eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
868 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 بلند تر خندید. از اینه بغل نگاهش کردم. خیره به رو به رو گفت : افراط رو دوست ندارم. اما دوست دارم بنده ی خوبی باشم واسه خدا. هرچند که الان نیستم... ولی... - شعار که نمی دی؟ - نه. سر تکان دادم. - خوبه. امیدارم موفق باشی. رسیدیم پشت چراغ قرمز. صدایش را کمی آورد پایین. - تو چی؟ - من چی؟ - درجه ی ایمان و اخلاصت رو شرح بده. درجه ایمانم؟ مگر می توانستم تشخیص دهم چقدر ایمانم قوی است؟ - چی می‌گی تو؟ مگه من می تونم تشخیص بدم اینا رو. - آره. می تونی. کنجکاو شدم. - خب چطوری؟ فرمان را رها کرد و گفت : یه جا از یکی از امامامون خوندم که گفته بودن اگه می خوای ببینی نمازت چقدر قبول شده، ببین چقدر از گناه دور شدی. دوری از گناه هم یعنی بنده ی خوب بودن.
📣 مقایسه‌ای از مدل کاری و شخصیتی جلیلی و قالیباف ✍️دکتر سعدالله زارعی ⤴️من با آقای دکتر قالیباف کار نکرده ام ولی کارهای او را دنبال نموده و از مسائل غیر علنی مرتبط با ایشان تا حد قابل توجهی خبر دارم. با دکتر جلیلی نزدیک به دو سال در شورای عالی امنیت ملی بطور نسبتا" مستقیم کار کرده ام و پیش و پس از آن هم با ایشان رابطه داشته و هنوز هم این رابطه به شکل جلسات محدود یا دو نفره ادامه دارد. 🔸من این دو نفر را در خصوصیاتی مشترک دیده ام: - خلوص نیت و یگانگی در ظاهر و باطن - پرکاری و خستگی ناپذیری - ارتباط نزدیک دلی و مرید و مرادی با رهبر معظم انقلاب اسلامی دامت برکاته - اعتقاد قلبی به ارزش های انقلاب و مجاهدت در تحقق و تقویت آن ها - برخورد صریح و بی ملاحظه نسبت به انحرافات و خطراتی که خط انقلاب را تضعیف می کنند - ارتباط عمیق و دلی با نهاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی - فداکاری و مایه گذاشتن از آبروی خود برای نظام - سکوت در مواقع حملاتی که به شخص خودشان صورت می گیرد - گرم گرفتن با نیروهای انقلاب و وقت گذاری برای آنان - مشورت پذیری و تشکیل جلسات کارشناسی - صرفه جویی و قناعت در مصرف بیت المال - کمک به دولت های نظام چه آن دولت هایی که قبول داشته اند و چه آن دولت هایی که به آن ها نقد جدی داشته اند. - اندیشمند و دوراندیش بودن - کار تشکیلاتی و نیروپروری - اشراف کافی به مسائل داخلی و خارجی 🔸 اما تفاوت ها : - جلیلی مطالعاتی تر و قالیباف اجرایی تر - جلیلی حلقه ای تر و قالیباف بازتر - جلیلی در فهم و تحلیل مسائل عمیق تر و قالیباف سریع تر - جلیلی زود رنج تر و قالیباف زود گذشت تر - جلیلی حوزوی تر ، قالیباف دانشگاهی تر - جلیلی بطئی التصمیم تر و قالیباف سریع التصمیم تر - جلیلی مجتهدتر و قالیباف مقلدتر - جلیلی با دایره ملازمان کمتر و قالیباف با دایره ملازمان بیشتر - جلیلی مردمی تر و قالیباف مدیریتی تر - قالیباف مجرب تر و دامنه تجربه اش متنوع تر و جلیلی مجرب در حوزه های محدودتر - همکاری جلیلی با دولت در دوره شهید رییسی کمتر و همکاری قالیباف با دولت شهید رییسی بیشتر - و در عین حال هر دو مورد بی مهری حلقه اطراف شهید - - جلیلی در سیاست خارجی جلوتر و قالیباف در مسایل اجتماعی جلوتر - جلیلی در مسایل امنیتی و تهدیدات عمیق تر و قالیباف در مسایل اقتصادی مشرف تر - در مسایل فرهنگی ، جلیلی عمیق تر و البته محدودتر و قالیباف روبنایی تر و البته بازتر همین مقدار فعلا" بس است .
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 وقتی هم که نمازت مخلصانه باشه یعنی عبدی! نمی دونم میگیری چی می گم؟ گیرایی ام بالا بود. چون اهل تعارف نبودم گفتم : من نماز نمی خونم. سرش را تا نیمه چرخاند سمتم. - اینو حس کردم ولی یه طرفه قاضی نرفتم. گفتم شاید می خونی ولی در خفا که ریا نشه. هر دو چند لحظه سکوت کردیم، و باز هم سکوت میانمان توسط خودش شکسته شد و فرصت فکر کردن را به من نداد - می تونم یه سوال بپرسم؟ - بپرس. - این چند وقت که کنارت بودم، خیلی از اخلاق ها و تمایلاتت دستم اومده. اینکه حجاب داری، روی روابط حساسی، دختر سبک و عقده ای هم نیستی. حلال و حروم هم سرت میشه. برام سوال شد که چطور همچین آدمی نماز نمی خونه. مطمئنم پدر و مادرت هم آدم مقیدی بودن. سؤالش ذهن مرا هم درگیر کرد. چرا من نماز نمی خواندم؟! چطور ادعای بندگی خدا می کردم ولی حاضر نبودم جلویش دولا راست شوم؟ با سبز شدن چراغ، حامی گاز و داد و با تکانی که خوردم، به خودم آمدم. از سکوتم بهره گرفت و گفت : اصلا چی شد که بحث به اینجا رسید؟ به قدری غرق در مسئله ای که بیان کرده بود شدم که همه چیز را از یاد بردم. - نمی دونم. - صد رحمت به حافظه ی ماهی. خداروشکر یکی از یکی بدتریم به حرفش توجهی نکردم و باز غرق شدم در دنیای افکارم. منی که ادعایم می شد پیرو راه پدرم هستم، منی که از خدایم توقع یاری داشتم، چرا چنین عمل مهمی را کنار گذاشته بودم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 با توقف موتور، شروع کردم به چشم چرخاندن به اطراف. نگاهم که به نور سبز رنگ افتاد، سرم را بلند کردم. با دیدن تابلوی "مسجد صاحب الزمان" تکانی خوردم و به حامی نگاه کردم. سرش را چرخاند و گفت : بپر پایین. با تعجب گفتم : چرا اومدی اینجا؟ نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : دو سه دقیقه دیگه اذون می گن. یالا بپر پایین بریم نمازمون رو جماعت بخونیم. نماز؟ آن هم جماعت؟ نمی دانم چرا دستپاچه شدم. روی موتور بی حرکت نشسته بودم و هاج و واج به حامی نگاه می کردم. وقتی دید چیزی نمی گویم، کامل چرخید سمتم و گفت : چرا خشکت زده خانم رئیس؟ بیا پایین دیگه. باید وضو هم بگیریم. تِزول (زود باش) کلمه ی آخر را نفهمیدم. - چی؟ - هیچی می گم زود باش. دیر شد. نتوانستم مخالفت کنم. پیاده شدم، ایستادم تا حامی موتور را پارک کند. همان موقع، صدای اذان در خیابان پیچید. چیزی در دلم صدا کرد. نمی دانم چه بود، حال عجیبی پیدا کردم. انگار آن صوت، با تمامی اصواتی که شنیده بودم فرق داشت. نه اینکه بگویم تا به حال صدای اذان را نشنیدم، یا مثل دخترای های فیس و افاده ای بگویم بلد نیستم چگونه نماز بخوام، اما واقعا برایم عجیب بود چه چطور می شود نسبت به خواندن نماز بی تفاوت باشم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 پدرم که تمام اهدافش به خدا منتهی می شد، پس چطور من در این باره بیخیالی پیشه کردم؟مگر تلاش نمی کردم مثل او باشم؟ حتی مادرم نیز به این مورد توجه ویژه داشت. شاید چون خیلی کنارم نبودند، فرصت نکردند روی این موضوع وسواس به خرج دهند. اوایلی که به سن تکلیف رسیده بودم، خیلی مرا به خواندن نماز آن هم اول وقت توصیه می کردند. هروقت بودند، اصرار داشتند نماز را پیش هم بخوانیم. اما به یاد نمی آورم دقیقا از کی بی تفاوت شدم به آن. حجابم هم اجباری نبود. به خواست خودم بود. از همان اوایل روی پوششم حساس بودم. دلم نمی خواست خودم را به نمایش چشم های حریص بگذارم. این را یک جور ارزش می دانستم برای خودم. با بشکنی که حامی جلوی چشمم زد، پلکی زدم و نگاهش کردم. لبخند مهربانی زد و گفت : وقت نمازه. فکر و خیال رو بذار واسه بعد. به یکی از در ها اشاره کرد و گفت :اونجا ورودی خواهرانه. بجنب برو وضو خونه وضو بگیر تا پیش نماز قامت نبسته برسیم. نتوانستم چیزی بگویم. فقط چند بار سر تکان دادم و به جایی که اشاره کرد رفتم. ***
پارت سورپرایز شب زنده دارامون😍☝️
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 - السلام علیکم و رحمت الله و برکاته. نماز عشا را هم با آن جمع خواندم. تمام که شد، از چپ و راست لفظ "قبول باشه دخترم" را می شنیدم. من نیز لبخندی کوتاه می زدم و می گفتم "همچنین" اولش که وارد شدم و گوشه ای از صف ایستادم، احساس غربت می کردم. حس می کردم تمام نگاه ها زوم من است و همه دارند یک طور خاص نگاهم می کنند. اما کم کم عادی شد. حال عجیبی بود، یک حال ناشناخته. برای دقایقی احساس می کردم در این دنیا نیستم. انگار دیگر بار مشکلات روی دوشم سنگینی نمی کرد. انگار دغدغه های بزرگم به یکباره حل شده بودند. همان چند دقیقه ی اول، دوست داشتم سریع تر تمام شود و بروم از آنجا بیرون، اما وقتی نماز تمام شد، دیگر دلم نمی خواست بلند شوم. دوست داشتم مدتی طولانی همانجا بنشینم. حتی نمی دانستم می خواهم چه کنم، فقط دلم نمی خواست از آنجا بیرون روم. کلا دو صف تشکیل شده بود و همه بلا استثناء مسن بودند. کمی جای تعجب و تاسف داشت. چرا باید مسجدی در مرکز شهر آنقدر خلوت باشد؟ چرا یک جوان میان آن افراد یافت نمی شد؟ شاید دلیل نگاه های خیره روی من هم همین بود. نماز که تمام شد، شخصی از جمع مرد ها شروع کرد به خواندن چند آیه و دعا. همراهش زیر لب زمزمه کردم، قلبم بیشتر از قبل تسکین یافت.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 وقتی همه التماس دعا گفتند و بلند شدند، من نیز به ناچار از جایم برخاستم. چادر نماز سفید رنگ را تا کردم و دوباره داخل همان کمدی که برداشته بودم گذاشتم. کمی به مهر در دستم نگاه کردم. بوسیدم و گذاشتمش داخل قفسه ی مهر ها. تا از مسجد بروم بیرون، چند بار چرخیدم و فضای آنجا را از نظر گذراندم. با همه جا فرق داشت. آرامش بود، صفا بود، خلا بود و رهایی! احساس سبکی می کردم. آهی عمیق کشیدم و بالاخره از آنجا دل کندم. کفش هایم را پوشیدم و رفتم بیرون. برگشتم همانجایی که حامی موتور را پارک کرده بود. نبود. خواستم گوشی ام را در بیاورم و زنگی به او بزنم که آمد. همان لبخند زیبا روی لبش خود نمایی می کرد. انگار او هم حالتش تغییر کرده بود. این را به خوبی درک می کردم. به من که رسید، لبخندش دندان نما شد و گفت : قبول باشه خانم. از آن پیرزن ها شنیدم که به هم می گفتند "قبول حق" خیلی غیر ارادی آن را تکرار کردم. حامی به موتور تکیه زد و دست هایش را در جیب کاپشن چرم قهوه ای رنگش فرو برد. کمی نگاهم کرد و مشتاق گفت : خب چطور بود؟ دوست داشتم با شوق فریاد بزنم و بگویم عالی بود. انگار لحظاتی را در بهشت سپری کردم. اما از آنجایی که نه توانایی اش را داشتم و نه می خواستم که احساسم را واضح و آشکار بیان کنم، با لحنی آرام گفتم : خوب بود. حالم بهتر شد.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 حامی نیز که انگار توقع شنیدنش را داشت، سریع تکان داد و گفت : الحمدلله. دوست داری بازم بیای؟ نتوانستم بگویم "نه" مگر می شد دوست نداشته باشم؟ ای کاش اصلا می شد از این به بعد در مسجد زندگی کنم. از بس که حالم خوب شده بود. انگار حسم را از چشمانم خواند. باز سری تکان داد و خیره به رو به رو گفت : تا قبل از اینکه بابام اونطوری شه، تقریبا هر هفته می رفتیم مسجد محل واسه نماز جماعت. چون هم بابام کار داشت هم خودم نمی شد هر روز یا هر شب بریم. ولی قرار گذاشته بودیم هفته ای یه شب نماز رو بریم مسجد بخونیم. وقتایی که حالم خوب نبود، یا عصبی و کلافه بودم، اگه می دیدم بابا نمی تونه بیاد، خودم بدون اون می رفتم. امکان داشت بعدش که میام بیرون حالم مثل قبل باشه. یه حس سبکی بهم دست می داد. اطمینان خاطر پیدا می کردم. آروم می شدم. امشب دوباره تموم اون حسا درونم تکرار شد. دقیقا حرف هایش وصف حال همان شب من بود. غرورم اجازه نداد به زبان بیاورمشان، همه نگاهم همه چیز را فریاد می زد. فقط به جمله ی "منم همینطور" اکتفا کردم. دیگر خودش تا ته خط را خواند. لبخندی از سر رضایت زد و گفت : خب حاج خانم بریم؟ سرم را چند بار تکان دادم و گفتم : بریم. سوار موتور شد و روشنش کرد. دوباره ترکش نشستم و راه افتاد در شهر. **** وارد عمارت که شدیم، حال و هوایم زمین تا آسمان با وقتی که از آنجا خارج شدم فرق می کرد. سبک سبک شده بودم. تمام غم ها دمشان را گذاشته بودند روی کولشان و رفته بودند. و من این را مدیون حامی بودم. مدیون پسری که در کنار حرص دادن و چزاندن، خوب بلد بود چطور باید حال کسی را خوب کند. درس معرفت را خوب از بر بود. همراه هم، بی هیچ حرفی از پله های راهروی پشتی خانه بالا رفتیم و وارد طبقه ی دوم شدیم. تا رو به روی در اتاقم با هم همگام بودیم.
❌میخوای از شر دیابت خلاص بشی؟!❌ ما کاری میکنیم که با قرص و انسولین خداحافظی کنی😍 میخوای بدونی چجوری؟؟؟👇🏻👇🏻👇🏻👇 https://eitaa.com/joinchat/3361341807Cc32cebab2d بیا تو کانال و رضایت درمانجو هارو ببین 🌹 اتصال مستقیم به فرم ویزیت 👇👇👇 https://formafzar.com/form/11rl5 https://formafzar.com/form/11rl5
🔴تفاوت شهوت زن و مرد از زبان امام علی(ع) چهل تن از زنان عرب نزد مولا از شهوت مرد سوال کردند ، جواب گرفتند که از ۱۰ قسمت ۹ قسمت برای زن و ۱ قسم برای مرد می‌باشد. گفتند پس چگونه است که با این حساب دستور وارونه آمده .مردان میتوانند زنان متعددی اختیار کنند ولی زنان نمیتوانند. مولا علی (ع) رو به زنان کرد و به ایشان دستور داد. که هریک از زنان کاسه ای آب بیاورند و آوردند و دستور داد که همه آبها را در داخل یک ظرف بریزند و ریختند و سپس دستور داد..... ادامه داستان باز شود ادامه داستان بازشود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 به اتاقم که رسیدیم، هر دو ایستادیم. چرخید سمتم. دست هایش را فرو کرده بود در جیب های شلوارش و مثل خودم داشت نگاهم می کرد. یک سر و گردن از من بلند تر بود و باید کمی سرم را بلند می کردم بتوانم چشمانش را ببینم. یک دفعه هر دو با هم شروع کردیم به حرف زدن. - می گم... - مرسی..... و هر دو با شنیدن صدای هم، حرفمان را قطع کردیم. تک خنده ای کرد و گفت : اول شما بگو. - چیز مهمی نمی خواستم بگم.تو بگو. - منم کلا یادم رفت. شما بگو. - دروغ نگو بگو چی می خواستی بگی. - نه ناموسا یادم رفت. دیگر داشت خسته کننده می شد. حرفی که می خواستم بزنم را گفتم. شاید از نظر حامی کمی بعید بود، اما من نیز هرچه که بودم، کم و بیش معرفت سرم می شد. - بابت امشب ممنون. حالم خیلی خوب شد. همانطور که حدس می زدم، توقع نداشت از او تشکر کنم. چون کمی تته پته کرد، از طرز نگاهش هم می شد آن را خواند. در نهایت زبان گشود. دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت : - مخلصیم. وظیفه بود خانم رئیس. خوبه که حالتون خوبه. خیلی سرسری لبخندی تحویلش دادم و برگشتم به سمت اتاقم. قبل آنکه وارد اتاق شوم، بدون آنکه برگردم گفتم : چک دوربین ها و گزارششون یادت نره. احتمالا یک ساعت دیگه می خوابم.