eitaa logo
داستان راستان🇵🇸
27.6هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
29.2هزار ویدیو
332 فایل
تقدیم به روح پاک و مطهر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری‏‏‏‏‏‏‏‏ تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوره نحل (آیه ۷) وَتَحْمِلُ أَثْقَالَكُمْ إِلَىٰ بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بَالِغِيهِ إِلَّا بِشِقِّ الْأَنْفُسِ إِنَّ رَبَّكُمْ لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ (٧) آنها بارهای شما را به شهری حمل می‌كنند كه جز با مشقّت زیاد، به آن نمی‌رسیدید؛ پروردگارتان رؤوف و رحیم است (كه این وسایل حیات را در قرار داده)! ... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
! 👌 ✍ بارها شنیدیم که میگن، دختر خانمها عکس خودشون رو نذارن رو پروفایلشون ❌ دخترها موقع چت با نامحرم ایموجی و شکلک نفرستن ❌ دخترا برای پسرا تو چت ؛ صدا نفرستن ❌ استیکر نفرستن و .... ❌ 📌درکل بارها شنیدیم که میگن دختر باید باشه👌 مغرور باشه💪 یا بقول معروف زود پا نده ... (این معنیش این نیست که دیر پا بده خوبه هااا !!!!) 📌خب ! حالا نظرتون چیه درباره سنگینیه اقا پسرا هم کمی صحبت کنیم؟!!!😊 شما آقا پسرا هم استوری ازخودتون با تیپ های خفن و جذاب نزارید ....👨‍💼 با شمام اونایی که پروفایلتون با مدل موهای مختلف و ...🧓 بعضی مذهبی ها که مدل محاسن و ته ریش و تسبیحشون و عوض میکنن📿 بنظرتون خنده داره اگه بخواییم بگیم اقا لطفا یکم سنگین باشین؟!! تازه این که چیزی نیست! اصل مطلب یه چیزه دیگس که اونو بشنوین بیشتر تعجب میکنین!!!😕 📌 امروز حرف حسابمون و لپ کلامون اینه👇 اقا گل ❗️❕❗️ عکس خودتو نزار رو پروفایلت !!! بعله نذار .... 😊 نمیخوام بگم گناه داره؛ که میدونم و میدونی که نداره ! 👌👌👌ن ولی بیا یه بار هم که شده از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنیم!!! 😕 [ چیزی که میخوام بگم ابدا در مورد همه دخترها مصداق نداره❌ ولی ما امروز میخواییم از زبون همون تعداد و دخترها باشما حرف بزنیم!! ] میخوایم از زبون اونا بگیم که👇 ! من یه ... وقتی عکس تورو توی پروفایلت میبینم ... با ته ریش ... 🧓 با یه شلوار جین .... 👖 پشت فرمون ... 🚙 با یه تیشرت خوشرنگ ... 👕 تو جمع رفیقات ... 👨‍👦‍👦 با یه تسبیح تو دست ...📿 با یه کت و شلوار ...🤵 نیم رخ با یه نگاه شیطنت امیز به دوربین و ...🤳 اینها برام جذابه😔 دست خودم نیست .... دلم میلرزه گاهی اوقات .... 📌 وقتی وسط یه مکالمه معمولی؛ یهو بجای تایپ کلمات میفرستی (رو همون حسابی که پیش خودت میگی گناهی نداره و درست هم میگی؛نداره) صدای جذاب مردونت دل من رو میلرزونه ...😔 عکس چهرت تو ذهنم؛ لحن صدات تو گوشم و ... تمام 🌷 هان و هایی که بی دلیل و از روی میفرستی ... همه و همه باعث میشه هربار که چشمم به اسم و عکس پروفایلت میفته ، هربار میخوام پیامی بفرستم حتی در یک مکالمه رسمی و عادی ضربان قلبم بیشتر بشه ... 😔 ! میدونم که بی قصد و دلیلِه تمام این کارهات ... ولی من رو نلرزون! 😔 به فکر دل بقیه هم باشین👌 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
😍💖 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه 10 نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت 11 دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا 40 شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 ...♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | علیه السلام ⁣____ 🔸 | به من تلنگر زد، حس و حال همین ها 🔹 کربلایی سید رضا نریمانی 🔹شاعر: محسن ناصحی ⁣____ 📆 جمعه ۶ خرداد ماه ۱۴۰۱ ♦️هیئت فدائیان حسین (ع)⁣ اصفهان 📍آستان مقدس شاه میرحمزه علیه السلام
👌 ✍روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند مرا اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعداز ساعتى ميروند. 🔵عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفر يک سنگ درکيسه انداز، چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان ايشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس است شما براى شمارش بيايید. 🔴عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين نزد خداوند بروى؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن... چون آن دو زن عارفى بزرگ هستند که بعداز مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند.📚 اى مرد آنچه ديدى داشت اما نداشت همانند تو که در واقعيت مومنی اما در حقيقت . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | علیه السلام ⁣____ 🔸 | به من تلنگر زد، حس و حال همین ها 🔹 کربلایی سید رضا نریمانی 🔹شاعر: محسن ناصحی ⁣____ 📆 جمعه ۶ خرداد ماه ۱۴۰۱ ♦️هیئت فدائیان حسین (ع)⁣ اصفهان 📍آستان مقدس شاه میرحمزه علیه السلام