#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_سیویکم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
ازحموم خارج شدم و به سمت کمد لباسام رفتم
خببب چی بپوشم؟
آهان فهمیدم،بلوز یقه سه سانت سرمه ای که تازه خریده بودم و هنوز نپوشیده بودمش رو از کمدخارج کردم.شلوار سرمه ای کتونم روهم پام کردم.
بلوز رو تنم کردم ومشغول بستن دکمه هاش شدم...
به دگمه ی یقه رسیده بودم که متوجه شدم جادگمه اش بازنشده
باکلافگی مهسو رو صدازدم
_مهههسو؟یه لحظه میای
بعدازچندلحظه صدای قدمهاشو شنیدم
وارداتاق شد...
هنوز آماده نشده بود...
+بله چیشده؟
_میشه لطفا این جادگمه ای رو باقیچی چیزی بازکنی...
+باشه چندلحظه وایسا برم قیچی بیارم...
ازاتاق خارج شد
بعداز چندثانیه با قیچی کوچولویی که دستش بود برگشت
نزدیک اومد و مشغول وررفتن با جادگمه ای شد...
ولی من...
برای چندلحظه محو عطرموهاش بودم...
دگمه ام رو بست و سرش رو بالاآورد...
مهسو
باتعجب به نگاه خیره ی یاسر نگاه میکردم که برای یک لحظه خیلی سریع بوسه ای روی موهام کاشت و دم گوشم گفت
+عطرموهات محشره....خواهش میکنم یه امشب بپوشونشون...
سریع ازم فاصله گرفت و به سمت پنجره اتاقش رفت...
ازاتاق خارج شدم و به سمت یخچال رفتم و یک لیوان پرازآب خنک خوردم...
بعدازاینکه کمی حالم بهترشد وارداتاقم شدم تالباسام رو عوض کنم..
تونیک چهارخونه ی سرخ آبی و سفیدم رو که مدل مردونه داشت تنم کردم ،وروپوش کرم رنگم کهگلای سرخ ریزداشت رو روی اون پوشیدم...
دامن شلواری کرم رنگم رو هم پوشیدم...
شال ست لباسم رو از کمد خارج کردم و بهش نگاهی انداختم
حرف یاسر توی گوشم زنگ خورد
#فقطیهامشببپوشونشون
یه امشبه دیگه...
شالم رو مدلی که یاسمن یادم داده بود و قشنگ بود و موهام روهم میپوشوند بستم...
به خودم توی آینه نگاهی انداختم...
انگار باحجاب دلنشین تربودم....
صدای زنگ در اومد...
دراتاقم رو بازکردم همزمان مهسوهم از اتاق روبه رویی خارج شد...
به سرتاپاش نگاهی انداختم...موهاش ذره ای هم بیرون نبود...
حس شادی عمیقی زیرپوستم دوید...
چشمکی زدم و گفتم
_خیلی بهت میاد...
لبخندآرومی زدوگفت
+ممنون
به سمت در رفتیم ،من درروبازکردم
امیرحسین و طنازواردشدن...
امیرهم مثل همیشه ازبدو ورود نمک ریختن رو شروع کرد...
+بحححح سلام داداشم،نگی داداش بدبختی هم داریا خیر سرمون مادوتا....
ابروهامو بالاانداختم و سریع بغلش کردم و گفتم
_من شرمنده داداش،خوش اومدی عزیز...
سرم رو پایین انداختم وروبه طنازگفتم
_سلام زن داداش خوش اومدین
بعدازسلام و احوالپرسی مهسو گل و شیرینی رو ازدست طناز گرفت و روبوسی کردن..
واردخونه شدیم و مهسو به همراه طناز یکراست به آشپزخونه رفت...
نگاهی به اطراف انداختم و سریع جام رو تغییردادم و کنار دست امیرحسین نشستم...سریع گفتم...
_امیریه چیز خیلی مهم رو باید بدونی
+چیو؟
_ایمیل کردم جریان رو برای اداره،امشب میرسه ایران...
بابهت گفت
+چییییی؟؟؟؟
مهسو
صدای داد امیرحسین اومد...
طناز ازجا پرید و باهول و ولا گفت
+چیشد امیرجان؟
++هیچی،پام خورد به میزعزیزم
من و یاسر با تعجب به همدیگه نگاه کردیم بعد به بچه ها...
اینا چقد صمیمین...
دوباره به آشپزخونه برگشتیم...
_طنازنمیدونستم رابطت بااقایون اینقدخوبه
با من من گفت
+نه بابا،خب بهرحال توی ی خونه باهم زندگی میکنیم دیگه...
_آهاااا،بععععله.
مشغول چیدن میز شدم و بعدازدیزاین میز پسرارو صدازدم...
_یاسر،آقایاسر...شام آماده هستا...
پسرا با اخمهای درهم واردآشپزخونه شدند...
نگاهی به طناز انداختم وبا چشم و ابرو اشاره کردم که چی شده؟
شونه ای بالاانداخت و روی صندلی نشست...
منم روی صندلی نشستم و مشغول شدیم...
#کزهرچهدرخیالمنآمدنکوتری....
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_سیوسوم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
یاسر
بعدازتوضیحاتی که بقیه ی همکارا دادند جلسه به پایان رسید و کم کم همه از اتاق خارج شدند...
من و امیرهم خواستیم خارج بشیم که سرهنگ صدام زد...
+سرگردموسوی،شماتشریف داشته باش
امیرنگاهی به من انداخت و آروم گفت
++داداش گاوت زایید،دوقلو...من که الفرار...
و سریعا متواری شد...
به سمت سرهنگ رفتم و بعدازاحترام نظامی گفتم
_درخدمتم ...
بادست اشاره به نشستن کرد...روی نزدیک ترین صندلی نشستم...
+چته یاسر،پریشونی...
واقعااحتیاج داشتم یکی اینوازم بپرسه...
_دایی...هیچی تحت کنترل من نیست،روزی که این نقشه رو پیشنهاددادم فکرمیکردم همه چی خوب پیش میره ولی الان....
لبخندی زد و گفت
+از تو توقع بیشتری داشتم. هنوز که چیز جدی رخ نداده...
_میدونید اگه مهسو جریان اصلی رو بفهمه چقدر داغون و شوکه میشه؟
+یاسریادت باشه قرارنیست بچه بازی کنی و این همه ادم بی گناه رو پای احساساتت قربانی کنی...
باعجز بهش نگاهی کردم و گفتم
_استانبول برای مهسویعنی جهنم...میدونم به محض رسیدن به اونجا همه چیو میفهمه...
نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت
+تحمل کن دایی جان...توکل و تحمل...
سری به نشونه ی تاییدتکون دادم و بعدازکسب اجازه از اتاق خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم...امیررو کنار ماشین دیدم...ریموت رو زدم و سوارشدیم و ماشین رو به حرکت درآوردم..
هردومون اخمامون درهم بود...سخت بود..راهی رو میخواستیم بریم که هیچ تضمینی نداشت...میخواستیم باپای خودمون به قتلگاه بریم...
گوشیم رو برداشتم و سیم کارت دو رو فعال کردم...
شماره ی مسعود رو گرفتم...
سریع برداشت...زدم روی بلندگو
+جانم میلادجان..
_سلام مسعود.مهمونی رو کنسل کن...
+عه ،چراداداش؟ماکلی تدارک دیدیم
_همین که گفتم،چراشم به خودم مربوطه...
و قطع کردم...سریع شماره ی عفریته ارو گرفتم...خیر سرش مادرمه...هه..فقط اسمش مادره...نه رسمش...
بانازجواب داد..
+جااانم گل پسر..
_سلام غزال من
+سریع بگوچی شده
_مهمونی کنسله...یعنی من برام یه کاری پیش اومده ،به مسعودگفتم کنسل کنه.گفتم درجریان باشی...
+ولی این قرار ما نبود میلاد
اخمام توی هم رفت و گفت...
_مسلما قرارمونم نبود من رو بااون دختره ی عوضی دوباره رو به رو کنی...
و تماس رو قطع کردم و سیم کارت رو خاموش...
مهسو
به ساعت زل زده بودم...
حالم از خودم واین ضعفم بهم میخورد...
ازطرفی هم دلشوره ای داشتم که همون اول صبح به محض چشم بازکردن درگیرش شده بودم...
اصلا حال خوبی نبود...
هوای ابری هم موجب دل گرفتگی بیشترم شده بود..
صدای بارون رومیشنیدم...فنجون نسکافه ام رو دست گرفتم و کنار پنجره رفتم...
همون لحظه صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد...سریع به پشت سرم چرخیدم...بادیدن قامت یاسر نفس راحتی کشیدم...
اینو نمیتونستم انکار کنم که وقتی خونه بود آرامش توی خونه موج میزد...
+سلام مهسوووخانم...
آروم گفتم
_سلام
+حقیقتا فقط سین اول سلام رو شنیدم...ولی خب باز..
روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون زل زدم...
روی مبل روبه روی من نشست...
باجدیت گفت
+چیزی شده؟
بهش نگاهی انداختم و پوزخندی زدم و سری به علامت نفی تکون دادم...
باکلافگی گفت
+بریم بیرون بگردیم؟
_واقعا؟
+اره واقعا
_یعنی خطری نداره؟
+تامنوداری غم نداری بابا،بروآماده شو.منتظرم...
باذوق مثل بچه ها گفتم
_باوووشع،مررررسی
وارد اتاقم شدم و باذوق و شوق مشغول لباس انتخاب کردن شدم...
یاسر
توی ماشین نشسته بودیم و درحال حرکت به سمت شهربازی بودیم
_آخه کی توی این هوا میره شهربازی...
اونم دوتا آدم به سن من و تو...
+غرنزن دیگه بادیگارد..اینجا من دستووور میدم..یالااا...
همه ی اینهارو باخنده میگفت...
بیچاره چه زجری کشیده توی خونه..داشت افسرده میشدا...
بعدازطی کردن یه ترافیک طولانی به مقصد رسیدیم...
وای خدا این دختر ازهمون بدو ورود شروع کرد به جیغ جیغ کردن و شلوغ بازی
_مهسسسو،زشته بابا،همه دارن نگاهمون میکنن
+خب نگاه کنن
_آخه صحیح نیس شما اینقدبلندبلند میخندیا...جلب توجه داره...من باخندیدنت مخالف نیستم دخترخوب...ولی میگم درشأن دختر خوبی مثل تونیست که انگشت نما باشی...
چشماشو ریز کرد و گفت
+یعنی باخندیدنم مشکل نداری؟فقط باصداش؟
_آره،آخه نگاه کن پسراچقد بد نگاهت میکنن..
باتخسی گفت
+خب اونا نگاه نکنن...
_مگه میشه؟خودت باشی یه چیزی نظرتو جلب کنه نگاهش نمیکنی ؟برات جالب نمیشه؟
کمی فکر کرد و گفت
+خب چرا ولی...
_نه دیگه ولی نداره...بازم هرجوری راحتی...
+باشه حواسم هست...
لبخندی ازسررضایت زدم و گفتم...
_آفرین.درضمن،فقط کنارخودم بمون...نمیخام اتفاقی بیافته مهسو...
+باشه...
به دستور مهسوخانم بستنی خریدیم و به سمت چرخ و فلک رفتیم ....
#جزفکرتودرسرمهمهعینخطاست
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_سیودوم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
یاسر
بعد از شام توی پذیرایی نشسته بودیم
گوشیم زنگ خورد...
با نگاه کردن به مانیتورگوشی متوجه شدم سرهنگه...
ازجام بلندشدم و گفتم
_ببخشیدمیرسم خدمتتون
لحظه ی آخر نگاه متعجب وکنجکاو مهسورودیدم...
وارداتاقم شدم و درروبستم و تماس رووصل کردم
_سلام قربان
+سلام یاسر،کجایی
_خونم،چطورمگه؟
+امیرکجاس؟چراگوشیش خاموشه؟
_امیرهم اینجاست،والانمیدونم گوشیشو.چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟
+جلسه ی فوری داریم...فردا راس ۱۰صبح اتاق کنفرانس باشین...
_چشم قربان
بعد از خداحافظی با سرهنگ امیررو صدا زدم تا بیاد توی اتاق...
مهسو
بعدازرفتن بچه ها...خواستم برم توی اشپزخونه که یاسرصدام زد...
_بله
+بیابشین کارت دارم....
شونه ای بالاانداختم و روی مبل نشستم..
_خب میشنوم رئیس...
باکلافگی گفت
+مهسوخوب گوش کن،ازامشب حواستو خیلی بایدجمع کنی...اونی که نباید, اتفاق افتاده...این ترم هم مرخصی میگیری...فردا هم دانشگاه نمیری...ولی پس فردا باهم میریم و مرخصی رو میگیرم...
_آخه چرااااا...یعنی درسم نخونم؟
+ببین مهسو،این بحث با لجبازی به هیچ جایی نمیرسه...پس تلاشتونکن...فقط به حرفم گوش کن.اوکی؟
بهش خیره شدم و گفتم
_شماها که هرچی گفتین گوش دادم...اینم روش....
و ازجام بلندشدم و وارداتاقم شدم....
بلافاصله اشکام شروع به ریختن کرد...
گوشیم رو از جیبم خارج کردم و اولین آهنگ رو پلی کردم....
وشروع کردم به ضجه زدن....
نگاهی به ساعت انداختم،هشت بود...سریع لباس کارم رو تنم کردم و بعد از برداشتن وسایلم از خونه خارج شدم....
چون مهسو خواب بود خودم دررو قفل کردم و به سمت آسانسور رفتم....
بعدازسوارشدن یادم اومد که به امیرحسین زنگ نزدم...
سریع گوشیمو ازجیبم خارج کردم و باامیرتماس گرفتم...
بعدازچندبوق برداشت
+بله
_بله و بلا...صبح بخیر.آماده باش میام باهم بریم...
+کجابریم؟
_امییییر،وقت خوبی برای شوخی نیست،منتظرم نزاریا...فعلا
وتلفن رو قطع کردم...
امروزاصلااعصاب درست و حسابی نداشتم...معده ام شروع به تیرکشیدن کرده بود..اه لعنتی...الان نه تروخدا...
بعداز سپری شدن چنددقیقه رانندگی همراه باتیرکشیدن معده به کوچه امیراینارسیدم خواستم باهاش تماس بگیرم که دیدم یهو در روبازکردوخودش رو پرت کرد توماشین
+بححح سلااام سرگردمملکت...چطوریایی
اخمی کردم و گفتم..
_حالم افتضاحه فقط سکوت لطفا..
اونم که ازتهدیدهای من ترس داشت کمربندشوبست و گفت
+یاصاحب وحشت،خدارحم کنه...
توجهی نکردم و ماشین رو به راه انداختم..
****
هر ده نفرمون توی اتاق کنفرانس نشسته بودیم و منتظر بودیم...
در بازشد و سرهنگ وارد اتاق شد...همه همزمان بلندشدیم و احترام گذاشتیم...
بافرمان آزادباش سرهنگ سرجاهامون نشستیم..
***
نوبت به من رسیده بود تا گزارش کاررو تحویل بدم...
به سمت تابلوی دیتا رفتم و شروع کردم:
_بسم الله الرحمن الرحیم
ازاونجایی که بیشترین ربط رو من و سرگرد مهدویان و بیشتر شخص من البته به این پرونده داریم باید نکاتی رو روشن کنیم.
درابتدا تصمیم براین شد که من به هرسه جناح کمک کنم درظاهر...ولی کل کمک اصلی من به جناح خودمون که فعلا مخفی هست میرسه...
همونجور که مستحضرید سابقا فقط با یک باند قاچاق طرف بودیم،ولی با مشکلی که بین رییس باند و همسرش پیش اومد این باند به دودسته و جناح تقسیم و تبدیل شد....
بعداز کشتن یکی از سردسته ها درسال پیش که به دست من انجام شد...دخترخوانده ی اون شخص به ریاست باندرسید که خیلی ازخود اون زرنگ تر و عقرب صفت تره...درست مثل اسم گروهشون...
ولی حالا متاسفانه خبری که به ما رسیده خبر ورود سردسته ی یکی ازاین باندها یعنی همون دختر به ایران هست...
و دلیلش رو من فقط و فقط انتقام شخصی میدونم...
پس ما وضعیت رو اورژانسی اعلام میکنیم و بااجازه ی شما نقشه ی بعدی رو اجباراعملی میکنیم....
تغییر لوکیشن...
#هرکهآمداندکیماراپریشانکردورفت
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_سیوچهارم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
یاسر
_وااای مهسووو من ناهارنخورده بودم ولی الان دارم میترکم...حالمم داره بهم میخوره...
+عههه اذیت نکن دیگگگه...پشمک بخریم بعدش بریم ترن هوایی..خسیس خان
چشماموگردکردم و گفتم
_مهسومن خسیسم؟الان دوساعت و نیمه که اینجاییم و یه سره داریم بازی میکنیم...
من واقعا دیگه نا ندارم...بریم برات پشمک بخرم ولی ترن رو بیخیال
لباش رو برچید و گفت
+باشه ،ضدحال
اب معدنیش رو سرکشید و گفت
+الان کجا داریم میریم؟
_بام
+بااام؟توکه گفتی خسته ام
_ازبازی خسته بودم...حوصله ی خونه رو ندارم..ناراحتی بریم خونه
+نه نه...من راضی توراضی گوربابای ناراضی
نیشخندی زدم
همینه،ازم حساب میبره حسابی..ایولا جذبه
وقتی که به بام رسیدیم غروب بود دیگه..
تا پارک کردیم ماشین و این حرفا...
اذان شد...
یادم افتاد که وضودارم...
بعداز طی کردن یه مقدارازمسیر به جایی رسیدیم که چندتا تخت داشت...
بعدازپرسیدن قبله از مردی که اون نزدیکی ایستاده بود و صاحب جگرکی اونجا بود،برای مُهر سنگی رو از روی زمین برداشتم و شستمش...
روی تخت گذاشتم و رو به قبله قامت بستم....
به سمت مهسو برگشتم دیدم داره خیره نگاه میکنه...
لبخند ملیحی زدم و گفتم
_چیزی شده؟
باصدای آرومی گفت
+نمازکه میخونی چه حسی داری؟
میدونستم بالاخره میپرسه...
_حس عالی دارم....آرامشی که توی نماز جاریه مثال نزدنیه...ماتوی نماز باخدا صحبت میکنیم...دردودل میکنیم،شکرمیکنیم،همه چی..
خیلی لذت بخشه وقتی بفهمی بین تو و خدا واسطه ای نیست...لبخندش روحس کنی...
لبخندی زد و سکوت کرد
_خب جیگر که دوس داری؟
+خیییلی
_پس من برم سفارش بدم
یک ساعت و نیم گذشته بود و حالا روی این بلندی ایستاده بودم...
مهسو روی زمین نشسته بودم...خوشم میومد که خاکی و بی ریاس...برعکس ظاهرش...
_مهسو،بایدبریم...
+کجابریم تازه اومدیم این لبه بابا...
آروم و پرغم گفتم
_ازینجا نه مهسو...
بایدازایران بریم...
مهسو
بابهت گفتم
_چی؟کجابریم؟شوخیه نه؟
+نه مهسو،بایدبریم ترکیه،استانبول...
اینجا امن نیست...
با خشم بلندشدم و گفتم
_اهااا،پس این همه مهربون شدنت بخاطرهمممین بود...شهربازی و بستنی و دربند و اینور اونور...آره؟همه چیمو که گرفتی خانوادمم ازم میخوای بگیری؟ازکشورمم دوربشم؟
باخشم گفت
+بارآخرته که منومتهم میکنی به اینکه مجبورت کردم...اینجا کشورمنم هست،منم خانواده دارم...از هیچی خبرنداری تو...هیچی...پس حق قضاوت نداری...آخرهفته ازکشورخارج میشیم...فعلا هم به کسی اطلاع نمیدی...خودم حلش میکنم...
به سرعت کوله امو روی دوشم انداختم و از راهی که اومده بودیم برگشتم...
کمی ازراه روطی کرده بودم که بازوم کشیده شد...
+مهسو....خواهش میکنم
یاسر
وارد خونه شدیم....
مهسو یکراست به سمت اتاقش رفت و درروکوبید...
انگار من مقصرم...همه اش تقصیر بابای خودته دیگه...
دررو قفل کردم و وارد اتاق شدم و بعداز تعویض لباسم روی تخت ولو شدم...
گوشیم زنگ خورد....
وااای امیرتروخدا حوصله ندارم...
_الو،جانم امیر
+خوبی داداش؟
_عی بدک نیستیم...توچی خوبی؟بهش گفتی؟
+آره خیلی استقبال کرد....
_خوشبحالت مال ماهم استقبال کرد ولی با فحش و دادوبیداد
+اوه اوه،پس هوا ابریه
_نه داداش،بارش همراه با رگبارورعدوبرقه
+یاصاحب صبر...خدا بهت صبربده داداشی
_قربونت...من میرم یه چرت بخوابم امیر،معدم اذیت میکنه...
+باشه،مراقب خودت باش،حرص نخور...خوب بخوابی،یاعلی
_قربانت،یاعلی
گوشیم رو کنار گذاشتم و خودم رو به دستای خواب سپردم...
*
باهم وارد دانشگاه شدیم...
میتونستم نگاه خیلی هارو حس کنم...
یکراست واردبخش اداری شدیم و به سمت دفترریاست رفتیم...
+بایدمیرفتیم آموزش...
نگاه جدی انداختم و گفتم
_من میدونم دارم چکارمیکنم...
یه چیزی زیرلب گفت که نشنیدم...خودموزدم به بیخیالی و راهمو ادامه دادم...
وارد دفترریاست شدیم...ازمنشی اجازه ورودگرفتیم و بعدازدرزدن وارداتاق آقای رئیس شدیم...
جلورفتم و بادکتر دست دادم...
_سلام آقای دکتر،خوشحالم که دوباره زیارتتون میکنم...
+من هم همینطور پسرم...
مهسو هم سلام کردو بعداز اینکه آقای دکتر جواب داد
روبه مهسو کرد و گفت
++چرانمیشینی دخترم؟شماهم بشین یاسرجان
مهسو باتعجب نگاهم کرد
توجهی نکردم و مشغول حرف زدن با رئیس شدم..
_دکترجسارتا ما باید برای این ترم مرخصی بگیریم،درجریانید که...متاسفانه اینجا دیگه برای خانم امیدیان امن نیست و هرچه سریعتر باید به یکی از مقرهای ما درخارج ازکشور منتقل بشن.
دکترابرویی بالاانداخت و گفت
++واقعامتاسف شدم.امیدوارم هرچه سریعتر اوضاع مساعدبشه و هردوتون زندگی عادیتون رو به دست بیارید...
من شخصا برگه مرخصی اضطراری شمادونفرروامضامیکنم...راستی اون برادرتونم وضعش مثل شماست...
مهسو یکهو گفت
+برادر؟
_من برای شماتوضیح میدم.
ادامه دادم
_بله آقای دکتر.اوناهم میرسن خدمتتون....
بعد ازاین حرف شروع کرد به امضاکردن نامه مرخصی.
Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#ادامه_قسمت_سیوپنجم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
+تشکرمهسو..هم بابت دیشب هم بابت قرمه سبزی خوشمزه ات...انصافا چسبید...
_نوش جان...امروز تب نداشتی دیگه؟
باتعجب گفت
+تب؟؟مگه من تب داشتم؟
_خب آره،یادت نیست؟تاصبح توی تب میسوختی و هذیون میگفتی...
لبخندخسته ای هم زدم و گفتم..
_هذیوناتم باحاله ها...تو توی خواب هم ملت رو تهدید میکنی؟
_مگه چی میگفتم؟
+نمیفهمیدم ،ولی انگار برای یه نیلا نامی نقشه میکشیدی...
آبی که داشت میخوردتوی گلوش پرید و به سرفه افتاد...
+نه بابا،نیلا کیه...راستی مهسو گفتم پاسپورتت و مدارکتو درست کردم؟
_نه...الان گفتی دیگه...
تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت...
بعداز چندلحظه با پوشه ای که دستش بود برگشت...
+اینم خدمت شما،شروع کن وسایلتم جمع کن بیزحمت...
_ممنون.باشه...
دوباره به سمت اتاقش رفت ولی وسط راه برگشت و گفت
+امشب میریم خونه بابات اینا..باید باهاشون حرف بزنم.خوبه؟
لبخندی ازته دل زدم وگفتم
_عااالیه مررررسی یاسر...
چشمکی طبق عادت زد و گفت
+قابل نداره عیال....
و وارد اتاقش شد...
#شدهآیاکهغمیریشهبهجانتبزند؟
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_سیوششم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
یاسر
بیچاره چقدر خوشحال شد ...یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه انگار توی قفس بوده...
ای بابا...
گوشیم که روی میز کارم بود زنگ خورد...
بادیدن اسم مهیار خنده ای از ته دل روی لبهام نشست...
+سلام جانا...
_سلام بی معرفت
+قربون تو داداش،دلم برات لک زده بودا...
_باشه باشه کم لاف بزن...تو دلت برای من تنگ نمیشه...
+یه جوری میگی انگار خودت صبح تا شب زیرپنجره ی اتاقم داری گیتارمیزنی...
خنده ی بلندی سردادم و گفتم
_دلم برای این نمک ریختنات تنگ بود رفیق....خیرسرت رفیق چهارسالتما...
+آقامن شرمنده...خب خودت چطوری؟اون موش ما چطوره؟مو ازسرش کم بشه گردنتو خوردمیکنما...
_موش شما زن منه ها...گردن منم از مو باریکتر بیابزن...
_مهسو یک ساعته داری آماده میشی،پدرم دراومدبابا...بیادیگه...
بالاخره از اتاق خارج شد و درهمون حال گفت
+کم غربزن،خب من روی تیپم حساسم...
نیشخندی زدم و باشیطنت گفتم
_مگه اینکه باتیپت خوشگل بشی...
و با خنده از در بیرون رفتم...
دستم رو از پشت کشید و گفت
+آی صبر کن ببینم،کی گفته من زشتم!تا چشمات دربیاد ...شب کوری داری تو؟
لبخندملیحی زدم و گفتم...
_شوخی کردم...غلط کرده هرکی بگه مهسوخانم امیدیان زشته...
چشمکی زدم و به سمت آسانسوررفتیم...
*
کلید انداختم و وارد خونه شدیم...
اول مهسو واردشد و به سمت اتاقش رفت و گفت
+خیلی خوش گذشتا...ممنون
_آره..خواهش،وظیفه بود...
من هم مشغول آب خوردن بودم که با صدای جیغ مهسو سریع به سمت اتاق دوییدم...
بادیدن تصویر روبه روم شوکه شدم...و این شوک کم کم جای خودش رو به خشم می داد...
سریع به خودم اومدم و به سمت مهسو رفتم که خیره خیره به دیوار نگاه میکرد و مثل بیدمیلرزید...
درست مثل یه جوجه که زیر بارون مونده توی خودش مچاله شده بود...آروم دستمو دورکمرش انداختم و دستمو روی چشمش گذاشتم...
وارد هال شدیم...روی کاناپه خوابوندمش...وبه سمت آشپزخونه رفتم..سریعا آب قند درست کردم و حلقه ی مهسو رو که طلا بود توی لیوان انداختم...
_بیااینوبخوربهترمیشی...
بااصرارمن کمی از محتویات لیوان رو خورد و بازدوباره کز کرد روی کاناپه...
خواستم برگردم توی اتاق خودم تا پتو براش بیارم..
+میشه نری؟میترسم یاسر...
بامهربونی نگاهش کردم و گفتم..
_تامن هستم هیچی نمیشه...نگران نباش...
سریع وارداتاقم شدم و پتو آوردم و روی مهسو انداختم...
_سعی کن بخوابی...
+نمیشه،همش اون نوشته میادجلوی چشمم...
_هیییش..آروم باش دختر،من درستش میکنم.بهم اعتمادکن...
+یه چیزی بگو آروم بشم...
چشمام رو آروم بستم و شروع به خوندن
قرآن با صوت کردم...
بعدازگذشت دوسه دقیقه صدای نفس های منظمش رو شنیدم که نشون از خواب داشت...
یاسر
لبخندآرومی زدم و ازسرجام بلندشدم و گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با سرهنگ تماس گرفتم و ماجرا رو شرح دادم...
قراربراین شد که تا چنددقیقه ی دیگه بچه های انگشت نگاری و لابراتوار رو اعزام کنن اینجا...
وارد اتاق شدم و به دیوار زل زدم...
دیواری که باخون روش نوشته شده بود...
«Welcome to the game»
انگارزیادی سکوت کردم...
شماره اش رو گرفتم...بابوق دوم برداشت..
+جانم پسرم....
_به منم رحم نمیکنی نه؟
+چی میگی؟جای سلامته؟
_بهت گفته بودم که پای نیلا یکباردیگه توی زندگیم بازبشه قیدهمتونومیزنم...نگفتم؟
+بله گفته بودی...درضمن خودت خوب میدونی که من بااون دختره ی بدذات الان دشمنم...
_غزال من پسرتم،اون زیردستای احمقت نیستم که ندونم کی به کیه توی این تشکیلات..اگه اون عقربه توام خرچنگی...
باهم تفاوتی ندارین..بهش بگو باردیگه به خونه ی من نزدیک بشه و ازین تهدیدا روی درودیواربنویسه و بخواد نقشه های من رو خراب کنه کاری میکنم بره اون دنیا وردل باباجونش...متوجه؟
+اوکی...توام حواست باشه...پسرمن بودن دلیل بر پیچوندن و زیرآبی رفتنات نیست،امیدوارم بیشتر توی جلسات ببینمت.بای
و تماس روقطع کرد...
همون لحظه صدای آیفن اومد...
بچه های انگشت نگاری بودن...
دررو بازکردم ..یادم اومد مهسو روی کاناپه خوابیده...
بازهم تبدیل شدم به یه پسربچه ی دبیرستانی...
ای خدا چرا توهمش خوابی مهسو...
بلندش کردم و بردم توی اتاق خودم خوابوندم...
زنگ واحد زده شد ...به سمت دررفتم و بازش کردم و با بچه های انگشت نگاری و لابراتوار سلام کردم...
#بگذارکهدلحلبکندمسألههارا....
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_سیوپنجم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
مهسو
واردمحوطه شدیم...عه عه عه،پسره ی خونسرد....انگار نه انگار...
_یاسرخان باشماما...
+چی شده باز؟
_این چه طرز حرف زدنه؟
+چشه مگه؟مگه من آدم بده ی این ماجرانیستم؟؟؟پس رفتارمم بده
حاضرجواب پرو...بداخلاق...اه
_توبرادرداری مگه؟
+بله دارم...
_امیرحسین برادرته؟
باخشم عینک دودیش رو ازروی چشماش برداشت و گفت
+لطف کن فعلا سکوت کن،قرارنیست فعلا چیزی بگم.هرچی کمتربدونی به نفعته...جونت درخطرنیست...درضمن توی حیاط دانشگاه سکوت کن...اینجاکم جاسوس نیست..
+حاااالم از این اخلاق ناپایدارت بهم میخوره.اه
و جلوترازون راه افتادم...به ماشین رسیدم بعدازچندلحظه یاسرهم رسید
به محض سوارشدن و بستن درها گفت
+منم ازاین خودشاخ پنداریات متنفرم...فکرکرده تخس باشه جذابه...
_چچچچچی گفتی؟؟؟؟توکی هستی که بخوام خودمو درنظرت جذاب جلوه بدم؟
جز یه پسر امل کی هستی؟دو قرون قیافه داره فکرکرده پادشاهه...انگار برای من کم پسر ریخته،کمترینش همین یاشار...
یهو زد روترمزو همزمان دادزد
+خفهههه شوووو...
یکباردیگه،فقط یکباردیگه اسم این سوسمار رو جلو روی من بیاری،قیدهمه چی رو میزنم و حالیت میکنم من کیم و بات چه نسبتی دارم...حالیت شد؟
یکبار حرفش رو تجزیه کردم و بعداز پی بردن به منظورش ازفرط خجالت گرگرفتم...سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم....
یاسر
ازحرفی که زده بودم پشیمون شدم...
حالا چه فکرایی راجع به من میکنه...
ازشدت عصبانیت معدم میسوخت و حالت تهوع بهم دست داده بود...
نمیتونستم تحمل کنم...ماشین رو کنار اتوبان پارک کردم و ازماشین پیاده شدم و کنار جاده رفتم...
روی زمین خم شدم تا حالت تهوعم رفع بشه...
بعدازچندلحظه که حس کردم حالم بهترشده به ماشین برگشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم...
درهمون حالت گفتم
_معذرت میخام مهسو...بابت حرفم...داغ بودم نفهمیدم چی گفتم...متاسفم
آروم گفت
+من هم متاسفم...حالت خوبه؟چی شدی؟
جون نداشتم جواب بدم...سرم گیج میرفت...
داشتم منگ میشدم...
با کرختی گفتم
_خوبم...
داغی دستش رو روی سرم حس کردم...حسش کردم...حسی رو که سالهابود انکارش میکردم رو حس کردم...
واین آژیرخطر بود...
پیاده شد و درسمت من روبازکرد...
+برو اونوربشین ،من پشت رول میشینم...انگارروفرم نیستی...
جون نداشتم مخالفت کنم...
روی صندلی کناری نشستم و چشمام رو بستم....
بانوری که توی چشمام خورد ازخواب بیدارشدم...
مهسورو دیدم که پایین تخت من خوابش برده بود...
هیچی یادم نمیومد...
خواستم از اتاق خارج بشم که دلم نیومد مهسوروبااون وضع رها کنم...
به حالت نشسته کنارتخت خوابش برده بود...
مسلما گردن و کمرش خشک میشد...
ولی دودل بودم...دوست نداشتم این کارروانجام بدم....دریک لحظه تصمیمموگرفتم و به سمتش رفتم و بغلش زدم و اززمین بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش و پتوروش کشیدم...
و سریع ازاتاق خارج شدم...
به سمت آشپزخونه رفتم و سرم رو زیر شیرآب توی سینک ظرفشویی گرفتم....
بلکه کمی از التهابم کم بشه...
خاک برسرت یاسر...
مهسو
باتابش شدید نورازخواب بیدار شدم....
نگاهی به دور و اطرافم انداختم...من اینجا چکار میکردم؟؟؟؟
کمی به ذهنم فشارآوردم...
دیشب بعدازرسیدن به خونه با کمک نگهبان یاسررو آوردم توی خونه...
بعدهم تا صبح مشغول پرستاریش بودم...
پس حالا چراروی تخت یاسر بودم؟؟
باکرختی ازروی تخت بلندشدم ،با تیرکشیدن وحشتناک گردنم آخ بلندی گفتم...
لعنتی..
ازاتاق خارج شدم و به سمت سرویس اتاق خودم رفتم
پای تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای فیلم بودم....
باصدای چرخیدن کلید به سمت در برگشتم...
مثل همیشه یاسر با لبخندمحوی واردشد..
+سلام مهسوخانم...
پاشدم ایستادم،لبخندکجی زدم و گفتم
_سلام،خسته نباشی...
کتش رو ازتن خارج کرد و به سمت اتاق رفت...
+درمونده نباشی...میبینم که مثل همیشه بوهای خوب هم میاد..
لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا میزروبچینم...
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#قسمت_سیوهفتم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
یاسر
یک ساعت از کارکردن بچه ها گذشته بود که سروان جاویدی به سمتم اومد...
+جناب سرگرد
_چی شد جاویدی؟چیزیم فهمیدی؟
+چیزخاصی که نه...ولی..یه چیزی که عجیبه این وسط اینه که برخلاف تصور من و شما نوشته ی روی دیوار با خون انسان هست...
به وضوح جاخوردم و گفتم..
_انسان؟مطمئنی جاویدی؟
+بله قربان،حتی من نمونه برداری کردم تا برای مرکز دی ان ای بفرستم و نتیجه رو به یقین اعلام کنم...بااینکه باتوجه به نوع انعقادخون به راحتی میشه گفت خون انسان هست...
باکلافگی گفتم
_میتونی مشخص کنی خون مربوط به کدوم قسمت از اعضای بدنه؟
+مسلمااین حجم ازخون مربوط به یکی از اعضای اصلی بدن هست.ولی حتما فردا جزئیات رو توی گزارش درج میکنم.
_خوبه...به کارتون برسین...
وارداتاق خودم شدم...مهسو بیداربود...و گوشه ی تخت کزکرده بود...
با مهربونی کنارش نشستم و گفتم..
_سلام خانوم خرسه...بهتری؟
نگاهی بهم انداخت وگفت..
+یاسرمنوازینجاببر...تحمل ندارم..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم
_آخه این وقت شب کجابریم؟هوم؟بریم بگیم خونمون چرانموندیم؟
+خواهش میکنم یاسر...خواهش
_باشه یه کاریش میکنم...
گوشیم رو ازجیبم درآوردم و شماره ی امیررو گرفتم
+سلام..جانم داداش...
_امیربیدارید بیایم طرفتون؟
+آره.داداش چیزی شده؟
_نه،میام میگم برات...ببخشیدا داداش
+این چه حرفیه...منتظریم...یاعلی
_یاعلی
*
امیردر رو بازکرد و واردخونه شدیم...
ساک دستی مهسو رو که دستش بود دید و گفت
+آبجی اومدین قهر؟جریان چیه یاسر؟
واردپذیرایی شدیم و مهسو و طناز کنارهم نشستن...
نگاهی به امیرانداختم و گفتم...
_اومدن سراغم..فهمیدن زیرآبی میرم...
+چیییی؟کدومشون؟
_عقرب...
+نه؟؟؟اون که تازه رسیده ایران...
باکلافگی گفتم..
_روی دیواراتاق مهسو باخون نوشته بود به بازی خوش اومدی...
طناز جیغ خفه ای زد و مهسو رو بغل کرد...
مهسو آروم شروع کرد به اشک ریختن...
_امیر،زودتر جمع و جور کنین پس فردا از کشور خارج میشیم...فقط...میشه مهسو این دوروزاینجاباشه؟
+این چه حرفیه داداش من...من و تو این حرفا رو داریم؟قدم آبجیمون روی چشم ماست
مهسو گفت
+پس تو کجا میمونی؟خب من میرم خونه بابااینا
_نه به جز اینجا بقیه ی جاها امن نیستن...نگران منم نباشید...من جام امنه...
از جام بلندشدم و همزمان مهسو هم بلندشد ...
به طرف در خروجی رفتیم...بچه ها توی اتاقشون رفتن...
_مهسو،متاسفم که مجبوری اینجوری سر کنی...مطمئنم جات امنه..وگرنه ..
+میفهمم یاسر...فقط..خودت چی
_من جام امنه...تو فقط مراقب خودت باش...
نگاهش پراز بغض بود
لبخندی زدم و ناخودآگاه دستاشو گرفتم و گفتم
_مراقب خودت باش...نه بخاطربادیگارد بودنم...نه بخاطرشغلم...بخاطر...خودم..
سریع دستاش رو رها کردم و به سمت دررفتم که گفت
+یاسر...مراقب خودت باش...
بلند گفتم
_خداحافظ بچه ها....
و از درخارج شدم...
مهسو
با بسته شدن در ،دل منم ریخت....
حس خوبی نداشتم...دلشوره ی عجیبی داشتم...
+مهسوجان
به سمت طناز برگشتم....
باغم نگاه میکرد..
_طناز....حالم خوب نیست
بغلم کرد و گونه ام رو بوسید...
+بریم یکم استراحت کن توی اتاق...بریم که دست ماامانتی خواهری
لبخندی زدم و همراهش رفتم...
*
باصدای زنگ تلفنم سراسیمه ازخواب پریدم...
_الویاسر؟
+مهیارم آبجی...منتظریاسربودی
با من و من گفتم
_ها؟آها،آره خب ...منتظربودم...
+اهاببخشید.زنگ زدم احوالتوبپرسم..
_ممنونداداشی...شماهاخوبین؟
+مامخوبیم...شماچطورین؟
_میگذره....ممنون
بعدازکمی حرف زدن بامهیار تلفن رو قطع کردم...و دوباره روی تخت ولوشدم...
صدای درزدن اومد...
ناخودآگاه شالم رو درست کردم و گفتم
_بفرمایید
طناز وارداتاق شدوگفت
+مهسوجان،پاشو بیاناهار...
_ناهار؟!مگه ساعت چنده؟
+الهی فداتشم آبجیم ازدیشب تاحالا خوابی
با خجالت بلندشدم و گفتم
_ببخشیدتروخدا
+این چه حرفیه مهسو ؟من و تو این حرفاروداریم؟پاشوقربونت برم
**
حس غربت زیادی داشتم،دلم خونه ی خودمومیخواست...
خونه ی خودم؟آره خونه ی خودم....
خونه ای که برای اولین بار توش حس کردم مهمم...
حس کردم آرومم....
هنوز چندساعت نگذشته بود دلم اینجور برای خونه تنگ بود،چه برسه بخوام ترکیه هم برم....
فقط خونه؟.....
آره فقط خونه...
وارد پلی لیست گوشیم شدم...
به عادت نوجوونی هام نیت کردم و پخش تصادفی رو زدم....
باپخش شدن آهنگ بغض کردم....
با تک تک جملاتش اشک ریختم....
به یکی از تیکه هاش که رسیدم صدای هق هقم بلندشد....
#توبامنباشویهکاریکنبره
#یادشازدنیایدیوونهیمن
#بزاراینخونهبهمنحسیبده
#کهبشهصداشکنمخونهیمن
(عشقدوم،احسان خواجه امیری)
توی دلم اعتراف کردم...
دلتنگیه من برای صاحب اون خونه است....
یاسر
+آقا،کاراتاقتون تموم شد...
بیزحمت اگه میشه بیایدنگاه آخرروبندازین...
با کلافگی سری به معنای تایید تکون دادم و از
http://≡Eitaa.com/dronmah
#رمان📚:
#نمنم_عشق💙
#ادامه_قسمت_سیوهفتم✨
#نویسنده_محیاموسوی✍
جام بلندشدم و به سمت اتاق رفتم...
نگاهی به دیواراانداختم....
ازروزاولش هم بهترشده بود...
کاغذدیواری های یاسی رنگ آرامش رو به آدم منتقل میکردند...
_ممنون آقا محمد...عالی شده...مثل همیشه...
بعداز پرداخت پول دستمزد وسایلشون رو جمع کردند و ازخونه خارج شدند...
گوشیم زنگ خورد،ازاداره بود...
_بله،بفرمایید
+سلام قربان...جاویدی هستم...
_سلام،چیشدجاویدی؟گزارش آماده اس؟
+بله قربان،اگه الان تشریف بیاریدعالی میشه...
_الان میام.فعلایاعلی
و تماس رو قطع کردم.
سریعا سوییچ رو برداشتم و ازخونه خارج شدم
****
_پس مطمئنی که خون انسان بوده؟
+بله قربان،ومطمئنم خون مربوط به شقیقه اس...
اخمام رو درهم کردم و گفتم
_لعنتی...نمیشه گفت خون مال کیه؟
+نه قربان،چون هیچ گزارش قتلی توی اون محدوده نبوده که بتونیم به موضوع ربطش بدیم...
_زن و مردش رو که میتونی بگی...
+بله،متاسفانه خانم بوده...جوون هم بوده...
بااعصاب بهم ریخته ای گفتم
_همینا؟دیگه چیزی پیدانشد؟
+چراقربان...بچه ها یه شئ رو پیداکردن...
بلافاصله در پاکتی رو باز کرد و پلاک و زنجیر طلاسفیدی رو نشونم داد...
«_تولدت مبارک عشقم
+توخیلی خوووبی میلاد...واقعاممنون
_ارزش توبیشترازاین پلاک و زنجیر ساده اس نیلای من....
گونه ام روبوسید و لبخندی زد...»
اشکی روی گونه ام سر خورد....
_میشناسمش...ضمیمه کن بفرست برای سرهنگ....من میرم...
****
توی اتوبان با سرعت بالا حرکت میکردم و اشک میریختم...
کی گفته مردگریه نمیکنه؟
من گریه میکنم بخاطرحماقتام،بخاطر بزرگترین خبط هام،بخاطرمرزهایی که شکستم...بخاطر قلب شکسته ی پدرم...
من خودمونمیبخشم بخاطر بلایی که سرمهسوآوردم...
#منخودمونمیبخشم
وارد خونه شدم و یکراست وارد اتاق مهسو شدم....
خدایااا...اگر بفهمه من چکاری کردم؟اگر بفهمه من کی ام...خدا....
خودت دستموبگیر....
گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با امیرتماس گرفتم
+جانم
بابغض گفتم
_حالش چطوره؟
+خوبه یکم پکره...فقط برای ناهار دیدیمش...
_بزاریدتوی خودش باشه...مراقبش باش امیر...خودت خوب میدونی که چقدر دوسش دارم....
+آروم باش داداشم...بااین حالت که سریع همه چیو لومیدی...آروم باش...
_باشه...مراقبش باش...یاعلی
تماس رو قطع کردم و به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم...
به سمت سجاده رفتم و قامت بستم
اللهواکبر....
#اصلاهمینحالوهمینروزوهمینساعت
#اصلابهشبهایبدونبودنتلعنت...
http://≡Eitaa.com/dronmah