این رضایت دلنشینه😍
رویش مجدد مو خانم محمدی عزیزم❤️
خیلی نا امید بودن، ولی توی 2ماه خیلی راحت رویش داشتن😎
خدایا شکرت🙏🏻
دارای تاییدیه های لازم و کاملا گیاهی🌱
🔴جهت مشاوره تخصصی رایگان و ثبت سفارش ، اطلاعات بیشتر پیام بدید👇
https://eitaa.com/joinchat/976945966C59a364a9fe
🔴برای مشاوره تلفنی عدد ۱ رو به شماره زیر پیامک کنید👇
📞۰۹۲۱۳۵۶۹۵۶۹
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_350
#رمان_حامی
~حامی~
نمیدانم گرفتاری در دام عشق آن بلای نادر را سر باربد آورده بود، یا این وسط چیزی عایدش میشد که آنگونه با ارامش رفتار میکرد.
تک نم کلماتی که بر زبان می آورد مثل سوهان بود روی روحم.
رفتار، حرکات و نگاه هایش به شدت داشت حالم را به هم میزد.
در طول راه به اندازه ی هشتاد سال پیا پی طواف خانه ی خدا، دور آرامش گشت.
با آنکه آرامش هم توجهی به او نداشت اما نمیدانم چرا انقدر درونم آشوب به پا شده بود.
هربار که لب به سخن باز میکرد، با حرص چشمانم را میبستم و نفسی عمیق میکشیدم.
پنجه هایم به قدری روی فرمان سفت میشدند که انگشت هایم از درد، به روق زوق می افتادند.
کمی هم با همزادم کلنجار رفتم که دلیل آن رفتارهایم چیست؟
اصلا به من چه مربوط؟!
ولی فایده ای نداشت.
تا آرام میشدم، باربد دوباره لب به پاچه خواری میگشود و مجددا شعله ی خشم مرا داغ و سوز میکرد.
در طول مسیر، چندباری هم سیگار کشیدم، به طوری افکار درون ذهنم به هم پیچیده بودند که اصلا نفهمیدم چند نخ شد!
وقتی خواستم اِن اُمین سیگار را روشن کنم، صدای اعصاب خرد کن باربد بلند شد.
_اوف! چه خبره بابا خفمون کردی! سیگارت هم که از این درجه سه هاست، بوس سردرد میاره!
قبل آن حرفش، به اندازه ای عصبی بودم که یا یک بلایی سر او بیاورم یا خودم یا هر سه مان!
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_351
#رمان_حامی
آن حرف را هم که زد، دیگر فیوزم پرید و با دریدگی خطاب به او گفتم:
اگه بابای منم میلیون میلیون پول یامفت هرروز میزد به کارتم منم جای بهمن، مارلبرد و دانهیل میکشیدم.
نیش زبانم خوب چزاندش، طاقت نیاورد و گفت: من نمیفهمم این گدا گشنه ها که میخوان چشمشون رو از مال پولدارا بردارن! بابا عرضه داریم، جمع میکنیم میخوریم. شمایی که عرضه ندارین جای کلاه شرعی درست کردن خفه خون بگیرین یکم بچسبین به کار بلکه فرجی شد و به نون و نوایی رسیدین. سالی یک متر به متراژ خونتون اضافه شه بالاخره دو سه قرن بعدتون به جایی میرسه.
خون جلوی چشمانم را گرفت.
به قدری داغ کرده بودم که نفسم میتوانست فلز را آب کند.
بی توجه به اینکه کجا هستم و چه میکنم زدم روی ترمز. قفل فرمان را برداشتم و از ماشین پریدم پایین.
***
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_352
#رمان_حامی
~ارامش~
انقدر سریع و غیر منتظره ترمز کرد که هم من و هم باربد به سمت جلو پرتاب شدیم.
قبل آنکه به حرف بیایم و بخواهم شروع به تهدید و توبیخ کنم، حامی در عقب را باز کرد.
چنگی به یقه ی باربد زد و از ماشین کشیدش بیرون.
انداختش روی زمین و شروع کرد به زدن.
یک بار با قفل فرمان کوبید در سرش و بعد از مشت و لگد بهره گرفت.
پشت هم میزد و فحش میداد.
_کثافت. به من میگی گدا گشنه؟! گدا تویی و پدرت که هرروز بیشتر از قبل حرص مال دنیارو میزنین. مثل گرگ میمونین. صد رحمت به گرگ. عوضی بیشرف.
وقتی رادارهایم فعال شد، پیاده شدم و رفتم سمتشان.
پسرک ابله وسط خیابون ایستاده بود.
صدای بوق و داد و هوار مردم سر به فلک گذاشته بود.
عده ای هم داشتند می آمدند تا از هم جدایشان کنند.
از مهارت های رزمی ام استفاده کردم و حامی را کنار کشیدم.
اگر چند ثانیه دیرتر جلو میرفتم، قطعا به باربد آسیبی جدی میزد.
هرچند که همان موقع هم ترکیب صورتش را بهم ریخته بود.
با تلنگری که به تو زدم تازه فهمید کجاست و دارد چه میکند.
وقتی از باربد جدایش کردم، فریادی زدم که نه تنها حامی نتوانست حرکتی کند، بلکه کل مردمی که آن طرف بودند، صدایشان در گلو خفه شد.
عــــشق ممنـــوعه؛
#فصل_دوم_ارام_من #پارت172 يهو خندش قطع شد و زد پس سرم... با تعجب نگاهش کردم تا خواستم یه چ
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت173
نزدیکای دو بود که مهرداد پیام داد :
هروقت تونستی زنگ بزن..
منم لباسام رو پوشیدم و رفتم بیرون جلوی در
هوای اونجا عالی بود
به درسا هم قول داده بودم عصر ببرمش لب دریا...
گوشیم رو در آوردم و شماره ی مهرداد رو گرفتم
با دومین بوق جواب داد:
الو
سلام چطوری پسر؟
سلام به خوبی شما
ما هم خوبیم
چه خبر؟
خبرا که زیاده تو چه خبر؟
اتفاقا من خبر خاصی ندارم
فقط با کیمیا حرف زدم و یکم آرومش کردم.
صداش یکم گرفت
گفت:
خیلی نگرانشم کیان
نگران نباش الان حالش بهتره
به زودی هم این دوری تموم میشه ایشالله.
ایشالله.
خب بگو ببینم چی کارا تونستی بکنی؟
اون دختره دلارام بهم زنگ زد
گفت برم پیشش
منم قبول کردم
یکم که نشستم گفت فردا مهمونی دارن
ازم خواست منم برم
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت174
خب بگو ببینم چی کارا تونستی بکنی؟
اون دختره دلارام بهم زنگ زد
گفت برم پیشش
منم قبول کردم
یکم که نشستم گفت فردا مهمونی دارن
ازم خواست منم برم
کیا مهمونی دارن؟
کجا؟
نمی دونم گفت خونه ی یکی از آشناهاش
قبول کردی یا نه؟
آره این خودش یه فرصته که بیشتر بهشون نزدیک شیم.
آفرین کار درستی کردی
حسابی حواستو جمع کن ببین کی هست کی نیست.
می تونی سر نخی ، آشنایی چیزی گیر بیاری یا نه
من نمی تونم درسا رو تنها بذارم و گرنه حتما....
نه داداش تو فقط حواست به خانومت باشه
ما خودمون اینجا کارا رو پیش می
بریم.
امیدوارم که زودتر به اون نتیجه ی درست برسی
ممنون مواظب خودتون باشین
هر خبری شد بهم زنگ بزن .
باشه منتظرم خدافظ.
یکم اونجا قدم زدم و به حرفای مهرداد فکر کردم
فقط خدا کنه اون مهمونی بتونه بهش کمک کنه تا اطلاعاتی که لازم داریم رو به دست بیاره.........
از زبان درسا...
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_353
#رمان_حامی
_ این وحشی بازیا چیه حامی هان؟ ( به باربد اشاره کردم) ببین چی کارش کردی! درد و بدبختی هات کمه که همشم بیشترشون می کنی؟
اگه وضعت خوب شده می تونی دیه و خسارت بدی حسابتو باهام صاف کن برو پی زندگیت که این مشکلات هم پیش نیاد.
به نظرت باربد به این راحتیا ولت می کنه؟
کل ترکیبش رو بهم ریختی!
نگاه متحیرش، همانطور که نفس نفس می زد بین من و باربد می چرخید.
با بلند شدن صدای بوق های ممتد، با خشم رفتم پشت فرمان نشستم و ماشین را کشیدم کنار.
چند مرد دور باربد را گرفتند. کم کم جمعیت زیاد شد.
بی توجه به جای که سردرگم داشت آنجا قدم می زد، خودم را به باربد رساندم.
دراز کش روی زمین افتاده بود و دو دستش را گذاشته بود روی صورتش.
دستش را که برداشت، توانستم دسته گل حامی را به طور واضح مشاهده کنم.
از بینی اش داشت خون می آمد و همینطور از گوشه پیشانی اش.
ضربه ای که حامی با قفل فرمان به خوردش داد، به گمانم سرش را شکسته بود.
زیر چشمش هم باد کرده و گوشه لبش هم پاره شده بود.
نمی دانم واقعی بود یا صحنه سازی، ولی هی همانجا سر جایش تاب می خورد و از درد ناله می کرد.
یکی خواست زنگ بزند به اورژانس که سریع گفتم :
نمی خواد. لطفا کمک کنین ببریمش توی ماشین..
سه نفر از مرد ها کمکش کردند که بلند شود.
ماشین را نشانشان دادم. داخل ماشین خواباندنش.
آرام آرام جمعیت متفرق شد. از مکان های شلوغ نفرت داشتم، به شدت اعصابم را بهم می ریخت.
وقتی کمی خلوت شد، توانستم بهتر تمرکز کنم
حامی با دست های گره شده روی جدول کنار خیابان نشسته بود.
همانطور که به سمت ماشین می رفتم با تشر گفتم :
بیا ببریمش بیمارستان تا دار فانی رو وداع نگفته.
این دیگه تصادف نیست!
اگه بمیره جدی جدی سرت می ره بالای دار.
وقتی داشتم پشت فرمان می نشستم، سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم، اما بر نگشتم تا به عقب نگاه کنم.
****
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_354
#رمان_حامی
" یکم آبان ماه"
- گفتی بهم یه مدت فرصت بده، گفتم باشه.
وقتی هیچ نتیجه ای نداشته چرا دست بر نمی داری؟!
نگاهش را معصوم کرد و گفت :
آرامش، دو تا عاشق دلخسته که واسه رسیدن به هم لحظه شماری می کنن هم تا برن سر خونه زندگیشون چند ماه تا چند سال طول می کشه.
اونوقت هنوز دو ماه نشده داری میگی بسه؟ ولم کن؟ تو نمی تونی منو عاشق کنی؟
تند گفتم :
چه یه روز، چه یه ماه، چه یه سال، چه ده سال!
من خودم رو می شناسم.
فقط داری وقتت رو تلف می کنی.
باربد برو دنبال زندگیت بذار منم به بدبختی هام برسم.
- من دست از سرت بر نمی دارم آرامش.
چونان کوبیدم روی میز و فریاد زدم که فکر کنم صدایم در کل کارخانه پیچید.
- تو غلط می کنی!!
باربد تا خودم از اینجا پرتت نکردم بیرون، خودت مودبانه برو
****
هدایت شده از محمدباقر قالیباف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 قالیباف: اگر معتقد نبودم مشکلات امروز حلشدنی است، هرگز پا به عرصۀ رقابت نمیگذاشتم
📮 کانال رسمی اطلاعرسانی محمدباقر قالیباف
🔗 @Ghalibaf
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_355
#رمان_حامی
مات و مبهوت نگاهم کرد.
با پایم، عصبی روی زمین ضرب گرفته بودم و دست به سینه، منتظر بودم برود پی کارش.
اما او همچنان داشت خیره خیره نگاهم می کرد.
جدا قابلیت این را داشتم که یقه اش را بگیرم و از همان پنجره پرتش کنم بیرون.
دیگر به صدایش آلرژی پیدا کرده بودم.
هرچه می گفتم نمی فهمید.
آخر مرد حسابی، اگر مجنون هم بود، با شنیدن این گوشه کنایه ها و تهدید و توهین ها از جانب لیلی، دمش را می گذاشت روی کولش و می رفت.
نمی دانم این پسر چه از جانم می خواست که ول کنم نبود.
خوشبختانه حرف های اخرم باعث شد به غرورش بربخورد و عزم رفتن کند. بی هیچ حرفی به سمت در رفت.
همینکه در را گشود، با حامی رخ به رخ بود.
هنوز آتش نفرت میانشان خاموش نشده بود و این دیدار های گاه و بی گاه هم تجدیدش می کرد.
مکافات ها کشیدیم تا بیخیال حامی شد.
دو سه شبی که انداختش بازداشتگاه، اگر من وارد عمل نمی شدم، به این راحتی ها ولش نمی کرد.
هستی وقتی فهمید، کلی خواهش و زاری کرد که به حامی کمک کنم. قلب مادرش ضعیف بود، گفت اگر به گوشش برسد ممکن است برایشان گران تمام شود.
چون درک می کردم جایگاه آغوش یک مادر را، خودم پا در میانی کردم و از آنجا آوردمش بیرون.