#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
دوباره سکوت سنگینی بین منو پارسا حکم فرما بود که پارسا با صدای بلندی گفت:من اصلا نفهمیدم کی شمارو به چشم یه همسر دیدم
داره چی میگه؟
پارسا:اصلا نفهمیدم کی دلمو به شما باختم!
با صدای آرومی گفتم:چی
پارسا:اصلا فکر نمیکردم یه روزی عاشق دوست صمیمیه خواهرم شم!
+معنیه این حرفا چیه؟
پارسا نگاهی به دور و برمون انداخت و گفت:کاش زودتر این هفته میگذشت و شما همسر قانونی من میشدید!
با تعجب و بهت بهش خیره شدم که گفت:همهی اینا واقعیته!همشون دلیه!
بزور دهن باز کردم و گفتم:چی...معنیه این حرفا چیه؟
پارسا:اها...برای اولین باره که دارم ابراز علاقه میکنم،ما تا چند دقیقهی دیگه محرم میشیم،شمام میتونید با من که همسر آیندتونم راحت باشید!
خیلی متعجب بودم،پارسا دقیقا داشت چی میگفت؟یعنی اونم منو دوست داره؟یعنی قرار نیست بعد از چند وقت از هم جدا شیم؟
پارسا نگاهم کرد و گفت:چیزی شده؟
سرمو تند بالا و پایین کردم و گفتم:نه نه...چیزی نشده!
پارسا لبخندی زد و گفت:خوبه!
آروم گفتم:بریم؟
پارسا دوباره نگاهشو به آسمون دوخت و با انگشت اشارهاش یه ستاره پرنور رو نشونم داد
پارسا:اونو میبینید؟خیلی پرنوره
+اره
پارسا:چقد شبیهِ شماست...
دیگه داشتم ذوق مرگ میشدم،الان باید چی میگفتم؟تا چند دقیقهی پیش میگفت من اصلا فکر نمیکردم با شما ازدواج کنم و هی پوزخند میزد،الانم هی داره..........
نکنه معجزه شده؟وااای معجزه،نمردمو یه معجزه رو از نزدیک دیدم.
الان بابت اینکه به من گفته شبیه ستارم باید ازش تشکر کنم؟مثلا بگم شما لطف دارین؟لطف نداره،خودمم خوشگلم!یا مثلا بهش بگم چشماتون خوشگل میبینه؟نه بازم خودم خوشگلم!یا بگم شما شبیه ترین،بازم پررو میشه!اها میگم دستتون درد نکنه،ای بابا کاری نکرده که!
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که پارسا گفت:خب بهتر بریم
آروم گفتم:بریم
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتوششم✨
#نویسنده_سنا✍
آروم گفتم بریم
به سمت خونه راه افتادیم که....
[پارسا]
بعد از اینکه از رفتن صالح مطمئن شدم،خواستم چیزی بگم که جیغ سارا رفت توی هوا!
با ترس گفتم:چیشد؟
سارا همونجور که به پشت سر من فرار میکرد با صدایی که میلرزید گفت:اون....اونجاس!
+چی؟
سارا:سوسک
با این حرفش زدم زیر خنده،اصلا انتظار همچین چیزیو ازش نذاشتم،هرچند مهشید میگفت تمام خاص بودن دخترا به ترسو بودنشونه!
سارا از پشت سرم اومد بیرون و دست به کمر گفت:دقیقا کجاش خنده داشت؟
همینجور که دلمو گرفته بودم گفتم:اون جیغی که شما زدین از دیدن سوسک هم ترسناک تره
و دوباره زدم زیر خنده،واقعا این دختر خیلی خنده دار بود!
سارا به حالت قهر بودن سرشو برگردوند که بره،خواستم چیزی بگم که فرصت نداد و با صدای بلندی گفت:حرفای ما تموم شد!
+باشه
بعد از اینکه داخل خونه رفتیم آقا کاوه[بابایسارا]گفت:حرفاتون تموم شد؟
سرمو تکون دادم و گفتم:بله،حرفامون تموم شد
صالح خندید و گفت:اونم چی حرفایی!
با این حرفش لبخندی زدم،اگه خودم متوجه حضورش پشت سرمون نمیشدم الان دیگه اینجا منتظر خوندن سیغه نبودیم،و به معنای واقعی لو رفته بودیم!
بابااسماعیل:خب پارسا جان بشین کنار ساراخانوم
قلبم تند تند خودشو به سینم میکوبید،من داشتم چیکار میکردم؟
+چشم
صالح از کنار سارا بلند شد که جاشو گرفتم
بابا شروع کرد به خودندن سیغه محرمیت و من هر لحظه بیشتر از قبل استرس میگرفتم!
وقتی سیغه تموم شد عمو کاوه رو کرد به خاله فاطمه[مامانسارا] و گفت:خانوم جان الان شیرینی خوردن داره
نه من نه سارا مثله عروس دامادای واقعی خوشحال نبودیم و الکی لبخند میزدیم که مثلا خوشحالیم!
بابا:خب بچه ها فردا برن آزمایش و خرید حلقه!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتوهفتم✨
#نویسنده_سنا✍
بابا:خب بچه ها فردا برن آزمایش و خرید حلقه!
زود گفتم:نه
همه با تعجب نگاهم کردن که گفتم:پسفردا میریم آزمایش
صالح خندید و گفت:میترسی؟
+نخیر،فقط نمیخوام سارا خانوم خسته میشن
سارا زود گفت:نه،من خسته نمیشم
صالح نگاهم کرد و گفت:دخترا هیچ وقت از خرید خسته نمیشن،تو کارتو بده دستش تا شب توی بازار میگردونتت!
خودم خرید کردنو دوست داشتم ولی با سارا؟همهی اینا الکیه،زود تموم میشه دیگه!
سارا چشم غرهای به صالح رفت که همه خندیدن...
بالاخره اون شب تموم شد و قرار بر این شد که فردا صبح برم دنبال سارا واسه خرید حلقه،کسی همراهمون نمیومد بخاطر اینکه همه کار داشتن!آخه مگه این لحظه ها چند بار تکرار میشدن که میخواستن ما دوتا تنها بریم؟اینا همش خاطره میشه!
کمی فکر کردم و پیش خودم گفتم:یه خاطرهی بد!
[صبحروزبعد]
+مامان من رفتم
مامان:مواظب خودتون باشین
+چشم
کفشامو پوشیدم و گفتم:خدانگهدر
مامان:به سلامت
سوار ماشین شدم رفتم دنبال سارا
وقتی رسیدم در خونشون اساماس دادم که بیاد پایین...
روبهروی در خونشون منتظر توی ماشین نشسته بودم که سارا بعد از دوسه دقیقه از در خونه اومد بیرون،میخواستم بوق بزنم که حضور کسی که به طرفش میرفت توجهمو به خودش جلب کرد...
از ماشین پیاده شدم و به سمتشون قدم برداشتم
سلام کردم که سارا چشمای اشکیشو به چشمای نگرانم دوخت و آروم سلام کرد
دانیال:به به...میبینم بچه مثبت هم اینجاست!
هیچی نگفتم که سارا بدون توجه به دانیال گفت:بریم؟
+اره بریم
راه افتادیم به سمت ماشین که دانیال چادر سارا رو کشید و گفت:نمیدونستم با دخترا میچرخی!
پوزخندی زدم و گفتم:زنمه!
دانیال ناباور گفت:نیست
دست سارارو گرفتم توی دستمو گفتم:ساراخانوم زنه منه!
رو کردم به سارا و گفتم:بریم
سارا سرشو تند تند تکون داد و همراهم اومد
در ماشینو باز نکرده بودم که دانیال با صدای بلندی گفت:گفته بودم تا چیزیو که میخوام بدست نیارم دست بردار نیستم،نگفته بودم؟
پوزخندی زدم که حرصش در اومد و گفتم:این فرق داره
دانیال با لحجهی انگلیسیش گفت:اونوقت چه فرقی داره؟
+فرقش اینه که الان ما داریم میریم خرید حلقه،شمام دیگه الکی جوش نزن واسه پوستت خوب نیست پسر!
سوار ماشین شدیم و بی توجه به داد و هوار های دانیال که تهدیدمون میکرد با سرعت از کنارش رد شدیم...
بعد از چند دقیقه گفتم:چقدر سمجه این پسر
سارا چیزی نگفت...
نگاهش کردم که نگاهم کرد،چشماش پراز اشک بود...نمیدونم چرا وقتی اشکاشو دیدم حس کردم قلبم الاناست که از کار بیوفته"!
سارا:ببخشید
لبخندی زدم و گفتم:چرا؟شما که کاری نکردین!قرار بود پشت هم باشیم دیگه!
سارا نگاه پرغمشو ازم گرفت و به روبهرو دوخت...
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
سارا نگاه پرغمشو ازم گرفت و به روبهرو دوخت...
سکوه بدی توی ماشین حکم فرما بود،سارا سرشو به پنجره چسبونده بود و با گوشهی چادرش بازی میکرد...
+میگم ساراخانوم
سارا بدون اینکه تکونی بخوره گفت:بله؟
نمیدونستم چی بگم،فقط میخواستم دربارهی یه چیزی باهاش صحبت کنم...
+هیچی
سارا نگاهم کرد ولی نمیتونستم نگاهش کنم
چند دقیقه گذشت ولی نگاه سنگین سارا رو روی خودم حس میکردم،سرعتمو کم کردم و نگاهش کردم.صورتش خیس بود،خیسه خیس!
آروم گفتم:چی شده؟چرا گریه میکنین؟
انگار دنبال این بود که همین حرفو بشنوه و بزنه زیر گریه،کنار خیابون ماشینو متوقف کردم و گفتم:چرا؟
سارا چیزی نمیگفت فقط با دستاش جلوی صورتشو گرفته بود و هقهق میکرد...!
دیگه نتونستم تحمل کنم و دستاشو از جلوی صورتش کنار زدم
تو چشماش زل زدم و گفتم:چرا؟چرا تو گریه میکنی؟بخاطر دانیال؟
سارا:دانیال....دانیال گفت
ادامهی حرفشو نزد و بدتر از قبل اشک ریخت،دستامو جلو بردم و روی صورتش کشیدم...
همینجور که اشکاشو پاک میکردم گفتم:میشه دیگه گریه نکنی؟اون هرچی میخواد بگه،بگه؛میتونه کاری کنه؟هوم؟
سارا سرشو به علامت منفی تکون داد و نفس عمیقی کشید...
ماشینو روشن کردم و چند متر اونطرف تر کنار آبمیوه فروشی نگه داشتم
+چی میخورین؟
اصلا نفهمیدم اون لحظه چی شد...چند دقیقه پیش بهش گفتم "تو" الان دارم میگم"شما"حرفام دست خودم نبود...
سارا مکث کرد و گفت:ممنون چیزی نمیخورم
+پس برا خودم میخرم
از ماشین پیاده شدم و به سمت آبمیوه فروشی قدم برداشتم...
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتونهم✨
#نویسنده_سنا✍
از ماشین پیاده شدم و به سمت آبمیوه فروشی قدم برداشتم....
برای خودم آب هویج و برای سارا آب انار خریدم،نمیدونم دوست داشت یا نه،ولی باید یچیزی میخورد دیگه،دولیتر اشک ریخت.
سوار ماشین شدم و گفتم:آب انار ماله شما!
سارا نگاهی به آب انار توی دستم انداخت و گفت:ممنون میل ندارم
دستمو بردم جلوی صورتش و گفتم:برای شما خریدم!
سارا:نمیتونم....بخشید
+چرا؟دوست ندارین؟
سارا:چرا چرا...دوست دارم
+پس چرا نمیخورین؟
سارا:نمیخورم دیگه
+باشه،منم نمیخورم
سارا دستاشو توی هوا تکون داد و گفت:نه نه...شما بخورین من نمیتونم بخورم
با آرامش پرسیدم:خب چرا نمیتونین؟
+هیچی
دستشو آورد جلو و آب انارو از دستم گرفت،اروم گفت:ممنون
بهش زل زدم و گفتم:خب؟
سارا:چی؟
+بخورین دیگه!
سارا:چشم شما بخورین
+باشه
شروع کردم به خوردن آب هویجم که از گوشهی چشمم دیدم سارا هم داره آب انارشو میخوره،چرا اینقدر تعارف میکرد؟اب انار بود سم که نبود!
بعد از نوشیدن آبمیوه ماشینو راه انداختم و به سمت مغازهی دوست بابا راه افتادم...
سارا همینجور که در ماشینو باز میکرد گفت:اینه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره،همینه
با سارا وارد مغازه شدیم.بعد از اینکه سلام احوال پرسی با حاج احمد[صاحبمغازه]تموم شد حاجی گفت:خب،دخترم تو چطور حلقه ای دوست داری؟ظریف خوبه؟
به سارا نگاهی انداختم که در یک قدمی من ایستاده بود و باذوق به حلقه های توی ویترین نگاه میکرد،چقدر قیافهاش از نیمرخ زیباتر بود!
سارا با لبخند به من نگاهی انداخت و گفت:شما نظرتون چیه؟
حاجی نذاشت حرف بزنم و گفت:دخترم از همین الان با شوهرت راحت باش،"شما"چـیه؟
سارا سرشو با خجالت انداخت پایین،خندم گرفته بود چقد خجالتی بودن بهش میومد!
رو به سارا گفتم:ساراجان هرچی شما بگی نظر منم هست
همهی این پسوند هایی که بعد اسمش میذاشتم از روی اجبار بود،بخاطر اینکه کسی شک نکنه...
سارا دستشو گذاشت روی حلقهی ظریفی که خوشگل بود،البته نظر من خیلی مهم نبود،به هرحال عروس اون بود!
با لبخند گفتم:اره این خیلی قشنگه،بپوشش
سارا سرشو به علامت باشه تکون داد و حلقهرو دستش کرد،واقعا خیلی به دستای ظریف و دخترونش میومد.سلیقهاش خوب بود،خیلی خوب...!!!
+عالیه!
بعد از اینکه پول حلقه هارو حساب کردم از مغازه بیرون اومدیم که سارا گفت:ببخشید فکر نمیکردم اینقدر گرون باشه
خندیدم و گفتم:نه بابا...آدم یه بار ازدواج میکنه!
سارا با تعجب نگاهم کرد که گفتم:منظورم شما نبود،خودمو گفتم
سارا لبخندی زد که فهمیدم مصنوعیه ازونایی که خودم زیاد میزنم تا دل اطرافیانم نشکنه!
سارا:به هرحال ممنون
+خواهش میکنم!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_هفتاد✨
#نویسنده_سنا✍
بعد از اینکه سارارو رسوندم خونشون به سمت اداره راه افتادم،خیلی خسته بودم ولی کارای اداره مهمتر بودن!
[صبحروزبعد]
"سارا"
صالح:آمادهای؟
+الان میام
صالح:سارا نمیخوای عمل قلب باز کنی،میخوای یکم خون بدی.
اومد کنارم ایستادو گفت:دانشگاهم دیر شد،فکر کردی من مثل تو بیکارم؟الان این موزارو برا چی برداشتی؟
+چقدر غر میزنی!میخوایم خون بدیم،ضعف میکنیم،ضعف!
صالح خندید و گفت:ضعف میکنی،پارسا که مثل تو بچه نیست از خون بترسه!
+من پزشکم،از خون میترسم؟
صالح:حالا کو تا پزشک شدنت خواهر!
با صدای بلندی گفتم:بابا خداحافظ
بابا:به سلامت
مامان بیمارستان بودو من قرار بود با صالح برم آزمایشگاه،پارسا و خاله نفیسه هم رفته بودن نوبت بگیرن که من که عروسشونم اونجا حیرون نشم!چه خنده دار بود،تجربه خوبی بود ولی به آخرش که قرار بود همه چیز خیلی زود تموم شه نمیارزید!
سوار ماشین شدیم و صالح گفت:نترس آبجی کوچولو
با اخم گفتم:من نمیترسم!
صالح:درسته که چند وقت پیشت نبودم ولی میدونم تو از سوزن و آمپولو اینجور چیزا میترسی،غش نکنی من امروز کلاس دارم
با صدای نسبتا بلندی گفتم:صاااالح
صالح خندید و گفت:دارم شوخی میکنم
به حالت قهر کردن سرمو برگردوندم که دوباره صداشو نازک کرد و گفت:الان مثلا قهری عسیسم
خندیدم ولی جوابشو ندادم...
بقیهی راه خونه تا ازمایشگاه توی سکوت گذشتـ صالح راست میگفت،من از خون و آمپول و سوزن میترسیدم،خیلی میترسیدم!
صالح ماشینو روبهروی ساختمون بزرگ آزمایشگاه نگه داشت و هردو باهم پیاده شدیم...
[چندمینبعد]
صالح با دست به صندلی های سمت چپ آزمایشگاه اشاره کرد و گفت:اونجان
+اره...بریم
به سمت خاله نفیسه و پارسا راه افتادیم که صالح آروم در گوشم گفت:نترسی عسیسم
میدونستم اینارو از روی شوخی میگه وگرنه خیلی منو دوست داره و نمیخواد حتی یه تار مو ازم کم شه!
بعد از سلام کردن به خاله نفیسه و پارسا خاله گفت:خب نوبت شما شد367منتظر باشین تا صداتون کنن...سارا جان نترسی عزیزم
وای اینقدر استرس داشتم که حتی خاله هم فهمیده بود!
با صدایی که از استرس میلرزید گفتم:نهـ...نمیترسم
خاله نفیسه:رنگت پریده!
+واقعا؟
خاله سرشو تکون داد که همون موقع شمارهی نوبتمونو خوندن...
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛
خدایا مرا ببخش،بخاطر تمام درهایی که کوباندم وخانه تو نبود...🖤(:
➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛
▪️یكبارباعصبانیتایستادمبالاۍِ
سرمنصورونمازشکهتمامشد،گفتم:
منصورجآن،مگهجاقحطیهکهمیاۍ
مےایستۍوسطبچههانمازمیخونۍ؟!👶🏻
خببروتویهاتاقدیگهکهمنممجبورنشم
کارمرووِلکنموبیامدنبالمهرتوبگردم..
تسبیحروبرداشتوهمونطورکه
مےچرخوندش،گفت:
اینکارفلسفهداره..😌
منجلوۍاینهانمازمیخونمکهاز
همینبچگۍبانمازخوندنآشنابشن،
مهررودستبگیرندولمسکنند..📿 مناگهبرماتاقدیگهواینهانمازخوندنمنونبینند،
چطوربعداًبهشونبگمبیایدنمازبخونید؟
🍀اصلااهلنصحیتکردننبودومیگفت:
بهجاۍاینکهباحرفچیزیرایادبدهیم
باعملخودماننشانبدهیم..✨👌
#تربیت_فرزند
#شهیدمنصورستاری
➣@CHERA_CHADOR