✅حڪایتۍ ڪوتاه
✍فردے نشسته بود و "ياربّ" ميگفت. شيطان بر او ظاهر ميشود و ميگويد: تا به حال اين همه ياربّ گفتهاے فايده داشته است؟
⇦•مرد دلش شڪست و از دعا ڪردن منصرف شد و خوابيد. شب ڪسے به خواب او آمد و گفت چرا ديگر "ياربّ" نمی گويے !؟جواب داد :
⇦•چون جوابی نمے شنوم و ميترسم از درگاه خدا مردود باشم ، پس چرا دعا بڪنم!؟ گفت خدا مرا فرستاده است تا به تو بگويم اين ياربّ گفتن هایت همان لبّيك و جواب ماست!
⇦•يعنے اگر خداوند نخواهد صداۍ ما به درگاهش بلندشود اصلا نميگذارد "ياربّ" بگوييم!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#امام_حسن_عسکری
🔻داستانی شیرین و جذاب از زندگی امام حسن عسکری علیه السلام:
بَختَيشُوعِ حکیم، طبیب متوکل و نصرانی بود. در طب سر آمد روزگار خودش بود. قاصدی از خانه امام عسگری علیه السلام آمد که کسی را بفرستید امام عسگری می خواهند فَصد کنند.(از رگ مخصوصی خون بگیرند) بختیشوع یکی از بهترین افرادش را فرستاد و به او گفت این بزرگترین مرد و عظيمترین فردی است که من تابحال دیده ام ، هر کاری را که می گوید انجام بده، از علوم خودت هم در محضر او اظهار فضل مکن.
🔸آن فرد آمد و دید اتاقی را برای پذیرایی آماده کرده بودند ، حضرت فرمودند در اتاق انتظار باشد ، بعد از مدتی صدایش زدند آمد و آماده شد. ظرفی را قرار داده بودند که بزرگ بود و بیش از خون یک انسان در آن جا می شد. فَصَّاد بختیشوع تعجب کرد. دید که حضرت نشستند و فرمودند رگ اَکهَل را بگشای ، نپرسید چرا و بلافاصله رگ را باز کرد. خون آمد و ظرف پر شد. حضرت فرمودند ببند. بعد فرمودند به همان اتاق برو و همانجا باش، با تو هنوز کاردارم. در همان اتاق رفت. این عمل را قبل از ظهر انجام داد.
🔹آنجا ماند تا عصر، حضرت فرموند فَصَّاد بیاید دو باره آمد و دید همان طشت هست و حضرت نشستند و فرمودند روی رگ را باز کن ، باز کرد و دوباره خون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بعد فرمودند برو و منتظر باش. رفت و از او پذیرایی شد تا صبح روز بعد. فرمودند بیا دوباره آمد. برای بار سوم همان طشت بود. حضرت دستشان را گذاشتند و فرمودند رگ را باز کن. باز کرد و مایعی سیال شبیه به شیر از دست حضرت بیرون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بست.
🔸حضرت برخاستند. جامه ای گران قیمت همراه با پنجاه درهم به او دادند. شاید یک فصد یک درهم يا دو درهم اجرتش بود. اما حضرت به او پنجاه درهم دادند. فرمودند که با راهب دیر عاقول در ارتباط هستی؟ خوب است قدر او را بدانی. منظور پیرمرد راهب نصرانی بود که در دیری به نام دیر عاقول زندگی می کرد اما با هیچ کس ارتباط نداشت.
♦️ادامه دارد...
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#سلام_امام_زمانم🧡
🌱 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ...
▫️سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت،
آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانی ات سیراب میکنی؛
آنگونه که بعد از آن هیچ عطشی، هرگز بی تابمان نکند.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
💐تویی تمام امیدم، تویی نوا و نویدم
تویی که جلوه احسان، بیا گل نرگس💐
#اللهمعجللولیکالفرج
✨﷽✨
#پندانه
🔻داستان ضربالمثل "خرش از پل گذشت" چه بود؟
✍در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را میگذراند. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و 40 درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید.
دزد به پیرمرد گفت: میخواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو میدهم. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر میخرد و ثروتمند زندگی میکند، برای همین قبول کرد. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستونهای پل از آنها استفاده کند. روزها تا دیر وقت سخت کار میکرد و پیش خود میگفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم.
پس، هر روز حیوانات خود را میکشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست میکرد. حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده میکرد، طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبهای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو میتوانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد میکنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسههای طلا بار دارد، آسیب نزند. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر. پیرمرد قبول کرد و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد.
وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش میرفت فقط نمیدانم چرا وقتی خرش از پل گذشت، شدم تنهای تنهای تنها ...ضربالمثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد.
🔹نتیجه: توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد میکنی اگر کمی به این داستان فکر کنیم میبینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلیها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن.
•✾
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#کرامات_اهلبیت
🔴 کرامتی از #امام_عسکری سلام الله علیه
◾️أبو هاشم جعفری می گوید ؛
وضع مالى من خوب نبود تصميم داشتم در نامه اى كه محضر #إمام_حسن_عسکری سلام الله علیه مینویسم تقاضاى كمكى بكنم ولى خجالت كشيدم ، وقتى بمنزل رسيدم إمام عليه السّلام برايم صد دينار فرستاده و نوشتند إِذَا كَانَتْ لَكَ حَاجَةٌ فَلَا تَسْتَحْیِ وَ اطْلُبْهَا ، تَأْتِيكَ عَلَى مَا تُحِبُّ أَنْ تَأْتِيَكَ .
هر گاه احتياجى داشتى خجالت نكش درخواست خود را بنويس آنچه مايلى بتو داده خواهد شد .
📚بحار الأنوار ۵۰ / ۲۶۷ .
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
25.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ماجرای تشرف راننده کامیون خدمت #امام_زمان (عج)
🎤 حجت الاسلام عالی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#پندانه
✍ مراقب باش حرفهایت فتنه و درگیری ایجاد نکند
🔹ملامهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که نادانی از او به عمد سؤال کرد:
چرا ریش خود بلند کردهای و مردم را با ریش خود گمراه میکنی؟!
🔸ملا سکوت کرد. سکوت ملا، یکی از شاگردان را سنگین آمد و خواست جواب او بدهد که ملا بر او خشم گرفت و او را امر به سکوت کرد.
🔹ملا گفت:
بیایید شما را موعظهای کنم. هر حرفی یک نر است و پاسخ آن یک ماده. چون بههم آیند، از آنان فرزندی زاده شود که یا شیطانی است یا رحمانی!
🔸اگر سؤالی رحمانی بود نری آمده که پاسخ آن مادهای بر آن میفرستد که مولودش علم و حکمت میشود؛ ولی اگر سؤالی شیطانی بود هرگز مادهای بر او نفرست و سکوت کن که شیطان قصدش آبستنکردن آن مجلس از کلام و پاسخ تو برای ایجاد فتنه و کینه و درگیری است.
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🔴 «غیبت»
✍یاد دارم که ایام طفولیت، بسیار عبادت میکردم و شب را با عبادت به سر مىآوردم. در زهد و پرهیز جدیت داشتم. یک شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بیدار بوده و قرآن مىخواندم اما گروهى در کنار ما خوابیده بودند حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند.
به پدرم گفتم: از این خفتگان یک نفر برخاست تا دور رکعت نماز بهجاى آورد، به گونهاى در خواب غفلت فرو رفتهاند که گویى نخوابیدهاند بلکه مردهاند. پدرم به من گفت: عزیزم! تو نیز اگر خواب باشى بهتر از آن است که به نکوهش مردم زبان گشایى و به غیبت و ذکر عیب آنها بپردازى.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
10.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «اُسکلا کجا میرن؟!»
👤 استاد #رائفی_پور
🔺 ماجرای کسی که مسیر زندگیش در جمکران عوض شد...
#عید_بیعت
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
داستان آموزنده 📝
#امام_حسن_عسکری 🔻داستانی شیرین و جذاب از زندگی امام حسن عسکری علیه السلام: بَختَيشُوعِ حکیم، ط
♦️ادامه مطلب قبل...
🔹...مردم کنار دیر می رفتند. گاهی در طول مدت اگر می خواست یک نفری را بپذیرد از طبقه بالایی یک زنبیلی را پایین می فرستاد نوشته او را بالا می برد. گاهی جواب می داد گاهی نه.
🔸فَصَّاد پهلوی بختیشوع آمد و گفت که آقا من چیزی را دیدم که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. این آقایی که شما گفتین من بروم برای فَصد، فَصدشان کردم. دوبار آن مقدار خون از ایشان آمد که فکر نمیکردم این مقدارخون در بدن یک انسان باشد. حتی یک بار فصد یک انسان هم آن ظرف را پر نمی کند. ولی دوبار ظرف ایشان پر از خون شد و فرداش به جای خون موادی مانند شیر آمد. بَختیشوع خیلی تعجب کرد و گفت من باید چند روز در کتب قدما نگاه کنم ببینم این مطلب سابقه دارد يا نه؟ اما از این راه به جوابی نرسید. بعد بختیشوع گفت من راهی را می شناسم که خیلی خوب است. چون خود بختیشوع هم نصرانی و راهب بود.
🔹بختیشوع همین فَصَّاد را پهلوی راهب دیر عاقول فرستاد. بالاخره یک علامتی دادند و او آمد. بختیشوع نامه ای نوشته بود و ماجرا را توضیح داده بود. نامه را در زنبیل گذاشتند، بالا برد. بعد دیدند پیرمرد سراسیمه دوید و پایین آمد. گفت کدامیک از شما آن کسی را که از دستش شیر می آمده را دیده است؟ فصاد گفت من هستم. پیرمرد راهب گفت طُوبی لاُمِّک، خوش به سعادت مادری که تو را زاییده که همچنین توفیقی پیدا کرده ای. بعد گفت من را نزد ایشان ببر. با هم راه افتادند و سامرا آمدند. اول سامرا که رسیدند از راهب پرسید برویم منزل استاد بختیشوع؟
🔸گفت نه برویم منزل آن آقایی که از دستش شیر آمده. ساعتی به اذان صبح بود. همینکه در خانه امام حسن عسکری علیه السلام رسیدند غلامی سیاه چهره آمد و پرسید کدامیک از شما راهب دیرعاقول هستید؟ پیرمرد گفت من هستم. غلام گفت تو بیا برویم داخل. قبل از اذان صبح راهب داخل رفت ، صبح هنگام چاشت از خانه امام حسن عسکری(ع) بیرون آمد در حالی که همه لباس های نصرانیت را بیرون آورده بود و یک لباس بلند سفید، پوشیده بود. همه تعجب کردند. بعد به جوان فصاد گفت حالا برویم خانه استادت. خانه بختیشوع آمدند. گویا این پیر مرد، پیر و مراد بختیشوع بود. تا بختیشوع این راهب را با لباس جدیدش از دور دید، به خاک افتاد و بالاخره با التهاب و اضطراب گفت آقا چه چیز شما را از دین نصرانیت بیرون آورد؟
🔅پیر مرد راهب گفت که من اسلام آوردم، اما بدست مسیح، مسیح را دیدم، و مسلمان شدم. بعد بختیشوع این سوال را کرد که آیا در طب کسی را داشته ایم که به جای خون، شير از دستش بیاید؟ گفت عیسی (ع) یک بار فصد کرد، آن هم مقداری كم نه اینقدر از دستش شیر بیرون آمده بود. این راهب همان جا کنار خانه امام حسن عسکری (ع) خادم حضرت بود تا فوت کرد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 داستان کوتاه
طنــــاب و خدا
داستان طناب درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود..
او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود ...
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت.. ولی قهرمان ما به جای-آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک-شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد...
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها-پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند..
کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان -پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد...
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بدزندگی اش را به یاد می آورد.. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده..که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ...
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود ..
در ان لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند : "خدایا کمکم کن."
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:"از من چه می خواهی؟"
- نجاتم بده!
- واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟
- البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی.
پس آن طناب دور کمرت را ببر!
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند...
روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande