🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_363
#رمان_حامی
با توقف موتور، شروع کردم به چشم چرخاندن به اطراف.
نگاهم که به نور سبز رنگ افتاد، سرم را بلند کردم.
با دیدن تابلوی "مسجد صاحب الزمان" تکانی خوردم و به حامی نگاه کردم.
سرش را چرخاند و گفت :
بپر پایین.
با تعجب گفتم :
چرا اومدی اینجا؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
دو سه دقیقه دیگه اذون می گن.
یالا بپر پایین بریم نمازمون رو جماعت بخونیم.
نماز؟ آن هم جماعت؟
نمی دانم چرا دستپاچه شدم.
روی موتور بی حرکت نشسته بودم و هاج و واج به حامی نگاه می کردم.
وقتی دید چیزی نمی گویم، کامل چرخید سمتم و گفت :
چرا خشکت زده خانم رئیس؟
بیا پایین دیگه. باید وضو هم بگیریم.
تِزول (زود باش)
کلمه ی آخر را نفهمیدم.
- چی؟
- هیچی می گم زود باش. دیر شد.
نتوانستم مخالفت کنم.
پیاده شدم، ایستادم تا حامی موتور را پارک کند.
همان موقع، صدای اذان در خیابان پیچید.
چیزی در دلم صدا کرد.
نمی دانم چه بود، حال عجیبی پیدا کردم.
انگار آن صوت، با تمامی اصواتی که شنیده بودم فرق داشت.
نه اینکه بگویم تا به حال صدای اذان را نشنیدم، یا مثل دخترای های فیس و افاده ای بگویم بلد نیستم چگونه نماز بخوام، اما واقعا برایم عجیب بود چه چطور می شود نسبت به خواندن نماز بی تفاوت باشم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_364
#رمان_حامی
پدرم که تمام اهدافش به خدا منتهی می شد، پس چطور من در این باره بیخیالی پیشه کردم؟مگر تلاش نمی کردم مثل او باشم؟
حتی مادرم نیز به این مورد توجه ویژه داشت.
شاید چون خیلی کنارم نبودند، فرصت نکردند روی این موضوع وسواس به خرج دهند.
اوایلی که به سن تکلیف رسیده بودم، خیلی مرا به خواندن نماز آن هم اول وقت توصیه می کردند. هروقت بودند، اصرار داشتند نماز را پیش هم بخوانیم.
اما به یاد نمی آورم دقیقا از کی بی تفاوت شدم به آن.
حجابم هم اجباری نبود. به خواست خودم بود.
از همان اوایل روی پوششم حساس بودم.
دلم نمی خواست خودم را به نمایش چشم های حریص بگذارم.
این را یک جور ارزش می دانستم برای خودم.
با بشکنی که حامی جلوی چشمم زد، پلکی زدم و نگاهش کردم.
لبخند مهربانی زد و گفت :
وقت نمازه. فکر و خیال رو بذار واسه بعد.
به یکی از در ها اشاره کرد و گفت :اونجا ورودی خواهرانه.
بجنب برو وضو خونه وضو بگیر تا پیش نماز قامت نبسته برسیم.
نتوانستم چیزی بگویم. فقط چند بار سر تکان دادم و به جایی که اشاره کرد رفتم.
***
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_365
#رمان_حامی
- السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
نماز عشا را هم با آن جمع خواندم.
تمام که شد، از چپ و راست لفظ "قبول باشه دخترم" را می شنیدم. من نیز لبخندی کوتاه می زدم و می گفتم "همچنین"
اولش که وارد شدم و گوشه ای از صف ایستادم، احساس غربت می کردم.
حس می کردم تمام نگاه ها زوم من است و همه دارند یک طور خاص نگاهم می کنند.
اما کم کم عادی شد.
حال عجیبی بود، یک حال ناشناخته.
برای دقایقی احساس می کردم در این دنیا نیستم.
انگار دیگر بار مشکلات روی دوشم سنگینی نمی کرد.
انگار دغدغه های بزرگم به یکباره حل شده بودند.
همان چند دقیقه ی اول، دوست داشتم سریع تر تمام شود و بروم از آنجا بیرون، اما وقتی نماز تمام شد، دیگر دلم نمی خواست بلند شوم.
دوست داشتم مدتی طولانی همانجا بنشینم.
حتی نمی دانستم می خواهم چه کنم، فقط دلم نمی خواست از آنجا بیرون روم.
کلا دو صف تشکیل شده بود و همه بلا استثناء مسن بودند.
کمی جای تعجب و تاسف داشت.
چرا باید مسجدی در مرکز شهر آنقدر خلوت باشد؟ چرا یک جوان میان آن افراد یافت نمی شد؟ شاید دلیل نگاه های خیره روی من هم همین بود.
نماز که تمام شد، شخصی از جمع مرد ها شروع کرد به خواندن چند آیه و دعا.
همراهش زیر لب زمزمه کردم، قلبم بیشتر از قبل تسکین یافت.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_366
#رمان_حامی
وقتی همه التماس دعا گفتند و بلند شدند، من نیز به ناچار از جایم برخاستم.
چادر نماز سفید رنگ را تا کردم و دوباره داخل همان کمدی که برداشته بودم گذاشتم.
کمی به مهر در دستم نگاه کردم. بوسیدم و گذاشتمش داخل قفسه ی مهر ها.
تا از مسجد بروم بیرون، چند بار چرخیدم و فضای آنجا را از نظر گذراندم.
با همه جا فرق داشت.
آرامش بود، صفا بود، خلا بود و رهایی!
احساس سبکی می کردم.
آهی عمیق کشیدم و بالاخره از آنجا دل کندم.
کفش هایم را پوشیدم و رفتم بیرون.
برگشتم همانجایی که حامی موتور را پارک کرده بود.
نبود. خواستم گوشی ام را در بیاورم و زنگی به او بزنم که آمد.
همان لبخند زیبا روی لبش خود نمایی می کرد.
انگار او هم حالتش تغییر کرده بود. این را به خوبی درک می کردم.
به من که رسید، لبخندش دندان نما شد و گفت :
قبول باشه خانم.
از آن پیرزن ها شنیدم که به هم می گفتند "قبول حق"
خیلی غیر ارادی آن را تکرار کردم.
حامی به موتور تکیه زد و دست هایش را در جیب کاپشن چرم قهوه ای رنگش فرو برد.
کمی نگاهم کرد و مشتاق گفت :
خب چطور بود؟
دوست داشتم با شوق فریاد بزنم و بگویم عالی بود. انگار لحظاتی را در بهشت سپری کردم.
اما از آنجایی که نه توانایی اش را داشتم و نه می خواستم که احساسم را واضح و آشکار بیان کنم، با لحنی آرام گفتم :
خوب بود. حالم بهتر شد.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_367
#رمان_حامی
حامی نیز که انگار توقع شنیدنش را داشت، سریع تکان داد و گفت :
الحمدلله.
دوست داری بازم بیای؟
نتوانستم بگویم "نه"
مگر می شد دوست نداشته باشم؟
ای کاش اصلا می شد از این به بعد در مسجد زندگی کنم.
از بس که حالم خوب شده بود.
انگار حسم را از چشمانم خواند.
باز سری تکان داد و خیره به رو به رو گفت :
تا قبل از اینکه بابام اونطوری شه، تقریبا هر هفته می رفتیم مسجد محل واسه نماز جماعت.
چون هم بابام کار داشت هم خودم نمی شد هر روز یا هر شب بریم. ولی قرار گذاشته بودیم هفته ای یه شب نماز رو بریم مسجد بخونیم.
وقتایی که حالم خوب نبود، یا عصبی و کلافه بودم، اگه می دیدم بابا نمی تونه بیاد، خودم بدون اون می رفتم.
امکان داشت بعدش که میام بیرون حالم مثل قبل باشه.
یه حس سبکی بهم دست می داد.
اطمینان خاطر پیدا می کردم. آروم می شدم.
امشب دوباره تموم اون حسا درونم تکرار شد.
دقیقا حرف هایش وصف حال همان شب من بود.
غرورم اجازه نداد به زبان بیاورمشان، همه نگاهم همه چیز را فریاد می زد.
فقط به جمله ی "منم همینطور" اکتفا کردم.
دیگر خودش تا ته خط را خواند.
لبخندی از سر رضایت زد و گفت :
خب حاج خانم بریم؟
سرم را چند بار تکان دادم و گفتم :
بریم.
سوار موتور شد و روشنش کرد.
دوباره ترکش نشستم و راه افتاد در شهر.
****
وارد عمارت که شدیم، حال و هوایم زمین تا آسمان با وقتی که از آنجا خارج شدم فرق می کرد.
سبک سبک شده بودم. تمام غم ها دمشان را گذاشته بودند روی کولشان و رفته بودند.
و من این را مدیون حامی بودم.
مدیون پسری که در کنار حرص دادن و چزاندن، خوب بلد بود چطور باید حال کسی را خوب کند.
درس معرفت را خوب از بر بود.
همراه هم، بی هیچ حرفی از پله های راهروی پشتی خانه بالا رفتیم و وارد طبقه ی دوم شدیم.
تا رو به روی در اتاقم با هم همگام بودیم.
❌میخوای از شر دیابت خلاص بشی؟!❌
ما کاری میکنیم که با قرص و انسولین خداحافظی کنی😍
میخوای بدونی چجوری؟؟؟👇🏻👇🏻👇🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/3361341807Cc32cebab2d
بیا تو کانال و رضایت درمانجو هارو ببین 🌹
اتصال مستقیم به فرم ویزیت 👇👇👇
https://formafzar.com/form/11rl5
https://formafzar.com/form/11rl5
🔴تفاوت شهوت زن و مرد از زبان امام علی(ع)
چهل تن از زنان عرب نزد مولا از شهوت مرد سوال کردند ، جواب گرفتند که از ۱۰ قسمت ۹ قسمت برای زن و ۱ قسم برای مرد میباشد. گفتند پس چگونه است که با این حساب دستور وارونه آمده .مردان میتوانند زنان متعددی اختیار کنند ولی زنان نمیتوانند. مولا علی (ع) رو به زنان کرد و به ایشان دستور داد. که هریک از زنان کاسه ای آب بیاورند و آوردند و دستور داد که همه آبها را در داخل یک ظرف بریزند و ریختند و سپس دستور داد.....
ادامه داستان باز شود
ادامه داستان بازشود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_368
#رمان_حامی
به اتاقم که رسیدیم، هر دو ایستادیم.
چرخید سمتم. دست هایش را فرو کرده بود در جیب های شلوارش و مثل خودم داشت نگاهم می کرد.
یک سر و گردن از من بلند تر بود و باید کمی سرم را بلند می کردم بتوانم چشمانش را ببینم.
یک دفعه هر دو با هم شروع کردیم به حرف زدن.
- می گم...
- مرسی.....
و هر دو با شنیدن صدای هم، حرفمان را قطع کردیم.
تک خنده ای کرد و گفت :
اول شما بگو.
- چیز مهمی نمی خواستم بگم.تو بگو.
- منم کلا یادم رفت. شما بگو.
- دروغ نگو بگو چی می خواستی بگی.
- نه ناموسا یادم رفت.
دیگر داشت خسته کننده می شد.
حرفی که می خواستم بزنم را گفتم.
شاید از نظر حامی کمی بعید بود، اما من نیز هرچه که بودم، کم و بیش معرفت سرم می شد.
- بابت امشب ممنون. حالم خیلی خوب شد.
همانطور که حدس می زدم، توقع نداشت از او تشکر کنم.
چون کمی تته پته کرد، از طرز نگاهش هم می شد آن را خواند.
در نهایت زبان گشود.
دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت :
- مخلصیم. وظیفه بود خانم رئیس.
خوبه که حالتون خوبه.
خیلی سرسری لبخندی تحویلش دادم و برگشتم به سمت اتاقم.
قبل آنکه وارد اتاق شوم، بدون آنکه برگردم گفتم :
چک دوربین ها و گزارششون یادت نره. احتمالا یک ساعت دیگه می خوابم.
♥️🖇
از میانِ تمام چیزهایی که دیدهام تنها تو
هستی که میخواهم به دیدناش
ادامه دهم و از میانِ تمام چیزهاکه لمس
کردهام"تنها تویی"که میخواهم به لمس
کردنش ادامه دهم، چه کنم عشق؟💔❤️🩹
#عاشقانه
#مخاطب_خاص
🔴 چند شب پیش بله برون دختر عموم بود...
صورتش مث آینه شده بود 😇
قبلاً جای جوش و لک داشت 😒
بعد کاشف بعمل اومد خواهر شوهرش داروسازه، کرم ها کار دست 👋 خودشه 👇
https://eitaa.com/joinchat/25559574Cd026e6570d
مشاوره رایگان پوست هم داره 🥰
https://eitaa.com/joinchat/25559574Cd026e6570d
نظر مشتریان ببین👆👆
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت178
کیان بعد از مدتها، منم آرومم دیگه از اون آشوب درونی خبری نیست.
حس هامون مثل هم بود.
نگاهش به نگاهم گره خورد سیاهی چشماش عالمی داشت.
اخم مردونش
یه لحظه پشتم لرزید اگه یه روز کیان مال من نباشه من میمیرم
میشم یه
مرده ی متحرک ....
اگه اون نباشه هیچی رو نمی خوام حتی بچه رو...
شونش نمی رسید
گفت اصلا حواسم به وضعت نبود.
بشین.
منم میشینم.
مخالفتی نکردم
نشستم کنارش و سرم رو گذاشتم رو شونش...
کیان؟
جان کیان
کاش این ا لحظه ها تموم نشه.
نمیشه عزیزم از این به بعد قراره فقط تمدید بشه.
فقط بچم صحیح و سالم دنیا بیاد و کنار تو باشم
دیگه هیچی از خدا نمی
خوام.
کیام یکم بریم تو رویا؟
دستمو گرفت و گفت بریم.
خندیدم