eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
191 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
برای سلامتی و ظهور امام زمان عـــــج 14 صلوات بفرستین تا ان شاءالله پارت جدید رو ارسال کنم 🌸
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•🌸🍃
دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 •بسم رب شهدا • ◇فصل اول ◇ من :خوب حالا چرا داشتی گریه میکردی اتفاقی افتاده زهرا : ااامممم راستش امروز سال مادرم هست و قتی ایم روز میاد من گریم میگیره خیلی سخته مادرتو ازدست بدی اونم تو نه سالگی این حرفو که زد منم بقضم گرفت ادامه داد : وقتی نه سالم بود روز تولدم بود شبش شنیدم که مامان بابام دارن باهم حرف می‌زنند منم کنجکاو شدم برم ببینم چی میگن فهمیدم مامانم حاملس و میخوان برای فردا که تولدمه جشن سه نفره بگیرن و بچه دار شدن مامانم و بهم بگن من عاشق پدر مادرم بودم هستم وخواهم بود .... از این حرف مامانم خیلی خوشحال شدم شب باخوشحالی خوابیدم فردا چون مدرسه داشتم باید ۷ صبح میرفتم مدرسه ساعت ۱۲بود که اومدم خونه خوشحال و شاد گفتم : سلام عشقای من دیدم کسی جواب نمیده چون همیشه مادرم جواب سلاممو با مهربونی میداد رفتم داخل مامانمو صدا زدم اما صدایی نمی اومد رفتم آشپزخونه دیدم غذارو گازه لباسامو در آوردم گفتم برم دست شویی دستو صورتمو بشورم وقتی رفتم درو باز کردم .... به اینجا که رسید گریش شدت گرفت هق هق می‌کرد بغلش کردم با گریه گفت : دیدم دیدم مامانم افتاده روی زمین سرش و دورو برش پر خون بوده سرش خورده بود به لبه ی تیزی دیوار بعد دباره گریه کرد منم گریم گرفته بودو دوتایی گریه میکردیم ساعت و دیدم دودقیقه ی دیگه کلاس شروع میشه بهش گفتم : زهرا جان پاشو بریم کلاس بعدش باهم بریم بیرون حالو هوات عوض شه لبخنده زدو اشکاشو پا ک کرد منم اشکامو پاک کردم باهم وارد کلاس شدیم دیدم ...... ادامه دارد ..... ❌کپی حرام است ❌ نویسنده: مدیر کانال 📿 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿~📿رمان -ایمان-عشق-شهادت📿~📿 •بسم رب شهدا• ^فصل اول^ همه به ما نگاه میکنن برگشتم دیدم استاد روی صندلی نشسته و داره به ما نگاه میکنه سرمو انداختم پایین وگفتم : ببخشید استاد فکر کردم هنوز نیامدین استاد : خانم الان سه دقیقه از وقت کلاس رفته اگه دودقیقه ی دیگه دیر میومدین تاخیر میزدم براتون بفرمایید بشینید ... همه به ما نگاه میکردن ولی اون دوتا پسر سرشون پایین بودو داشتند درس میخوندن... با زهرا روی یه صندلی ها نشستیم واستاد شروع به درس دادن کرد.... زنگ تفریح شد گشنمون نبود بنا بر این رفتیم تو حیاط روی یه صندلی نشستیم دوست داشتم ادامه ی داستان زندگی شو بگه هم حسودیم میشد به این همه مهر و محبت دختر مادری که مادرش همیشه خونس خودش براش غذا میپزه هما خانم ما هیچ کار جزع رفتن پیش دوستاش و خوش گذرونی انجام نمیده اما خیلی سخته مادریت که حاملس و تازه روز تولدت هست بمیره.... من : زهرا جون میشه ادامه ی داستان زندگی تو بگی می دونم سخته اما دلم میخواد هم بدونم هم باهات هم دردی کنم زهرا : باشه عزیزم برات میگم و شروع کرد به ادامه دادن صحبتش..... زهرا : فلش به چندسال قبل : وقتی اون صحنه رو دیدم شکه شده بودم افتادم زمین سه چهار دقیقه بعدش صدای کلید خونه و صدای بابا اومد بابا : سلام بر اهالی گل خونه .........دید صدایی نمیاد دباره گفت بابا : فاطمه خانم کجایی بیا ببین چه کیکی برا تولد دختر گلم خریدم دباره دید صدایی نمیاد گفت : بابا : فاطمه خانم خونه ای اومد که بره به سمت اتاق که منو دید که رو زمین نشستم و شک زده به جنازه ی مادرم زل زدم حتی پلکم نمی زدم اول خندید فکر کرد سوسکی چیزی تو دستشویی دیدم بابا : هههههه دختره گنده پاشو ببینم مگه سوسگم ترس داره اومد نزدیک که وقتی نگاش به دستشویی افتاده کنار من زانو زد بابام مامانم رو خیلی دوست داشت ما خانواده خوشبختی بودیم ولی قبل این اتفاق ... همیشه صدای خنده هامون خونه رو پرمیکرد بوی غذای مامانم قربون صدقه رفتنای بابام خیلی روزای خوبی داشتیم اما وقتی بابام هم اون صحنه رو دید بعد اون روز پیر شد کم حرف شد اما من بدتر از اون.... بابام دیونه شده بود دادو بیداد میکر د منم همینطوری نشسته بودم و به مادر غرق به خونم نگاه میکردم بابام میگفت : زهرا جانم پاشو پاشو کمک کن مادرتو ببریم بیمارستان انقدر مامانمو صدا زد منو صدا زد که همسایه ها درو برمون ریخته بدن پدرم کسی که همیشه پشتم بود گریه میکرد داد میکشید توی سرش میزد می دونی بیتا بابام شکست خورد شد منم نفس کشیدن برام سخت بود چون نفسه مادرم دیگه نمی کشید دیگه بوی تنش توی خونه نبود اون روز برای من عذا شد روز تولدم شد روز مرگ مادرم.... الان من ۱۳ساله که پیش بی بی زندگی می کنم بی بی مادر پدرمه خیلی خیلی مهربون بعد مرگ مادرم اون شد دوای دردم .... ادامه دارد.... ❌کپی حرام است❌ نویسنده : مدیر کانال 📿 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
انرژی بدید ....😉 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️ از رمان راضی هستید ؟ اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱 👇 https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️سرودی دیگر از گروه "سلام فرمانده" 🌺🎥 نماهنگ «رفیق شهیدم» 🎙با صدای ابوذر روحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️ 👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب، قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو، دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده، جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...      ا‍❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨‌ 💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم 💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞 ❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨‌ 👆🏼وبــــراے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔 ا‍❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨ 💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم 💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ  بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ  وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ  الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة  وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً  وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ  اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ  فــــیها طــــویلا...💓 ❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟 یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ، هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند... 🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤 💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان 💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید 💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏
آقا نخون نخون که اگه خوندی مجبوری باید کپی کنی منم خوندم مجبور شدم کپی کنم😁😁 نخوووون😒 عجب آدمی هستی تو دیگه 😂😂. . . . . . . . . . خیلی دلت میخواد بخونی باشه . . . . . . . . . برو پایین 👇🏻 . . . . . . . آره برو عزیزم 👇🏻 . . . . . . . . 👇🏻اینم مطلب 👇🏻 . . . . . . برچهره دل ربای مهدی (عج) صلوات اگه این پیامو تو گروه دیگه نذاری تا آخر عمر مدیونی 😍😍😍😍😍 واسه گل روی امام زمان بفرست !!! 😁😁♥️
برای سلامتی و ظهور امام زمان عـــــج 14 صلوات بفرستین تا ان شاءالله پارت جدید رو ارسال کنم 🌸
•|̣ܝـܚܝـܩ‌الـلــه‌الـ᪂ܒܩن‌‌الـ᪂ܒیܩ|•🌸🍃
دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿 •بسم رب شهدا• ^فصل اول^ بعد کلاس اخری رفتیم تو ماشین را افتادم باهم رفت توی یک پارک گفت که یکم پیاده روی کنیم تا ادامه ی داستان نش رو بگه.... زهرا : من یک سالی بود که کامل حرف نمی زدم شبا کابوس میدیدم همه دیدن من دیگه نه حرف میزنم و کابوس میبینم این باعث ترس بقیه شد پدرم منو برد دکتر دکتر گفت : دختر شما اون روز شکه شده این شک باعث حرف نزدن و کابوس دیدن شده اول توکل تون به خدا و بعد با دوا درمون انشالله خوب بشن یک سال به همین روال گذشت اخرای اسفند یعنی ۲۶ اسفند بود که بی بی نذر کرده بود که بریم مشهد که سال تحویل اونجا باشیم... ۲۸اسفند بود که راه افتادیم به سمت مشهد با قطار رفتیم .... وقتی رسیدیم رفتیم یه مسا فر خانه یکم استراحت کردیم ساعت ۳اینجورا بود که رفتیم تا ساعت ۹شب اونجا بودیم اون دوروزم گذشت صبح وقتی بلند شدم بعد از صبحانه تا اذان ظهر حرم بودیم بعد اومدیم خونه نهار خوردیم واستراحت کردیم ساعت ۴هم رفتیم حرم چون ساعت ۷ سال تحویل بود .... توی حیاط نشسته بودیم هوا خیلی خوب بود .....خیلیم شلوغ بود جوری که جای سوزن انداختن نبود ساعت ۶بود که دیدم بی بی داره گریه میکنه و دعا میکنه که من باز حرف بزنم گذشت که دعای سال تحویل رو خوندن ..... بعد هم صدای نقاره از گل دسته ها میومد خیلی قشنگ بود همو لحظه صدای یه مردی اومد که گفت: دخترم حرف بزن زهرا :بیتا میدونی وقتی اینو گفت یه لحظه زبونم راه افتاد انگار میتونستم حرف بزنم ..... اشکم همینجوری میومد یهو گفتم : یا. یا. ر .رضا اینو که گفتم بی بی نگا هش خورد به من گفت یا حسین بچم حرف زد بچم حرف زد بغلم کرد بوسم میکر د اشک میریخت همه زنای دورو برم بهمون نگاه می کردن بعضی ها با اشک بعضی ها با بغض بعضی هاهم با لبخند .... ادامه دارد .... ❌کپی حرام است ❌ نویسنده : مدیر کانال 📿 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
📿♡📿رمان-ایمان-عشق-شهادت 📿♡📿 •بسم رب شهدا • ◇فصل اول ◇ ساعت8شده بود بی بی خوشحال دنبال بابام می‌گشت بابامو دیدم که داشت قرآن میخوند بی بی گفت : بیابریم بابات اونجا نشسته خندیدم و گفتم بی‌بی میشه غافل گیرش کنیم بی بی خندیدو گفت از دست شما جوونا .... رفتم جلو با بامو بغل کردم و گفتم : بابا جونم عيدت مبارک وقتی شنید من حرف زدم باتعجب و خوشحالی گفت : زهرا جانم حرف زدی آره گفتم آره خندیدو منو بغل کرد .... زهرا : آره دیگه این شد که من حرف زدم من : خیلی سخت بود اما از این خوشحالم که تونستی حرف بزنی زهرا : راستش میدونی من حرف نزدم امام رضا کمکم کرد دراصل شفام داد من : امام رضا کیه مدرسه که میرفتم یکم چیز درموردش گفتن اما وقتی گفتی تورو شفا داده خیلی برام سوال شد دوست دارم بیشتر درموردش بدونم زهرا : تاحالا حرمش رفتی من : نه زهرا : میدونستی اونجا جای آرامش وقتی بری حرم یکی از اماما یاحضرت ....ها اونجا تا وارد میشی آرامش عجیبی به وجودت وارد میشه خیلی قشنگه من وقتی دلم میگیره میرم اونجا امام رضا هم مثل بقیه ی اماما حرمش آرامش بخش و شفا دهنده ست خیلیا رو شفا داده هرکی هر دردی داره میره پیشش وسلامت بر میگرده من : میشه الان بریم پیش یکی از اماما زهرا : آره چرا که نه بیا بریم من : بریم سوار ماشین شدیم یه آدرسی داد که به سمت اونجا حرکت کردم وقتی رسیدیم پیاده شدیم یه جایی قشنگ شبیه مسجد وبزرگ تر بود اروی دیوار ورودش زده بود "امام زاده صالح " وارد که شدیم دقیقا همون حسی که زهرا گفت به وجودم منتقل شد خیلی حس قشنگی بود ..... ادامه دارد ..... ❌کپی حرام است ❌ نویسنده :مدیر کانال 📿 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
انرژی بدید ....😉 📿❤️📿❤️📿❤️📿❤️ از رمان راضی هستید ؟ اگه سوالی یا اگر دیدید رمان یکم اصلاح میخواد حتما بگید منم وقتی دیدم براتون باجواب در کانال میفرستم .....🌱 👇 https://nazarbazi.timefriend.net/16507696449775🌹 دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا