#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستونهم✨
#نویسنده_سنا✍
به سمت سرویس قدم برداشتم...
شیر آبو باز کردم و به خودم توی آینه نگاهی انداختم
ناگهان جیغ خفیفی کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم...این چه قیافهای بود؟
چرا چشمام قرمز شده بودن؟چرا صورتم کبود شده بود؟
صدای مامان اومد که به در میزد و میگفت:سارا چی شد؟
آبی به صورتم زدم و گفتم:چیزی نیست
با صدای ارومتری ادامه دادم:سوسک بود
پوزخندی توی آینه به خودم زدم و دوباره به صورتم آب زدم,یکم که حالم بهتر شد شیرآبو بستم و با لبخند مصنوعیای از سرویس بیرون اومدم...
مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و در واحد باز بود!
به سمت در قدم برداشتم که درو ببندم یهو بابا گفت:درو نبند،یکی قراره بیاد
+کی؟
مامان:میاد میبینی
سرمو تکون دادم و چادرمو روی سرم درست کردم،یه چشمم به در بود و یه چشمم به مامان و بابا...
مامان:سارا اگه کسی بخاطر جون عزیزاش کاری کنه که افراد خانواده از اون زده بشن ولی اون شخص درواقع برای نجات جون خانوادش رفته باشه؛کار خوبی کرده یا نه؟
چرا این سوالو میپرسه؟
+خب کار خوبی میکنه دیگه،این سوالا برای چیه؟
مامان:سارا فقط بخاطر تو بود؛الان خودت گفتی کارش خوبه،مگه نه؟
متوجهی منظور جملهی اولش نشدم ولی سرمو تکون دادم و گفتم:اره چون بخاطر حفظ جون افراد خانوادش بوده...
مامان:الان تو میخوای پارسارو دوباره ببینی دخترم؟
چشمام پراز اشک شدن،من دیشب دیدمش...توی خوابم
قطرهی اشکی از چشمم جاری شد اما زود پاکش کردم...
چادرمو توی دستم فشردم و گفتم:معلومه دوست دارم مامان!من دلم پرمیکشه یه بار دیگه ببینمش...فقط یه بار!
مامان:سارا
منتظر بهش خیره شدم که گفت:سارا جانم....
بازم چیزی نگفتم؛
مامان:سارا،پارسا زندست!
هه!ایناهم صبح به این زودی شوخیشون گرفته!
خندیدم و گفتم:چایی میخواین؟
خواستم از سرجام بلند شم که مامان دستمو گرفت و گفت:الان اینجاست
لابد فسیلاشو آوردن برام!
به فکری که کردم خندیدم و گفتم:شوخی میکنید!نکنه تبدیل به نفت شده؟حتما یه شعله آتیشه!
من داشتم دربارهی پارسا اینطور راحت صحبت میکردم؟
پارسایی که هنوز به نبودش عادت نکردم؟
پارسایی که بخاطر نبودش هرروز دعا میکنم دیگه منم مثل اون توی این دنیا نباشم؟
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستودهم✨
#نویسنده_سنا✍
مامان خیلی آروم و بابغض گفت:میخوای ببینیش؟اره؟
نشستم سرجام و سرمو تکون دادم
چادرمو توی دستم بیشتر از قبل فشردم،طوری فشردم که کف دستم داشت سوراخ میشد!مامان جدی بود،خیلی جدی!
اگه هرچیزی رو قبول نمیکردم اینو باید قبول میکردم!
مامان و بابا از خونه بیرون رفتن و منو تنها گذاشتن،همچنان در واحد باز بود....
سایهی کسی به در نزدیک میشد
قلبم جوری خودشو به سینم میکوبید که انگار الانه که از کار بیوفته!
چشمام پراز اشک بودن،چقدر میتونستم اذیت شم؟چقدر؟
اومد...همون پارسای دیروز بود
همون چشمها منو نگاه میکردم
همون شرمندگی توی چشماش بود
از روی مبل بلند شدم و به سمتش رفتم...
روبهروش ایستادم و سعی کردم اشکای مزاحم رو پاک کنم
دستمو کمکم بالا آوردم و نزدیک صورتش بردم
طوری که خودمم حس نکردم صورتشو نوازش کردم و به چشماش که دیگه منو نگاه نمیکردن خیره شدم
اروم گفتم:پار...پارسا...پارسا تو
و همچنان گریه امونمو بریده بود!
پارسا نگاهشو به صورتم دوخت و لبخند تلخی زد...
دستمو از روی صورتش کنار نبردم و همینطور صورتشو نوازش میکردم...
+پارسا
اسمشو که صدا میزدم شدت گریههام زیادتر میشد!
پارسا مچ دستمو گرفت و با چشمایی که خیسخیس بودن گفت:برگشتم،زیرقولم نزدم...دیدی دوستت دارم؟دیدی؟
روی زمین زانو زدم و دستمو جلوی صورتم گذاشتم
+دروغه...تو رفتی،دیگه نمیای
زدم توی صورتم و با داد گفت:این یه کابوسه!
بلندتر جیغ زدم:کابوسهههههه
پارسا کنارم نشست و دستامو که محکم توی صورتم میزد رو گرفت
مثل خودم با داد گفت:آروم باش سارا
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غروبه جمعه کربلا که میگن اینجاست💔(((:
#پیشنهادی🥺``
•🌿❛
امام_زمانی☁️🌙
یکی از وظایف شیعیان پیوسته منتظر آن حضرت بودن است و هر لحظه خود را برای آن
واقعه عظیم آماده سازد.
خداوند در قرآن هدف از خلقت انسان را عبادت می داند.
پیامبر در تفسیر این آیه می فرماید:«برترین عبادت ها انتظار فرج است»
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبالکبری
➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛
کربلا نرفتن سخت است...
کربلا رفتن سخت تر!!!
تا نرفته ای شوق رفتن داری...
تا رفتی شوق مردن داری...
#کربلا رفته ها میدانند... 😔💔
#دلم_تنگ_کربلاته_آقا
➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛
مَثَـلـایِڪۍبـاشِـہمِثـلحـٰاجۍ
پِیڪَرَشَهـرجـٰاڪِہمیـرھغـوغـٰاشـہ...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستویازدهم✨
#نویسنده_سنا✍
نگاهش کردم،اونم مثل من به اندازهی ده سال پیر شده بود!
دستامو از توی دستاش بیرون کشیدم و با فریاد گفتم:ولم کن لعنتی!نمیخوام ببینمت!
چی داشتم میگفتم؟من نمیخواستم پارسا رو ببینم؟من به پارسا گفتم"لعنتی"؟
پارسا که دوباره اشکهاش جاری شده بودن سرشو پایین انداخت و آروم گفت:ببخشید
بر عکس خودش با صدای بلندی گفتم:ببخشید؟همین؟منو بدبخت کردی حالا میگی ببخشید؟این کافیه برای اشتباهاتت؟اره؟
پارسا سرشو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت
+با توام!
پارسا:سارا همش بخاطر خودت بود
+بخاطر من؟بخاطر من بود اره؟منی که بعد از رفتنت هرروز میمیردم؟منی که چندبار تا پای مرگ رفتم؟تو کجا بودی؟ها؟کجا بودی؟کجا بودی حرفهای فامیلو بشنوی؟کجا بودی وقتی حالم بد میشد بخاطر اینکه کسی به من حس ترحم نداشته باشه حاضر بودم بمیرم و از دیگران کمک نخوام؟تو کجا بودی وقتی بچمون مرد؟تو کجا بودی وقتی قلبم درد میکرد؟کجا بودی پارسا؟
پارسا:سارا!
پوزخندی زدم و اشکامو پاک کردم...
+سارا؟بعد از یک سال اومدی و میگی سارا؟پارسا ازت متنفرم،متنفر!دیگه نمیخوام ببینمت لعنتی
کنار در ایستادم و به بیرون از خونه اشاره کردم
+از خونهی من برو بیرون
پارسا با اون چشمای اشکی نگاهم کرد و از سرجاش بلند شد
از کنارم رد میشد که آروم گفت:بخاطر دانیال بود همش...ببخش منو سارا
سرشو پایین انداخت و گفت:باهام حرف نزن ولی ازم متنفر نباش،اگه۱ بخوای برای همیشه میرم یه شهر دیگه؛فقط ازم متنفر نباش،همین!
و از جلوی چشمان پر از اشکم از پله ها پایین رفت،
میخواستم درو ببندم که سرم گیج رفت و مجبور شدم روی زمین بشینم،دستمو روی سرم گذاشتم و چشمامو روی هم فشردم...
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستودوازدهم✨
#نویسنده_سنا✍
قلبم جوری درد کرد که ناخداگاه پارسا رو صدا زدم...
چشمامو بسته بودم و دستمو روی چشمام گذاشتم،اشکهام میریختن و نمیتونستم چشمامو باز کنم
پارسا کنارم زانو زد و با ترس گفت:سارا!چت شد؟
+پارسا قلبم
پارسا دستامو از روی چشمام کنار زد و با ترس گفت:بریم بیمارستان؛زود!پاشو پاشو
سرمو تکون دادم و آروم چشمامو باز کردم
پارسا چادرمو تند برداشت و سرم کرد
پارسا:خوب میشی خوب میشی
بلندم کرد و تا رسیدن به ماشین همش میگفت:تقصیر منه خدا....تقصیر منه ببخش منو سارا
نگاهش کردم که نگاهی پراز غم بهم انداخت و زود نگاهشو دزدید
•پارسا•
سارا چشماشو بسته بود و هر چنددقیقه یک بار اسممو صدا میزد...
میدونستم کاری که کردم حداقل به سارا ظربهی بدی زده اما برای نجات جون خودش بود همهاینا...مگه من میتونستم یک سال دوریشو تحمل کنم؟
مگه برام سخت نبود یک سال فقط از دور تماشاش کنم؟
مگه برام سخت نبود هرشب با عکساش حرف بزنم؟
سارا کمکم چشماشو پاک کرد و نگاهی به اطرافش انداخت
اروم گفت:پارسا
لبخندی زدم
+جانم
سارا سرشو به سمتم چرخوند و با مکث، آروم گفت:چرا نیومدی پیشم؟میتونستی حتی یه خبر از خودت به من بدی
به دستام خیره شدم وگفتم:نمیشد...خودم چندبار خواستم بیام سراغت ولی هربار جلومو میگرفتن
سارا تند گفت:چرا بهم زنگ نزدی؟
+تلفنات چک میشدن،همشون!
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوسیزدهم✨
#نویسنده_سنا✍
سارا با تعجب نگاهم کرد و بعد از کمی مکث گفت:چی؟
+دانیال...بعضی چیزارو نمیشه گفت سارا
سارا با عصبانیت گفت:نمیشه گفت؟اره نگو بذار من دق کنم!تو میدونی به من چی گذشته؟میدونی اره؟نمیدونی که میگی "بعضی چیزارو نمیشه گفت"
پوزخندی زد و سعی کرد از روی تخت بلند شه،دستمو روی دستش گذاشتم
+سارا!
سارا نگاهم کرد و گفت:چیه؟
انگشت اشارشو جلوی صورتم آورد
سارا:ببین پارسا،همه چیز بین منو تو تموم شد؛همه چیز!سعی میکنم تا روز دادگاه تحملت کنم؛دوروبرم نباش بذار تنها باشم
سرم رو از دستش کند و چادرشو از روی جالباسی برداشت،اونو سرش کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زد
یعنی من سارا رو برای همیشه از دست دادم؟
من چطور میتونم ببینم کسی که تمام زندگیمو به پاش ریختم اینجور بیرحمانه به من میگه میخواد طلاقم بده؟
پشت سرش راه افتادم و صداش زدم
+خانوم ابراهیمی،خانوم ابراهیمی
نمیتونستم فامیل خودمو بذارم پشت اسمش،یجورایی برام سخت بود که بعد از یک سال دوباره اسمشو اینطور صدا بزنم
سارا بالاخره ایستاد و کلافه گفت:چیه؟چی میخوای از من؟چرا نمیذاری به درد خودم بمیرم؟پارسا تو برام مردی،همون یک سال پیش برام تموم شدی
نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم"سارا الان شکهست...براش سخته باور کنه که من زندم،باید یکم بهش وقت بدم"
+سارا بیا بامن
سارا:کجا بیام؟میگم منو تنها بذار
+سارا قول میدم هیچ حرفی نزنم توی راه.تو فقط بیا با من،نمیتونم اینقدر نگرانت باشم
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR