🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_354
#رمان_حامی
" یکم آبان ماه"
- گفتی بهم یه مدت فرصت بده، گفتم باشه.
وقتی هیچ نتیجه ای نداشته چرا دست بر نمی داری؟!
نگاهش را معصوم کرد و گفت :
آرامش، دو تا عاشق دلخسته که واسه رسیدن به هم لحظه شماری می کنن هم تا برن سر خونه زندگیشون چند ماه تا چند سال طول می کشه.
اونوقت هنوز دو ماه نشده داری میگی بسه؟ ولم کن؟ تو نمی تونی منو عاشق کنی؟
تند گفتم :
چه یه روز، چه یه ماه، چه یه سال، چه ده سال!
من خودم رو می شناسم.
فقط داری وقتت رو تلف می کنی.
باربد برو دنبال زندگیت بذار منم به بدبختی هام برسم.
- من دست از سرت بر نمی دارم آرامش.
چونان کوبیدم روی میز و فریاد زدم که فکر کنم صدایم در کل کارخانه پیچید.
- تو غلط می کنی!!
باربد تا خودم از اینجا پرتت نکردم بیرون، خودت مودبانه برو
****
هدایت شده از محمدباقر قالیباف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 قالیباف: اگر معتقد نبودم مشکلات امروز حلشدنی است، هرگز پا به عرصۀ رقابت نمیگذاشتم
📮 کانال رسمی اطلاعرسانی محمدباقر قالیباف
🔗 @Ghalibaf
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_355
#رمان_حامی
مات و مبهوت نگاهم کرد.
با پایم، عصبی روی زمین ضرب گرفته بودم و دست به سینه، منتظر بودم برود پی کارش.
اما او همچنان داشت خیره خیره نگاهم می کرد.
جدا قابلیت این را داشتم که یقه اش را بگیرم و از همان پنجره پرتش کنم بیرون.
دیگر به صدایش آلرژی پیدا کرده بودم.
هرچه می گفتم نمی فهمید.
آخر مرد حسابی، اگر مجنون هم بود، با شنیدن این گوشه کنایه ها و تهدید و توهین ها از جانب لیلی، دمش را می گذاشت روی کولش و می رفت.
نمی دانم این پسر چه از جانم می خواست که ول کنم نبود.
خوشبختانه حرف های اخرم باعث شد به غرورش بربخورد و عزم رفتن کند. بی هیچ حرفی به سمت در رفت.
همینکه در را گشود، با حامی رخ به رخ بود.
هنوز آتش نفرت میانشان خاموش نشده بود و این دیدار های گاه و بی گاه هم تجدیدش می کرد.
مکافات ها کشیدیم تا بیخیال حامی شد.
دو سه شبی که انداختش بازداشتگاه، اگر من وارد عمل نمی شدم، به این راحتی ها ولش نمی کرد.
هستی وقتی فهمید، کلی خواهش و زاری کرد که به حامی کمک کنم. قلب مادرش ضعیف بود، گفت اگر به گوشش برسد ممکن است برایشان گران تمام شود.
چون درک می کردم جایگاه آغوش یک مادر را، خودم پا در میانی کردم و از آنجا آوردمش بیرون.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_356
#رمان_حامی
اما تهدید های باربد تمامی نداشت.
می رفت می آمد می گفت منتظرش باش.
و این شد که باری دیگر من به فریاد حامی رسیدم.
..
با هم که رو در رو شدند، باربد مثل ببری زخمی گفت : منتظر باش!!
منتظرم باش.
این را گفت و رفت.
نگاه حامی دنبالش کشیده شد..
چشم غره ای رفت و همانطور که وارد اتاق می شد مثل خاله زنک ها شروع کرد به غرغر و غیبت.
- پسره ی شامپانزه! می ره میاد تهدید می کنه. بچه می ترسونه انگار؟!
یکی نیست بگه بیا برو دوغتو بنوش! من خودم ختم همه خرابای عالمم.
باید همون روز می زدم دخلشو میآوردم تا هممون به آرامش برسیم.
باز سردرد آمده بود به سراغم و کم طاقتم کرده بود..
پریدم میان حرفش و گفتم :
حامی زود باش کارتو بگو برو حوصله ندارم.
انگار که تازه یادش افتاده باشد برای چه آمده به اتاقم بشکنی زد و گفت :
آهان راستی!
اومدم کسب اجازه کنم اگه رخصت می فرمایید امروز یکم زودتر برم.
سرم را بلند کردم.
- به چه مناسبت؟
- عقد آبجی گرامی.
با تعجب گفتم : عقد؟ الان؟
- الان که نونوایی هم وا نیست!
نه بابا، می خوام برم پهلوشون یه وقت کم و کسری چیزی نداشته باشن.
هستی گفت خودش میاد رو در رو و شخصا دعوتتون می کنه واسه مراسمش.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_357
#رمان_حامی
به هیج وجه حوصله ی یکی به دو کردن با هیچ کس را نداشتم.
مخصوصا اگر آن شخص حامی می بود.
برای همین سرسری گفتم :
برو کاری ندارم باهات.
هوای اتاق آنقدر برام خفه شده بود که نتوانستم تحملش کنم.
بی توجه به حامی که هنوز آنجا ایستاده بود، در اتاق را گشودم و بیرون رفتم. روحم، جسمم، ریه هایم، همه و همه هوای تازه می طلبید.
بی اعتنا به سرمای هوا، با همان بافت نازک رفتم بیرون و شروع کردم به قدم زدن.
با ولع و پر حرص، هوای سرد و تازه را می فرستادم داخل شش هایم.
هرچقدر بیشتر نفس می کشیدم، انگار حریص تر می شدم.
آنقدر پشت سر هم نفس عمیق کشیدم که بینی ام به سوزش افتاد.
به حالت عادی برگشتم و سرعت قدم هایم را هم کم کردم.
دوست داشتم سوار موتورم شوم و راه بیفتم در خیابان.
بی توجه به همه چیز و همه کس، در خیابان ها گاز و ویراژ بدهم.
کلاه کاسکت هم سر نکنم تا باد، مستقیم آنقدر به صورتم برخورد کند که سرِ سر شوم.
یا ای کاش می شد همان لحظه بلیت بگیرم و بدون لحظه ای وقت تلف کردن، راه بیفتم به سمت جنوب.
همان جایی که حضور عزیزانم حس می شود.
همانجایی که همیشه آرامم می کند.
12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇ما پای وعده های رییس جمهور شهید ایستاده ایم ...
🔺️دولت پیشرفت ایران ، تمام کننده تمام ناتمام های رییس جمهور شهید خواهد بود ...
🔺️باید ایران را تبدیل به کارگاه بزرگ سازندگی کنیم ...
❇ ایران به پیش
#مهرداد_بذرپاش
🔰 @Bazrpash_ir
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_358
#رمان_حامی
در همین فکر و خیال ها بودم که صدای حامی از پشت سرم شنیده شد.
- کلافه ای انگار.
برگشتم سمتش.
- بخاطر باربده؟
اسمش را که آورد، باز هم دلم آشوب شد.
آشوب که بود! آشوب تر شد.
باز خودش ادامه داد.
- اون پسره حتی ارزش نگاه تو رو هم نداره.
پس چرا اینقدر خودتو عذاب می دی؟
راست می گفت. ولی گاهی اوقات واقعا تحمل بعضی شرایط یا بعضی اشخاص سخت می شد.
آنقدر سخت که ممکن بود از خود بیخود شوی و کاری را کنی که نباید کنی.
- بهش آلرژی پیدا کردم. اصلا نمی تونم تحملش کنم.
- نذار بهت نزدیک شه.
طلبکارانه گفتنم: به خواست من میاد سمتم؟!
- این دفعه اومد سراغت زنگ بزن پلیس.
پوزخند زدم.
- مثل اینکه یادت رفته دنبال چیم.
بعدشم این نقشه نقشه ی جنابعالی بود.
دستی به گردنش کشید و گفت :
دنیا که یه آخر نرسیده.
این راه نشد یه راه دیگه. قرار شد بری وصله کمیل شی دیگه.
هوفی کردم و گفتم: اگه اینم نشد چی؟
- تو امیدت به خدا باشه.
یا علی بگو، خودش مدد می کنه.
سرم را انداختم پایین.
تازه متوجه سرمای هوا شدم.
سوز می آمد.
دستی به بازو هایم کشیدم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_359
#رمان_حامی
خواستم به عمارت برگردم که گفت :
موافقی بریم یه چرخی بزنیم؟!
دوباره سرجایم ایستادم.
با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم :
چرخ بزنیم؟ کجا؟ مگه نمی خواستی بری پیش خانوادت؟
- می رم حالا.
اگه پایهی ای برو شال و کلاه کن منم ماشینو روشن کنم.
مدتی بود که بخاطر نوع خطاب کردن اتفاقا دلم به شدت هوای بیرون را کرده بود.
برای همین مخالفت نکردم و گفتم :
باشه. من می رم حاضر شم.
قبل از اینکه بروم، یک دفعه گفتم :
ولی با موتور بریم.
چشمانش برق زدند. او هم مثل من شیفته ی موتور بود.
- اوکیه! سویچ؟
همانطور که به سمت عمارت می رفتم گفتم :
از تراس می ندازم برات."حله" ای گفت و من هم به قصد حاضر شدن به اتاقم رفتم.
**
مدتی بود که جنگ و جدال با حامی را کنار گذاشته بودم.
نه اینکه کلا بیخیال شویم و دیگر با هم بحث نکنیم، نه به هیچ وجه.
ولی دیگر به اندازه قبل با هم در نمی افتادیم.
چون بخاطر نقشه ای که کشیده بودیم هم مجبور بودیم بیشتر با هم هم کلام شویم و به قول خود حامی، اختلات کنیم.
دیگر به نوع خطاب کردنش گیر نمی دادم.
روی رفت و آمد هایش مثل قبل حساس نبودم.
یک جور هایی انگار او هم به شرایط عادت کرده بود و کمتر سرپیچی می کرد.
..
وقتی گاز داد و همانطور که دوست داشتم، باد شروع به نوازش صورتم کرد، حس و حال خوبی پیدا کردم.
لبخندی بی اختیار روی لبم جاری شد و چشمانم را بستم.
وقتی تنها با موتور می آمدم بیرون، مجبور بودم حسابی استتار کنم تا گیر پلیس نیفتم.
اما حال که با حامی بودم، دیگر ابایی نداشتم از هیچ چیز.
عــــشق ممنـــوعه؛
#فصل_دوم_ارام_من #پارت174 خب بگو ببینم چی کارا تونستی بکنی؟ اون دختره دلارام بهم زنگ زد گفت ب
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت175
از زبان درسا
الکی الکی چقد خندیدم
رفتم تو آشپزخونه و واسه هردومون صبحونه حاضر کردم
باز هم با شوخی و خنده کنار هم صبحونه رو خوردیم
وقتی کیان تشکر کرد و خواست بلند شه گفتم ؛
کیان یه چیزی بگم؟
خم شد سمتم و گفت:
دوتا چیز بگو
به بچمون حسودیم میشه.
میدونم چرا
الان میخوای بگی چون همچین بابای خوبی داره
دقیقا می خواستم همونو بگم
اما باز بلبل زبونیم گل کرد
اه اه جمع کن بابا الان
هرچی خوردم بالا میارم
می خواستم بگم چون مامانش فرشتس
نظیر نداره
بلند خندید و گفت:
با اینکه الان حقته یه جواب دندون شکن بهت بدم اما راست میگی
خم شد یه چشمک زد و رفت.
چقدر خوب بود مرد من.
عصر به کمک کیان البته بیشتر خود ،کیان یکم تغییر دکور دادیم.
بعد هم افتادیم به جون خونه و کلا برق انداختیمش
دیگه دلم نمی خواد از اونجا برم.....
عاشقش شده بودم.
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت176
به سهیلا جون هم زنگ زدیم
یکم ازمون گله کرد که چرا زنگ نمی زنیم و این حرفا، واقعا حق داشت
اول کیان بعد هم من
کلی عذر خواهی کردیم و قول دادیم جبران کنیم......
عصر کیان گفت حاضر شم که بریم لب دریا...
منم با کلی وسواس رفتم لباسامو پوشیدم و اومدم....
با دیدنم لبخند زد.
دستمو گرفت و با هم راه افتادیم سمت
دریا ....
هر یه قدمی که کنارش بر میداشتم غرق لذت می شدم
حس می کردم خوشبخت ترین زن روی زمینم
هوا هم ابری بود
هر لحظه ممکن بود بباره
بعد از یه ربع پیاده روی رسیدیم....
البته ما خیلی اروم رفتیم و گرنه مسیر کوتاهتر بود.
به کمک ،کیان با احتیاط از تخته سنگا رفتم بالا
پشت سنگا دریا بود.
اگه کیان اونجا نبود
یا اگه باردار نبودم عین اسب ازشون بالا می رفتم...
رو بالاترین نقطه وایسادم
کیانم اومد کنارم
با دستش کمرم رو گرفت.
آخ که چقدر دلم برای دریا تنگ شده بود.
هدایت شده از مهرداد بذرپاش
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 ما درد کارگران، سفره بازنشستگان، کرامت معلمان ، صلابت نظامیان، دغدغه پرستاران، معیشت هنرمندان و ورزشکاران را به جان خواهیم خرید.
❇️ #ایران_به_پیش
#مهرداد_بذرپاش
🔰@Bazrpash_ir