فرزندانتان را با نام شهدا و تصاویر شهدا اشنا کنید.... 🌿
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌱☺️
🖼️ هر آن کس که دندان دهد، نان دهد 🫓
🔶🔹روزی هر کسی را خداوند ضامن است.
🔸🔹نباید غم روزی فرزندان را خورد.
🔷🔸 خدای که برای راحتتر غذا خوردن بچه به او دندان میدهد، حتماً فکر روزی او را نیز کرده است.
#پیام_قرآنی
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
بسم رب الشهدا و الصدیقین هر روز به نیابت از یک شهید یک کار خیر انجام بدیم و دیگران رو هم به این کا
سلام دوستان
از ختممون یادتون که نرفته
امروز به نیابت از ^حاج قاسم سلیمانی^ هستش
✨اَجْرُکُمْ عِنْدَاللّه✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #حتما_ببینید
عاشقانه های همسران شهدا....
🌿❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ
هر کسی نامحرمی راببینید....
ایت الله مجتهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
Happiness is when what you think, what you say and what you do are in Harmony.
خوشبختی زمانیست که هرچه فکر می کنید، آنچه می گویید و آنچه انجام می دهید در هماهنگی باشند.🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️حاج قاسم برای همه حتی بچه ها عزیزه❤️
ببینید بچه ها چی میگن ☺️
*شماره تلفن حرم امام حسین (ع)♥️!*
*شماره تلفن 1640 مستقیم به میکروفن ضریح امام حسین* *(ع )وصله هر درد دلی دارید به آقا بگید.کاملا رایگانه تا آخر شب وصله.*
*التماسدعا*
۱۶۴۰📞🔐 !'
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#48
زهرا : الهی قربونت برم خوشگله خواب بودی
دیدم زهرا بغلش یه پسر کوچولو که میخورد دویاسه سالش باشه باقربون صدقه از پله ها میومد پایین
خندم گرفته بود من چی فکر میکردم ببین چیشد وقتی زهرا به اخر پله ها رسید با یه لبخند رو به پسره که بغلش بود گفت : اینم پسر خوابا لوی ما بیدارشده
با حرف زهرا زدم زیر خنده همه با تعجب بهم نگاه میکردم واقعا هم بهشون حق میدم بیچاره ها فکر کردن دیوونه شدم
زهرا: وا زینب چرا میخندی حرف خنده داری زدم
با صدایی که خنده درش واضح بود گفتم:نه... راستش... راستش از حرفایی که زده بودی و فکرایی که من کردم خندم گرفته
دختر عمو زهرا: چه فکرایی
من: خوب راستش فکر کردم زهرا نامزد داره که اینجوری قربون صدقش میره اخه اصلا به زهرا نمی خوره که قربون صدقه یه پسربره
بی بی و زهرا و دختر عمو وزن عموی زهرا از حرفم خندشون گرفته بود
زهرا با خنده گفت: وای خدا ... زینب یعنی...
دوباره خندید
زن عمو زهرا: اشکال نداره عزیزم زهرا خیلی علی رو دوست داره حتی بیشتر از فاطمه وقتی علی میخواست به دنیا بیاد زینب خیلی خوشحال بود روزای قبلش همش زنگ میزد و میگفت زنمو نی نی نمی خواد به دنیا بیاد
الانم وقتی زنگ میزنه دوساعت با علی حرف میزنه علیم دستکمی ازش نداره
زهرا با خنده حرس دراری که قشنگ معلوم بود که میخواد حرس کیو در بیاره گفت : پس چی من علی رو خیلی بیشتر از فاطمه دوست دارم
اینا یسره باهم دعوا دارن
ودوباره خندید و با علی کوچولو اومد نشست روی مبل اونم گذاشت روی پاش
دختر عمو زهرا«فاطمه» با حرس و لحن شوخی گفت: باشه عزیزم منم نگفتم که عاشق داداشم هستم اصلا مال خودت منم همچین داداش قلدر نخواستم
ودوباره همه خندیدیم حتی خود فاطمه
علی کوچولو با لحن خوشمزه ای گفت : خی بلی دیده دوشت ندالم
«خیلی بدی دیگه دوست ندارم »
وزهرا رو بغل کرد اخ که واقعا خواستنیه با اون موهای فرفریش.....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#49
بعد از کلی خندیدن
منو زهرا و فاطمه رفتیم تو اتاق زهرا
البته اینم بگم علی کوچولو هم بغل زهرا بود هرجا میرفت دنبالش بودو ولش نمیکرد
فاطمه : خوب عزیزم یکم از خودت بگو
من: چشم....زینب سلیمانی هستم ۲۲سالمه همرشته ای زهرا وهم دانشگاهیش هستم و باهم توی دانشگاه دوست شدیم
فاطمه: اهان
فاطمه: خوب منم خودمو معرفی کنم.....فاطمه محمدی هستم ۲۲سالمه اصفهان زندگی میکنیم یعنی مامانم اصفهانی هست بعد بابام دانشگاه میرفت که تو دانشگاه با بابام اشنا شد از هم خوششون اومد و بابام رفت خواستگاری دیگه عروسی و این چیزا بعدشم بابام اونجا شغل پیدا کردو موندنی شدیم ... بی بی دوتا پسر ویه دختر بدنیا اورد که عمه مرضیه هم تهران زندگی میکنه یه دختر که ازدواج کرده البته همسن ماهست و یه پسر که سه سال ازمون بزرگتره داره همچینم خانواده شلوغی نیستیم وکم میریم و میایم ولی کاش دوباره به دوران بچگیمون برمیگشتیم که خونه هامون کنار هم بود وهرروز می یومدیم خونه بی بی...بی بیم برامون میوه خشک ولواشک درست میکرد... هی یادش بخیر...
زهرا: وای اره چی میشد دوباره توی حیاط بی بی با توپ بازی میکردیم خوب زینب شما چند نفرید یعنی چنتا عمو داری
من: من از خانواده پدریم دوتا عمو و یکی عمه دارم که با بابام میشن چهار نفر ۰ عمو کامرانم یه پسر ۲۵ ساله داره و یه دختر ۳۰ساله که عمو بزرگمه. عمو کامیارم هم یک پسر و دوتادختر داره پسرش۲۵ساله و دختراشم یکیش ۱۹سالشه و یکی دیگش ۲۰ سالشه عمو اخریمه یعنی ته تغاری
عمم سه تا پسر داره اولی۳۲ دومی۲۵ سومی۲۰سالشه و عمم بچه دومه ... کلا همه ی بچه ها سن شون زیاده ولی از خانواده مادرم یکی داریم دختره که ۱۳ سالشه و یکی هم داریم که ۱۶ سالشه بقیه بزرگن
فاطمه : پس ماشالا تعداد شما از ما بیشتره
من : خوب یجورایی اره
زهرا: بچه ها این بحس و ول کنید درمورد یه چیزه دیگه صحبت کنید
فاطمه: چشم... حالا بگو ببینم چه خبر از بسیج و مسجدتون
زهرا : همه چی خوبه خدارو شکر قراره دوسه روز دیگم بریم راهیان نور
فاطمه : وای دلم هوای اونجارو کرده اتفاقا ما یک ماه پیش رفتیم ادم هرچقدر هم بره انگار بیشتر دلش میخواد اونجا بمونه
زهرا : اره خیلی دلنشینه زینبم میاد باهامون
فاطمه : اِ شماهم میرید
من: بله
فاطمه: خوب کردی به نظرم همه باید برن تا ببینن که چقدر جوونای کشورمون سختی کشیدن واقعا اونجا با اون گرما میشه غروباش عاشورا رو دید ولی باید قدر شهدا و خوبی ها و لطفی که به ماکردن رو خوب بدونیم و راهشون رو ادامه بدیم ....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامهدی
رفیق...
بهدنیا،زیادۍمَحَلندھ...
دنیایِزیادیروحروخَفِهمےکنه!!(:
یابهقولمعروف...
-غرقدنیاشدھراجامشہادتندهند💔🖐🏻-