eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
6.3هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1هزار ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 پیشانی اش را چسباند به پیشانی ام. سرمای پوست تنش، شوکی به کل وجودم وارد کرد. تازه فهمیدم چقدر حرارت بدنم بالا رفته است. بر خلاف همین چند دقیقه‌ی پیش . - تو برام مثل همون باغی آرامش. گلای روی لباس هات، گلای اون باغن. عطر تنت عطر گلاس! چشمای سیاهت برام حکم همون رنگین کمون زیبا رو داره که هرچی بهشون خیره می شم سیر نمی شم. سرش را لای موهایم فرو کرد و بو کشید. - تا همین چند لحظه‌ی پیش هنوز به خودم و حسم شک داشتم، اما با یه سوال ساده، شکم از بین رفت و..... باید اعتراف کنم... سرش را کنار گوشم آورد و نجوا کرد. - دوست دارم... دستانم شل شدند و رها. پاهایم سست شدند. احساس کردم واپسین رمقی که برایم مانده بود هم از بین رفت و تقریبا در آغوشش رها شدم. حاضر بودم قسم بخورم این نوع ابراز دوست داشتن، با سری قبل، از زمین تا اسمان هفتم فرقش بود. صداقت کلامش را با تک تک یاخته های تنم لمس کردم. آن حامی که من آن شب دیدم، حامی سابق نبود. آن حامی احساس داشت. دل داشت. ابراز احساسات بلد بود. دیگر بیمار نبود. حالش از همیشه بهتر بود... شاید می شد گفت تا به حال در عمرش آنقدر خوب نبوده.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 و من آن شب، جسم و جان و روحم را به نام شریک زندگی ام زدم. به نام کسی که از مدتها قبل، نامم در شناسنامه اش حک شده بود، اما تا آن شب، در دلش نه!! و پس از آن شب، من نیز حس خوب دوست داشته شدن را از طرف عزیز ترین شخص زندگی ام، احساس کردم. در میان آن همه تلاطم و هیاهو، اعترافی به آن شیرینی، باعث شد به اندازه ی تمام عالم احساس خوشبختی کنم. دیگر غصه نخورم که چرا از عمارت چند هزار متری، آمده ام در خانه ای کاهگلی. نگران نباشم که نکند لو بروم. که نکند جایی دست از پا خطا کنم و همه چیز خراب شود. نگرانی بزرگم، یعنی از دست دادن حامی، در وجودم از ریشه ساقط شد. گویی باری دیگر متولد شده ام.... ..... صدای بی بی باعث شد از فکر شیرین ترین خاطره ی زندگی ام بیرون بیایم. - هنوز آروم نشدی؟ اشک هایم را که کل پهنای صورتم را احاطه کرده بودند را با پشت دست پاک کردم و از او جدا شدم چه آرامی؟ چه قراری؟ شوهرم کنارم نبود. پاره ی تنم نبود تا خبر بارداری ام را به او بدهم. نبود که بگویم داری پدر می شوی ای مرد! نبود که بگویم داری به آرزویت می رسی. آنوقت چگونه آرام می شدم؟ صورت و بینی ام را با دستمال پاک کردم و سعی کردم گریه ام را قطع کنم
پارت سورپرایز امشب تقدیم به اونایی که همکاری کردن🙈😘🙏
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
💢 دیگه نگران جای بخیه و سوختگیت نباش 💢 رفع جای زخم ، جای بخیه و جای سوختگی با روزی ۵ دقیقه وقت گذاشتن تو خونه😍 بدون عوارض و کاملاً گیاهی🌱 ‼️با هزینه کمتر از روش های تهاجمی مثل لیزر‼️ https://eitaa.com/joinchat/4134077275Cd5eb8882e5 ✅تست شده توسط هزاران نفر @mohammadi_tarmimepost
اگه ۴ نفر دیگ برید قبل شروع یه پارت خوشگلِ دیگ هم میدم😍😍☝️
یه نفر دیگ فقط😍😍☝️
منتظر یه نفرما❌❌😐
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 سر تکان دادم و با صدایی که به شدت خش دار و مرتعش شده بود، زمزمه کردم: چرا بی‌بی. آرومم. - کی دلت رو خون کرده مادر؟ باید می گفتم یا نه؟ هرچند زبان به دهان گرفتن و سکوت کردم هم دردی را دوا نمی کرد. در آن روستای کوچک، خبر ها به سرعت دویدن میگ ‌میگ جا به جا می شد. دیر یا زود، خبر بارداری من، به گوش بی‌بی نهال هم می رسید. حتی می فهمید که به دیدن اکبر رفتم. زیر چشمی، نیم نگاهی به صورت چروکیده و مهربانش انداختم و باز نگاهم را به شکمم دوختم. وقتی سکوتم کنی طولانی شد، بی بی آهی کشید و گفت : هیچ وقت حرفا رو توی دلت نگه ندار. ما نمی دونیم فردا هستیم یا نه. فردا چیه، حتی نمی دونیم یک دقیقه یا یک ثانیه بعدمون چی میشه. پشیمونی و عذاب وجدان اینکه که نذاشتم سمیرای من قبل سفر حرفش رو بهم بزنه هنوزم که هنوزه بعد ده سال ولم نکرده. جمله‌ اش که تمام شد، اشکانش جاری شدند. اشک های او گریه ی من را نیز تشدید کرد. سمیرا دخترش بود. بعد از قبولی کنکور، قصد داشت برود خارج تحصیل کند، اما بی بی نهال از ته دل راضی نبود. تا روز آخر هم با او سرسنگین بود. سمیرا رفت اما دیگر بازنگشت. حتی پایش به آن کشوری که قصد تحصیل در آن را داشت هم نرسید. داخل هواپیما تشنج کرد و تا خواستند نجاتش دهند، تمام کرد. سخت بود داغ فرزند برای مادر. مخصوصا اگر در آخرین دیدار ها نیز با هم کدورت داشته باشند. آن وقت فقط یک عمر پشیمانی می ماند روی دل. دستمال ابریشمی آبی اش را از داخل کیف دستبافت کوچکش که همیشه روی دوشش بود، در آورد و اشک هایش را پاک کرد. نقش عمیقی کشید و مجدد نگاهم کرد. سعی کرد لبخند بزند و آرامش را به من هم منتقل کند. - خب مادر، من منتظرم. بگو ببینم چی شده.
خرج و دخلم کفافِ یه شب بیرون بردن زن بچه و دو پُرس غذا خریدن واسشون رو نمیداد!💔 چه برسه پول جمع کردن واسه خونه خریدن! صابخونه ام که دل درد گرفته بود پاشو پاشو...😔 خیلی اعصابم شخمی بود تااینکه یروز یکی از دوستامو تو مترو دیدم و تا مشکلمو فهمید اینجارو بهم معرفی کرد که کسب و کار یاد میداد! الحمدالله به سه ماه نرسید که تو نازی آباد خونه خریدم و درآمدمم عالیشده دست خاک میزنی طلاشه داداش اینم لینکش👇 https://eitaa.com/joinchat/1319437169C1facee342e
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
سلام من محمد هستم ۳۰ ثانیه وقت بزار و متن زیر رو بخون 👇 از بی‌ پولی خسته شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم، دنبال یه کار بودم که درآمدش عالی باشه وقت زیادی هم نخواد تا با کانال زیر آشنا شدم کاملا رایگان بهم یاد دادن چیکار کنم تو‌ یک ماه اول تونستم با کار هایی که میگن ۲۴ میلیون کسب درآمد کنم در کمتر از ۴ ماه تونستم دنا پلاس بگیرم لینکش رو میزارم این پایین همین الان واردش شو همونطوری که زندگیه من رو عوض کرد زندگیه تورو هم عوض میکنه👇 https://eitaa.com/joinchat/1319437169C1facee342e
1.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مولا علی (علیه السّلام ): محمد طوری غذا نمی‌خورد که دهانش را پر کُند از همه لاغرتر بود شکمش از همه خالی‌تر بود خانه‌ی مجلل نساخت دنیا را به او نشان دادند اما نپذیرفت بر روی زمین می‌نشست و غذا می‌خورد مثل بردگان ساده می‌نشست و لباس خود را با دست خود می‌دوخت از پستان دنیا شیر نخورد از زیورهای آن فاصله گرفت و سرانجام با شکم گرسنه از دنیا رفت
وقتشه دیگه به جای چای شیمیایی و اسانس‌دار . . .😫 چای طبیعی و خوش طعم و ارگانیک اصیل ایرانی رو انتخاب کنی !😍😋 اگه میخوای با یه قیمت باورنکردنی چای ایرانی بخری ، بیا به چای باغ آرامش 🌱😌☕️ عرضه بدون واسطه انواع چای ایرانی از گیلان با قیمت عمده بزن رو لینک زیر 👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2634941292Cf09ead87a0