eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.5هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 ولادت حضرت عبدالعظيم حسنی(علیه السلام) مبارك باد 🔻مقام معظم رهبری(مدظله العالي): تجلیل از جناب عبدالعظیم، تجلیل از علم و جهاد و زهد و تقواست. ایشان صائم النّهار و قائم الّلیل بوده است. در حالات ایشان نوشته‌اند: در مدتی که ایشان در ری زندگی میکرد، همه‌ی روزها را روزه می گرفت و همه‌ی شبها را مشغول عبادت بود. اینها حقّاً و انصافاً چیزهای خیلی مهمّی است. در فضیلت ایشان روایات معروفی وارد شده است. حضرت هادی علیه‌السّلام به یکی از اهالی ری که از زیارت امام حسین علیه‌الصّلاةوالسّلام می آمد، فرمود: «اگر میرفتی عبدالعظیم را زیارت میکردی، ثوابی را که از زیارت امام حسین نصیبت شده است به تو می دادند». ما در جوار جناب عبدالعظیم زندگی می کنیم، شوق کربلا هم داریم؛ امّا کمتر توفیق پیدا میکنیم به زیارت این بزرگوار برویم. بیانات در دیدار اعضای برگزارکننده‌ی کنگره‌ی حضرت عبدالعظیم الحسنی 1382/3/5 🔹نور تو از آفتاب سبط اکبر مجتباست 🔹زائر قبر شریفت زائر کرب و بلاست 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️ دو تا کافی نیست 🌺نگاهش روی چهره‌ی معصوم فرزندش بود؛ اما به گرفتاری جدیدش فکر می کرد. در همین موقع دختر سه ساله‌اش دوان دوان خود را به او رساند و با ناز در بغلش جا گرفت. تکانی به موهای کوتاهش داد و سرش را به سمت پدر کج کرد و با صدای ظریفش نغمه سر داد :« بابایی من دادا رو دوس دالم تو هم دوسش دالی؟» با همان چهره‌ی ناراحت سرش را تکان داد اما این جواب، دختر مهربانش را قانع نکرد که دوباره پرسید:« پس چلا نالاحتی؟» در همین لحظه همسرش هم آرام آرام خودش را به جمع آنها رساند چون فقط چند روز از زایمانش می گذشت هنوز نمی توانست به راحتی کارهایش را انجام بدهد و حتی به سختی جابجا می شد. ☘️ وقتی جواب دادن پدر طول کشید، مادر هم تأکید کرد:« خب چرا جوابش رو نمی دی؟» سرش را بالا آورد و با نگاه سنگینی به او خیره شد و جواب داد :« تو که می دونی چرا می پرسی؟ » همسرش او را دلداری داد: « آخه بیخودی نگرانی هنوز معلوم...» با تندی حرفش را قطع کرد:« بیخودی نگرانم؟ چی چی رو هنوز معلوم نیست؟» با حرکت دست به او فهماند که آرام باشد و با گوشه‌ی چشم به دخترش اشاره کرد که با نگاه ترسیده‌ای شاهد خشم پدرش بود. وقتی متوجه اوضاع شد نفس عمیقی کشید و آرامش را به خود تزریق کرد و با لبخند، بوسه‌ای به گوشه‌ی لبهای سرخ نازدانه‌اش نشاند و گفت: « نترس دخترم باباها یه کم صداشون بلنده تا کسی جرئت نکنه نگاه چپ به بچه‌هاشون بندازه» بلافاصله با ناز و حاضر جوابی گفت:« نجاه چپ یعنی چی؟» با این حرف لبخندی مهمان لبهای آنها شد. 🌸دخترش را محکم در بغلش فشرد بعد چشمهایش را با حالتی بامزه چپ کرد و با این کار دخترش خندید و پا به فرار گذاشت. او هم چند دور دنبال او آهسته دوید برای اینکه نفسی تازه کند، نشست و دخترش هم مشغول بازی با عروسکش شد. همسرش بچه را بغل کرده بود و شیر می داد در همان حال گفت:« ببین چه قشنگ حالت رو عوض کرد چطوری دلت میاد الان بخاطر بدنیا اومدن بچه ناشکری کنی» چپ چپ به او نگاه کرد و گفت:« یعنی الان تو واقعا فکر می کنی من بخاطر بچه ناراحتم؟» وقتی همسرش در جواب او سکوت کرد، خودش ادامه داد:« زمان تنظیم قولنامه که خودت بودی. مگه ندیدی که صاحبخانه چقدر روی تعداد بچه ها حساس بود. الان حتما دیگه وقت اجاره رو تمدید نمی‌کنه چون با این بچه‌ی ناخواسته تعدادمون به پنج نفر رسیده بدبختی اینه که کس دیگه‌ای هم به خانواده با سه تا بچه، خونه اجاره نمی ده» همسرش با ناراحتی گفت:« دیگه نگو ناخواسته، کفران نعمته. حالا هم توکل کن به خدا إن شاء الله درست میشه» ☘️در همین موقع صاحبخانه تماس گرفت و اطلاع داد که برای چشم روشنی و تبریک قدم نورسیده، به خانه‌شان می آیند. آنها هم به تکاپو افتادند تا خانه را برای پذیرایی از آنها آماده کنند. وقتی مهمانها آمدند بعد از احوال پرسی های معمولی، صاحبخانه شروع به صحبت کرد:« امشب هم برای تبریک تولد پسر گلتون مزاحم شدیم و هم اینکه بهترین فرصت برای تمدید قرارداد اجاره است » او با تعجب گفت:« یعنی برای یک سال دیگه هم اینجا باشیم؟» با لبخند جواب داد:« چرا که نه! چه کسی بهتر از شما. پارسال کمی شک داشتم چون با دو تا بچه فکر می کردم هم سر و صدای زیادی داشته باشین و هم خونه رو سالم نگهداری نکنید؛ امّا ماشاءالله هم بچه ها بی موقع بازی نمی کردن و هم خونه مثل روز اول تمیز و سالمه و مطمئنم که با سه بچه هم مشکلی پیش نمیاد چون شما امتحان تون رو خوب پس دادین» با شنیدن این حرفها دلش آرام گرفت و از اینکه فرزندش را ناخواسته می دانست، پشیمان بود و این بار با لبخندی به لب به چهره‌ی معصوم کودکش نگاه کرد و با خود فکر می کرد که بچه‌ها چقدر خواستنی هستند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
🌱 🍁زود دیر میشه 💢نمکدان‌را‌که‌پُر‌میکنی توجهی‌به‌ریختن‌نمکها‌نداری اما‌زعفران‌را‌که‌میسابی‌به‌دانه‌دانه‌اش‌توجه‌میکنی،حال‌آنکه‌بدونِ‌نمک‌هیچ‌غذایی ‌خوشمزه‌نیست، ولی‌بدون‌‌زعفران‌ماهها‌و‌سالها‌میتوان‌آشپزی‌کرد و‌غذا‌خورد.مراقب عزیزان و نمکهای زندگیتان باشید...هم آنهایی که ساده‌اند و بی‌ریا و همیشه دم دستتان هستند.ولی روزی اگر نباشند وای بر سفره زندگی...! به همدیگر عشق بورزیم زود دیر میشه... 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹 ساک کوچکی که دو دست لباس و حوصله و کمی بیسکویت و مقداری پول در آن گذاشته بود را به دستم داد. همان ساکی که مادر به دستم می داد تا وسایلم را برای اردو، در آن بگذارم. بوی یاد مادر، وجودم را پُر کرد. پدر، تغییر حالتم را فهمید. دست های پر مهرش را روی شانه هایم گذاشت و انگشتانش را در کتفم آرام فرو کرد و گفت: برای منم دعا کن. سلام ما رو به آقا برسون. به فشار دستان پر مهر پدر، شوق و نشاطی عجیب در وجودم سربرآورد. پدرم بدون اینکه به من بگوید، اسم مرا نوشته بود. فرصت برای هیچ کاری نبود. لباس و کاپشنم را پوشیدم. از زیر قرآن رد شدم و به مسجد رفتم. 🔸اتوبوس منتظر من و چند نفری که هنوز نیامده بودند بود. سوار اتوبوس شدم. هوا سرد بود. روی صندلی، کنار دوستم مصطفی، ساک به بغل، در خود مچاله شدم. دوستی من و مصطفی از همان سفر، ناگسستنی شده بود. اتوبوس حرکت کرد. نیت کردم به جای مادرم به زیارت بروم. اولین زیارتی که نمی دانستم باب خیلی چیزهای دیگر را به رویم باز می کند. گنبد طلایی شان چه تلألوی زیبایی داشت. دست بر سینه گذاشتم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. می گویم و راه می روم وگریه می‌کنم. گریه‌ای که به هق هق تبدیل می‌شود. هر چه نفس‌‌هایم سخت بالا می‌آید، اشک‌ها راحت پایین می‌لغزد. حال و هوای اولین زیارت در وجودم چنگ انداخته و یاد مادر، رهایم نمی کند. به نیابت از پدر و مادرم سلامی دوباره می دهم: ☘️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.. خود را در آغوش زائران مولا می‌اندازم. با موج جمعیت به ضریح نزدیک تر می شوم. سرم را بالا می برم تا بهتر نفس بکشم. دستانم را به التماس و طلب، دراز کرده ام. سینه ام می‌سوزد. پانسمان سینه ام بالا و پایین می‌رود. چسب رویش کشیده می شود اما مرا چه خیالی است با این سوزش. دستانم را به ضریح قفل می کنم. عمیق و پُر، هوای حرم را داخل ریه هایم می دهم. ریه هایی که جز ذره ای چیزی از آن نمانده و دیگر، مفرّح ذات نیست. هر چه پرهای خادم، موهای تازه روییده شده‌ام را نوازش می‌کند، به روی خودم نمی آورم. چیزی جز آغوش مولا نمی‌خواهم حس کنم. موج جمعیت، مرا به زاویه بیرونی ضریح می‌برد. دستانم را باز باز می‌کنم. همان قدر باز که هر بار، امین با دیدنش، عقب عقب می رفت و به شتاب، می دوید و خودش را در بغلم می انداخت. می بوییدم و می بوسیدمش. دستانم باز باز است و ضریح را به آغوش کشیده ام. قلبم را روی شبکه های ضریح می گذارم تا تپش هایش، به تبرک مولا، پر قوت شود. الحمدلله رب العالمین.. آرام آرام می شوم. به محض اینکه دستانم شُل می شود با موج جمعیت، به عقب، رانده می شوم. 🔹 همان عقب، می ایستم. به ادب. به سکوت. همه چشم می شوم. محو نورانیت پشتِ شبکه‌های ضریح هستم. در خماری. در خسله ای پر سکوت. در سکون بی‌وزنی. پر خادم های حرم، حرکت را به وجودم برمی‌گرداند. قفل قدم‌هایم باز می‌شود و به گوشه‌ای پناه می‌برم. دستانم را به احترام نظامی بالا می برم. پاهایم را جفت می کنم و می گویم: کلنا فداک یا مولای.. یا صاحب الزمان. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهڪده ‌مثبت
✍️ تلخی هاى و شيرينی ‏هاى دنيا و آخرت 💥آمادگى براى سفر آخرت 🔺تلخكامى دنيا، شيرينى آخرت، و شيرين
✍️ یاد قیامت و آمادگی 💥آمادگى براى سفر آخرت 🔺کسی که به یاد سفر طولانی آخرت باشد خود را آماده می‌سازد. 📚ترجمه ‏نهج ‏البلاغه(دشتى)، حكمت280. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 علیه السلام ‌
☘بسم الله الرحمن الرحیم☘ سلام و صلوات خدا بر تو ای فرزند فاطمه 🌼 سلام ای شمیم دعای نیمه شب های مادر سلام ای نسیم روز تنهایی امید آخر کجایی عزیزم ای قرار بی قراری های قلب عاشق ❤️آقاجان نفس یارِ مسیحاییِ من صبح به خیر 🍁با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت سعدی سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 ☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
دهڪده ‌مثبت
◽️◽️◽️ #علامه_حسن_زاده رحمه الله علیه 📿 الهی، چگونه گویم نشناختمت که شناختمت، و چگونه گویم شناختم
◽️◽️◽️ رحمه الله علیه 📿 الهی، چون عوامل طاحونه، چشم بسته و تن خسته‌ام؛ راه بسیار می‌روم و مسافتی نمی‌پیمایم. وایِ من اگر دستم نگیری و رهایی ام ندهی ! 📚 الهی نامه ، ص8. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 .
✍️ گل شمعدانی 🌺قفل نگاهم هر صبح به گلدان‌های پُر گل شمعدانی باز می‌شود. 🌸گل‌های قرمز، صورتی، نارنجی و سفید با تمام طراوت و زیبایی‌شان، شادابی روزی خوش را نوید می‌دهند. 🌼روزی شاد و زیبا برایتان آرزو دارم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
✍️ پشیمان 🍁 از بس چشمانش را با دستانش مالیده بود سفیدی آن به رنگ خون درآمده. منوچهر بارها به آرمین گفته بود حق ندارد بدون اجازه و اطلاع او وارد فضای مجازی شود. اما هیجان و تعریف های دوستانش از دنیای رنگارنگ مجازی، باعث شده بود قولی را که به پدرش داده فراموش کند. ♨️ گوشی را برداشت و در دنیای بی سروته مجازی غرق شد. اینقدر برایش جذاب بود که فرصت چشمک زدن نداشت. مردمک چشمانش به حدی گشاد شده بود که به نظر می آمد هر لحظه امکان دارد از حدقه بیرون بیاید. چیزهایی که به عمر 10 ساله‌اش ندیده بود، الان به راحتی در دسترش بود. قلبش تند تند می‌زد و احساس بدی داشت. ☘ ناگهان در اتاق باز شد و پدر را در آستانه در دید. با عجله از کانال بیرون آمد و حذفش کرد؛ ولی این چیزی از بد بودن رفتارش کم نمی‌کرد. پشیمان بود. آرمین چرا حواست نیست ؟ صدات می‌زنم جواب نمیدی. در می‌زنم باز نمی‌کنی. گوشی را که دست آرمین دید با عصبانیت به طرفش آمد کشیده ای به صورتش زد. گوشی را گرفت و بدون حرف زدن از اتاق خارج شد. 🌸 نیم ساعت گذشت تا منوچهر آرام شد و سراغ آرمین آمد. - آرمین عزیزم، ببین وقتی میگم فلان کارو نکن خب لابد علّتی داره آرمین سرش را پایین انداخته بود و به حرفایِ پدر گوش می‌داد. ذهنش هنوز هم درگیر چیزهایی بود که دیده. با چشمانی اشک آلود نگاهی به پدر کرد و گفت: ببخش بابا، دیگه تکرار نمیشه. منوچهر سر آرمین را در آغوش گرفت و گفت: غصّه نخور بابایی. برام بگو چی شد رفتی سراغ گوشی و چیا دیدی که رنگت پریده تا کمکت کنم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
📿📿📿 شب جمعه است. دلم کرب‌وبلا می‌خواهد. در حرم حال مناجات و بُکاء می‌خواهد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 📿📿📿
دلِ بی‌طاقتی چون طفلِ بدخو در بغل دارم که نَتْوانم به کامِ هر دو عالم داد تسکینش.... 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114