_.مم..منو..بابام....ف..فرقی...نن...ند..نداریم.
_بیا حداقل یه چیزی بخور....
_..ااا...اگه...بب..بمیرم...نو...ن ش...مارو...نمی...خورم...م...ن مال...حلال...می..خورم..
یه کشیده زد تو گوشم...
جوری که مزه شوری رو تو دهنم حس میکردم.....
_بار آخرت باشه بچه جون!
رفت بیرون...
بلند داد زدم
_ماماااااااااااااان
#الهام.
روی تخت دراز کشیده بودم...
گریه میکردم...
حالم بد بود. بچم کجاستتت؟
یهو ناخداگاه گفتم
_جان مامان...
نمیدونم چرا حس کردم آرمان صدام میکنه....
الهی بمیرم براش...
خدایااااااا
#حسین.
با حسن بعد ۱۰ روز رفتیم آگاهی
_حدود ۸ روز پیش.
تو مرز افقانستان یه صدایی شنیده شد ...
که به زبان فارسی ایرانی داد زد کمک.
بهد هم به زبان انگلیسی گفت کمک.
ما حدس میزنیم که ربطی به پرونده پسر شما داشته باشه.
این صدا رو گوش کنید.
_ککککممممممکککککک
Helllllpppppp
این صدای پسر شماست.؟
_اره اره اره آرمان منه!آرمانه آرمانه.
_ادامش.
صدای یه جیزی مثل اینکه داد خفه شده باشه اومد.
_اینجا انگار جلوی دهن پسر شما ...بزارید اینجوری بگم
بیهوشش کردن..
ما الآن دنبالشیم.پيداش میکنیم..
#آرمان.
فردا صبحش اومدن و بردنم بیرون...
هوا سرد بود...خیلیییی.
نمیدونم باز میخواستن کجا ببرنم؟...
دیوونه شده بودم...دلم برای گیسو جانم تنگ بوده...
_کجا میبرین منو؟
_یه جای بهتر.
_بخدا خودمو میکشم اگه بخواین بلایی سر گیسو بیارین...
_خیلی خب بابا داداشی فداکار ماااا
باز بردنم ناف بیابون...
بازم چاله و چوله.
منصور و دنیا باهامون نیومدن...
سوار ماشین شدیم...
داشتیم میرفتیم که از پنجره داد کشیدم...
_کمممممممکککککککککککک
جلو دهنمو گرفتن..
یهو از جلو دوتا ماشین پلیس اومدن....
راننده ماشین و انداخت تو دره...
چیزی نشنیدم...
#حسین.
کار هر روزمون رفتن به کلانتری بود..
زنگ زدن بهمون.
_بله.
_سلام آقای صبوری؟.
_بله.
_دیشب تو مرز افغانستان برادرزاده تون رو پیدا کردیم!
_وو..واقعاااااا؟؟؟
حالش چطوره..
_راستش...
الان میارنش همون بیمارستان.
همون دیشب انتقالش دادیم ایران.
مثل اینکه حالش زیادی خوب نیست....
قطع کردم..
بدو بدو رفتم پیش الهام خانم...
_الهام خانممممم
_بله
_آرمان و پیدا کردن
دارن میارنش.اینجا.
_الهی همیشه خوش خبر باشی...
شروع کرد به گریه کردن از خوشحالی
رفتم پیش حسن..
بغلش کردم
_حسننننن! آرمان داره میادددد
پیداششش کردنننننن واااااای خدااایاااا
خیلی خوشحال شد...برق میزد چشماش...
رفتم پیش گیسووو
_گیسو! آرمان پیدا شد...دارن میارنش...
اصن صبر نکردم باز خورد گیسو رو ببینم..
رفتم سمت پذیرش....
حدود ۲۰ دقیقه گذشت که یه آمبولانس اومد..
رفتم سمتش.
درو باز کردن...
آرمان!؟؟ کی باهاش اینکارو کرده بود؟...
بردنش...
الهام خانم اومد ببینتش...
تا وضعشو دید...
نا امید شد.
بردنش اتاق عمل....
به گیسو نگفتیم...
_حسن بچمم...
_خوب میشه....
#اهورا.
لباس مخصوص رو پوشیدم و رفتم تو اتاق عمل...
به چهره مظلومش نگاه کردم..
به سرش ضربه خورده بود.
زخم زانوش رو باز کردم و شاخه های جا مونده رو در آوردم...
شستشو دادم و دوباره بخیه کردم حدود ۲۰ تا بخیه خورد.
سرش هم چاک خورده بود.
اون هم پاک کردم و بخیه اش کردم.
با باند بستمش
زانوش هم پرستارا پانسمان کردن
ساعدش ترک خورده بود.
مچش چاک خورده بود.
سعی کردم درمانش کنم.....
#حسین
حدود ۵ ۶ ساعتی منتظر موندیم...
بلاخره دکترش اومد.
_حالش خوبه...
همه جای بدنش کبوده...
سرش شکسته.
انگشتش و مچش آسیب دیده.
پاش چاک خورده بود که درمان شده بود..
الان هم حالش خوبه....
الهام خانم انگار دنیا رو بهش دادن...
خیلی گریه میکرد....
حسن برای اولین بار اشک شوق میریخت...
رفتم سمت گیسو..
_گیسو آرمان از اتاق عمل اومد بیرون
_مگه عمل شد؟
_وای! سوتی دادم
مهم اینه که حالش بهترینه.
_کی ببینمش؟
_ما خودمون هنوز ندیدیمش.
از اتاقش اومدم بیرون.
دیدم آرمان و آوردن بیرون..
الهام خانم میخواست بغلش کنه که پرستارا گفتن باشه برای بعد.
الهام خانم منتظر موند...
بردنش تو اتاق.
همه رفتیم پیشش.
حتی اهورا که دکترش بود...
بیهوش بود...
الهام خانم از کنارش جنب نمیخورد...
ما هم مجبور شدیم برگردیم خونه...
#الهام.
بلاخره عمرم رو دوباره بهم دادن...
من عاشقش شده بودم...
از وقتی که چشماش تو چشمام افتاد...
حوالی نیمه های شب بود...
_نهههههههه! گیسوووووو! نه نزنننننننننننننن تروخدااا
دیدم آرمان عرق کرده و کابوس میبینه...
کل بیمارستان و گذاشت روسرش...
_پرستااااار...پرستااااار.
پرستارا اومدن بالا سرش...
بهش آرمبخش زدن..
الهی بمیرم برات که حتی تو خواب هم زجر میکشی...
از خواب بلند شد..میلرزید..
دستمو گرفت...
چشمای آبیش و بهم دوخت..
_م..مامان.
_جان مامان..
بغلش کردم..
ضربان قلبش رو حس میکردم که چقدر تند میزد....
حسن دستش رو نوازش میکرد....
_مامان... منو میبری خونه... من درد دارم..میخوام..بر..م خ..ونه...
_میریم فدات شم...میریم...
_..گ..ریه ...نکن...
انقدر بهم نگاه کرد و اشک ریخت که خوابید...
الهی بمیرم براش...! ذره ذره جلو چشمم آب شد...
گیسو وضعش بهتر شده بود...
مهسو رو خیلی وقت بود ندیدم...
از اتاق آرمان اومدم بیرون...
رفتم پیش گیسو...
_مامان...صدای آرمان بود؟
_آره مادر...حالش خوبه نگران نباش...
_ببرینش خونه...اون هیجا جز خونه آرامش نداره..
_نمیدونم مادر...
تو به اهورا بگو..
_منو کی ترخیص میکنن؟
_فردا...
_آرمان چی
_نمیدونم عشقم...نمیدونم..
_میشه بغلم کنی؟
رفتم و بغلش کردم...
نگرانیش رو حس کردم...
_به اهورا بگو بیاد پیشم.
_باشه.
رفتم تو اتاق اهورا...
رو میز خوابش برده بود...
آروم صداش زدم
_اهورا؟ آقا محمد اهورا..؟
پسرم؟بیدار شو.
بیدار شد
_جانم
_گیسو کارت داره.
سریع بلند شد و رفت..
#اهورا.
رفتم تو اتاق گیسو
_جانم .
_آقا اهورا. میشه آرمان و ترخیص کنید؟
_نه نمیشه خانم.ارمان زخمای زیادی داره..
_اون اگه اینجا بمونه میمیره..
اگه بره خونه خوب میشه...من میشناسمش..
_قول میدی ازش مراقبت کنی؟
_حاضرم جونمو پای این قول بزارم....
_پس همیم الان تنظیمش میکنم ببرینش...
میدونم کابوس میبینه...
کنترلش کن..
_ممنون.
میشه منم همین الان ترخیص کنی؟
_باشه.
#گیسو
رفت بیرون..آروم سرم دستمو باز کردم.
لباس خودمو پوشیدم.
رفتم سمت اتاق آرمان...
بازم داشت کابوس میدید الهی فداش بشم...
مامان هم آروم اشک میریخت...
رفتم و آروم سرم دستشو باز کردم...
همه جاش کبود بود...
آروم لباسشو عوض کردم...
اهورا اومد تو
_کارای ترخیص انجام شد میتونین ببرینش.
_ممنون.
_بابا
_جان..
آروم بیدارش کردم...
هراسان بلند شد
_آرمان بریم خونه؟
اومد طرفم...
به صورتم دست کشید..
بغلم کرد...
_تت...تو...زن...ده ایی؟
_آره قربونت برم..سالمم...
از رو تخت اومد پایین..
بابا بغلش کرد...
هرچی اصرار کرد بابا نزاشت..
رفتیم تو ماشین..
بلاخره از این بیمارستان دل کندم...
پشت ماشین دراز کشید...
منم کنارش...
فقط به من نگاه میکرد...
_میشه رفتیم خونه باهم حرف بزنیم؟
_آره...
هرجای رو دست میزدم یه زخم بود...
یه باند دور سرش بسته بود و موهای قشنگش روش ریخته بود...
از انگشتاش تا ساعدش باند بسته بود...
زانوش که...هیچی...
همه جاش زخم بود...
بلاخره رسیدیم خونه...
بابا بردتش تو اتاقش...
اومدم بیرون..تا لباسشو عوض کنه...
بعد نیم ساعت گفت بیا تو...
رفتم تو... رفته بود حموم تو این وضع؟
یه هودی لش زرد پوشیده بودبا شلوار گشاد ذغالی...
بانداش رو از دوباره بستم...
آروم رو تختش دراز کشید...
روش پتو گزاشتم...
_اونجا...ه..هوا ...خیلی...سرد..ب..بود...
اگه...حرف..میزدم..کتکم میزدن....
تو خرابه...ب..ودم...پتو ن..داشتم...
یه روز..تو افغانستان...
دنیا...به..تو فحش..داد...
منم...ب..هش کشیده زدم..
با..چوب افتاد ....به ج..ونم...آخ..!
آروم اشک میریختم...
_هلم داد....و ..س..رم خورد...به...دیوا..ر...
_آرمان کشتی منو...
_تو...رد..شدن از..مرز...یه غول تشنی پشتم بود...پام...سر..خو..رد...افتادم....پایین...
از یه کوهی...
این آثار و اوثور برای همونه...
محکم بغلش کردم...
قلبش تند میزد...
یهو دستشو گزاشت رو قلبم...
_حالت..؟خوبه؟
_آره...
آروم زمزمه کرد...
_خداروشکر...
دلم برای اشکای بیصداش تیکه تیکه شد...
از اتاقش رفتم بیرون...
یه چند ساعت مونده بود به اذان...
رفتم تو اتاقم..
لباسمو با یه هودی نارنجی و شلوار بگ مشکی عوض کردم..
موهام هم شونه زدم و دم اسبی بستم..
روی تختم دراز کشیدم...
گوشیمو روشن کردم و به سوگند پیام دادم..
>بی معرفت...نگی کجا بودی؟>
^ببخشید سرم شلوغ بود^
>انقدری که ندونی گیسو رفیقت...تو بیمارستان بستری بود؟>
^چی میگی دیوونه؟ چیشده؟^
>هیچی برا تو دیگه مهم نیست..>
^میگم بگوووووووو^
>آرمان و گروگان گرفته بودن...
۱۱ روز!
من هم به خاطر این با این سن کمم نارسایی قلبی گرفتم...>
#سوگند.
با پیامی که گیسو داد قلبم ایستاد...
آر...آرمان؟...گ..یسو؟
سریع زنگ زدم بهش.
_الو
_گیسو چیشد!؟
همهچی و برام تعریف کرد...
اخه اینهمه بلا سر یه دختر و پسر ۲۰ ساله؟
_گیسو الان آرمان چطوره؟
_خوب نیست...
یه جای سالم براش نزاشتن...
هرشب کابوس...کابوس...
بخدا داره دق میده مارو...
_الهی بمیرم...
#گیسو.
داشتم با سوگند حرف میزدم که که صدای نفس نفس زدن و داد و بیداد کردن آرمان و شنیدم.
پارت ها آمادن.
میخوایم تا فردا رمان جديد و شروع کنیم.
بعدی ها رو فردا صبح و رمان جديد رو فردا عصر ارسال میشه🌺
11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️این استقامت است
🔺 رهبر انقلاب: سالها است که جبههی دشمن با صدای بلند اعلام میکند که میخواهیم جمهوری اسلامی را به زانو در بیاوریم، رهبری در مقابل میگوید «غلط میکنید»؛ این تکرار نیست؛ این استقامت است. ۱۴۰۲/۱/۱
خادمالشہداء|khadem .
⭕️این استقامت است 🔺 رهبر انقلاب: سالها است که جبههی دشمن با صدای بلند اعلام میکند که میخواهیم جمهو
ماشاالله به این شکوه جمهوری اسلامی...
ماشاالله به این رهبر فرزانه...
حتما گوش دهید
🕌دعای روز دوم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الى مَرْضاتِکَ و جَنّبْنی فیهِ مِن سَخَطِکَ و نَقماتِکَ و وفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین
📿خدایا در این ماه من را به خشنودی ات نزدیک کن ، و از خشم و انتقامت برکنار دار، و به قرائت آیاتت موفق کن
ای مهربان ترین مهربانان
🔴 آیا با ۳۱۳ نفر میشود قیام کرد ؟
🔵 در مقالهای که اندیشکده یهودی جینسا به تازگی چاپ نموده، عنوان کرده است:
🌕 وقتی یک ژنرال ایرانی شیعه به نام "قاسم سلیمانی" میتواند ارتشی نیمسری و نیمنظامی چریک را در سطح خاورمیانه آماده سازی و تا آمریکای جنوبی و افریقا گسترش دهد که هیچ ارتشی درسطح جهانی تاب مقابله با آن را نداشته باشد،
یا وقتی در مانورها بهترین ارتشهای جهان همچون ارتش آمریکا و اسرائیل مقابل آنها قرار میگیرند، به سمت نبرد فرسایشی پیش میروند و در نهایت درمانده و خسته، یا باید آتشبس استراتژیک، و یا شکست مذبوحانه را پذیرا باشند، میتوان گفت: اگر در سطح جهانی فقط ۱٠٠ نفر نه ۳۱۳ نفر، از این چنین افرادی را شخصی در اختیار داشته باشد میتواند، ادعای رهبری و حکومت بر کل گیتی را داشته باشد!!!
🔺 همین اندیشکده عنوان کرد:
در زمانی که "داعش" به کردستان عراق یورش برد، کردستان عراق ۹٠ هزار نیرو و انواع سلاحهای سبک، نیمهسنگین، و سنگین را در اختیار داشت، که در عرض فقط چند ساعت شکست خورد! و ناچاراً در آخرین لحظات سقوط، دست به دامان سردار ایرانی "حاج قاسم سلیمانی" شدند، او فقط با ۴٠ نیرو برای مقابله با اشغالگران داعشی وارد کردستان عراق شد، خودِ سرکرده کردهای عراق "آقای بارزانی" میگوید:
وقتی او و چهل نیرویش را دیدم، پاهایم سست شده بود و گفتم: فقط همین چند نفر؟!
اما وقتی خبر حضور "حاج قاسم" به گوش داعشیها رسید، در نهایت ناباوری دیدیم که با شنیدن خبر حضور "حاج قاسم"، چند کیلومتر عقب نشینی استراتژیک نمودند!
جالب آنکه این چهل نفر، هر کدام متخصص یک قسمت از امور نظامی بودند؛ مثل:
▪︎ اطلاعات،
▪︎ خمپاره انداز،
▪︎ بیسیمچی،
▪︎ نقشه خوان،
▪︎ طراح جنگهای درون شهری،
▪︎ طراح جنگهای چریکی و شبانه،
▪︎ طراح جنگهای نامنظم و خط شکن
▪︎ و...
بعد از پیروزی بر "داعش" بود که بارزانی میگوید: تازه فهمیدم چرا همه جا صحبت "لشکر یک نفره" در میان است! ما با ۹٠ هزار نیرو در چند ساعت شکست خورده بودیم و "کردستان عراق" طومارش داشت در هم میپیچید،
ولی یک نفر با ۴٠ نیروی زبده ، داعشِ تا بن دندان مسلح را عقب راند و کردستان را باز پس گرفت!
آری وقتی خداوند وعده منجی را با حضور۳۱۳ یار میدهد، منظورش من و امثال من نخواهد بود، بلکه آنانی که در خود باوری به اعلا درجه رسیده باشند و خداوند را با چشم دل مشاهده کرده باشند، آنچنان فرماندهی و سربازی کنند که از صفر تا صد سربازی تا فرماندهی آنان فاصلهای کمتر از دو چشم از هم باشد، سر سپرده و تابع امر ولی زمانه خویش.
🔹 وقتی سردارانی از جنس شهدا، تابع امر ولی فقیه و همسو با آرمانهای والای مهدوی همچون سلیمانیها هستند، آن زمان به این ادراک خواهیم رسید.که با ۳۱۳ نفر می توان در زیر پرچم امام زمان(ع) دنیا را از تمام امراض، گرفتاری ها وبی عدالتی ها نجات داد.
#اللهم عجل الولیک الفرج
#جان_فدا
#سردار_منتظران
سوال بی پاسخ قرن هاااا
اگر اداره برق ازتون پول اضافه بگیره ادیسون مقصره؟؟؟🤨
پس چرا ظلم یه آدم به ظاهر مذهبی رو به پای مذهب مینویسی؟😒
#ماه_رمضان
این داستان عید دیدنی و بچه حزب اللهی..🚶🏿♂
"🤣😂💔"
#نوروز
#عید_نوروز
#مهارتورم_رشدتولید
#ماه_رمضان
#امام_زمان