سلام دخترا
یه چیز دیگه هم باید بگم اینکه ادمین نیاز دارم از همه جهت هم اد تبادلات هم رمان و هم فعالیت برای دوران مدرسه چون خودم واقعا نمی رسم . اگر تمایل دارید که ادمین بشید بیاید پیوی تا شرایط رو بهتون بگم
پی وی 🍃
@Helif313
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_63
#رسول
از ته دلم سوزش زیادی حس کردم .
خون زیادی بالا آورده بودم .
بعد از آب زدن به صورتم نگاهم رو به آینه دادم
رنگم پریده بود
صداش از پشت در میومد که داشت صدام میزد تا جویای حالم بشه
بی حال شده بودم
خواستم در رو باز کنم که حواسم نبود و با دست چپم به در فشار وارد کردم و انگار همون فشاری که من دادم دو برابرش به خودم وارد شد
آخ ارومی از بین دندون هام بیرون دادم و نفس های عمیقی کشیدم
در رو باز کردم با چهره های نگرانشون روبرو شدم
محمد بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و روی مبل داخل حال نشوندم
عزیز: مادر خوبی ؟
چرا حالت بد شد
به پشتی مبل تکیه دادم و سرمو روی شونه ی محمد انداختم
سعی کردم بی حالیمو پنهان کنم
رسول: هیچی نیست عزیز فک کنم امروز غذای مسمموم خوردم .
برید شامتون رو بخورید غذا یخ کرد بفرمایید من حالم خوبه
با تردید نگاهی بهم انداختن و عطیه خانم و عزیز سر سفره نشستن
نمیدونستم دلیل خون بالا اوردنمو چیه
شاید بخاطر زخم معدمه
با صدای آروم اما با جدیت محمد که در گوشم نجوا کرد به خودم اومدم
محمد: آخه کله شغ لجباز یه دنده بهت گفتم حالات خوب نیست نیا
من برمم اینطوری از خودت مراقبت بکنی ؟
با کلمه ی •من برم• محمد لحظه ایی باز حالم بد شد از کلمه ی رفتن بدم
میومد
انگار میترسیدم خواب هام به واقعیت تبدیل بشه
محمد بلند شد
محمد: بیا کمکت کنم برو پایین استراحت کن
با قیافه ی جدی از سر جام بلند نشدم
محمد: بلند شو.با صدای آرومی جوری که فقط خودمون بشنویم گفتم .
رسول: می خوام موقعی که بهشون میگی میری ماموریت باشم
خودت گفتی عزیزو راضی کنم !
کمی خم شد
محمد : من غلط کردم سلامتیت از کمک کردنت برام با ارزش تره
رسول: دور از جون
ولی من الان حالم خوب شد برو شامتو بخور .
محمد: میشه اج نکنی ؟
رسول:میشه یه بارم که شده به حرفم گوش بدی؟
تو که نمیزاری باهات بیام حداقل بزار کمی از بارت کم کنم قبول ؟
سرشو پایین انداخت و بعد از فکر کردن چشم هاشو به معنای باشه باز و بسته کرد
.
با سینی چای عطیه خانم روی زمین گذاشت
دست از بازی با رستایی که تازه بیدار شده بود کشیدم .
و روی پام نشوندمش
به محمد نگاه کردم انگار
مردد بود برای گفتن
عزیز دیگه به این کار های ما عادت داشت
و منظور محمدو فهمیده بود.
عزیز: می خواین برین ماموریت که اینجوری شده قیافه هاتون ؟
با کلمه ی•برین• عزیز سوزندم اونم بد
داغ دل بی قرارمو تازه کرد
آهی کشیدم
و بجای محمد جواب دادم
رسول: نه محمد می خواد بره
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_64
#محمد
انگار زبونم بند اومده بود قادر به جوابگویی سوال هاشون نبودم و رسول شده بود اعصای دستم
با بردن اسم سوریه احساس کردم رنگ از چهرشون پرید
نگاهم به چهره ی دلخور عطیه خورد رستا رو توی بغلش گرفت
بلند شد و به سمت اتاق مشترکمون رفت
به منظور دنبالش رفتن بلند شدم و پشت سرش وارد اتاق شدم .
روی تخت نشست و چادر گلگلی ش رو روی نشونه هاش انداخت و رستا رو داخل گهواره کنار تختمون گذاشت
انور تخت نشستم
محمد: عطیه بانو ؟
جوابی ازش نشنیدم
محمد: عطیه جان ؟
جواب دادن به سوال شوهر جوابه ها
با صدایی سرد گفت
عطیه : اولن اون سلامه دومن برای همه جوابه جواب بدی سومن مگه تو سوال پرسیدی !
خنده ایی کردم و به کنارش نشستم
روشو اونور کرد
محمد: الان برای چی ناراحتی یه ماموریت یکی دوروزه هست بعد میام دیگه ماتم نداره
عطیه: دفعه ی قبلو یادت رفته
یادت رفته که چه اتفاقی برات افتاد همون برای هفت پشتم بس نبود
محمد: اگه قول بدم که اینبار خودمو سالم به دستت برسونم چی ؟
خودت که میدونی من سرم بره قولم نمیره
عطیه : حالا ببینم چی میشه
محمد: بهت قول میدم زیاد طول نمی کشه قول میدم که زود برگردم
تو هم اون اخماتو نکن تو هم به تو فقط لبخند میاد
رومو سمت رستا کردم و ادامه دادم
محمد: مگه نه رستا خانوم
نگاه کن رستا داره میخنده تو هم بخند
عطیه خنده ایی کرد و محوش شدم .
.
از خواب بیدار شدم و به سمت روشویی داخل حمام رفتم و آبی به دست و صورتم زدم
ساعت حدودا ۶ صبح بود
ساعت رفتنم مشخص شده بود
۸شب
دیشب ساکمو بسته بودم
قراره بود دیگه برم سایت از سایت برم فرودگاه
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق رفتم تا حوله ایی بردارم با دیدن چشم های باز رستا لبخند پهنی روی لبان نخش بست
به سمتش رفتم و از گهواره بیرونش آوردم
محمد: به به سلام علیکم رستا خانم .صبحتون بخیر باشه بانو . شما چقدر سحر خیز شدی
اما فک کنم هنوز عمو رسولت بیدار نشده بریم بیدارش کنیم ؟
با لبخندی که زد گفتم
محمد: لبخند علامت رضایت است
عزیز: سلام مادر
صبحت بخیر بشین الان چایی دم میکشه
محمد: سلام عزیز خانم صبح شما هم بخیر
عزیز رسول هنوز خوابه ؟
عزیز: آره مادر می خوای بری بیدارش کنی
لبخند شیطانی زدم
بلاخره باید کمی سر به سرش میزاشتم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
شرمنده وقت نکردم بیشتر بنویسم
دوتا رو داشته باشید نظرات بالا باشه فردا ۵پارت داریم خوبه ؟
https://harfeto.timefriend.net/16859442861599
میشه کمی بهم انرژی بدید 🤏🥺
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_65
#محمد
اول پارچ یخ داخل یخچالو برداشتم و توی لیوانی ریختم
عزیز که چشمش به لیوان پر آب خورد گفت
عزیز: محمد من خواهش می کنم یه جوری بیدارش کن که تا سه هفته مریض نباشه 😫
همینطوری که به سمت اتاقش می رفتم گفتم .
محمد: عزیز منو دست کم گرفتی ها
یه کاری می کنم که دو سه روز مریض باشه نگران نباشید
در اتاقم باز کردم و با چهره ی غرق خوابش مواجه شدم
وقتش بود تقاص تمام کار هایی که کرده رو پس بود
به پهلو خوابیده بود
نگاهم به رستا رفت که داشت پستونکی که بهش داده بودم رو می مکید
لبخندی زدم و آروم روی زمین گذاشتمش
لیوان آبی که حتی خودم هم سردیشو حس می کردم
روی سرش ریختم
تا ته
با هول و ولا از خواب بیدار شد و روی تخت نشست
نفس نفس میزد
هنوز موضوع رو نفهمیده بودو گیج داشت بهم نگاه میکرد
دیگه نتونستم خنده ی حبس شده توی گلومو نگه دارم
زدم زیر خنده
دیگه من داشتم از خنده نفس کم میاوردم
رسول که تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده با قیافه ی آویزون نگاهم میکرد
خودمو جم و جور کردم و دست از خنده برداشتم
آب از ته ریشش روی پیراهنش می ریخت
رسول: داداش
محمد: بله؟
رسول: احساس نمی کنی الان باید فررار کنی
محمد: چرا باید فرار کنم ؟
رسول: دقت کردی سری قبلی هم همینو گفتی ؟.
مثل خودش دست به سینه وایسادم گفتم
محمد: خب حرف مرد یکیه 🤏😎
رسول: اِ پس کی بود فرار میکرد ها به سمتم هجوم اورد سریع بلند شدم و به سمت حیاط دویدم
انقدر دور حوض دنبالم افتاد که دیگه خودمم خسته شدم نمیدنم اون چرا دست بردار نبود یهو دیگه صدای دویدنش نمی اومد
سرمو برگردوندم
و با چهره در همش مواجه شدم
نگران به سمتش رفتم
پاش گیر کرد و خواست بیوفته داخل آب که دستشو گرفتم
صدای اخش سوهان روحم شد
یادم افتاد که این دستش ضرب دیده
سریع اون یکی رو گرفتم و روی زمین نشوندمش
محمد: رسول خوبی ؟
نفس نفس میزد
دستشو سمت قلبش برد و اخی از میانه ی لبش خارج شد
اخماش بیشتر تو هم رفت
و سرشو پایین انداخت
محمد: داداش؟
چت شد ! ببینمت
قلبت درد میکنه ؟
چونشو با دستم گرفتم و سرشو بالا آوردم
با دیدن صورت خندونش انگار یهو تمام استرس و نگرانی که داشتم در لحظه فروکش کرد
و نفس آسوده ایی کشیدم
اما با به یاد اوردن شوخی که باهام کرده
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_66
#محمد
نگاه تیزی بهش انداختم که در لحظه حسش کرد
با صدای التماس واری گفت
رسول : داداش غلط کردم 😬
محمد: گاهی اوقات برای پذیرش اشتباه خیلی دیره
تو همون حالتی که بود هولش دادم بع عقب و توی حوض انداختمش
خواستم دور بشم که یهو پامو گرفت و منم داخل حوض پرت کرد
آبش خیلی سرد بود
شاید طبیعی بود چون الان اوالای پاییز بود
.
بعد از کلی آب بازی تو حوض که عطیه و عزیز نظاره گرش بودن از حوض بیرون اومدیم
و لباسامونو عوض کردیم
ساعت رو نگاه کردم تقریبا ساعت هفت
بود
همیشه همین موقع باید اداره می بودیم اما آقای عبدی گفتن که می تونیم امروز ساعت هشت بیایم
یک ساعت وقت داشتم
عزیز چایی که خیلی وقت بود دم کشیده بود رو داخل استکان ریخت
رسول که به دلیل خشک کردن موهاش یه ربعی بود که به داخل اتاقش رفته بود هنوز بیرون نیومده بود
دوباره از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاقش حرکت کردم
صدای سشوار مییومد دیگه در نزدم و وارد شدم
با وارد شدنم سشوار دستشو خاموش کرد
محمد: رسول بدو دیر شد
رسول:خب من چیکار. کنم موهام انقدر فره وقتی خیس میشه بزور تبش پایین میاد ها
تازه خوبه شاهکار جنابالیه
به سمتش حرکت کردم
محمد: نه شما بلد نیستی چجوری شونه کنی بده من شونه
شونه رو از دستش گرفتم
و سشوار رو روشن کردم
شونه رو تند تند وارد موهاش می کردم و سشوار و سمتش می کشیدم .
با کلی اخ و اوخ رسول بلاخره تموم شد
رسول: ایییی کل موهامو کندی روش بهتری بلند نیستی ایی
محمد: حرف نباشه رسول باور کن دیرمون میشه بدو بریم صبحونه بخوریم
.
بعد از خوردن صبحونه ساکمو از داخل اتاق برداشتم
اول نگاهم رو به ریتا که داخل بغل عطیه بود دادم
بوسه ایی به پیشونی نرم و لطیفش زدم و توی بغلم گرفتمش
محمد: دورت بگردم تو مدتی که نیستم مامان و عزیزو اذیت نکنی ها باشه دخترم
باز بوسه ایی به لپ نرمش زدم
به سمت عطیه رفتم
محمد: مراقب خودتو این فندقو عزیز باش !
تو این چند روز زود بیا خونه
عطیه: ان شاء الله سالم برمیگردی
بعد بوسه ایی به پیشونی ش زدم
به سمت عزیز رفتم
خواستم خم ودستشو ببوسم و اجازه نداد
و توی بغلم گرفتمش
عزیز: برو مادر سفارت بخیر باشه
سالم بری سالمم برگردی
به سلامت
محمد: خداحافظ
نمیدونم چرا اینبار خداحافظی کردن باهاشون برام سنگین بود به سمت موتوری که روشن بود و رسول سوارش بود رفتم کلاه کاسکتو سرم کردم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_67
#محمد
دم در بودن و برام دست تکون دادم
متقابلاً براشون دست تکون دادم و رسول راه افتاد
.
ساعت ۶و نیم بود
دیگه کم کم باید میرفتم سمت فرودگاه
ساکمو برای بار هزارم چک کردم تا چیزی جا نمونه
نفسی عمیق کشیدم
و زیپشو بستم
در زده شد
رسول بود با بفرمایید من وارد شد
نگاهی مظلومانه بهم انداخت
رسول: داری حاضر میشی که بری ؟
نمی تونستم داخل چشم های مطلومش نگاه کنم سرمو پایین انداختم و خودمو با برگه های روی میزم مشغول کردم
نفسی گرفتم گفتم
محمد : آره دارم میرم
به سمتم حرمت کرد و در کنارم قرار کرد و یهویی بغلم کرد
تو شک بودم
صدای هق هق های ارومش داخل گوشم می پیچید .
دستمو به صورت دورانی پشتش حرکت دادم
محمد: اِ اِ رسول داری گریه میکنی
نمیگی کسی ببیینه دیگه سوژه ات میکنن تو که خوب میدونی قربونت برم من
می تونستم کامل خیس شدن سرشونه ام رو حس کنم
چقدر دلش پر بود تو این چند ساعت که اینجوری فوران کرد
با صدای بغض آلودی گفت
رسول: ای کاش باهات میومدم
اینجوری خیالم ازت راحت بود
حالا هم دیر نشده میشه باهات بیام
من وسیله ام یه لباسه که اونم اینجا دارم میشه باهات بیام
محمد: باز که برگشتی سر خونه اول که رسولم
قول میدم خودمو زنده تحولیت بدم خوبه
رسول: یعنی تضمین نمی کنی سالم برگردی
نمی خواستم بیشتر از این عذابش بدم نمی خواستم باز حالش بد شه
کلافه لب زدم
محمد: قول میدم سالم برگردم خوبه ؟
سرشو تکون داد و از بغلم بیرون اومد
نگاهم به چشم های قرمزش خورد
هنوزم صورتش خیس بود
دستمو به سمت صورتش بردم و با دستم اشک هاشو پاک کردم
رسول: بریم ؟
محمد: آره بریم
خواستم ساکمو بردارم که گذاشت و خودش برش داشت
با تک تک بچه ها خداحافظی کردم و همینطور آقای عبدی
اما بچه هم باز تا فرودگاه باهامون میومدن اما با یه ماشین دیگه انگار می دونستن منو رسول حرف داریم
نگاهم به دستش افتاد
محمد : راستی دستت چیشده ؟
سوالی نگاهم کرد
رسول: چیشده ؟
محمد: استاد رسول گیراییت رفته پایین ها
میگم دست چپ چیشده که ضرب دیده
اهانی گفت منتظر نگاهش کردم بعد ذ. چند دقیقه زبون باز کرد
رسول: دیروز که رفتم بیرون حواسم نبود داشتم تو خیابون راه میرفتم که یهو دستم به آیینه ی یه ماشین نیسان خورد .
با تعجب گفتم چی ؟ .
ترسید
محمد: رسول تو الان باید بهم بگی ؟
خوبی ؟ درد نداری ؟
رسول: خوبم
میگم محمد ؟
محمد:جانم
رسول: کی بر میگردی؟
محمد: معلوم نیست
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂