دویست هزار نفر.
امام (علیه السلام): دویست هزار؟
سدیر: بلی بلکه نصف دنیا را دارید.
امام دیگر ساکت شد، چیزی نگفت. سپس فرمود: میل داری در این نزدیکی به مزرعه برویم و برگردیم؟
سدیر: آری.
امام علیه السلام دستور داد یک الاغ و یک قاطر زین کردند. فرمود: تو سوار قاطر شو، و من سوار الاغ میشوم، هر دو سوار شدیم و حرکت کردیم، وقت نماز رسید، فرمود: پیاده شو نماز بخوانیم.
پس از نماز پسر بچهای را دیدیم که بزغاله میچراند.
فرمود: سدیر! به خدا سوگند! اگر من به تعداد این بزغاله ها، یاور و شیعه واقعی داشتم، گوشه نشین نمیشدم، حق خودم را میگرفتم.
سدیر میگوید: رفتم آنها را شمردم هفده رأس بزغاله بود.
📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص٣٧٢
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔶 خشتهای طلا
عیسی بن مریم علیه السلام دنبال حاجتی میرفت. سه نفر از یارانش همراه او بودند. سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است.
عیسی علیه السلام به اصحابش گفت:
- این طلاها مردم را میکشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
یکی از آنان گفت: ای روح الله! کار ضروری برایم پیش آمده، اجازه بده که برگردم. او برگشت و دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در کنار خشتهای طلا گرد آمدند.
تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به دیگری گفتند:
- اکنون گرسنه هستیم. تو برو غذا بخر. پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم میکنیم.
او هم رفت خوراکی خرید و در آن زهری ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نیز با هم سازش کرده بودند که هنگامی که وی برگشت او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند.
وقتی که رفیقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را کشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اینکه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عیسی علیه السلام هنگامی که برگشت دید، هر سه یارانش در کنار خشتهای طلا مرده اند.
با اذن پروردگار آنان را زنده کرد و فرمود:
- آیا نگفتم این طلاها انسان را میکشند؟
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 تكلّم با ارواح مستكبران
آية اللّه حاج سيّد جمال الدّين گلپايگانى (ره) فرمود:
روزى براى زيارت اهل قبور به وادى السّلام در نجف اشرف رفته بودم و چون هوا بسيار گرم بود زير سقفى كه بر سر ديوار روى قبرى زده بودند نشستم.
عمّامه را برداشته و عبا را كنار زدم كه قدرى استراحت نموده و برگردم.
در اينحال ديدم جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس در وضعى بسيار كثيف به سوى من آمدند و از من طلب شفاعت مى كردند؛ كه وضع ما بد است، تو از خدا بخواه ما را عفو كند.
من به ايشان پرخاش كرده و گفتم:
هر چه در دنيا به شما گفتند گوش نكرديد و حالا كه كار از كار گذشته طلب عفو مىكنيد. برويد اى مستكبران!
ايشان فرمودند: اين مردگان شيوخى بودند از عرب كه در دنيا مستكبرانه زندگى مىنمودند و قبورشان در اطراف همان قبرى بود كه من بر روى آن نشسته بودم.
📔 معادشناسى: ج۱، ص۱۴۲
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔘 نالهاى از يك جنازه
مرحوم محدّث قمى صاحب کتاب سفینة البحار نقل میکند:
روزى در وادى السّلام نجف براى زيارت اهل قبور و ارواح مؤ منين رفته بودم.
در اين ميان از ناحيه دور ناگهان صداى شترى كه مىخواهند او را داغ كنند بلند شد و صيحه مىكشيد و ناله مىكرد.
به طورى كه گويى تمام زمين وادى السّلام از صداى نعره او متزلزل و مرتعش بود.
من با سرعت براى استخلاص آن شتر به آن سمت رفتم.
چون نزديك شدم ديدم شتر نيست بلكه جنازهاى را براى دفن آوردهاند و اين نعره از اين جنازه بلند است و آن افرادى كه متصدّى دفن او بودند ابداً اطّلاعى نداشته و با كمال خونسردى و آرامش مشغول كار خود بودند.
مسلّماً اين جنازه متعلّق به مرد ظالمى بوده كه در اوّلين وهله از ارتحال به چنين عقوبتى دچار شده است.
يعنى قبل از دفن و عذاب قبر از ديدن صور برزخيّه وحشتناك گرديده و فرياد برآورده است.
📔 معادشناسى: ج۱، ص۱٣٧
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 ندای غیبی
غلال بن احمد از ابوالرجاء مصری که از نیکان بود، روایت کرده که گفت: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام، به جستجوی امام زمان علیه السّلام بیرون آمدم.
پیش خود گفتم: اگر چیزی بود، بعد از سه سال آشکار میگشت.
در این وقت صدایی که صاحب آن را نمیدیدم شنیدم که میگفت: «ای نصر بن عبد ربه! به اهل مصر بگو: آیا شما پیغمبر را دیدهاید که به او ایمان آوردهاید؟»
ابوالرجاء میگوید: من تا آن موقع نمیدانستم که نام پدرم عبد ربه است! زیرا من در مدائن متولد شدم. سپس ابو عبداللَّه نوفلی مرا که یتیمی بودم با خود به مصر برد و در آنجا پرورش یافتم.
چون آن صدا را شنیدم، دیگر به تعقیب منظور نپرداختم و مراجعت کردم.
📔 خرائج و جرائح: ج۲، ص۶۹۸
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia