eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از روضه فکر
🖐🏻‼️ عاشق‌شدن‌قشنگه .... منتهاهفته‌ای‌یه‌بارعاشق‌شدن‌زشته !! میفهمی‌که‌منظورمو ؟!🔪 @refighegomnam
عزیزے‌میگفٺ: شما‌دݪتونُ‌بدیددست‌آقا؛ ببینید‌بہ دچارمیشید‌یانہ.. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
『🌻 میدونی استادپناهیان‌میگه: گیرتوگناهات‌نیست! گیرتو کارای‌خوبیه... که‌انجام‌میدی... ولے نمیگی"خدایابه‌خاطرتو"...!🥀 اخلاص‌یعنی خدایافقط‌تو‌ببین‌حتی‌ملائکه‌هم‌نه:) 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کـاری ز دستـم بـر نـمی آیـد علیه السلام ۲۰ روز تا اربعین ✾✾✾══♥️══✾✾✾ ─═ঊঈ🌹⚘🥀🌹⚘🍀ঊঈ═─ 💠کانال شهید محمودرضا بیضایی💠 🔘 @shahidbeizaei
امسال هم نشد....🚶‍♀🙂💔 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
😌 با رفیقم رفتم پاࢪڪ دیدیم کسے نیست گفتیم بریم تاب بازے نشستم رو تاب دیدم ڪفشم پاشنہ داشت مزاحمم بود کفشم رو در آوردم سواࢪ تاب شدم بعد از چند دقیقہ یه زن اومد رد شد زل زد بہ ما 😂😐 نگاه کࢪدم دیدم رفیقم چادرش رفتہ کناࢪ لباسش معلومه خودمم که کفش پام‌ نیست اصن یه وضعے ،بدبخت همینجوے شڪ بود 😐😂 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:_نخندین.. وضعیتمون خنده داره؟؟ افتادیم تو باتلاق دروغ و هرچقدر دست و پا میزنیم،بیشتر تو این جهنم فرو میریم.. خنده اش را میخورد و به دست های مشت شده ام خیره میشود. +:آروم باش... نیکی ببین ما مجبور بودیم،طولانی نیست..میگذره... اگه خیلی طول بکشه یه ماهه.. بعدش همه چی تموم میشه.. قول میدم، قول میدم آرامشت رو بهم نزنم... لحنش،مثل فرمانده جنگی است که به سربازانش وعده ی مرخصی بعد از جنگ را میدهد،البته اگر زنده بمانند! در چشمانش خیره میشوم،برای اولین بار چشم هایش رنگ میگیرند،دیگر آن شیشه های بی احساس نیستند... صداقت در مردمک هایش پرواز میکند. تپش های تند و بیحساب قلبم میگوید که این مرد،قابل اعتماد است... اما حسی عجیب،از عقلم برخاسته و ساز مخالف کوک میکند. قلبم دوباره خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبد. من،باز هم از احساساتم شکست میخورم.. :_چرا یه ماه؟ :+دکترا گفتن پدربزرگ نهایتا تا یه ماه... چشمانم را می بندم.عمر دست خداست... :_رو قولتون حساب میکنم.. سرش را تکان میدهد. به طرف اتاقم میروم،یک لحظه یاد چیزی میافتم و برمیگردم. قبل از اینکه حرفی بزنم،مسیح میگوید :+از خونه نشستن بدم میاد،میرم بیرون،کاری با من نداری ؟ :_نه فقط من میتونم آدرس اینجا رو بدم به دوستم، بیاد اینجا؟ :+آره.. آدرس رو برات مینویسم :_ممنون سرش را تکان میدهد،به طرف اتاق میروم. در را پشت سرم میبندم و روی صندلی مینشینم. اشتباه کردم،خیلی ناگهانی احساساتم غلیان کرد.نباید اجازه میدادم اینطور ابراز خشم کنم...البته،هرچه که بود،خوب شد. قول داد آرامشم را بهم نمیزند.. امیدوارم،هرچه زودتر بابا آشتی کند. صدای باز و بسته شدن در میآید. بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم. رفته.. کاغذی روی میز و دو تا کلید روی آن... کلیدها را برمیدارم. این یعنی من هم صاحبِ خانه ی همسایه ام شده ام! عجب ماهی بشود،این یک ماه همسایگی.. روز اولش که اینطور پر ماجرا باشد؛وای به روزهای بعدی! موبایل را برمیدارم و به فاطمه زنگ میزنم. چند دقیقه نمیگذرد که جواب میدهد :_به به،عروس جان.. ییدار شدین خانم؟ خورشید رو مزین فرمودین! :+علیک السلام فاطمه خانم... :_السلام علیک و الرحمة الله و برکاته...کجایی پس؟ ده بار بهت زنگ زدم...اونجا آب و هوا چطوره؟ :+کجا؟ :_پاریس دیگه...ببین برج ایفل رو بغل کن عکسشو برام بفرست... وای فاطمه یه کم امون بده منم حرف بزنم :_خیلی خب من دیگه حرف نمیزنم.. به طرف آشپزخانه میروم. :+ببین من آدرس اینجا رو برات میفرستم،خونه ی مسیح رو.. پاشو بیا اینجا..من تنها حوصلم سر رفته.. چند لحظه میگذرد :+الو.. فاطمه صدامو داری؟ صفحه ی موبایل را نگاه میکنم،هنوز ارتباط برقرار است. :+فاطمه؟؟ :_خودت گفتی حرف نزن.. :+نه الان بزن...میای؟ :_بیام دیگه یه عروس بیشتر نداریم که.. :+منتظرتم،آدرس رو میفرستم برات... :_باشه خداحافظ یخچال را باز میکنم،جریان هوا به صورتم میخورد. خالی است!خالی خالی.. فقط ظرف کره و پنیر در یخچال است که به نظر میرسد همین امروز صبح خریداری شده. باید کاری کنم،هیچ چیز این خانه،آماده ی میهمان داری نیست. موبایلم زنگ میخورد،مامان است. مجبورم جواب بدهم،وگرنه نگران میشود.. صدایم را صاف میکنم و موبایل را جلوی گوشم میگیرم :_الو مامان جان،سلام :+سلام..کجایی پس تو نیکی..مُردم از نگرانی.. مامان و نگرانی؟ فکر نمیکردم این خصلت عمومی مادرها،در مورد مامان افسانه صدق کند! :+الو نیکی... :_الو الو.. ببخشید مامان.. آره خوبم؛نگرانی واسه چی؟ :+همه چی خوبه؟ نگاهی به اطراف میاندازم.. )واژه ی خوب(،کمی زیاد است برای این وضعیت... من از لغت نامه،)افتضاح( را ترجیح میدهم! نفسم را بیرون میدهم :_آره خوبه.. خوب... دروغ پشت دروغ! لعنت به.. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
:+باشه عزیزم،مراقب خودت باش؛به مسیح هم سلام برسون... کاش مامان،درخواست غیرمعقولی نداشته باشد! :_بزرگیتونو میرسونم :+کاری با من نداری؟ :_راستی مامان.. واسه اون خونه شما چیا خریدین؟خورد و خوراک منظورمه. :_کدوم خونه؟ کدام خانه؟ خانه ی من یا مسیح ؟ شاید هم هردو!! :+خونه ی چیز دیگه.. خونه ی مسیح :_آها خونه ی خودتون رو میگی..تا جایی که من میدونم برنج و روغن و حبوبات و ادویه و این چیزا خریدن.. ولی گوشت و مرغ و سبزی و اینا نخریدن،گفتیم خراب میشه،یخچال بو میگیره تا شما بیاین ... :+باشه ممنون...کاری ندارین شما؟ :_نه مواظب خودت باش..خداحافظ :+خداحافظ تلفن را قطع میکنم. باید فکری به حال این قطب جنوب خالی کنم! لباس هایم را عوض میکنم و مانتو و شلوار میپوشم. به مسیح که نمیتوانم لیست خرید بدهم،پس باید جور این را خودم بکشم. کلید را برمیدارم،چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم. فروشگاه های اینجا را نمیشناسم،به علاوه نگرانم فاطمه برسد و پشت در بماند. پیرمردی منتظر آسانسور ایستاده. جلو میروم و زیر لب سلام میدهم. برمیگردد و با مهربانی میگوید: سلام دخترم.. خوبی؟ :+ممنون،سلامت باشین.. یاد حرف های دیشب همسایه ی طبقه ی بالا میافتم،آقا و خانم مظفری .. :+شما باید آقای آشوری باشین،درسته؟ :_بله دخترم،خودم هستم. :+من تعریف شما رو از همسایه بالایی،آقای مظفری، شنیدم.. من همسایه ی کناری تون هستم،واحد نوزده آقای آشوری هیجان زده میشود :_عه پس شما هستین؟؟ خیلی خوشبختم دخترم.. ساکن شدین به سلامتی ؟ :+بله از دیشب.. :_چقدر خوب.. بیا من تو رو به خانمم معرفی کنم به طرف واحدشان میرود،خجالت میکشم بگویم دیرم شده.. در را با کلید باز میکند :_بفرما تو دخترم.. بیا تو... :+نه ممنون،مزاحمتون نمیشم... سرش را داخل میبرد :_حاج خانم بیا ببین کی اینجاست؟ :+آقای آشوری،من... صدای نفر سوم،مرا از حرفم منصرف میکند. پیرزنی با صورت مهربان،در چهارچوب در میایستد. :_چیه آشوری؟چرا نرفتی؟ آقای آشور ی مرا نشانش میدهد :همسایه ی جدیده ها.. دیدی بیخودی نگران بودی،بهترین همسایه قسمتمون شده.. چقدر خونگرم و صمیمی است... خانم آشوری صورتم را میبوسد :_به به به.. خیلی خوشحالم از آشناییتون.. خوشبخت باشی دخترم... لبخند میزنم،دلم نمیآید جمع صمیمیشان را ترک کنم :+ممنون حاج خانم،سلامت باشین.. آقای آشوری با لبخند میگوید :_میبینی چقدر بی آزار و آرومن.. دیشب اومدن خونه شون حاج خانم با تعجب نگاهم میکند :+جدی؟چه بی سر و صدا و بی دامبول دیمبول... میگویم :نه من و همسرم،(هنوز از گفتن واژه اش،اکراه دارم(.. :_من و همسرم تصمیم گرفتیم جشن نگیریم... حاج خانم میگوید:چه عالی.. چقدر خوب.. چیه این هزینه های بیخودی..فقط اسراف در دل میگویم:خبر ندارم امشب،چه بساط پر از اسرافی پهن خواهند کرد... خیلی دیر شده،باید بروم... :_منو ببخشید.. من یه کم خرید دارم،اگه اجازه بدین از خدمنتون مرخص میشم،بعدا خدمت میرسم. آقای آشوری میپرسد:ببخشید دخترم،حمل بر بیادبی نشه،چه خریدی؟ :_خواهش میکنم.. یه کم وسایل خوراکی لازم دارم.. این اولین بار است که میخواهم خرید کنم.. خریدهای خانه را همیشه،تلفنی منیر سفارش میداد و اشرفی،راننده ی بابا تحویلشان میداد. آقای آشوری میگوید:چه کاریه دخترم.. این فروشگاه بزرگ سر خیابون،همه چی داره.. حتی داخلش قصابی هم هست.. شما زنگ بزن،پیک دارن.. خیلی سریع هرچی بخوای میرسونن دستت... _:واقعا؟ :+بله واقعا.. آدم مطمئنی هم هستن،خیالت راحت... با این تیر،میشود چند نشان زد.. هم راه خانه را گم نمیکنم،هم فاطمه پشت در نمیماند،هم خریدهایم را انجام میدهم. تشکر میکنم و شماره را از حاج خانم میگیرم. حاج خانم هم مدام اصرار دارد که با مسیح به آنها سر بزنیم. چه میداند،من همسایه ی امروز و فردایشان هستم... امروز هستم و شاید فردا نباشم! به خانه برمیگردم. باید سریع با فروشگاه تماس بگیرم. ★ ظرف میوه را جلوی فاطمه میگذارم. فاطمه از آشپزخانه بیرون میرود. :_فاطمه کجا میری،بیا بشین اینجا بذا منم غذامو بپزم پشت سرش بیرون میروم،فاطمه انگار نه انگار، مخاطب من است! 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
۵ تا صلوات برای تعجیل در فرج حضرت محبت کنید ...♥️👀