🌱🌱
سمت تو از تمامی مردم فراری ام!
ای با غريب های جهان آشنا، حسـین..♥️
#بیوگرافی
#مذهبی
دختران چادری 😍👇
@DokhtaranehChadoory
🌱🌱
﷽حَسْبُنَااللهوَنِعْمَالْوَکیٖلْ...خُڋاݕَڔٰاےِݦَݧْڬٰاڣٖیښٺ❤
#بیوگرافی
#مذهبی
دختران چادری 😍👇
@DokhtaranehChadoory
🌱🌱
•🌙حرمش سنگِ صبور دل بیچارهی ماست
#مشهد امام رضا
#بیوگرافی
#مذهبی
دختران چادری 😍👇
@DokhtaranehChadoory
...🧔🏻...
#شہــیدانہ🌹
#شهیــد_محمــود_کاوه🌱
تاریخ تولد
۱ خرداد ۱۳۴۰
محل تولد
محله قدیمی شهر مشهد، ایران
تاریخ کشتهشدن
۱۱ شهریور ۱۳۶۵
نحوه کشتهشدن
اصابت ترکش خمپاره
محل دفن
مشهد، ایران
•°~_________🌿__________~°•
محمود کاوه (۱۳۴۰ مشهد-۱۳۶۵ پیرانشهر قله ۲۵۱۹ حاج عمران) از فرماندهان سپاه پاسداران ایران در جنگ ایران و عراق بود. وی در بدو تشکیل سپاه به عضویت سپاه مشهد درآمد و در ۲۲ سالگی به فرماندهی تیپ ۱۵۵ ویژه شهدا در غرب کشور که بعدها به لشکر ارتقا یافت منصوب شد. وی در شهریور ماه ۱۳۶۵ و در حین عملیات کربلای۲ شهید شد.
🔗⃟🌻¦⇢دخـــــتران چادری◼️
@DokhtaranehChadoory
دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند
های های هم می خندیدند
بهشون گفتم این کیه؟
گفتند: عراقیه دیگه
گفتم : چطوری اسیرش کردین؟
باز هم زدند زیر خنده و گفتند:
مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده
تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی
گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟
گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد
اینطوری لو رفت ..
#طنز_جبهه ☺️
دختران چادری 😍👇
@DokhtaranehChadoory
💠بسم رب الشهدا والصدیقین💠
سخت اسـت امّــا ...
#گذشتنــد از هر آنچہ ڪہ
#قلبــشان را
وصل زمیــڹ میڪـرد !
#این_قانــون_پـــرواز_اسٺ
" گذشتـــڹ براے رهــا شـدڹ "...
#سبک زندگی شهدایی
#یاد دلاوران بی ادعا
#یاد شهدا را زنـــــــــــده نگه داریم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆؛
شهادت آرزومه💚🌷🖤🕊
دختران چادری 😍👇
@DokhtaranehChadoory
قول میدی??????
اگه خوندی??????
تویکی ازگروه هایی ??????
کانالا ،،،ک ،،،،??????
هستی کپی کنی??????
اللهم??????
عجل??????
لولیک??????
الفر ج و??????
العافیة ??????
و النصر??????
اگه پای قولت هستی
کپی کن تا همه برا ظهور
حضرت مهدی(ع)دعا کنند
#امام_زمان (عج)
اللهم عجل لولیک الفرج به حق عمه سادات☘️
بـایـد شـهـیـدانـه زنـدگــی کـنـی تــا........!☘
#شـهـادتــ
#سلام_فرمانده
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
🌿✨🌿✨🌿✨🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 موضوع: پشیمانی بعد از مرگ😥😔
🌸🍃﷽🍃🌸
🔻روزی که پوستِ بدن شهادت میدهد🔻
📣📣... قرآن کریم میفرماید، قیامت پوستِ بدنِ ما به سخن میآید و شهادت میدهد...😱😰😨
🌴سوره فصلت، آیات 19 تا 21🌴
🕋 وَ یَوْمَ یُحْشَرُ أَعْدَاءُ اللَّهِ إِلَی النَّارِ فَهُمْ یُوزَعُونَ.
🕋 حَتَّی إِذَا مَا جَاءُوهَا شَهِدَ عَلَیْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصَارُهُمْ وَ جُلُودُهُم بِمَا کَانُوا یَعْمَلُونَ.
🕋 وَ قَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُّمْ عَلَیْنَا قَالُوا أَنطَقَنَا اللَّهُ الَّذِی أَنطَقَ کُلَّ شَیْءٍ وَ هُوَ خَلَقَکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ.
💢 به خاطر بیاورید روزی را که دشمنان خدا را جمع کرده و به سوی دوزخ میبرند، و صفوف پیشین را نگه میدارند، تا صفهای بعد به آنها ملحق شوند!
💢 وقتی به آن میرسند، گوشها و چشمها و پوستهای تنشان به آنچه میکردند گواهی میدهند.
💢 آنها به پوستهای تنشان میگویند: "چرا بر ضدّ ما گواهی دادید؟!"
💢 آنها جواب میدهند: "همان خدایی که هر موجودی را به نطق درآورده، ما را گویا ساخته؛ و او شما را نخستین بار آفرید، و بازگشتتان بسوی اوست!"
🔔 #تلنگر
📛 روزی که پوستِ بدن شهادت میدهد، انگشت اشارہی ما به چه چیزی شهادت میدهد⁉️🤔
⚠️ امان از مطالبی که با این انگشتان نوشتهایم و لمس کردهایم...❗
⚠️ امان از کانالها و گروهها و پیجهایی که پرتگاہ جهنّم هستند...❗
⚠️ امان از چتهایی که پرتگاہ جهنّم هستند...❗
#درمحضرقرآن
دختران چادری☺️👇
@DokhtaranehChadoory
#هم_اکنون #پخش_زنده اجتماع #سلام_فرمانده از مسجد مقدس جمکران
🌐تکیه (با ترافیک اینترنت رایگان)
https://tekye.net/live/2646
🌐هیات آنلاین (با ترافیک اینترنت رایگان)
heyatonline.ir/jamkaran_ir
🌐آپارات
aparat.com/Jamkaran_ir/live
🌐ایتا
http://aparat.com/jamkaran_ir/live?eitaafly
🌐اینستاگرام
http://instagram.com/Jamkarantv
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#42
صبح بعد از خوردن صبحانه راهی دانشگاه شدیم
زنگ دوم بود که استاد با یه خسته نباشید تموم شدنش رو اعلام کرد
بازهرا به سمت بوفه دانشگاه رفتیم بعد از خریدن کیک و چای روی صندلی حیاط نشستیم داشتیم خوراکی هامون رو میخوردیم که صدای زنگ گوشی زهرا اومد
زهرا گوشیش رو از کیفش دراورد و با زدن دکمه سبز تماس رو وصل کرد....
زهرا: الو ...
.....
زهرا:سلام خوبی زینب اره ممنون منم خوبم
......
زهرا : جانم کاری داشتی
......
زهرا: اردو؟ از مسجد
......
زهرا : راهیان نور... اره اتفاقا چند روز پیش خانم لطفی کمی در موردش حرف زد گفت اگه دوست داشته باشید دباره بریم... حالا کی هست
......
زهرا: اهان یعنی امروز شروع ثبت نامه
.....
زهرا: حالا نمی دونم شاید...
«به من نگاهی کرد و ادامه داد... »
...شاید بیام
.....
زهرا: خیلی خوب باشه بهت زنگ میزنم... قربانت خدا حافظ....
زهرا: امممم زینب «دوستم بود زینب» که توی بسیج باهاش دوست شدی اونیکه مامانش مریضیه معده داشت یادته
من : اره چیزی شده••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#43
زهرا: نه میخواستم بدونی کدوم رو میگم... زنگ زد و گفت که از طرف پایگاه بسیج مون میبرن راهیان نور گفت که بچه ها میخوان برن منم میام یانه من که خیلی دوست دارم برم گفتم اگه توهم دوست داری بامن بیای که بریم هوووم چطوره میای... البته میدونم با ید از پدر و مادرت اجازه بگیری و یا خودت دوست نداشته باشی بیای ولی به نظر من بیا بریم خیلی جای ارامش بخش و خوبیه و قراره سه روز اونجا باشیم وبعد دوباره برگردیم
خیلی کنجکاو شدم بدونم کجاس و چه شکلیه برای همین فکرم رو به زبون اوردم
من : راستش زهرا جان خیلی کنجکاو شدم بدونم کجاس و چه شکلیه؟
زهرا لبخند مهربانی بهم زد و گفت: اونجا جاییه که بری دلت نمی خواد برگردی توی اون چند روزی که اونجا باشی عاشق میشی دلت میخواد همیشه اونجا باشی راستش شکل خاصی نداره شاید جز خاک و خل چیزی نباشه اما دلت روشن و زیباست انگار جایی مثل بهشت هستی و اینم بگم که شهدا اونجا هستن و بعضی هاشون اونجا خاک شدن و جنگ رو میشه در اونجا حس کرد ...
من : خوب.. خوب راستش خیلی دلم خواست اونجایی که میگی رو ببینم پس.. پس باشه میام
زهرا با تعجب گفت: اما هنوز از پدر مادرت اجازه نگرفتی
لبخندی زدم و گفتم : من یه دختریم که از بچگیم اجازه پدر و مادرم برام مهم نبوده و نیست چون اونا هروقت بیرون رفتن بمن نگفتن که کجا میرن یا کی میان و وقتی هم ازشون اجازه میگرفتن میگفتن برو
زهرا گفت : خیلی خوب باشه پس به بچه ها میگم تا اسمت رو بنویسن
و گوشیش رو برداشت و به زینب زنگ زد
زهرا: الو... سلام زینب جان
ً.....
زهرا : اره عزیزم میایم
.....
زهرا : با زینب میایم اونم گفت که میخواد بیاد گفتم اسمامون رو بنویسید
.....
زهرا : باشه ممنون خدافظ عزیزم
گوشی رو قطع کرد و بلند شد کیفش رو گذاشت روی شونش
زهرا: خوب پاشو که بریم تا دیر نشده
لبخندی زدم و بلند شدم باهم به سمت کلاس رفتیم
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#44
من: زهرا چجوری میتونم به خدا نزدیک بشم البته میدونم شاید سوال احمقانه ای باشه و لی برای من یه سوال مهمه
زهرا: خوب باید باهاش حرف بزنی دردو دل کنی وقتی دلت میگیره دردو دلاتو به اون بگی میدونی زینب خدا واقعا از ته ته قلبم میگم که خیلی مهربونه من شبا با خدا حرف میزنم در دو دل میکنم چون میدونم تنها کسی که همیشه کنارمه ارامش قلبمه و راز نگهدار رازامه خداست من وقتی مادرم رو از دست دادم شب روز همش با خدا حرف میزدم ازش کمک میخواستم خیلی روزای سختی رو گذروندم و لی همیشه امید داشتم به زندگی کردن چون امیدم خدا بود ارامش داشتم چون می دونستم که همیشه خدا کنارمه یه اهنگ هست که انگار حرف دل هر ادمی رو میزنه یکیش خودم
بعد گوشیش رو از کیفش در اورد یه اهنگ رو به ضبط ماشین وصل کرد و دکمه اُکی رو زد
یکی همیشه هست که عاشق منه
نگام که میکنه پلک نمیزنه
تنهاست خودش ولی تنهام نمی زاره
دریا که چیزی نیست عجب دلی داره
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
با گریه هام میاد غمامو حل کنه
نزدیک میشه تا منو بغل کنه
از اسمون شب خیلی پایین تره
درو که واکنم خدا پشت دره
چشمامو بستم از کنارش رد شدم
چشماشو بسته تا نبینه بد شدم
هر کاری میکنم از من نمیگذره
حسی که بین ماست از عشق بیشتره
➖➖➖➖➖➖➖
نامهربونی بادلم نمیکنه
به هیچ قیمتی ولم نمیکنه
یه قطره اشکمو که میدرخشه باز
بهونه میکنه منو ببخشه باز
چشما مو بستم از کنارش رد شدم.........
حس میکردم تمام حرف های دل منم میزنه اما من نمی دونستم که چقدر حرف از خدا توی دلمه واقعا مهربونه همیشه کنارمه و تنهام نمیزاره ولی من حالا فهمیدم که خدا منم دوست داشته و داره همیشه کنارمه و هست و خیلی چیزای دیگه اینجاش که گفت:« چشمامو بستم از کنارش رد شدم چشماشو بسته تا نبینه بد شدم » واقعا همینطور بوده من چشمامو به این همه خوبی هاش بستم اونم چشماشو به این همه گناه من بست خدا جونم خدای مهربونم بابت همه چیز و همه ی کارام ازت معذرت میخوام میدونم خیلی بهت بد کردم منو ببخش....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#45
تا امام زاده صالح سکوت کردیم وقتی رسیدیم پیاده شدیم رفتیم داخل و سلام دادیم
زهرا چادر گل داری از توی کیفش در اورد
زهرا: اینو بگیر سرت کن
من: ممنون
رفتیم داخل امام زاده
دستم رو به ضریح گرفتم سرم رو بهش چسبوندم اروم گریه کردم بعد از اینکه کاملا خالی شدم
مهری از جعبه مهر ها برداشتم و شروع کردم به خواندن نماز
بعد از خواندن نماز حس ارامش و خوبی داشتم
دیدم یکم اونور تر زهرا نشسته وداره قران میخونه
ازجام بلند شدم و کنارش نشستم
زهرا: قبول باشه عزیزم برا ماهم دعا میکردی
لبخندی زدم و گفتم :ممنون نگران نباش برا شما دعا کردم
زهرا : خوب پس خیالم راحت شد یکی مارو قابل دونست و دوست داشت که برامون دعا کنه
من : شما عزیزی
ساعت چهار بود
راه افتادیم سمت خونه بی بی
زهرا درو باز کرد داخل حیاط شدیم
از پله ها رفتیم بالا که دیدیم دو تا کفش زنانه جلوی در ورودی خونشون هست
زهرا: یعنی کی اومده
من: نمیدونم
زهرا دررو باز کرد و دوتایی مون باهم وارد خانه شدیم
صدای بی بی با یه خانمه که نمیدونم کی بود اومد
خانمه: زهرا جان کجاس
بی بی : رفت دانشگاه حالام فکنم با زینب جان رفته بیرون الان میاد .....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی