.
.
تو شهیدی|🧕🏻|
اگه با تمسخرِ دیگران-🚫
حجابتو حفظ کنی"🙃
حجابِ نگاهتو، دلتو
ظاهرتو و..•🌱
.
#پروفایل | #دخترونه_مذهبی 🐾
#حجاب✨
بهدخترشمیگفت:وقتیگرههاے
بزرگبهکارتونافتاداز خانمفاطِمه
زهرا{س}کمکبخواید،گرههاےکوچک
روهمازشهدابخوایدبراتونبازکنند..
#شهیدحاجحسینهمدانی🕊
#تلنگر🌱
تـــا دلـــم غـــافـــل از آقـــا مـــيــشــود
پــاي مــن ســوي گــنـه وا مـــيــشــود
#درهرلحضه_یادمولامون_باشیم
.
تودورهزمونهایهستیم
کہنمازصبحمونقضامیشه
چرا؟!
چونمیخواستیمتادیروقت
کاررسانهاےانجامبدیم!
تادلمولاشادبشه/:
#همینقدرتباهـ
•┈••✾•✨☘✨•✾••┈•
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج قبل از خواب هرشب عاشقانه هدیه ڪنیم 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ارزو داره دلم:)💔
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#53
دیدم صدای پچ پچ مامان بابا میاد
من فکر کردم که اومدن اما مثل اینکه هنوز نیومده بودن منم اصلا اون موقع حواسم نبود که بابا نیومده
از پله ها اومدم پایین دیدم مامان و بابا کنارهم وایسادن ودارن اروم حرف میزنن درمورد چیشو دیگه خدا میدونه
یه سلام کوتاه دادم وداشتم به سمت اشپز خانه میرفتم که حرف بابا باعث ایستادن من شد
بابا: بیتا وایسا کارت دارم
به سمتش برگشتم وگفتم : بله
بابا: امروز قراره هم خواستگار برات بیاد وهم یه دوست قدیمی امروز خیلی خوب رفتار میکنی ولج و لجبازی رو میزاری کنار و آبرو داری میکنی وگرنه با من طرفی با دخترشم بحث نمیکنی ...
با تعجب و سکوت بهش زل زده بودم یعنی چی که خواستگار داره میاد چرا به من هیچی نگفتن برای ایندمم باید اینا تصمیم بگیرن اصلا من دوست دارم درسم رو بخونم
با فکرای ازار اوری که داشت دیونم میکرد با صدای بابا ازشون اومدم بیرون
بابا: نشنیدم
من: چی
بابا:چشم رو
خواستم اعتراض کنم که دوباره باحرفش دهم بسته شد بازم دارن بدون دخالت من توی زندگی کردنم برام تصمیم میگیرن
بابا: بیتا فقط بگو چشم و برو و روی حرف من حرف نزن
منم با اخم غلیزی که توی ابروهام به وجود اومده بود گفتم : چشم
ورفتم سمت اشپز خانه معصومه جون که داشت یخ برای شربت توی پارچ مینداخت با دیدن من توی چشمش برقی زد وگفت :وای بیتا جونم چقدر خانم شدی چقدر خوشگل شدی ماشالا بزار برات اسفند دود کنم
به حرف های مهربانانه ی مادرانه اش لبخندی زدم توی این دنیا فقط معصومه جون ارامشم بود وهم برام مادری کرد وهم پدری
رفت سمت گاز تا اسفند درست کنه ودود کنه که گفتم: نه معصومه جون نمی خواد
معصومه جون:اِ درست میکنم خوشکل شدی چشم می خوری
بعد از جلزو ولز اسفندا و دود که به هوا میرفت ومحو میشد معصومه جون اورد وبا قربون صدقه و مشالا مشالا گفتن دور سرم چرخوند ودوباره روی گاز گذاشت رفت سمت میز تا ادامه کارش رو بکنه دوتا شربت البالو و پرتقال بود که معصومه جون گفت کدوم رو بریزم
منم اول وارفتم وبه نقشه ی شکست خورده ای که توی اتاق کشیده بودم فکر کردم
من فکر کرده بودم که چایی می خوایم بدیم نمی دونستم خواستگاریه ولی هر جورشده اومدم تا معصومه جون رو راضی کنم تا بزاره من ببرم وروی اِفریته خانم بریزم اما نقشه ای که توی اون دودقیقه کشیدم گفتم : معصومه جون به نظرم شربت البالو بریز
اونم بدون هیچ حرفی شربت رو داخل پارچ ریخت
با فکر خواستگاری یه نگاه مشکوکی به معصومه جون کردم و سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود به زبان اوردم : معصومه جون قراره برای خواستگاری بیان درسته
معصومه جون با لبخند سرشو بالا اورد وگفت:•••••
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یـامـھـــــــدۍ
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#54
اره عزیزم فقط من یادم رفت بهت بگم
باناله روی صندلی میز ناهار خوری نشستم وگفتم:وای خدا خسته شدم چرا خودشون میبرن و میدوزن بابا بخدا این زندگی منه منهم هرجور دوستدارم زندگی کنم میکنم ربطی به اونا نداره .. معصومه جون چیزه دیگه ایهم بهت گفتن؟
معصومه جون : نه ولی یه چیزایی شنیدم
من: چی
معصومه جون: انگار کار پدر پیش اینا گیر کرده اقای ناصریم گفته باید دخترت با پسرم ازدواج کنه برای همین پدرت به مادرت داشت میگفت کار شرکت پیش اینا گیره باید بیتا با کامران ازدواج کنه هرجور که شده
با شنیدن حرف های معصومه جون حرص و تعجبم بیشتر شد یعنی من رو میخواد بفروشه دیگه نه من نمی خوام ازدواج کنم اونم زوری وای دیگه حالم از این زندگی بهم میخوره همش زور تحدیدو دعوا خسته شدم خسته
باصدای زنگ از فکرو خیال اومدم بیرون پس منم تلافی میکنم صبر کنید
رفتم داخل حال بابا درو زد تا باز شه
و من ، مامان که کدامن وسورمه ای رنگی پوشیده بود باشال هم رنگش به سمت در ورودی حرکت کردیم
بابا درو باز کرد که قامت یک مرد در چهار چوب در نمیان شد یک مرد که می خورد همسن بابا باشه و موهای جوگندمی و کت شلوار ابی نفتی که تنش بود با ابهت وارد خانه شد ویکی یکی به ما سه نفر سلام کرد بعد اون اقا که باید اقای صفری باشه یک خانمی وارد خانه شد که اون هم با کت دامن طوسی و شال هم رنگش که موهای طلاییش رو روی شونه و پیشونیش ریخته بود وبا مهربانی با مامان وبابا سلام کرد وقتی به من رسید با لبخند کش دارش گفت: سلام وای چقدر بزرگ و خانم شدی ماشالا
منم با صدای ارومی گفتم : سلام مرسی لطف دارین
خانم ناصری خندید وگفت: وای خدا تو چقدر اروم شدی والا ما هروقت که میومدیم خونتون دعوا وشیطنتت شروع میشد
نه خیر من هیچم عوض نشدم حالا بهتون نشون میدم من همیشه همینم که هستم
بعد اون خانم شکل بی ریخت غزل که ایشالا بمیره در چهار چوب در نمایان شد
با فیس وافاده به مامان بابا سلام کرد
به من که رسید پشته چشمی برای من نازک کرد وگفت .....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یـامـھــــــدۍ
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#55
گفت: اِ سلام اینجایی ببخشید ندیدمت
اخمی کردم وبه سردی جوابش رو دادم
اون هم اخمی کرد و به سمت پزیرایی رفت
یه لحظه به لباسش نگاه کردم یه کت و شلوارقرمز جیغ پوشیده بود وبا کیف وکفشش ست کرده بود ارایششم که نگم انگار که اومده عروسی توی فکر بودم که باسلام مردی چشمم رو ازروی غزل برداشتم و به اون مرد نگاه کردم
فکنم کامران بود خیلی تغییر کرده بود قد بلند وچهار شونه با کت شلوار مشکی کروات و لباس سفیدی که زیرکتش بود ... موهاشو حالت دار کرده بود یه لحظه دست از انالیزش برداشتم وگفتم :سلام
یه گل بزرگ که گل های رز سفید صورتی وقرمز داخلش بود به من داد وگفت: بفرمایید
منم با گفتن ممنونم رفتم به اشپز خانه ...
داخل اشپز خانه که شدم معصومه جون اومد سمتم وگل رو ازم گرفت وگفت: چی شد دخترم
من: هیچی اومدن
خواستم برم داخل پزیرایی که معصومه جون گفت : دختر کجا میری وایسا پدرت صدات کنه که شربت هارو ببری
منم باشه ای گفتم وروی صندلی نشستم
باید یکاری میکردم که از من بدشون بیاد یه بلایی سر غزل بیارم دیگه پاشونو اینجا نزارن یعنی چی که باید به زور ازدواج کنم من میخوام درسم رو بخونم عمرا هم باید خانواده بتونم زندگی کنم ...
نگاهم به شربتا افتاد و لبخندی زدم که از چشم معصومه جون دور نموند
معصومه جون: چیشده گلم خوشحال.....
که با صدای بابا (دخترم شربت بیار) ادامه حرف معصومه جون موند و سریع سینی شربت رو داد دستم از این کارش خندم گرفت بیچاره چقدر حول شده بود
سینی روگرفتم وبه سمت پزیرایی حرکت کردم
یکی یکی به همه دادم که رسیدم به کامران البته به ماند وقتی شربت رو به مادرش دادم بغلش غزل نشسته بود از کنارش رد شدم و دوباره برگشتم وگفتم : اِ غزل جون ببخشید اخه تودو ندیدم 😁 (اینم اولین نقشم )
اونم با حرس شربت رو از توی سینی برداشت
و اخرش به کامران رسیدم که یهو زیر پام خالی شد و شربتا ریخت روی کامران البته نصفشم روی زمین خداروشکر روی من نریخت
میدونستم کار اون غزله😡 زیر پام زد تا بیفتم وهمه شربتا روی من بریزه اما روی من نریخت هیچ تازه روی کت داداشش ریخت 😄
بلند شدم همه با نگرانی گفتن چیشده
بابا گفت: اِ کامران جان خوبی
بعد رو به همه کرد وگفت : ببخشید بیتا کفش پاشن بلند پوشیده پاش پیچ خورد وافتاد روی زمین ...
قشنگ داشت میگفت من دست وپا چلفتیم
بلند شدم و با یه ببخشید رفتم اشپز خانه و لیوان و سینی داخل سینک گذاشتم
معصومه جون توی اشپز خانه نبود برای همین یه لیوان دیگه ریختم وداخل سینی گذاشتم ودوباره رفتم پزیرایی
اندفه از طرف مامان بابا اومدم و رفتم نزدیک کامران اونم شربت رو برداشت و گذاشت روی میز و تشکر کرد
دیدم کتش رو در اورده و چند قطره روی لباس سفیدش ریخته ... حقطه ابجی خودت باهات اینکارو کرد
بعد از کمی حرف زدن شروع کردن و درمورد خواستگاری گفتن چه راحت برای من داشتن تصمیم میگرفتن ):
بعد از حرف زدنشون بابا به من گفت تا با کامران بریم توی اتاق و حرفامون رو بزنیم
بلند شدم وبه سمت اتاق رفتم و نشستم روی تخت کامرانم با کمی فاصله نشست ...
من حرف نمیزدم و معلوم بود که کلافه شده برای همین گفت .....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامـهـــــــدۍ