#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۲۶
#رسول
آقا محمد که پایان جلسه رو اعلام کرد نفس راحتی کشیدم نمیدونستم چیکار باید بکنم اگه بفهمن کار من بود...... یا خدااااا ریحانه چی؟!!!!
#محمد
بعد از تموم شدن جلسه آقای عبدی منو صدا کرد
محمد:جانم آقا با من کاری داشتین؟!
عبدی:محمد سر جلسه به رسول شک نکردی؟!ریکشنی که نشون داد.......
محمد چرا آقا یعنی.......
عبدی:احتمالش خیلی زیاده محمد میخوام همهی کارای رسول رو زیر نظر بگیری....محمد دعا کن زود قضاوت کرده باشیم...
محمد:چشم امر دیگه ای ندارین؟!
عبدی:نه برو به کارات برس
(محمد میره)
#محمد
با حرف های آقای عبدی سریع واسه رسول مراقب گذاشتم و گفتم لحظه به لحظه برام کاراشو گزارش کنن
.
.
.
.
.
_____یک ساعت بعد_____
#رسول
نمیدونستم چیکار باید بکنم استرس تمام بدنم رو فرا گرفته بود اگه میفهمیدن چیکار باید میکردم.....تصمیم گرفتم برم خونه تا قبل از اینکه لو برم بلکه بتونم کاری بکنم. کاپشننمو برداشتم و راه افتادم به سمت خونه
#محمد
یک ساعتی میگذشت که محمد امین(مراقب رسول)بهم زنگ زد
محمد:جانم امین
محمد:امین:...............
محمد:چی؟! مطمئنی؟!
محمد امین:...........
محمد باشه ازش چشم بر ندار من میرم بچه ها رو واسه عملیات آماده کنم
محمد امین:..................
محمد:باشه خداحافظ
#محمد
باورم نمیشد رسول اون جاسوس نفوذی بود آخه به چه قیمتی ما رو فروخت.....رفتم رو سریع بچه ها رو خبر کردم و همگی جمع شدن و تیم عملیاتی آماده شد همهی ماجرا رو بهشون گفتم همشون مات و مبهوت بودن که چه اتفاقی افتاده و همه توی شک بودن که گفتم
محمد خب بچه ها همگی آماده باشین میریم واسه دستگیری رسول.علی تو توی سایت پشتیبانی کن فرشید.سعید و داوود با من میان برای دستگیری بقیهی گروه هم پوشش میدن
همه:چَشم آقا
محمد:برید تجهیزاتتون رو بگیرید دستگیری یه ماموری مثل رسول به این سادگیا نیست
.
.
.
.
.
.
.
.
#رسول
رسیدم خونه ریحانه داشت درس میخوند
ریحانه:عه سلام داداش چی شده این وقت روز خونه اومدی؟!
رسول:ریحانه هر اتفاقی افتاد حرف هیچکس رو باور نکن خب؟!
ریحانه:یعنی چی مگه قراره چی بشه؟!
رسول:خب؟!!!!!
ریحانه:خب
#ریحانه
توی خونه نشسته بودم که صدای در اومد رفتم جلو دیدم رسوله با هول و ولا اومد تو و یه چیزای عجیب غریبی میگفت هر کس هر چی گفت باور نکنو اینجور حرفا اینارو گفت رفت سمت اتاقش و انگار داشت دنبال چیزی میگشت
__________________________________________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️⭕️
__________________________________________________
پ.ن:میرن رسول رو بگیرن😢
پ.ن:چیشده به نظرتون رسول داره در مورد چی حرف میزنه!!!!!!
#سه_حرف_تا_شهادت
#نفس
#رمان_به_قلم_نفس
پارت ۲۷
#محمد
رسیدیم دم خونهی رسول داوود رو فرستادم بالا در رو از اون طرف برای ما باز کرد خانم محمدی رو هم برای دستگیری ریحانه خانم برده بودم
#رسول
صداهایی میشنیدم از اتاق رفتم بیرون با صحنهای که دیدم خشکم زد خانم محمدی ریحانه رو گرفته بود و چسبونده به دیوار؛آقا محمد داشت نگاه میکرد سعید و فرشید و داوود هم اسلحه شون رو به سمت من گرفته بودن.....
#داوود
هر لحظه بیشتر و بیشتر از رسول نفرت میکردم همون لحظه حس کردم داره میره سمت در رفت مکث نکردم و همون لحظه شلیک کردم تیر خورد به پاش
#رسول
نیمیدونستم باید چیکار کنم اگه میگرفتنم دیگه نمیتونستم حقیقت رو ثابت کنم رفتم سمت در تا در رو باز کردم سوزش شدیدی توی پام احساس کردم داوود بود بدون اینکه حقیقت رو بدونه به من تیر زد.....همون لحظه صدای ریحانه بلند شد
ریحانه:داداشششش.....ولم کنید آقا محمددددد...
#محمد
دیدم رسول داره میره که داوود یه تیر زد به پاش ولی اون همچنان داشت ادامه میداد با دستان لرزونم نشونه گرفتم و....... شلیک کردم همون لحظه افتاد زمین رفتم جلو
#رسول
باید میرفتم نمیتونستم اینطوری همین که داشتم میرفتم صدای تیر اومد و افتادم زمین تیر خورده بود به کتفم دیگه نفسم بالا نمیومد به هق هق افتاده بودم همش خونه بالا می آوردم داشتم از درد به خودم میپیچیدم که چشم به ریحانه خورد که داشتن میبردنش
ریحانه:تورو خداااا تورو خدااااا ولم کنید داره از دست میره آقا محمد مگه بابام رسول رو به شما نسپرده بود آقا محمد نفسش تورو خدااااا آقا محمد نفسش داره میره آقا محمد.....(با گریه و داد)
#محمد
اصلا نفهمیدم چی شد با صدای داد ریحانه خانم به خودم اومدم بچه ها هم مات و مبهوت به رسولی که خونی افتاده روی زمین نگاه میکنن اصلا باورم نمیشد من رسول رو زدم یادگار حاج مصطفی رفیق امیرعلی برادر داوود از فکر و خیال اومدم بیرون
محمد:داوود بدوووو اسپری اکسیژنش رو بیار بدوووو(با داد)
داوود:آخه......
محمد:داوووووودددد(با داد)😡
.
.
.
.
.
داوود:بفرمایید اقا.....
محمد:رسول دهنتو باز کن....مقاومت نکن رسول
رسول:اقا......
#رسول
تیر خورده بود به کتفم خیلی درد داشتم دیگه نفسی هم برای کشیدن نداشتم هپین جور خون بالا می آوردم که برگشتم چشم خورد به داوود که تکیه داده بود ره دیوار و آروم اشک میریخت با صدایی گرفته و سرفه دار صداش کردم
رسول:آقا......داوود......
محمد:داوود بیا اینجا
داوود: جانم اقا
رسول:آ..ق....ا......دارید....اشتباه میکنید اهم اهم اهم اهم(سرفهی شدید)
(رسول اینو میگه و بیهوش میشه. داوود هم دستی به صورتش میکشه و اشک ریزان میره به اون سمت)
.
.
.
_______یک ساعت بعد______
#داوود
رسول رو بردیم بیمارستان پرستارا سریع بردنش اتاق عمل آقا محمد و من توی بیملرستان موندیم فرشید و سعید هم رفتن تا کارا توی سایت عقب نیوفته
داوود:آقا محمد؟!
محمد:جانم.....
داوود:الان با رسول چیکار میکنن
محمد:بر اساس قانون محکمه میشه
داوود:اگه اطلاعات رو اون نداده باشه چی؟!
محمد:اون موقع.....تبرعه میشه ولی توسط من توبیخ میشه
داوود:مورد دوم خیلی بهتره به نظرم
محمد:منم امیدوارم
داوود:آخه آقا از رسول بعید بود
محمد:منم توی شکم داوود
____________#نفس ___________________________#نفس ___________________________#نفس ___________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️
پ.ن:بیچاره رسول😭
پ.ن:ریحانه چقدر رسول رو دست داره😍
پ.ن:بچه ها و آقا محمد هنوز باور نکردن😢
پ.ن:ولی باید باور کنیم رسول اطلاعات داده😞
شخصیت های رمان سه حرف تا شهادت رو یه بار واستون فرستاده بودم گفتم یه بار دیگه هم بفرستم😁
#سه_حرف_تا_شهادت
امیر علی صبوری (رفیق رسول،یکی از کارکنای توی سایت که پس از سالها کار توی سایت به مدت سه سال به تیم آقا محمد میپیونده بعد شهید میشه)
*توی پارت ۹ باهاش آشنا میشید*
#شخصیت_رمان_سه_حرف_تا_شهادت