eitaa logo
دیباج
86 دنبال‌کننده
431 عکس
60 ویدیو
4 فایل
دیباجِ (حریرِ) سخن از تار و پود واژگان پذیرای نظرات خوانندگان ارجمند هستم. ارتباط با مدیر: @Armaktab 💠
مشاهده در ایتا
دانلود
✅دیباج چهل و چهارم 🔶 کهربای عشق 🖊علی‌رضا مکتب‌دار در شگفتم، نه من که جهانی در شگفت است! از چه؟ از عشقی که هم‌چون کهربا مرکب دل را به شتافتن به سوی وادی جنون و چمیدن در دشت بی‌کران مستی می‌کشاند. دشتی آکنده از خوشبویه‌ی درختان اقاقیا و سرشار از نغمه‌های دلکش هَزاردستان. خاک این دشت بوی بهشت می‌دهد، مرکب دل از بویش مست و بی‌قرار می‌شود. افسارش را از دست عقل رها می‌کند و در بی‌کرانِ دشت می‌تازد و در افق شیدایی ناپدید می‌گردد. پهنه‌ی بی‌کران دشت را نوری نقره‌فام فراگرفته است. به‌دنبال سرآغاز نور می‌گردم. ستونی از نور که از افق به سمت آسمان کشیده شده است نگاهم را فریفته‌ی خود می‌کند. گویی این نور از عرش به سمت دشت سرازیر شده است. نوری که چشم را نه تنها نمی‌آزارد که درخشندگی‌اش را نیز افزون می‌کند. در درونم گرمایی غریب احساس می‌کنم که خوشایند است و زندگی‌بخش. آرزو می‌کنم ای کاش هیچ‌گاه این گرما از وجودم رخت برنبندد و مرکبِ جانم همواره در این بی‌کران عشق بخرامد و این تن خاکی را با خود تا اوج مستی برکَشد. از که و از چه سخن می‌گویم؟ از کسی که خودْ جام شراب عشق را به یک‌نوش سرکشید و سرسلسله مخموران جهان شد. از عشق سوزانی که سرتاپای وجود حسین –که درود خدا بر او باد- را در خود غرقه ساخت و او را در هستی معشوق فانی ساخت و از آن پس، وجودش کهربایی شد که هر جانی را جانان شد و بی‌سامانانِ عشق را سامان. حسین جان! ای كهربای عشقت دل را به خود كشیده دل رفته ما پی دل چون بی‌دلان دویده @Deebaj
همچنان بازگشت پدر را انتظار میکشیدم. خواب دیدم پدر بازگشته و من خودم را در آغوشش افکنده ام. مرتب دست به موهایم میکشد و از گل گونه هایم، بوسه میچیند. ناگاه از خواب پریدم و بی اختیار از عمق جان ناله سر دادم و پدرم را صدا زدم و با ناله سوزناک خود گویا در آتش آرام گرفته شیون زنان دوباره دمیدم. همه سراسیمه دوروبرم جمع شدند و هر یک تلاش میکرد آبی بر آتش دلم بریزد و مرا آرام کند. اما مگر عده ای زنان همسر و فرزند از دست داده که شعله های غم از درونشان شراره میکشد، میتوانند آتش گُر گرفته دیگری را فرونشانند؟ دیگربار به دامن عمه پناه بردم. وجود عمه اقیانوس صبر و آرامش بود و چون خود را در او می افکندم، تمام وجودم آرام میگرفت. 📣پادکست صوتی این متن را اینجا بشنوید. @Deebaj
🔶کهربای عشق روی لینک بالا👆 کلیک کنید. @Deebaj
✅دیباج صد و دوم 🔶سروش رهایی 🖊علی‌رضا مکتب‌دار 📌پس از آنکه خورشید رسالت در مغرب تاریخ ادیان برای ابد آرام گرفت، ماه فروزان امامت در آسمان بشریت پدیدار گشت و حقیقت‌پویان همواره در پرتو انوار امامت راه پیموده و همای سعادت را بر بام زندگی خویش نشانده‌اند. اما منکران، ناباورانه بر چهره تابناک حقیقت پرده تردید افکنده و بر صورت خورشید هدایت، خاک انکار پاشیده‌اند، غافل از آنکه: مه فشاند نور و سگ عوعو کند هر کسی بر خلقت خود می‌تند 📌نور حقیقت و حقیقتِ نور، حجاب‌ها را پاره خواهد کرد و سیمای دلربای خویش را به انسان‌ها خواهد نمود و آنکه سرطان لجاجت و طاعون تردید، بندبند وجودش را تسخیر نکرده باشد، به خورشید حقیقت لبخند خواهد زد و خود را بر شعاع‌های نورش تا عرش برخواهد کشید. 📌امام حسین علیه السلام، آن ماه فروزان امامت و هدایت، در تمام عمر بابرکت خویش و حتی آن زمان که جهل و دنیاخواهی امت جدش، بدنش را به گودال قتلگاه کشاند، روحش از نورافشانی باز نایستاد و از هدایت دیگران نومید نشد‌. 📌او سروش رهایی بود که به سنگ نادانی، سنگ خورد و از تیغ عصبیت زخم برداشت، اما از افشاندن نور هدایت باز‌نایستاد. 📌حسین فانوس هدایت در تاریکی گمراهی و کشتی نجات در اقیانوس تباهی است. درود خدا و فرشتگانش، هماره بر او باد. @Deebaj
📌اقتدای سرلشکری برجسته از دستگاه اموی به امامی از خاندان نبوی در نماز، خود گویای باورمندی او به حقانیت امام بود، اما هنوز ابرهای سیاه تردید از مقابل دیدگان جانش به کناری نرفته بود و او نمی‌توانست خورشید حقیقت را به‌وضوح ببیند. 📌امام قصد داشت به کوفه برود اما او مأمور بود مانع از رفتن امام به سمت کوفه و یا بازگشت ایشان به مدینه شود، از این‌رو به امام پیشنهاد کرد راه مقصدی دیگر را در پیش گیرد تا او از ابن زیاد کسب تکلیف کند. 📌او با آنکه فرمانده سپاه دشمن بود، اما بر جان امام نگران بود و به امام می‌گفت: "به خاطر خدا، حرمت جان خویش را نگه‌ دار که من یقین دارم که اگر جنگی صورت گیرد، کشته خواهی شد." 📌دوم محرم، امام و همراهانش با حر و سپاهیانش به نینوا رسیده بودند که پیک ابن زیاد نامه‌ای به حر داد که بر اساس آن وی مأموریت داشت امام را در زمینی بی‌آب و علف و بدون حصار متوقف سازد. و سرانجام کاروان حسین علیه السلام در کربلا از حرکت بازایستاد و بزرگ‌ترین حماسه تاریخ در آنجا رقم خورد. 📌ادب و احترام حرّ بن یزید ریاحی نسبت به امام، ابرهای تردید را از مقابل دیدگانش کنار زد و دریچه‌ای رو به روشنایی برابرش گشود و او را در دو جهان، آزاده ساخت. 📌اکنون او در مقام دفاع از امام خویش به سرزنش کوفیانی برخاسته که از امام برای رفتن به کوفه دعوت کرده بودند: «ای مردم کوفه! مادرانتان به عزایتان بنشینند؛ آیا این مرد شایسته را به سوی خود خواندید و گفتید: در یاری تو با دشمنانت خواهیم جنگید، اما اکنون که به سوی شما آمده، دست از یاری‌اش برداشتید، در برابر او صف بسته می‌خواهید او را بکشید؟ شما جان او را به دست گرفته، راه نفس کشیدن را بر او بسته‌اید، و از هر سو او را محاصره کرده‌اید و از رفتن به سوی زمین‌ها و شهرهای پهناور خدا جلوگیریش کرده‌اید، آن سان که هم چون اسیری در دست شما گرفتار شده، نه می‌تواند به نفع خود کاری انجام دهد و نه می‌تواند زیانی را از خود دور کند، و آب فراتی که یهود و نصاری و مجوس از آن می‌آشامند و خوکهای سیاه و سگان در آن می‌غلطند را بر روی او و زنان و کودکان و خاندانش بسته‌اید، تا جائی که از شدت تشنگی بی‌حال افتاده‌اند. چه بد محمد(ص) را درباره فرزندانش رعایت کردید! خدا در روز تشنگی (محشر) شما را سیراب نکند!» 📌او به جبران آنکه نخستین کسی بوده که راه را بر امام بسته است، از امام خواست نخستین کسی از سپاه امام باشد که به دشمن یورش می‌برد و امام به او رخصت فرمود. 📌حرّ دلاورانه جنگید و جان خویش را بر سر ایمان خویش گذارد. حر قهرمانی بود که پیش از دیدار با امام، همچو بیدی بر سر ایمان خود می‌لرزید اما آفتاب جان‌بخش وجود امام، او را به درختی استوار بدل ساخت که سهمگین‌ترین طوفان‌ها نیز توان به لرزه‌درآوردنش را نداشتند. می آمد و سر به‌زیر و شرمنده‌ی تو با گریه‌اش آمیخت، شکرخنده‌ی تو «حُر» بود اسیر،تا امیری می‌کرد آن روز امیر شد که شد بنده‌ی تو از خویش تهی شد،از تو پر شد آخر یک قطره نبود بیش و، دُر شد آخر آن سر که ز شرمندگی افکند به زیر اسباب سرافرازی «حُر» شد آخر درود و رحمت خدا بر او باد! 📣پادکست صوتی این متن را اینجا بشنوید. @Deebaj
📌پدر گاهی سر ذوالجناح را از طلیعه کاروان به انتهای آن می‌چرخاند و به عقب برمی‌گشت و در کنار کجاوه‌ای که مادرم در آن مرا در آغوش گرفته بود، چند قدمی راه می‌پیمود. 📌پرده کجاوه را کنار می‌زد و با لبخندی به چهره مادرم، چند کلمه‌ای با او سخن می‌گفت و دوباره به طلیعه کاروان باز می‌گشت. 📌مادر هربار که بابا برای احوال‌پرسی‌اش می‌آمد، گونه‌هایش گل می‌انداخت و چون پدر می‌رفت، نگاه مهربانش را به من می‌دوخت و من هم مثل پدر، به صورت زیبایش لبخند می‌زدم. 📌همه چیز به‌خوبی پیش می‌رفت تا اینکه ناگاه کاروان از حرکت باز ایستاد. 📌همهمه کاروانیان بالا گرفت. گویا کاروان ما با گروهی روبرو شده بود که ماموریت داشتند از ادامه مسیر ما به سمت شهری که مردم آن، خودْ ما را دعوت کرده بودند، ممانعت نمایند. 📌در چهره مادرم اضطراب را می‌دیدم. پدر گفت همراهان همان‌جا اردو زدند و منتظر ماندند. 📌خیمه‌هایی برای زنان و خیمه‌هایی نیز برای مردان کاروان بر پا شد. 📌جایی که منزلگاه ما شده بود، گرم و سوزان بود. هُرم هوا نفس‌کشیدن را برایم دشوار ساخته بود. مادرم با گوشه روسری‌اش مرا باد می‌زد تا راحت‌تر بتوانم نفس بکشم. وجود خودش سرتاپا خیس عرق بود. 📌دیگر وقتش شده بود که به من شیر دهد اما نمی‌دانم چرا حواسش نبود. شروع کردم به دست و پا زدن. به صورتش پنجه انداختم تا به خود آمد و حواسش را داد به من. 📌سرآسیمه پستان به دهانم گذاشت. اما پس از چند بار مکیدن، قبل از آنکه من سیر شوم، پستانش را از دهانم کشید. گویا دیگر شیری در پستانش نمانده بود. 📌من خیره خیره نگاهش می‌کردم و او هم با شرمندگی به من می‌نگریست، اما من باز هم به چهره مهربانش لبخند می‌زدم. 📌کم‌کم به‌جای شیر، کامم را با قطراتی از آب تر می‌کرد. خودش آب نمی‌خورد، غذا هم نداشتیم، شیری هم نبود. 📌یک روز مادرم دیگر نتوانست تشنگی و گرسنگی مرا تاب بیاورد. با ادب و شرم مرا به پدر سپرد تا قطره آبی به گلوی خشکیده‌ام برساند. 📌پدر مرا روی دست گرفت و رو به آسمان با خدا سخن گفت. دعایش خیلی زود اجابت شد و من توانستم از نوک پیکان حرمله سیراب شوم. 📌آنجا بود که آخرین لبخندم را نثار دیدگان اشکبار پدرم کردم و خنده من با گریه‌ پدر در یک قاب، بر دیوار تاریخ جاودانه شد! 📣پادکست صوتی این متن را اینجا بشنوید. @Deebaj
📌روز دهم، یاران امام همگی جان خویش را نثار امام و خاندانش کردند و چون نوبت به فداکاری اهل بیت رسید، او نخستین کسی بود که بر توسن عاشقی برنشست و زمام آن را به دست ایمان داد تا در وادی جنون بتازد و دیوهای هفت‌سر شرک و جهل را بر خاک نیستی افکند. 📌آنگاه که رخصت یافت به میدان نبرد پای گذارد، پدر با نگاه نومیدانه خویش قد و بالای او را برانداز کرد و به سپاه دشمن گفت: «ای قوم، شما شاهد باشید، پسری را به میدان می‌فرستم، که شبیه‌ترین مردم از نظر خُلق و خوی و گفتار به رسول الله (ص) است. بدانید هر زمان ما دلمان برای رسول الله(ص) تنگ می‌شد، به صورت او نگاه می‌کردیم.» ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان مثل تیری که رها می‌شود از دست کمان خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود 📌دلاوری جوانْ، عشق و رادمردی را معنایی تازه بخشید. با برق تیغ ایمان، شب‌پرگان جهل و کورباوری را تارومار می‌کرد و از کشته پشته می‌ساخت. 📌هرچند عطش امانش را بریده و سنگینی زره به زحمتش انداخته بود، اما امید وصال نیکان چون رگی از آب گوارا در سرتاسر وجودش جریان داشت و او را شاداب و استوار نگاه می‌داشت تا آن زمان که نیزه کینه از دست دیو جهل بر سینه‌اش نشست و او را از مرکب عاشقی، بر زمین افکند. 📌گویا دشمن از این آینه که تصویر پیامبر را در خود به‌خوبی بازتاب می‌داد، بسیار واهمه داشت. پس او را به سنگ رشک و حسد شکست و هر تکه‌اش را در گوشه‌ای از بیابان پراکند. و حسین خم شد و یکی یکی، تکه‌های آینه شکسته‌اش را گرد آورد و با سرشک دیدگان به هم پیوندشان داد و در دل زمین قابشان کرد. 📣پادکست صوتی این متن را اینجا بشنوید. @Deebaj
📌به سمت خیمه‌ی مخصوص مشک‌ها رفت و چون پرده را کنار زد، با صحنه‌ای جان‌سوز روبرو گردید که عزم و توان او را برای رساندن آب به خیمه‌گاه صدچندان نمود. 📌با چشم اشک‌بار دید که کودکان شکم‌های تفتیده خود را بر خاک نمناک کف خیمه گذارده‌اند تا شاید نم خاک، اندکی از حرارت تنشان کاسته و عطش تشنگی‌شان را فرونشاند. 📌بی‌درنگ مشک را بر دوش گرفت، آن‌را از آب گوارای فرات پر کرد و باشتاب به سوی خیمه‌ها روانه شد. 📌دست راست و سپس دست چپش را با تیغ ستم و کینه بریدند. مشک را به دندان گرفته، به سینه چسباند اما به ناگاه تیری بر مشک نشست و آب که آبروی او نزد کودکان بود بر زمین شرمگینی فروریخت و عمود آهنین، ماه را از آسمان در آغوش تیره خاک افکند. 📌در آخرین لحظات زندگی‌، برادر را خواند و خواست تا او را دریابد و خورشید شتابان به دیدار ماه رفت. و چون خورشید به نزدیک ماه رسید، چونان هلال قدش خمیده شد. @Deebaj 📣پادکست صوتی این متن را اینجا بشنوید.
آب و آبرو اندر مصاف عقل و جنون، با دلی بزرگ از آب درگذشت و طلب کرد آبرو او از عطش نمرد به صحرای تشنه‌گی مشکش تهی شده بود از آبِ آبرو 🖊علی‌رضا مکتب‌دار @Deebaj
دیباج ۱۹۱ 🔶کهرباء الحبّ 📌أتعجّب، ليس فقط أنا بل العالم كلّه يتعجّب! من ماذا؟ من حبّ يشبه الكهرباء، يدفع قلب ‏المحبّ للاندفاع نحو وادي الجنون والقفز في السهل اللامتناهي للنشوة. سهل مليء برائحة ‏شجرة السنط وممتلئ بأنغام العندلیب العذبة.‏ 📌تراب هذا السهل تفوح منه رائحة الجنة، فيصبح قلب العاشق مسحورًا وغير مستقرّ بسبب ‏رائحته. القلب يترك عنانه من يد العقل، ويعبر السهل اللامتناهي ويختفي في أفق الشغف.‏ 📌تغمر السهل اللامتناهي ضوء فضي. أبحث عن مصدر الضوء. عمود من النور يمتد من ‏الأفق إلى السماء يجذب انتباهي. كأن هذا النور ینصبّ من العرش إلى السهل. نور لا يؤذي ‏العين بل يزيد من بريقها.‏ 📌أشعر بداخلي بحرارة غريبة ولذيذة تعطي الحياة. أتمنى أن لا تفارقني هذه الحرارة أبدًا، وأن ‏يستمر قلبي في التجوال في هذا الفضاء اللامتناهي من الحبّ، ويرفع هذا الجسد الترابي إلى ‏قمة النشوة.‏ 📌عمّن وماذا أتحدث؟ عن شخص شرب كأس الحبّ في جرعة واحدة، وأصبح قائد المخمورين ‏في العالم. عن حبّ ملتهب غمر وجود الحسين علیه السلام بالكامل وجعله يفنى في وجود المعشوق، ‏ومنذ ذلك الحين أصبح وجوده كهرباء يجذب كل روح ويكون محبوبًا لكل عاشق، ويمنح ‏الاستقرار للذين لا يجدون مأوى في الحبّ.‏ 📚 السنط: اقاقیا @Deebaj
📌در گوشه‌کنار گاهی صدای هق‌هق گریه زنان بلند می‌شد و بعضی بزرگ‌ترها که بغضشان می‌ترکید، با نقال که حادثه کربلا را ‏با جزئیاتش روایت می‌کرد، همراهی می‌کردند.‏ 📌نقالی که تمام می‌شد، کمک می‌کردیم نقال دوره‌گرد پرده شمایلش را دور چوبی صاف لوله کند و آنرا درون روکش چرمی‌اش ‏بگذارد و بیندازدش در خورجین موتور و برود تا نوبت بعد. ‏ چه روزگار خوشی داشتیم!‏ یاد همه پدران و مادران و اساتیدی که ما را با حسین علیه السلام، رفیق کردند، گرامی باد! @Deebaj