eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
152 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت عرق صورتم را پاک می‌کنم ، و می‌ایستم مقابل در خانه‌شان. نگاهم به دسته‌گل نرگس است و زنگ در را فشار می‌دهم. از برادرش شنیدم گل نرگس دوست دارد. صدای قدم‌هایش روی موزاییک‌های حیاط را می‌شنوم و بعد در را باز می‌کند. لبخند ملیح و محجوبی می‌زند ، و سرش را پایین می‌اندازد. هنوز یخش باز نشده؛ خودم هم کمی از او ندارم. دست و پایم را گم کرده‌ام. درحالی که دست‌پاچگی از حرکاتم می‌بارد، گل را روبه‌رویش می‌گیرم. با دیدن گل لبخندش پررنگ‌تر می‌شود ، و چشمانش برق می‌زنند. گل را دو دستی می‌گیرد و زیر لب می‌گوید: -ممنون! و گل را می‌بوید. تعارف می‌زنم که بنشیند داخل ماشین. نسبت به قبل امیدوارتر شده‌ام. انگار دلخور نیست؛ حداقل رفتارش این را نشان نمی‌دهد. با یک هفته تاخیر داریم می‌رویم خرید عقد؛ بخاطر ماموریت من. با این وجود انگار عصبانی نیست؛ دلخور هم. راستش را بخواهید خودم را آماده کرده بودم که اخم و قهرش را تحمل کنم و نازش را بخرم و منت بکشم؛ اما به رویم نمی‌آورد ، که یکهو فردای مهر برون غیب شدم و یک هفته ماموریتم طول کشید. اصلا انگار نه انگار. خیالم راحت می‌شود و ته دلم آرزو می‌کنم کاش مطهره همیشه همین‌طور بماند؛ کاش از دستم دلخور نشود. با این وجود، خودم قدم پیش می‌گذارم: -ببخشید که... اجازه نمی‌دهد حرفم کامل شود: -اشکال نداره! نفس عمیقی می‌کشم ، و زیرچشمی نگاهش می‌کنم. دارد آرام گل‌های نرگس را نوازش می‌کند. قلبم چقدر تند می‌زند؛ طوری که انگار صدای ضربانش را مطهره و تمام مردم شهر می‌شنوند. قلبم تند می‌زند؛ انگار ضربانش را همه دنیا می‌شنوند. در یک تونل راه می‌روم. یک تونل نیمه‌تاریک. دنبال کسی هستم. باید پیدایش کنم. خسته‌ام و هوا سرد است؛ خیلی سرد. بدنم کوفته است؛ نمی‌دانم چرا، شاید از فعالیت زیاد. خیلی خسته‌ام. دستانم را جلوی دهانم می‌گیرم و ها می‌کنم که گرم شوند. تندتر می‌روم. صدای همهمه از دور می‌آید. همه جا تاریک است. باید بروم...دنبال یک نفر... اما نمی‌دانم کجا. صدای نفس زدن و خرناس کشیدن از پشت سرم می‌شنوم؛ صدای خرناس و دندان‌قروچه یک حیوان. خیلی نزدیک است. می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. دستی آن چیز نوک‌تیز را ، از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. - عباس جان! مادر! بیدار شو دیگه! سرم تیر می‌کشد و گوش‌هایم زنگ می‌زنند. گلویم از خشکی می‌سوزد. سرم سنگین است. صداها محو می‌شوند؛ سکوت.... دوست دارم بخوابم تا سردردم خوب شود. نمی‌توانم سرم را تکان بدهم. گیج می‌رود. تشنه‌ام. می‌خواهم بلند شوم و بروم دنبال آب؛ اما بدنم کرخت‌تر از آن است که بتوانم تکانش بدهم. پلک‌هایم حکم یک وزنه ده تُنی را پیدا کرده‌اند که به سختی بازشان می‌کنم. چیزی نمی‌بینم. هیچ‌چیز. نه می‌شنوم و نه می‌بینم. نکند مُرده‌ام؟ اما مرگ که این شکلی نیست. من هنوز فرشته مرگ را ندیده‌ام! کمی که می‌گذرد، چشمانم به تاریکی عادت می‌کنند. جایی تاریک است و درش را هم نمی‌بینم. یک جایی شبیه زیرزمین. به ذهنم فشار می‌آورم ، تا یادم بیاید من این‌جا چکار می‌کنم. درد سر و گردنم، اولین نشانه است تا یادم بیاید آخرین ادراکم از واقعیت چه بود. واقعیت و رویا با هم قاطی شده‌اند. مطهره، مادر، کمیل، دوره‌های آموزشی... همه هجوم آورده‌اند به این زیرزمین تاریک. کم‌کم رویا رنگ می‌بازد ، و حواسم جمع می‌شود. یک نفر زد پشت سرم، همین‌جایی که هنوز از درد ذق‌ذق می‌کند ، و بعدش هم دستمال خیس و بعد سکوت. پس آن دستمال خیس، آلوده به ماده بیهوش‌کننده بوده و این کرختی و بی‌حالی که در بدنم هست هم اثر همان ماده است؛ مگر چقدر بیهوش‌کننده به آن دستمال زده بود که انقدر اثرش قوی است؟ می‌خواهم دستم را بالا بیاورم ، و سرم را لمس کنم که ببینم ورم کرده یا نه؛ اما متوجه می‌شوم دستانم از پشت بسته است. چندبار تکانشان می‌دهم؛ هرکس بسته خیلی محکم بسته نامرد. یادتان هست گفته بودم ، بدترین اتفاق برای یک مامور امنیتی-اطلاعاتی اسارت است؟ الان من دقیقاً در همان موقعیت قرار گرفته‌ام؛ چیزی بدتر از مرگ. آن هم درحالی که نمی‌دانم دقیقاً با کی طرفم. با یادآوری این که چه اتفاقی افتاد، انبوهی از افکار و سوالات آوار می‌شوند روی سرم. چقدر وقت است که بیهوشم؟ نباید زمان زیادی باشد؛ چون هنوز سردردم خوب نشده. چه بلایی سر صامد و همسرش آمد؟ چرا صدای جیغ و داد می‌آمد؟ کسی متوجه گم شدن من شده است؟ سعد چه شد؟ سعد... سعد پشت ما نشسته بود. نکند سعد... وای خدایا... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت حس می‌کنم پشت سرم خیس است. احتمالاً زخم شده و این هم رطوبت خون است. تکانی به خودم می‌دهم ، تا در تاریکی بفهمم چیزی از تجهیزاتم همراهم هست یا نه. هیچ‌کدام همراهم نیست؛ نه اسلحه نه بی‌سیم. پس باید همه وسایلم را گم و گور کرده باشند که قابل ردیابی نباشم. عالی شد. از همین الان در سوریه مفقودالاثر شدم، احتمالاً به زودی به مقام والای جانبازی هم نائل خواهم شد؛ هرچند بعید است با این شرایط به این زودی‌ها شربت شهادت بنوشم! چون اگر فهمیده باشند ، نیروی اطلاعات و عملیاتم، به این راحتی بی‌خیالم نمی‌شوند. کی فکرش را می‌کرد آخر کار من اینجوری باشد؟ نفس عمیقی می‌کشم؛ باید با این سرنوشت کنار بیایم. - یادته می‌گفتی شهادت تنهایی و توی غربت قشنگ‌تره؟ صدای کمیل است که نشسته کنارم و به سقف خیره است. لبخند می‌زنم. اتفاقاً این مدل شهادت را دوست دارم. می‌گویم: -آره، هنوزم می‌گم. به ذهنم فشار می‌آورم. سعد من را فروخته؟ یعنی از اول هدفشان من بودم؟ مگر سعد می‌دانست من اطلاعاتی‌ام؟ سعد نمی‌دانست؛ یعنی تا جایی که من می‌دانم کسی خبر نداشت. نیروهای خودم لو داده‌اند؟ چرا؟ نمی‌دانم. اصلا این‌ها کی هستند؟ چرا نمی‌آیند سراغم؟ سرم هنوز درد می‌کند ، و از این سوالات بی‌جواب دردش بیشتر هم می‌شود؛ بدنم هم کوفته است. کمیل می‌گوید: -من جات باشم یه کاری می‌کنم که زود خلاصم کنن. راست می‌گوید. هم به نفع خودم است، هم اطلاعاتی که دارم سوخت نمی‌رود. فعلا زمان را گم کرده‌ام. نمی‌دانم ساعت چند است و قرار است چه اتفاقی بیفتد. زیر لب صلوات می‌فرستم؛ اولین ذکری که موقع خطر به ذهنم می‌رسد. دوباره چشمانم را می‌بندم. اولین چیزی که می‌آید جلوی چشمم، چهره مادر است. دلم برایش تنگ می‌شود. یعنی جنازه‌ام به دستش می‌رسد؟ اصلا جنازه‌ای در کار خواهد بود یا نه؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت به خانواده‌ام فکر می‌کنم ، که اگر خبر را بشنوند چکار می‌کنند؛ خانواده‌ای که من پسر بزرگش هستم و یک جورهایی مَردش. دلم بیشتر از همیشه برای پدرم تنگ شده؛ برای خواهر و برادرهای کوچک‌ترم ، که حتماً انقدر من را ندیده‌اند، یادشان رفته چه شکلی‌ام؛ برای «داداش» گفتن‌شان و حتی غریبی کردنشان با من. دلم می‌خواهد بلند شوم و یک کاری بکنم. نمی‌توانم منتظر بمانم تا بیایند سراغم. حتی اگر مرگی هم باشد، دوست دارم خودم به استقبالش بروم ، نه این که منتظرش بنشینم. از این منفعل نشستن و لحظه‌ها را شمردن بدم می‌آید. کمیل می‌گوید: -کار دیگه‌ای می‌تونی بکنی؟ روی یکی از بازوهایم فشار می‌آورم ، تا از زمین بلند شوم؛ اما سرم گیج می‌رود و بدنم بیشتر از همیشه سنگین است. دوباره می‌افتم روی زمین. سرگیجه این‌بار با حال تهوع همراه می‌شود. کمیل می‌خندد: -الکی تلاش نکن. با اونهمه بیهوش‌کننده‌ای که روی دستمال بود، فیل رو هم می‌شد بیهوش کرد چه برسه به تو. سرم را فشار می‌دهم به زمین ، و پلک‌هایم را محکم می‌بندم بلکه سرگیجه‌ام خوب شود: -مگه چی بود؟ - معلومه دیگه، اِتِر. اونم با حجم زیاد. بوی اتر رو نفهمیدی؟ به ذهنم فشار می‌آورم؛ بوی اتر...یادم نیست. آن لحظه فقط درد سرم را فهمیدم و تنگی نفس را. می‌گویم: -پس چرا انقدر بدنم کوفته ست؟ کمیل شانه بالا می‌اندازد: -اثر بیهوشیه دیگه! من موندم چطور نمردی! و بلند می‌خندد. کاش سعی نمی‌کردم بلند شوم. سرگیجه‌ام وحشتناک است.می‌غرم: -زهر مار! کمیل بلندتر می‌خندد. سرم را بیشتر به زمین فشار می‌دهم و زمین پیشانی‌ام را می‌خراشد. لبم را فشار می‌دهم روی هم. هوا گرم و سنگین و دم کرده است و گلویم از تشنگی می‌سوزد. ناگاه صدایی در زیرزمین می‌پیچد؛ صدایی خفیف مثل باز شدن در؛ مثل چرخیدن کلید در قفلِ زنگ‌زده، مثل چرخیدن در روی لولای روغن نخورده. دری نمی‌بینم؛ اما به کمیل می‌گویم: -یه دقیقه نیشتو ببند ببینم! تو هم شنیدی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت کمیل خنده‌اش را می‌‌خورد. دوباره صدای ناله لولاهای در می‌آید و بعد بسته شدنش. کمیل زمزمه می‌کند: -فکر کنم همون که منتظرش بودی اومد! خوش بگذره! کاش دستانم باز بود و یکی می‌زدم پس کله‌اش.ته دلم می‌گویم: کوفت. و گوش تیز می‌کنم. صدای قدم زدن می‌آید. یک نفر است یا دو نفر؟ تمام بدنم نبض می‌زند؛ از ترس نیست. بیشتر هیجان است؛ هیجان این که بفهمم بالاخره با کی طرفم و چرا الان این‌جا هستم. الان چه بلایی سرم می‌آید؟ هیچ‌وقت انقدر بلاتکلیف نبوده‌ام. شاید نباید آرزوی آمدنش را می‌کردم. شاید... کمیل آرام می‌گوید: -هی! خودتو بزن به بیهوشی. راست می‌گوید. حالم واقعاً خوب نیست، هنوز سرگیجه دارم. اگر خودم را بزنم به بیهوشی ، شاید بتوانم برای خودم زمان بخرم، شاید بفهمم قضیه چیست؟ صدای قدم زدن می‌آید، صدای پایین آمدن از پله. سعی می‌کنم بفهمم یک نفر است یا دو نفر؟ تق تق، تق تق. دونفرند. خدا رحم کند. چراغی کم‌نور و سفید روشن می‌شود؛ خیلی کم‌نور. سایه دونفر مبهم می‌افتد روی دیوار روبه‌رویی. چشمانم را نیمه‌باز نگه می‌دارم، طوری که از میان مژه‌هایم کمی ببینم. نفر اولی را می‌بینم ، که وارد فضای زیرزمین می‌شود. نمی‌شناسمش، صورتش را هم نمی‌بینم. هیکل متوسط و نسبتا پُری دارد و ریش کم‌پشت. یک کلاش دستش است ، و سرنیزه‌ای که سر کلاشش نصب کرده، زیر نورِ کمِ چراغ برق می‌زند. نفر دومی که پشت سرش می‌آید اما آشناست. خودش است؛ خود نامردش: سعد! سرم تیر می‌کشد. چطور توانست ما را بفروشد؟ دوست دارم بلند شوم ، و خرخره‌اش را بجوم. سعد فقط به من خیانت نکرد، به کشورش خیانت کرد. مرد اولی می‌پرسد: -وین؟(کجاست؟) سعد با دست به سمت من که با دست بسته مثلاً بیهوش شده‌ام اشاره می‌کند. مرد می‌آید به سمت من. نگاهم روی برقِ سرنیزه‌اش مانده. یعنی با این سرنیزه سرم را می‌برد یا سینه‌ام را می‌شکافد؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت کمیل می‌خندد: -خب اگه از من بپرسی، ترجیح می‌دم سینه‌ت رو بشکافم! عجب رفیقی دارم! معلوم نیست طرف من است یا او؟ کمیل می‌گوید: -من طرف حقم، حق هم همیشه با کسیه که اسلحه دستشه. آ‌دم‌فروش! این را ته دلم به کمیل می‌گویم. کمیل زمزمه می‌کند: -هیچ‌کاری نکن! فقط بیهوش باش. راستش واقعاً هم دارم از حال می‌روم؛ شدیداً احساس ضعف دارم. مرد می‌آید نزدیکم ، و دستش را می‌گیرد مقابل بینی‌ام که مطمئن شود هنوز نفس می‌کشم. می‌گوید: -ما زال تحت التخدير؟(هنوز بیهوشه؟) سعد می‌نشیند کنارم و سرش را به صورتم نزدیک می‌کند. نفس‌های داغ و مضطربش می‌خورد به صورتم. انگار با این که فکر می‌کند من بیهوشم، باز هم از من خجالت می‌کشد یا شاید می‌ترسد. مرد می‌پرسد: -شو اسمه؟ -سیدحیدر. -ایرانی؟ -اي.(آره.) - لماذا تعتقد أن هذا يهمنا؟(چرا فکر می‌کنی برامون مهمه؟) -انه قائد مهم. هو ایرانی. أعلم أنه من الحرس الثوري.(فرمانده مهمیه. ایرانیه. من می‌دونم یکی از اعضای سپاه پاسدارانه.) این حرفش امیدوارکننده بود. این یعنی دقیقاً نمی‌دانند من چکاره‌ام و حساب‌شده عمل نکرده‌اند؛ تیری در تاریکی انداخته‌اند. پس می‌توانم امیدوار باشم لو نرفته‌ام. سعد از کنارم بلند می‌شود. این بار لحنش کمی کلافه است: -أوفت بوعدي. دفع الأجر.(به قولم عمل کردم. پولم رو بدین!) یعنی من را برای چند لیره فروخته است؟ اصلا به لیره حساب کرده یا دلار؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت کاش برایم ثابت می‌شد ، که بخاطر تهدید خانواده‌اش مجبور به این کار شده؛ همان‌طور که احتمال می‌دهم صامد را هم تهدید کرده بودند من را آن‌جا بکشاند. احتمالا هم صامد و هم زنش را کشته‌اند. مرد می‌گوید: -إذا أخبرتنا معلومات مفيدة، سأدفع لك. انتظر. (اگه اطلاعات به درد بخور بهمون داد اونوقت پولت رو میدم. فعلا صبر کن.) با این حساب اگر من جای سعد بودم ، کلا قید پولم را می‌زدم؛ چون چنین اتفاقی نخواهد افتاد. بیچاره سعد! سعد می‌نالد: -وعدت للتو أن أجلب لك إيرانيًا! (فقط قرار بود من یه نیروی ایرانی براتون بیارم!) مرد کلاشش را بالا می‌آورد ، و نوک سرنیزه‌اش را زیر گلوی سعد می‌گیرد. دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و می‌غرد: -اخرس! لن ادفع لك حتى يعطي المعلومات. (خفه شو! تا اطلاعات نده بهت پول نمی‌دم.) صدای نفس‌نفس زدن سعد را می‌شنوم. مرد دوباره اسلحه‌اش را پایین می‌آورد، نگاهی پر از نفرت به من می‌اندازد و یک لگد به ساق پایم می‌زند: -توقظه! (بیدارش کن!) سرگیجه‌ام بیشتر می‌شود. چشمانم را کامل می‌بندم. چرا این سردرد و سرگیجه لعنتی تمام نمی‌شود؟ مرد می‌رود به سمت در زیرزمین و می‌گوید: -سأعود ظهراً. توقظه. (ظهر برمی‌گردم. بیدارش کن.) و می‌رود. من می‌مانم و سعد. سعد کمی در زیرزمین قدم می‌زند. کم‌کم متوجه نور کمی می‌شوم که از دو پنجره کوچک وارد زیرزمین می‌شود؛ دو نورگیر که با روزنامه پوشانده شده‌اند. احتمالاً چون تا الان هوا تاریک بوده، نورگیرها را ندیده‌ام. کمیل می‌گوید: -پس حتماً آفتاب زده. نماز صبحت هم که... وای نمازم! گندشان بزنند لعنتی‌ها را. بغض گلویم را می‌گیرد. قضا شدن نماز حتی از اسارت هم بدتر است. کمیل از جا بلند می‌شود و به سمت نورگیرها می‌رود: -وایسا ببینم... از قسمتی از پنجره که روزنامه‌اش پاره شده، بیرون را نگاه می‌کند. بعد برمی‌گردد به سمت من: -خیلی وقته نماز قضا شده. فکر کنم بعد از قضا شدن نماز بهوش اومدی. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت اگر بعد از وقت نماز بهوش آمده باشم، نمازم قضا ندارد. با این وجود باز هم حالم گرفته است. سعد دارد در زیرزمین قدم می‌زند. کلافه است. انگار خودش هم می‌داند به پولش نمی‌رسد ، و چه بسا ممکن است عاقبتش مثل صامد بشود. روی صورتش دست می‌کشد، و میان موهایش چنگ می‌زند. کمی می‌نشیند و دوباره بلند می‌شود. می‌آید بالای سرم و دستش را به سمتم دراز می‌کند، اما آن را پس می‌کشد. انگار می‌ترسد به هوش بیایم. شاید دوست ندارد با من چشم در چشم شود. تا همین چند روز پیش ما سر یک سفره می‌نشستیم، با هم شوخی می‌کردیم، کنار هم می‌جنگیدیم. دوباره چرخی در زیرزمین می‌زند و برمی‌گردد به سمت من. می‌نشیند مقابلم. چشمانم را کامل می‌بندم که نفهمد بیهوش نیستم. تندتند نفس می‌زند؛ ترسیده؛ نمی‌دانم از من، از آن مرد یا از عاقبت خودش؟ چندبار به صورتم می‌زند. صدایش می‌لرزد: -سیدحیدر... عجز در صدایش می‌دود. انگار می‌خواهد از من خواهش کند از این موقعیت نجاتش بدهم. انگار می‌خواهد بگوید: بیدار شو، غلط کردم! شاید هم من زیادی خوش‌بینم. شاید اصلا پشیمان نشده. محکم‌تر می‌زند به صورتم. باز هم چشمانم را بسته نگه می‌دارم. چند لحظه بعد، یقه‌ام را می‌گیرد و از زمین جدایم می‌کند. سرگیجه‌ام شدیدتر می‌شود. همه دنیا دور سرم می‌چرخد؛ تا سرحد جنون. ای خدا لعنتت کند سعد! من را به دیوار تکیه می‌دهد و دوباره به صورتم می‌زند. این بار صدایش بلند، لرزان و خشمگین است: -أيقظ سیدحیدر! (بلند شو سیدحیدر!) دیگر بس است. چشمانم را باز می‌کنم، درد می‌گیرند. زیرزمین دارد می‌چرخد. دوباره چشمانم را می‌بندم ، و روی هم فشار می‌دهم. حالت تهوع دوباره سراغم می‌آید. سعد چانه‌ام را می‌گیرد و تکان می‌دهد: -شوف! شوفنی! (ببین! منو نگاه کن!) 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت به سختی چشمانم را باز می‌کنم. سعد سریع نگاهش را می‌دزدد. نمی‌توانم چشمانم را باز نگه دارم. سرم درد می‌کند و گیج می‌رود. می‌پرسد: -اتسمعنی؟(صدامو می‌شنوی؟) نفس عمیقی می‌کشم و آرام می‌گویم: -ای...(آره.) چانه‌ام را رها می‌کند و از جایش بلند می‌شود. دوباره کلافه قدم می‌زند. سرم را به دیوار تکیه می‌دهم تا آرام بگیرد. هرچند جواب سوالم را می‌دانم، باز هم آن را از سعد می‌پرسم: -لما أحضرتني إهنا؟ (چرا منو آوردی این‌جا؟) سعد جواب نمی‌دهد. عصبانی ست. دوباره سوالم را می‌پرسم. سعد برمی‌گردد و داد می‌زند: -اخرس!(خفه شو!) صدایش در زیرزمین می‌پیچد. سعد پیشانی‌اش را با دست می‌پوشاند و دست به کمر می‌زند. انگار پشیمان است. می‌گویم: -لما بعتني؟ بأی ثمن؟ (چرا من رو فروختی؟ به چه قیمتی؟) جواب نمی‌دهد، تندتند نفس می‌کشد. بعد برمی‌گردد و بدون این که به چشمانم نگاه کند می‌گوید: -ما عندک خيار. قل ما يطلبونه منك. (چاره‌ای نداری. هرچی می‌خوان بهشون بگو.) چه پیشنهاد فوق‌العاده‌ای! به ذهن خودم نرسیده بود! کمیل هم مثل من پوزخند می‌زند و می‌گوید: -این یارو با خودش چی فکر کرده؟ خیلی دلش خوشه انگار! باید مطمئن شوم سعد از هویت من خبر ندارد و لو نرفته‌ام. برای همین می‌پرسم: -لما تعتقد أن عندی معلومات مهمة؟ (چرا فکر می‌کنی من اطلاعات مهم دارم؟) یک گوشه می‌نشیند ، و سرش را به دیوار تکیه می‌دهد. دستش را می‌گذارد روی پیشانی‌اش: -علي إحضار أحدكم. لافرق بينك و بين عابس.(من باید یکی از شما رو می‌آوردم. تو و عابس فرقی ندارین.) نفس راحتی می‌کشم. دستور داشته یک نیروی دانه‌درشت ایرانی بیاورد و این سعادت قسمت من شده؛ اما از اول هدفش نبوده‌ام و هنوز نمی‌داند من نیروی اطلاعاتم. حامد را هم نماز نجاتش داد. اگر درحال نماز نبود حتماً جلوتر از من می‌رفت و گیر می‌افتاد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت سرگیجه‌ام کمی بهتر است. چشمانم را دوباره می‌بندم و در ذهنم آموزش‌های ضدشکنجه‌ای که دیده‌ام را مرور می‌کنم. بچه‌ها تا الان حتماً فهمیده‌اند ، بلایی سرم آمده و دارند دنبالم می‌گردند. ناگاه سوالی در ذهنم جرقه می‌زند: -وین انا؟ (من کجام؟) سعد ساکت است. دوباره سوالم را تکرار می‌کنم و باز هم پاسخ نمی‌گیرم. اگر هنوز در السعن باشم، ممکن است بتوانند پیدایم کنند. یعنی توانسته همان دیشب من را از شهر خارج کند؟ دوباره پلک بر هم می‌گذارم. کمیل می‌گوید: -بی‌خیال. خونه‌پُرش اینه که شهید می‌شی میای پیش خودم. زیر لب می‌گویم: -کاش همین‌طور باشه. سعد به ساعتش نگاه می‌کند. می‌دانم اگر ساعت را بپرسم هم جواب نمی‌دهد. سرش را می‌چرخاند به سمت من؛ اما چشمانش جای دیگری را نگاه می‌کند: -سامحني سیدحیدر. اضطررت. (منو ببخش سیدحیدر. مجبور شدم.) بعد دوباره میان موهایش چنگ می‌اندازد: -زوجتي مريضة. لم أستطع تحمل تكاليف العلاج. (زنم مریضه. هزینه درمانش رو نداشتم.) اگر واقعاً بخاطر این باشد، من می‌بخشمش؛ اما او به من خیانت نکرده، به کشورش خیانت کرده. می‌پرسم: -لمن تعمل؟ (برای کی کار می‌کنی؟) - جبهۀالنصره. عالی شد. جبهۀالنصره با صهیونیست‌ها هم ارتباط تنگاتنگی دارد. می‌گویم: -سامحتك. لكنني أعلم أنك لن تصل إلى الهدف کمان. سيقتلونك. (بخشیدمت؛ ولی می‌دونم تو هم به هدفت نمی‌رسی. تو رو می‌کشند.) سعد سرش را تکان می‌دهد. می‌دانم ترس جان خانواده‌اش را دارد. تشنه‌ام؛ اما دوست ندارم از سعد آب بخواهم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد؛ یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت... ناگاه صدای باز شدن در می‌آید و بسته شدنش؛ صدای ناله لولاهای در. کمیل می‌گوید: -اوه! صاحابش اومد! زیر لب زمزمه می‌کنم: بسم الله الرحمن الرحیم..... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت زیر لب زمزمه می‌کنم: بسم الله الرحمن الرحیم. سعد از جایش بلند می‌شود ، و به طرف پله‌ها می‌رود. این‌بار هم دونفر آمده‌اند. برای این که فکر نکنند ترسیده‌ام، با آرامش سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و چشم می‌بندم. اصلا انگار نه انگار! کمیل می‌گوید: -دمت گرم، همین‌طوری ادامه بده. صدای گفت و گو می‌آید ، و یکی از صداها آشناست؛ همان مرد است. دارد از سعد می‌پرسد من به هوش آمده‌ام یا نه. از میان پلک‌هایم می‌بینمشان؛ هنوز همان کلاشِ سرنیزه‌دار دستش است. همان مرد اولی می‌آید به سمت من، و مقابلم می‌نشیند. بوی تند عرقش می‌زند زیر بینی‌ام. یقه‌ام را چنگ می‌زند و مرا جلو می‌کشد؛ چشم در چشم. می‌غرد: -شو اسمک؟(اسمت چیه؟) یک نیشخند اعصاب خوردکن – از همان‌ها که مخصوص کمیل بود – روی لب‌هایم نگه می‌دارم: -سیدحیدر! یقه‌ام بیشتر در مشتش مچاله می‌شود، این بار به سمت دیوار هلم می‌دهد و به دیوار کوبیده می‌شوم. درد در سر و ستون فقراتم می‌پیچد ، و سرگیجه‌ام بدتر می‌شود؛ اما اجازه نمی‌دهم درد در چهره‌ام پیدا شود و باز هم می‌خندم. می‌غرد: -مجوسی! و چند کلمه دیگر هم پشت هم ردیف می‌کند ، که معنایش را نمی‌فهمم؛ اما حتما فحش است دیگر! سعد دارد با مرد دومی حرف می‌زند؛ اما درست متوجه نمی‌شوم چه می‌گوید. مرد اولی دستش را روی گردنم فشار می‌دهد. میان دیوار و دست مرد گیر افتاده‌ام و راه نفسم هر لحظه تنگ‌تر می‌شود. چشمانم را روی هم فشار می‌دهم ، و سرم بیشتر درد می‌گیرد؛ اما باز هم می‌خندم. چشمانم سیاهی می‌رود. الان است که بیهوش بشوم. لبم را گاز می‌گیرم. دهانم را باز و بسته می‌کنم تا نفس بکشم؛ اما نمی‌توانم. انگار واقعا قصد دارد من را بکشد. کمیل شروع می‌کند به شهادتین خواندن: -اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمداً رسول الله... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت می‌خواهم همراهش بخوانم؛ اما نمی‌توانم. صدای گفت و گوی سعد ، با مرد دوم بالا گرفته است. مرد اولی برمی‌گردد و به مرد و سعد نگاه می‌کند. دستانش از دور گردنم شل می‌شود؛ بعد هم من را رها می‌کند و می‌رود به سمت سعد و دوستش. ناخودآگاه با ولع تمام هوا را به سینه می‌کشم. همه‌جا را تار می‌بینم. گلویم می‌سوزد و سرفه امانم را می‌برد. خم می‌شوم روی سینه‌ام و سرفه می‌کنم. حالا سعد و دو مرد دیگر دارند واقعاً با هم دعوا می‌کنند. نگاهشان می‌کنم. انقدر بلند داد می‌زنند که متوجه نمی‌شوم چه می‌گویند. سرم سنگین است ، و هنوز سرفه‌ام بند نیامده. نامرد چقدر محکم فشار داد، معلوم نیست چه مرگش بود! کمیل می‌گوید: -می‌خواست فقط یه زهر چشم ازت بگیره تا حساب کار دستت بیاد! بعد کنارم می‌نشیند و بازویم را می‌گیرد: -نفس بکش داداش. چیزی نیست. می‌خواهم نفس بکشم؛ اما گلو و سینه‌ام می‌سوزد و هوا را پس می‌زند. کمیل سرم را در آغوش می‌گیرد ، و می‌بوسد. سردردم بهتر می‌شود. ته دلم به این فکر می‌کنم که اگر کمیل را نداشتم چکار می‌کردم؟ کمیل در گوشم زمزمه می‌کند: -من و تو به هم قول دادیم تا تهش با هم باشیم مگه نه داداش؟ لبخند می‌زنم. کم‌کم نفسم برمی‌گردد سرجایش. دستانم درد می‌کنند؛ انگار خون در رگ‌های دستم ایستاده است و خواب رفته‌اند. دعوای سعد و آن دو مرد ، هنوز به نتیجه نرسیده است. نشنیده می‌توانم حدس بزنم سر پول دعواست. ناگاه مرد دوم ، سلاح کمری‌اش را درمی‌آورد ، و قبل از این که سعد بخواهد حتی فکر کند، گلوله‌ای میان ابروهای سعد می‌نشاند. پیشانی سعد از هم می‌پاشد ، و دراز به دراز می‌افتد روی زمین. لبم را می‌گزم. کاش عاقبتش این نمی‌شد. راستش با این که من را به دردسر انداخت، دلم برایش می‌سوزد. بوی خون سعد می‌زند زیر بینی‌ام، و دلم در هم می‌پیچد. صورتش کلا بهم ریخته. مرد دوم ، اسلحه‌اش را غلاف می‌کند. نگاهم را از جنازه سعد می‌گیرم. می‌آید بالای سرم و کمی براندازم می‌کند، بعد می‌نشیند و چانه‌ام را میان دستانش می‌گیرد: -سمعت عندک معلومات مفيدة. يجب نتحدث عن ذلك. (شنیدم اطلاعات خوبی داری. باید روش صحبت کنیم.) هم لحن حرف زدنش و هم چهره‌اش آرام‌تر از دیگری به نظر می‌رسد. احتمالاً مافوق مرد اولی ست ، و از او حرفه‌ای‌تر. فقط نگاه می‌کنم؛ با همان نیشخند معروف کمیل. می‌گوید: -أتفهم؟(می‌فهمی؟) 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃