هدایت شده از رمان به قلم گاندویی ها
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
پارت ۱۹
#سایت
#جلسه
محمد:با توجه به تحقیقاتی که ما انجام دادیم متوجه شدیم مرگ اسما شرفی یه حقه یوده برای گمراه کردن ما که خوشبختانه متوچه شدیم و سریع بررسیشون کردیم رسول ادامه بده
رسول:چشم......ما طی تحقیقاتی که انجام دادیم متوجه شدیم زمتنی که اسما شرفی خودش رو از پشت بوم میندازه پایین همون لحظه توسط سازمان نجات پیدا میکنه ولی متاسفانه نیروهای ما متوجه نمیشن شاید واستون سوال باشه که پس چنازه اونجا چی میگفت؟این برنامه کاملا حساب شده بود ما وقتی اون جنازه رو که ظاهرا جنازهی اسما شرفی بوده رو هویت شناسی کردیم و وقتی نتیجه اومد متوجه شدیم که هویت این فرد یه چیز دیگه بوده صبا مستوفی ۳۰ ساله حدود ۳ سال برای سازمان mi6 کار میکرده که حالا بنا به دلایلی اقدام به حذفش با این روش میکنن
محمد:تموم....این تمام اطلاعات ما توی این یک هفته بود...سوالی نیست؟
همه:..........
عبدی:آفرین بچه ها کارتون عالی بود👏
محمد:ممنون آقا.پس اگه سواای نیست پایان جلسه
رسول:آقا عملیات نمیکنیم؟
محمد:رسوللللل معلومه داری چی میگی؟عملیات بکنیم چیکار کنیم؟کی رو بگیریم توی این یه هفته انقدر کم کاری کردین که از همه چی عقبیم😡بعد واسه چی عملیات کنیم؟؟؟😡😡
رسول:چشم آقا ببخشید😞
(بچه ها رفتن بیرون ولی آقای عبدی موند و رفت سمت آقا محمد)
عبدی:محمد کار خوبی نکردی با رسول اونطوری حرف زدی تقصیر اونا نبود این اتفاقات یکم باید به خودت مسلط باشی محمد!!!
محمد:چشم آقا ببخشید
.
.
.
.
.
.
#رسول
عه عه دیدی؟ از اون همه آدم محمد منو باز ضایع کرد اونم جلوی آقای عبدی...از اون کار محمد خیلی ناراحت بودم سرم هم به طرز وحشتناکی درد میکرد😭سعید و فرشید که ت.م.م بودن سعید ت.م.م شارلوت و فرشید هم ت.م.م شرفی من کارایی که اسما شرفی پیکرد رو زیر نظر داشتم از سایت داوود هم شارلوت رو امیدوار بودم بتونیم به اطلاعاتی برسیم دیگه واقعا کلافه بودم اه اه این سر درد هم تمومی نداره توی فکرو خیالات خودم بودم که با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم اسمش آرامش عجیبی بهم میداد ❤️ریحانه خانم❤️ سریع گوشی رو برداشتم و با سردردی که داشتم کاملا با بی حالی جواب دادم ولی سعی میکردم که طوری باشم تا ریحانه نگران نشه اگه میفهمید بد پیله میکرد
رسول:به به سلام خواهر همیشه در اردو
ریحانه:به به سلام علیکم برادر همیشه در ماموریت حالتون خوبه آیا مارو نمیبینین خوش میگذره؟
رسول:ممنون خوبم ما چطوری؟ای خوش که نه.....ولی از دست غرغرهات راحتم😂
ریحانه:خیلی نامردی رسول من کی تا حالا غر زدم؟😡
رسول:باشه بابا حالا وقت دنیا رو نگیر بگو ببینم چیکارم داری؟😒
ریحانه:هیچی میخواستم بگم اگه میتونی امشب بیا خونه که پشیمون شدم بیای هم خونه رات(راهت) نمیدم
رسول:چرا اونوقت؟باش منم امشب شیفت ندارم میخواستم بیام که دیگه نمیام😁
ریحانه:حالا تو بیا من یه کاریش میکنم
رسول:باشه اگه بتونم چون یه ذره کار دارم
ریحانه:باشه پس منتظرم
رسول:باشه خداحافظ میبینمت.
ریحانه:الو الو....قطع نکن....
رسول:جانممممممم بفرمایید
ریحانه:اتفاقی افتاده؟
رسول:نخیرررررر کاری نداری؟
ریحانه:نه خدا به همراهت خداحافظ
رسول:خداحافظ
.
.
.
.
.
#رسول
سالت تازه ۶ بود رفتم اتاق استراحت سرم داشت منفجر میشد رفتم سمت ظرف دارو ها یدونه استامینوفن برداشتم و خوردم همین که قرص رفت پایین حامد بالا سرم ظاهر شد
حامد:رسولللل عه عه خجالت نمیکشی تو ؟ کلیه ات نابود شد به خدااااا اون کلیه از وقتی حالیمش آسیب دیده قرص واسش سمه حالل توی هی قرص بخور مگه نخود کشمیشه بچه؟
رسول:حامد جان تو زن و بچه نداری؟همش توی این سایتی برو یکم خونه خانمت داره قیافه ات رو فراموش میکنه جز وقت گیری هم که اینجا کاری از دستت بر نمیاد😂
حامد:در این زپینه به خصوص به شما رفتم استاد😏
____________
خواندن هر رمانی بدون عضویت حرام است⭕️🅰
____________
پن:طوفانی شدید در راه است😈
پ.ن:مقداری طنز😁
پ.ن:آقا محمد هر چی دق ودلی داشت سر این بچه خالی کرد😐
پ.ن:آقا محمد خب بچه یه سوال کرد زدی پوکوندیش😂
پ.ن:یه کاری میکنم بسی عظیم😁
پ.ن:دیگه برید لالا
#سه_حرف_تا_شهادت
#نفس
#رمان_به_قلم_نفس
پارت ۲۵
#رسول
سرفه امونم رو بریده بود دیگه توان نفس کشیدن نداش و نفسی هم برایم باقی نمونده بود خون از دهانم جاری بود که دیگر صدایی به جز صدای مبهم و نا معلوم آقا محمد چیزی نشنیدم و از حال رفتم....
#محمد
رسول از حال رفت مونده بودم چیکار باید بکنم که همون لحظه زد و حامد چون کیفش جا مونده بود سر رسید .....
محمد:حامد به داد برس
حامد:این چش شده؟!
داوود:از حال رفته
حامد:آقا سعید شما نمیدونی توی مکانی که یه بیمار ریوی وجود داره نباید اسپند دود کرد نباید سیگار کشید نباید الکل زد به دستش کشید
محمد:حامد غر نزن یه کاری بکن
حامد:چیزی نیس برید دستگاه اکسیژن رو بیارید فقط سریعععععع
محمد:اسپری به کارت نمیاد؟!
حامد:نه آقا باید دستگاه باشه
محمد:سعید سریع بدوووووو
.
.
.
.
.
.
.
________۳۰ دقیقه بعد________
محمد:حالش چطوره حامد؟
حامد:بهتره ولی فعلا خوابه فقط دوستان خواهشا رعایت کنید ما اینجا بیمار ریوی داریم و حواستون باشه که رسول داروهاش رو بخوره
داوود:مرسی حامد جان لطف کردی
حامد:انجام وظیفه بود راستی آقا داوود حواست به اون قلبت باشه
داوود:ای بابا باز شروع کردیااا من که رسول نیستم دارو هام رو به موقع میخورم😐
حامد:خواهیم دید😏
_______صبح روز بعد در سایت__________
#رسول
با سردردی که داشتم از خواب بیدار شدم .....سرکی به ساعتم کشیدم ۸:۳۰ وای نه همهی کارام عقب مونده بود از نماز هم جا مونده بودم سریع به سمت دستشویی رفتم آبی به سر و صورتم زدم اومدم بیرون اسپری تنگی نفسم رو برداشتم گذاشتم توی جیبم و رفتم پایین یعنی تقریبا از دست حامد در رفتم .....رسیدم پای سیستم دیدم علی نشسته رفتم سمتش زدم روی شونش
رسول:باز تو اینجایی
علی:ای بابا!!!!!مگه تو توی استراحت نبودی
رسول:به نظر وقت دنیا رو نمیگری؟!
علی:باشه باسه اقا رسول ولی......
رسول:میدونم گذر پوست به دباغ خونه نمی افته
علی:این جوریاس؟
رسول:دقیقا د برو پاشو دیگه😐
علی:چشممممم😒
#رسول
علی رفت منم نشستم سر میزم کلافه بودم توی این مدت چطور میشد که هیچ چیزی به دست نیاریم آقا محمد که اصلا حال و حوصلهی کسی رو نداشت توی افکار خودم غرق بودم که آقا محمد کلافه و عصبانی اومد بالا سرم
محمد:رسول بدو به بچه ها سریع بگو بیان جلسه داریم
رسول:چشم آقا الان...
#رسول
بچه هااااا بدویید جلسه داریم فرشید اتاق کنفرانس داوود سعیدددددد
داوود:ای بابا چه خبرته اومدیم دیگه
رسول:بجنبین دیگه
(همه جمع شدن توی اتاق جلسه:فرشید.سعید.داوود.رسول.آقای شهیدی.آقای عبدی.محمد)
#جلسه
محمد:خیلی سریع میرم سر اصل مطلب ما طی این مدتی که این پرونده رو به دست گرفتیم به هیچ چیزی نرسیدیم ولی توی این پدت یه چیزی ما رو به خودش جلب کرد درز اطلاعات اطلاعات از طریق یکی از افرادی که از این پرونده خبر دارن به بیرون رفته و اونا همهی عملکرد های مارو زیر نظر دادن.......به خاطر همینه از همهی نقشه هامون خبر دارن و هیچ کدوم از نقشه هامون به درستی پیش نمیره...
#رسول
یدفعه خشکم زد نکنه فهمیده باشن من......همون موقع دستام لرزید فکر کنم آقای عبدی و آقا محمد فهمیدن........حالا باید چیکار کنم......
#محمد
وقتی جریان جاسوس داخلی رو بچه ها گفتم چشمم داشت همشون رو رصد میکرد که چشم خورد به رسول ناخود آگاه داشت ناخوناش رو میخورد و استرس گرفته بود فکر کنم آقای عبدی هم متوجه این ماجرا شد منم خیلی عادی ادامه دادم
محمد:پایان جلسه سوالی نیست؟!
همه:نه
#رسول
از دقتی فهمیدم آقا محمد اینا جریان درز اطلاعات رو فهمیدن ول وله افتاد به جونم تا اینکه آقا محمد ختم جلسه رو اعلام کرد......همه پاشدیم رفتیم منم رفتم نشستم پای میزم توی افکار خودم غرق بودم.....من باید هر چه سریع تر اونو پیدا کنم تا اینا نگرفتنم.....باید قبل از لو رفتن همه چیو ردیف کنم تا وقتی یه وقت بهم شک کردن دستم به جایی بند باشه
پایان پارت ۲۵
__________________________________________________
خواندن رمان ها بدون عضویت حرام است و پیگرد اللهی دارد⭕️⭕️⭕️⭕️
__________________________________________________
پ.ن:خماریییی😈
پ.ن:یه پارتم دادم فقط به عشق شما😁
پ.ن:یعنی رسول جاسوسه🤫🙈
پ.ن:حالا باید چیکار کنیم😞
پ.ن:قابل اعتماد ترین نیرو آخه جاسوسسسسسس......
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
#سایت
#جلسه
محمد:بسم الله الرحمن الرحیم
پروندهی جدیدی که به دست ما رسیده یه پرونده جاسوسی امنیتی هست سوژهی اصلی ما شهنام بحری هست که طبق تحقیقاتی که انجام شده این اقا با آقازاده هایی در ارتباطه که جاسوسی کنه در واقع اقازاده ها یه جورایی حامی این شهنام هستن و شهنام از طریق اونها به ثروت زیادی رسیده
رسول:آقا ببخشید یعنی اختلاس کرده؟!
محمد:بله از همین راه اختلاس هم با سازمان mi6 آشنا شده و از طریق رابطشون توی ایران الان داره برای اونا جاسوسی میکنه ما باید بفهمیم این شهنام بحری برای چه کسایی توی ایران چه کارایی میکنه و چه برنامه هایی داره تا بتونیم روابطشون رو شناسایی و از برنامه هاشون خبر دار بشیم رسول.
رسول:جانم اقا...
محمد:میخوام همهی اطلاعات دربارهی این اقا هست رو بدست بیاری.کجا زندگی میکنه کجاها رفته نزدیک ترین افراد بهش زن و بچه و .......همشو میخوام مفهومه؟!
رسول:بله اقا
محمد:داوود تو هم همهی حساب های بانکیشو چک بکن همهی واریزی ها و برداشتی هاشو طی پنج سال اخیر برام بررسی کن... مفهومه؟!
داوود:بله اقا
محمد:فرشید تو همهی همکاراش رو بررسی کن
فرشید:چشم اقا
محمد:سعید تو هم بگرد هر خونهی و هر مکانی که کامل بتونیم بهش چه در محل کار و چه در خونه مسلط باشیم رو پیدا کن
سعید:اطاعت آقا
محمد:اگه سوالی نیست پایان جلسه
همه:نه ممنون سوالی نیست..
(بچه ها میرن بیرون و اقای عبدی و شهیدی میمونن)
عبدی:محمد!
محمد:جانم اقا
عبدی:این شهرام بحری همه فن حریفه میخوام حواست به بچه ها باشه نمیخوام مثل پروندهی قبل او ن قضایا تکرار بشه بهشون بسپر به هیچ کس درباهی پرونده هیچ اطلاعاتی ندن هیچ اطلاعاتی....حتی به دوستاشون توی سایت
محمد:چشم اقا...
عبدی:آهان در ضمن به رسول بسپر هیچ اطلاعاتی رو مثل دفعهی قبل از سایت خارج نکنه و روی همهی سیستم های بچه های خودتون رمز گذاری بکنه که فقط خودش بدونه و خودت که اگه فلشی چیزی به سیستمتون وصل شد نتونن هکش بکنن در ضمن بگو این رمز رو حتی به علی هم نگه.مفهومه؟!
محمد:بله اقا چشم...اجازهی مرخصی میفرمایید؟!
عبدی:برو مرخصی
محمد:ممنون
(محمد میره)
(اینجا اقای شهیدی پا میشه و میره سمت اقای عبدی)
شهیدی:اقا شما مطمئنید محمد و تیمش از پسش بر میان؟!
عبدی:قبلا امتحانشونو خوب پس دادن البته اگه ضد نخورن...
شهیدی:امیدوارم حواسشون جمع باشه
__________________________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️🅰
_______________________________
پ.ن:یه کاری بکنم توی این پرونده که.....😈
پ.ن قبلا امتحانشونو پس دادن😏
پ.ن:به رسول بگو حواسش باشه اطلاعات بیرون نبره😂😂
پ.ن:چه پارت جدییی😬
پ.ن:شهنام بحری😈🙊
پ.ن:حالا بعدا واستون شخصیت هارو میذارم😊
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
#سایت
#جلسه
محمد:بسم الله الرحمن الرحیم
پروندهی جدیدی که به دست ما رسیده یه پرونده جاسوسی امنیتی هست سوژهی اصلی ما شهنام بحری هست که طبق تحقیقاتی که انجام شده این اقا با آقازاده هایی در ارتباطه که جاسوسی کنه در واقع اقازاده ها یه جورایی حامی این شهنام هستن و شهنام از طریق اونها به ثروت زیادی رسیده
رسول:آقا ببخشید یعنی اختلاس کرده؟!
محمد:بله از همین راه اختلاس هم با سازمان mi6 آشنا شده و از طریق رابطشون توی ایران الان داره برای اونا جاسوسی میکنه ما باید بفهمیم این شهنام بحری برای چه کسایی توی ایران چه کارایی میکنه و چه برنامه هایی داره تا بتونیم روابطشون رو شناسایی و از برنامه هاشون خبر دار بشیم رسول.
رسول:جانم اقا...
محمد:میخوام همهی اطلاعات دربارهی این اقا هست رو بدست بیاری.کجا زندگی میکنه کجاها رفته نزدیک ترین افراد بهش زن و بچه و .......همشو میخوام مفهومه؟!
رسول:بله اقا
محمد:داوود تو هم همهی حساب های بانکیشو چک بکن همهی واریزی ها و برداشتی هاشو طی پنج سال اخیر برام بررسی کن... مفهومه؟!
داوود:بله اقا
محمد:فرشید تو همهی همکاراش رو بررسی کن
فرشید:چشم اقا
محمد:سعید تو هم بگرد هر خونهی و هر مکانی که کامل بتونیم بهش چه در محل کار و چه در خونه مسلط باشیم رو پیدا کن
سعید:اطاعت آقا
محمد:اگه سوالی نیست پایان جلسه
همه:نه ممنون سوالی نیست..
(بچه ها میرن بیرون و اقای عبدی و شهیدی میمونن)
عبدی:محمد!
محمد:جانم اقا
عبدی:این شهرام بحری همه فن حریفه میخوام حواست به بچه ها باشه نمیخوام مثل پروندهی قبل او ن قضایا تکرار بشه بهشون بسپر به هیچ کس درباهی پرونده هیچ اطلاعاتی ندن هیچ اطلاعاتی....حتی به دوستاشون توی سایت
محمد:چشم اقا...
عبدی:آهان در ضمن به رسول بسپر هیچ اطلاعاتی رو مثل دفعهی قبل از سایت خارج نکنه و روی همهی سیستم های بچه های خودتون رمز گذاری بکنه که فقط خودش بدونه و خودت که اگه فلشی چیزی به سیستمتون وصل شد نتونن هکش بکنن در ضمن بگو این رمز رو حتی به علی هم نگه.مفهومه؟!
محمد:بله اقا چشم...اجازهی مرخصی میفرمایید؟!
عبدی:برو مرخصی
محمد:ممنون
(محمد میره)
(اینجا اقای شهیدی پا میشه و میره سمت اقای عبدی)
شهیدی:اقا شما مطمئنید محمد و تیمش از پسش بر میان؟!
عبدی:قبلا امتحانشونو خوب پس دادن البته اگه ضد نخورن...
شهیدی:امیدوارم حواسشون جمع باشه
__________________________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️🅰
_______________________________
پ.ن:یه کاری بکنم توی این پرونده که.....😈
پ.ن قبلا امتحانشونو پس دادن😏
پ.ن:به رسول بگو حواسش باشه اطلاعات بیرون نبره😂😂
پ.ن:چه پارت جدییی😬
پ.ن:شهنام بحری😈🙊
پ.ن:حالا بعدا واستون شخصیت هارو میذارم😊