به نام خداوند جان و خرد❤️
کزین برتر اندیشه بر نگذر❤️
نام رمان: سه حرف تا شهادت
موضوع: امنیتی
به قلم نفس
بر اساس شخصیت های گاندو🙂
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۲
#سایت
#محمد
با بچه ها بدو بدو رفتیم پایین وقتی رسیدیم دیدیم بچه ها دور یه نفرو گرفتن رفتم جلو که با چهرهی رنگ پریده و چشمای نیمه باز رسول که عرق سرد نشسته بود روی پیشونیش و داشت عین بید میلرزید روبه رو شدم
حامد: بدویید باید ببریمش بهداری
محمد: باشه بچه ها بیایید رسول رو ببریم
[یه توضیح مختصر بدم بهداری در قسمت استراحت سایت هست و آنچنان امکاناتی هم نداره فقط جهت زخم های جزئی و سرما خوردگی ها که یه تخت هم داره ]♡
#محمد
رسول رو بردیم بهرداری حامد دستشو باز کرد خیلی وضع دستش خراب بود داوود با دیدن اون صحنه حالش بد شد
داوود: اوه اوهههه🤢
سعید: داوود خوبی ؟؟😨😱
محمد: سعید ببرش یه آبی به سر وصورتش بزنه
سعید: چشم اقا ،برو برو بریم داوود
حامد: آقا محمد اینجا رو (با داد)
محمد: جانم چی شده
حامد: این چیه توی دستش؟؟
محمد: ببینم ؛اوه اوه این تیغهی سمی کواد کوپتره حامد 😨😱 میتونی درش بیاری؟
حامد: نه آقا این باید عمل بشه فقط آقا این تیغه سمی هست؟؟
محمد: آره حامد این برای باتری کواد کوپتره از هر نوع اسیدی هم بگی توشه یاخدااا خودت کمکش کن
حامد: آقا باید همین الان باید بره بیمارستان
محمد: باشه؛فرشید بدو برو ماشین رو آماده کن
#محمد
در همین لحظه بودیم که سعید و داوود وارد شدند
داوود: چیشد؟؟
سعید: آقا حالش چطوره؟؟ چیزی نیست درسته؟؟
محمد: بچه ها آروم باشید متاسفانه تیغهی سمی کواد کوپتره رفته تو دستش و بد جوری عفونت کرده باید ببریمش بیمارستان بدویید بدویید بلندش کنید ببریمش بیمارستان
#توی_ماشین
#محمد
اللهی بمیرم واسه رسول حالش خیلی بد بود داشت هزیون میگفت ؛داوود داشت رانندگی میکرد و فرشید عقب رسول رو رو دراز داده بود و نوازشش میکرد
فرشید: رسول جان رسول (با نگرانی)
رسول: ...... امیر ....علییی .....نه.....
فرشید: آقا محمد حالش خیلی خرابه هر لحظه بدنش داغ تر میشه و بیشتر میلرزه
محمد: نگران نباش تب و لرز کرده
#محمد
نگرانی فرشید به جا بود رسول داشت بد جور عذاب میدید نفس نفس میزد انگاری که دیگه نفسی براش باقی نمونده بود داوود همش چشش به رسول بود و با ترسو نگرانی از آینه بهش خیره شده بود که یهو
بوق
بوقققققق
محمد: داووددددد حواست کجاست نزدیک بود به کشتنمون بدیااا
داوود:ببخشید اقا شرمنده
محمد: فرشید یه ذره به آب بده ببین میخوره؟؟
فرشید: آقا محمد دهنش قفل شده 😱
داوود: اَهههههه از دست این ترافیک تهران
محمد: داوود جان با دادو بیداد که ترافیک باز نمیشه که😡
فرشید: آقا هر لحظه داره حالش بدتر میشه 😰
محمد: یا خداااا خودت کمکش کن رسول رسول جان چشماتو باز کن رسول ...
رسول: امیر علی......... آخخخخخ
فرشید: چیشد رسولِلللللل خوبیییی؟؟؟(با داد)
محمد: ای بابا بچه ها چرا داد میزنید انقدر داد میزنید منم میخوام داد بزنم عععععهه
داوود: چشم آقا دیگه داد نمیزنیم😅
فرشید: ببخشید😂
داوود: باز شددددد(با داد)
محمد:......😫🤨😑 مگه نگفتم داد نزنید
داوود: ببخشید آقا ولی ترافیک باز شد
محمد: باشه داوود سریع باش رسول جان طاقت بیار الان میرسیم بیمارستان🤫
پایان پارت ۲
آنچه خواهید خواند
محمد: عمللل؟؟😭
ریحانه: داداشش
پَ نَ: رسول چرا انقدر حالش بد شد؟😭😢😩
پَ نَ: خدا میدونه برای امیر علی چه اتفاقی افتاده وکی هست؟🤫🤭
کانال مارو به دوستانتون معرفی کنید
تا پارت های بعد خدا یار ونگهدارتون باشه😍
#نفس
#رمان_به_قلم_نفس
#سه_حرف_تا_شهادت
پارت ۴
#بیمارستان_اتاق_رسول
محمد: آقایون رعایت مریض رو بکنید ؛خب آقا رسول ما ایشاالله تا شما مرخص بشی منم علی رو بذاریم جات دیگه آره؟؟
رسول: ریحانه ریحانه بیا
محمد: با ریحانه خانم چیکار داری ؟؟چیزی میخوای بگو واست بیارم
رسول: نه میخوام بگم بره برگهی ترخیصمو بگیره
محمد: عهعهههه آقا رسول شما فعلا اینجایی تا اطلاع ثانوی
رسول: نه آقا من باید مرخص بشم
داوود: ای بابا رسول تو هم داری شورشو در میاریاا بمون دیگه
رسول: اما آخهههه
محمد: آخه بی آخه آقا رسول فردا میبینمت🙃
بچه ها: خداحافظ رسول
رسول: به سلامت😏
.
.
.
.
چند دقیقه بعد❤️
ریحانه: به به آقا رسول
رسول: ریحانه دکتر گفته کی مرخص میشم؟
ریحانه: فردا .... البته اگه تا فردا بلایی سر خودت نیاوردی😁
رسول: بابا نمکدوننننن😂
ریحانه: رسول درد که نداری؟
رسول: یه ذره چرا😢
ریحانه: اللهی بمیرم واست داداشی😢
رسول: اَه اَه 😒
ریحانه: چته تو؟ خوبی بهت نیومده نه؟ الان میرم به دکتر میگم درد داری یه چند روز دیگه هم باید بمونی😁
رسول: نه نه وایسا غلط کردم 😉
ریحانه: نشنیدمممم
رسول: هوفففف گفتم غلط کردم
ریحانه: آهان حالا شد😂
.
.
.
.
.
. چند ساعت بعد ❤️
#سایت
#محمد
سایت سوت و کور بود یه زنگی زدم به رسول حالشو بپرسم اما جواب نمیداد نگرانش شدم زنگ زدم به ریحانه خانم بعد ۳ تا بوق جواب داد
محمد: سلام ریحانه خانم خوبید؟
ریحانه: سلام ممنون شما؟
محمد: محمدم همکار رسول
ریحانه: عهه آقا محمد شمایین خوب هستین عطیه جون خوبن؟؟
محمد: واااا ریحانه خانم من ۳ ساعتم نیست از اونجا اومدم بیرون هنوزم که وقت اداری تموم نشده پس از حال عطیه چه خبری میتونم داشته باشم؟😂😐
ریحانه: بله ببخشید 😅
محمد: رسول چطوره؟
ریحانه: راستش...
محمد: اتفاقی افتاده؟
ریحانه: نه آقا محمد نگران نباشید
محمد: چیشدهههه ریحانه خانمممم
ریحانه: رسول یه ذره درد داشت دکتر بهش مسکن تزریق کرد الانم خوابه
محمد: آهان انشاالله هر چه زود تر خوب میشه
ریحانه:انشاالله
#فردای_همان_روز
#سایت
#محمد
ساعت حدود ۶ صبح بودم رسیدم سایت یه کم کار اضافه داشتم زود رفتم وقتی رسیدم سایت دیدم رسول نشسته سرمیزش و سخت داره کار میکنه رفتم پیش داوود که امشب شیفت بود از پرسیدم...
محمد: سلام داوود جان خوبی؟
داوود: عهه سلام اقا صبحتون بخیر ممنون خوبم شما چطورید؟
محمد: ممنون منم خوبم،رسول کی اومده
داوود: رسول مگه حرف گوش میده ساعت ۴ صبح برگهی ترخیصشو گرفته ساعت ۵ هم اومده اینجا هر چقدر بهش میگم لااقل میذاشتی دکتر معاینه ات میکرد میومدی میگه نه شیفت دکتر ساعت ۸ بود منم گفتم خب میرفتی خونه استراحت میکردی شیفتت مگه ساعت ۸ نیست ؟ میگه کار داشتم اصلا دیگه مغزم داره از دستش درد میگیره این بشر یه ذره هم به فکر خودش نیست😕
محمد: داوووودد جان نفسی بکش بعد دوباره شروع کن به غر زدن،😅 خودمم امروز حال این آقا رسول رو با یه توبیخ حسابی جا میارم شما نگران نباش 😉😅
داوود: لایک داری آقا محمد😆
محمد: جانممم؟🤨
داوود: یعنی.. دمت گرم 😨
محمد: باشه برو به بچه ها بگو ساعت ۹ بیان واسه جلسه شروع پرونده
داوود: چشم آقا انجام وظیفه میشه🙃
محمد: در ضمن اقا داوود از مرخصی خبری نیستاااا
داوود: ای باباممم😫
محمد: غر نزن داوود😂
پایان پارت ۴
پ.ن: بسی کم😱😂
پ.ن: آنچه خواهید خواندم نداریم😏😌😃😞🙂🤫
پ.ن:این پارت طنز بود😉
پ.ن: چقدر پ.ن های نگفته هست؟😄
پ.ن:داوود کی غرغرو شد😂؟
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۵
#سایت_در_جلسه
#محمد
امروز قرار بود پرونده رو به بچه ها معرفی کنم و توضیح بدم که از چه قراره داوود همه چیو هماهنگ کرد و همه در جلسه حاضر شدن آقای عبدی هنوز نیومده بود چون با آقای شهیدی و چند نفر دیگه جلسه داشتن باید منتظر میشدیم تا اونا هم بیان بعد شروع جلسه رو اعلام کنیم همه داشتن به هم دیگه نگاه میکردن تصمیم گرفتم یکم با بچه ها گرم بگیرم تا اونا بیان پس اول با رسول شروع کردم
محمد: استاد رسول دستت چطوره؟
رسول: ممنون آقا بهتره
محمد: خب پس خدارو شکر
داوود: آقا داره دروغ میگه امروز بازم دستش درد میکرد
محمد: آره استاد؟😳
رسول: نه بابا آقا چیزی نبود داووده دیگه الکی شلوغش میکنه😒
سعید: بله آقا رسول بله دروغ گو هم که شدی😂
رسول: شما وقت دنیا رو نگیر آقا سعید ما راضیم😏
تق...
تق...
(مثلا در زدن😉)
محمد: بفرمایید
عبدی: اجازه هست؟
محمد: بله بفرمایید
عبدی وشهیدی :سلام بر همگی
بچه ها: سلام آقا
شهیدی : آقا رسول دستت چطوره ؟
رسول: چرا این دست ما واسه همه مهم شده؟،ممنون آقا خوبم🙂
عبدی: سخت میگیریا رسول جاننن
رسول: 🙃
محمد: پس با اجازتون آغاز جلسه رو اعلام میکنم
عبدی: بفرمایید
محمد: همون طور که در جریانید لووتی یا همون شارلوت خودمون توی پروندهی قبلی دستگیر شد ولی خیلی سریع بالا سریاش که لوتی و اطلاعاتش براشون خیلی مهم بود خیلی سریع اون رو آزاد کردن و با یه هویت جدید به ایران فرستادن به نام جنیفر لوتی که کاره ای نیست و فقط یه کابل رابط بین Mi6 و جاسوسا توی ایرانه ما باید به اون جاسوسا و منبعشون تمرکز کنیم چون Mi6 خیلی ساده با یه رابط وارد یه معامله نمیشه و قطعا رابط های بزرگی هست البته ما خیلی مطمئن نیستیم که Mi6 پشت این ماجراست ممکنه سردیس های اطلاعاتی آمریکا یا انگیلیس و یا حتی اسرائیل منبع اصلی این کیس هستن پس کار اصلی ما با لوتی دنبال کردن افرادی هست که با اونا ارتباط داره سوالی هست؟
رسول: اقا ممکنه لوتی خودش کاری رو انجام بده کی کارای اونو زیر نظر میگیره
محمد: ما... به خاطر همین میگم کیس خیلی پیچیدهای هست و کار ما خیلی سخته شاید هفته هااا شبانه روزی کار کنیم . فرشید و داوود شما رفت و آمد های لوتی که با کیا میره و میاد رو زیر نظر میگیرید سعید توهم کار های لوتی رو زیر نظر میگیرید و اما رسول .. شما هم افرادی که بچه ها بهت میگن رو شناسایی میکنی و رفت و آمد های اصلی با تو هست اینکه چک کنی چه کسانی با این پرونده در ارتباط هستن اگر سوالی نیست پایان جلسه رو اعلام میکنم از هر اطلاعاتی که نیاز دارین یه نسخه بهتون میدم
بچه ها:ممنون خسته نباشید😊
عبدی: آفرین محمد کارت عالی بود
محمد: لطف دارید آقا
عبدی: راستی محمد این پرونده خیلی حیاتیه باید بعضی مواقع بیشتر از اینکه به فکر منابع پرونده باشی باید به فکر منابع خودت و بچه ها باشی
محمد: چشمم
.
.
.
.
.
#چند_ساعت_بعد
#سایت
رسول: الو فرشید کجایی
فرشید: با داوود مراقب کلاغ
رسول: الان کجا نشسته کلاغه؟
فرشید: تو لونه اش
رسول: نه دیگه اشتباه میکنی الان پشت چراغ قرمزه حواستون کجاست؟
فرشید: چی داری میگی رسول کلاغ الان با ماشینش اومد بیرون
رسول: پس این کیه
فرشید: توهم زدی داداش؟
رسول: باشه برو ره جای اینکه وقت من و دنیا رو بگیری برو وقت اون کلاغ رو بگیر 😂
فرشید: بابا نمکدونننن😐
#محمد
از اتاق اومدم بیرون بعد از یه بررسی طولانی رفتم پیش رسول
محمد: به استاد رسول چه خبر
رسول: راستش آقا شارلوت دو تا شده
محمد: رسول چی داری میگی نکنه باز تب کردی😅
رسول: نه آقا به خدا یکی این شارلوته که داره میره به سمت خیابون ولی عصر یکی هم این شارلوته که فرشید دنبالشه
محمد: داستان جالب بَیَه
رسول: جانمم؟؟
محمد: میگم داستان جالب شد
رسول: جالب تر اینکه هویت اصلی شارلوت دومی جنیفر لوتی نیست
محمد: یعنی چی؟
رسول: آقا یعنی اینکه چهرهی لوتی که داره میره به سمت خیابون ولی عصر و الکی داره توی خیابون دور دور میکنه و سیستم اونو به نام اسما شرفی شناسایی کرده
محمد: فامیلی این آشنا نیست رسول ؟
رسول: دقیقا 👍 ولی اصلا هیچ ربطی به مرجان شرفی توی پرونده گاندو ۱ نداره
محمد: که اینطور باشه حواستون به دوقلو های لوتی و شرفی باشه ممکنه یکی از زیر دست ها همین شرفی باشه راستی اسمش چی بود؟
رسول: اسما
محمد: به داوود بگو بره این دنبال اسما شرفی
رسول: دنبالشه خیلی وقته !!!
محمد: عهههه آقا رسول زرنگ شدی خود به خود نیرو میفرستییی🤨
رسول: ببخشید😁
محمد: رسول خان نکنیش قضیهی کابل رابط توی ترکیه و لو رفتنت با انگشتر عقیق 😂
رسول: ای بابا اقا شما هم هر دفعه اونو تکرار میکنید این سعید بشنوه باز علم شنقه داریمااا☹️
محمد: اون با مننن🙂😆
پایان پارت ۵
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۵
#سایت_در_جلسه
#محمد
امروز قرار بود پرونده رو به بچه ها معرفی کنم و توضیح بدم که از چه قراره داوود همه چیو هماهنگ کرد و همه در جلسه حاضر شدن آقای عبدی هنوز نیومده بود چون با آقای شهیدی و چند نفر دیگه جلسه داشتن باید منتظر میشدیم تا اونا هم بیان بعد شروع جلسه رو اعلام کنیم همه داشتن به هم دیگه نگاه میکردن تصمیم گرفتم یکم با بچه ها گرم بگیرم تا اونا بیان پس اول با رسول شروع کردم
محمد: استاد رسول دستت چطوره؟
رسول: ممنون آقا بهتره
محمد: خب پس خدارو شکر
داوود: آقا داره دروغ میگه امروز بازم دستش درد میکرد
محمد: آره استاد؟😳
رسول: نه بابا آقا چیزی نبود داووده دیگه الکی شلوغش میکنه😒
سعید: بله آقا رسول بله دروغ گو هم که شدی😂
رسول: شما وقت دنیا رو نگیر آقا سعید ما راضیم😏
تق...
تق...
(مثلا در زدن😉)
محمد: بفرمایید
عبدی: اجازه هست؟
محمد: بله بفرمایید
عبدی وشهیدی :سلام بر همگی
بچه ها: سلام آقا
شهیدی : آقا رسول دستت چطوره ؟
رسول: چرا این دست ما واسه همه مهم شده؟،ممنون آقا خوبم🙂
عبدی: سخت میگیریا رسول جاننن
رسول: 🙃
محمد: پس با اجازتون آغاز جلسه رو اعلام میکنم
عبدی: بفرمایید
محمد: همون طور که در جریانید لووتی یا همون شارلوت خودمون توی پروندهی قبلی دستگیر شد ولی خیلی سریع بالا سریاش که لوتی و اطلاعاتش براشون خیلی مهم بود خیلی سریع اون رو آزاد کردن و با یه هویت جدید به ایران فرستادن به نام جنیفر لوتی که کاره ای نیست و فقط یه کابل رابط بین Mi6 و جاسوسا توی ایرانه ما باید به اون جاسوسا و منبعشون تمرکز کنیم چون Mi6 خیلی ساده با یه رابط وارد یه معامله نمیشه و قطعا رابط های بزرگی هست البته ما خیلی مطمئن نیستیم که Mi6 پشت این ماجراست ممکنه سردیس های اطلاعاتی آمریکا یا انگیلیس و یا حتی اسرائیل منبع اصلی این کیس هستن پس کار اصلی ما با لوتی دنبال کردن افرادی هست که با اونا ارتباط داره سوالی هست؟
رسول: اقا ممکنه لوتی خودش کاری رو انجام بده کی کارای اونو زیر نظر میگیره
محمد: ما... به خاطر همین میگم کیس خیلی پیچیدهای هست و کار ما خیلی سخته شاید هفته هااا شبانه روزی کار کنیم . فرشید و داوود شما رفت و آمد های لوتی که با کیا میره و میاد رو زیر نظر میگیرید سعید توهم کار های لوتی رو زیر نظر میگیرید و اما رسول .. شما هم افرادی که بچه ها بهت میگن رو شناسایی میکنی و رفت و آمد های اصلی با تو هست اینکه چک کنی چه کسانی با این پرونده در ارتباط هستن اگر سوالی نیست پایان جلسه رو اعلام میکنم از هر اطلاعاتی که نیاز دارین یه نسخه بهتون میدم
بچه ها:ممنون خسته نباشید😊
عبدی: آفرین محمد کارت عالی بود
محمد: لطف دارید آقا
عبدی: راستی محمد این پرونده خیلی حیاتیه باید بعضی مواقع بیشتر از اینکه به فکر منابع پرونده باشی باید به فکر منابع خودت و بچه ها باشی
محمد: چشمم
.
.
.
.
.
#چند_ساعت_بعد
#سایت
رسول: الو فرشید کجایی
فرشید: با داوود مراقب کلاغ
رسول: الان کجا نشسته کلاغه؟
فرشید: تو لونه اش
رسول: نه دیگه اشتباه میکنی الان پشت چراغ قرمزه حواستون کجاست؟
فرشید: چی داری میگی رسول کلاغ الان با ماشینش اومد بیرون
رسول: پس این کیه
فرشید: توهم زدی داداش؟
رسول: باشه برو ره جای اینکه وقت من و دنیا رو بگیری برو وقت اون کلاغ رو بگیر 😂
فرشید: بابا نمکدونننن😐
#محمد
از اتاق اومدم بیرون بعد از یه بررسی طولانی رفتم پیش رسول
محمد: به استاد رسول چه خبر
رسول: راستش آقا شارلوت دو تا شده
محمد: رسول چی داری میگی نکنه باز تب کردی😅
رسول: نه آقا به خدا یکی این شارلوته که داره میره به سمت خیابون ولی عصر یکی هم این شارلوته که فرشید دنبالشه
محمد: داستان جالب بَیَه
رسول: جانمم؟؟
محمد: میگم داستان جالب شد
رسول: جالب تر اینکه هویت اصلی شارلوت دومی جنیفر لوتی نیست
محمد: یعنی چی؟
رسول: آقا یعنی اینکه چهرهی لوتی که داره میره به سمت خیابون ولی عصر و الکی داره توی خیابون دور دور میکنه و سیستم اونو به نام اسما شرفی شناسایی کرده
محمد: فامیلی این آشنا نیست رسول ؟
رسول: دقیقا 👍 ولی اصلا هیچ ربطی به مرجان شرفی توی پرونده گاندو ۱ نداره
محمد: که اینطور باشه حواستون به دوقلو های لوتی و شرفی باشه ممکنه یکی از زیر دست ها همین شرفی باشه راستی اسمش چی بود؟
رسول: اسما
محمد: به داوود بگو بره این دنبال اسما شرفی
رسول: دنبالشه خیلی وقته !!!
محمد: عهههه آقا رسول زرنگ شدی خود به خود نیرو میفرستییی🤨
رسول: ببخشید😁
محمد: رسول خان نکنیش قضیهی کابل رابط توی ترکیه و لو رفتنت با انگشتر عقیق 😂
رسول: ای بابا اقا شما هم هر دفعه اونو تکرار میکنید این سعید بشنوه باز علم شنقه داریمااا☹️
محمد: اون با مننن🙂😆
پایان پارت ۵
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#رمان
#نفس
پارت ۶
#سایت
#محمد
بعد از کلی سر به سر گذاشتن رسول واونو سوژه سعید کردن اومده بودم بالا داشتم کارای شارلوت که سعید بهم داده بود رو داشتم بررسی میکردم تا ببینم واقعا چیکارس در ایران همه بچه ها برگشته بودن سایت ولی کار فرشید هنوز تموم نشده بود یکم نگرانش شدم ولی سر خودمو با کار مشغول کردم تا اینکه صدای داد رسول اومد
رسول: یا خدااااااا😳 الو فرشیدددد جواب بدههه
#داوود
داشتم گزارش سما شرفی رو مینوشتم که یهو دیدم رسول داد زد: یا خداااا الو فرشید. نگرانش شدم رفتم جلو همون لحظه آقا محمد هم بدو بدو اومد پایین
داوود: رسول چت شد؟؟
محمد: رسول چی شدههه
رسول:........
محمد: رسول حرف بزن آروم باش حرف بزن
#محمد
رسول تو شک بود دهنش قفل کرده بود 😱
محمد: داوود برو یه لیوان آب بیار سعید تو هم برو حامد رو صدا بزن
داوود: چشم آقا
سعید: اما آقا حامد دو روز بود نرفته بود خونه الان اینجا نیست
#ده_دقیقه_بعد
#محمد
رسول آب خورد یکم حالش بهتر
محمد: خب رسول حالا آروم بهم بگو چیشده
رسول: آقا داشتم با رسول حرف میزدم که یه صدای خیلی وحشتناکی اومد اولش فکر کردم تصادفی چیزی کرده ولی بعد یه نفر گوشیشو برداشت گفت این آخرین مکالمهات بود با رفیقت
محمد: رسول سریع گوشی فرشید رو رد یابی کن زوددددد
رسول: اهم اهم (شما سرفه در نظر بگیریدش) چشم آقا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
۱۵ دقیقه بعد⭕️
رسول: ایوللللِلللللل
محمد: رسول چیشد ؟
رسول: آقا پیداش کردم
محمد: کجاست؟
رسول: اوتوبان............
محمد: باشه رسول یه تیم بفرست اونجا سریع
رسول: چشم آقا.... الو سعید با یه تیم برید به این لوکیشنی که میفرستم برات
سعید: باشه
رسول: فقط مرلقب باشید مربوط به گم شدن فرشید میشه
#محمد
#اتاق_آقای_عبدی
محمد: تق تق
عبدی: بیا تو محمد
محمد: آقا سلام
عبدی: سلام محمد چه خبر؟
محمد: راستش آقا یه نیم ساعت پیش یه شماره ناشناس به رسول زنگ میزنه و......(محمد اینجا همه چی رو به آقای عبدی توضیح میده)
عبدی: که اینطور ولی محمد به این فکر کردی که میتونه یه حواس پرتی باشه واسه بچه هات و اصلا فرشید سالمه؟
محمد: بله آقا به خاطر همین هنوز هیچ اقدام خاصی انجام ندادم
عبدی: آفرین..... حواست بیشتر باشه
محمد: چشم آقا اگر کاری ندارین من برم؟
عبدی: برو مرخصی مراقب خودت و تیمت باش
#رسول
داشتم دوربینای آخرین مکانی که فرشید رفته بود رو چک میکردم که تلفنم زنگ خورد....
رسول: الو بلله بفرمایید
ناشناس: هی جوجه اگه این چش قشنگو زنده میخوای بدون اینکه به اون فرمانده ات بگی بیا به این آدرس اوتوبان....................
رسول: الوووو شما حق..
بوق
بوق
رسول: اههه لعنتی قطع کرد😒
داوود: رسول چته چرا داد میزنی
رسول: طوریم نیست
داوود: دیوانه شدیااااااااااا
#رسول
مونده بودم چیکار کنم به آقا محمد بگم یا نه اصلا شاید تله باشه اما اما اگه بلایی سر فرشید بیارن چی 😭 اون موقع چیکار کنم بالاخره دلمو به دریا زدم تا تنهایی برم سر قرار خیلی استرس داشتم کاپشنمو برداشتم داشتم از پله ها بالا میرفتم که یهو آقا محمد صدام زد
محمد: رسول کجااا؟؟
رسول: ...اممممممممم آقا..... دارم میرم نماز خونه استراحت کنم خیلی سرم درد میکنه
محمد: باشه برو خسته نباشید به بچه ها هم بگو یه ذره استراحت کنن
رسول: چشم آقا
پایان پارت
پ.ن: رسول چرا رفت تنهایی سر قرار😭
پ.ن: دوست دارید بدونید فرشید چش شده ؟؟😱😱
پ.ن: بله دیگه منتظر بمونید تا بفهمیم برشید چش شده😁
پ.ن: رسول به آقا محمد دروغ گفت اوه اوه پوست کلش کندس😅
پ.ن:بسی مفید و کوتاه😐🤛🤜
خواندن رمان بدون عضو پیگرد اللهی دارد⭕️⭕️
#رمان_به_قلم_نفس
#سه_حرف_تا_شهادت
#نفس
پارت ۷
#رسول
باورم نمیشد به آقا محمد دروغ گفتم هوففففف ولی به خیر گذشت خوشبختانه سوار ماشین شدم و حرکت کردم میدونستم نمیتونم فرشید رو ببینپ و این یه نقشه هست برای اینکه منو گیر بندازن ولی باید تمام تلاشم رو میکردم لوکیشنی که اون یارو واسم فرستاده بود ۶۰ کیلومتر از شهر فاصله داشت راه افتادم
۲ ساعت بعد☪🉑
#رسول
از دست این ترافیک تهران دوساعته رسیدم به اون مکان حدودا ۳ کیلومتر از شهر فاصله داشت ماشینو پارک کردم وسط خیابون و رفتم جلو تر تا به اون لوکیشنه رسیدم
#سایت
#محمد
رفتم بالا نماز خونه تا ببینم بچه ها چیکار میکنن خودمم یه استراحتی بکنم رفتم بالا سعید خواب بود داوود هم داشت صبحونه میخورد هر چقدر اینور و اونور رو نگاه کردم رسول رو ندیدم رفتم پیش داوود
محمد: سلام دهقان خوبی چه خبر؟
داوود:عععه سلام فرمانده دلسوز ممنون آقا خوبم شما خوبید؟خسته نباشید😊
محمد: درمونده نباشی استاد کجاست؟؟
داوود: اینجا نیست پای سیستم نشسته بود که گوشیش زنگ خورد کاپشنشو برداشت و رفت دخالت نکردم گفتم شاید خوانوادگی باشه نکنه نکنه آقا تلفنه از طرف.....
محمد: دقیقا تلفنه یه تله بوده یا خدا این رسول رسول چقدر بی فکره اههههههه😡😫
داوود:الان چیکار کنیم آقا ؟؟
محمد:نمیدونم......
داوود:بریم دنبالش؟
محمد: نه ممکنه تله باشه برای شناسایی بقیه😢
#رسول
رسیدم اونجا یه مرده از جلوم بود اصلحه رو گرفته بود به سمتم و داشت میومد به سمتم
ناشناس:اصلحه تو بنداز
رسول: فرشیدددد کجاستتت(با داد)
ناشناس: اون رفیقت خیلی سادس ولی تو خیلی ساده تر از اون
#رسول
دستمو بردم به سمت اصلحه که یه چیز محکم خورد توی سرم و سیاهی.....
#چند_ساعت_بعد
#سایت
#داوود
خیلی نگران رسول و فرشید بودم اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم پریشون بودم که آقا محمد اومد
محمد: داوود چه خبر از رسول و فرشید؟
داوود:هیچی آقا انگار آب شدن رفتن تو زمین
#داوود
در همین لحظه بود که سعید بدو بدو اومد پایین
سعید: سلام آقا سلام داوود
محمد: سلا سعید چه خبر
داوود:سلام..
سعید:آقا راستش...چجوری بگم
داوود:بگو دیگه جون به لبمون کردی سعید
سعید: آقا ماشین رسول رو توی یه بیابون نزدیکای اوتوبان..... پیدا کردیم 😔 ...
محمد:خب...
سعید: ماشین خونی بود و یه کاغذ توش پیدا کردیم
داوود: توی اون کاغذ چی نوشته بود سعید؟
سعید:......(سرشو میبره پایین و میگه) توش نوشته بود فرمانده مغز متفکرتو میتونی توی قبرستون پیدا کنی...
محمد:😰😨😨😱😱
داوود:چی داری میگی سعید😭😭😭😢
#داوود
گریه کنان داشتم میرفتم بالا که یهو یه درد عجیبی رو حس کردم دستمو گذاشتم روی قلبم و یه آخخخخخ بلندی گفتم
داوود:آخخخخخخخ
محمد: چی شد داوود😟 حامددددد حامددددد بیا
حامد: جانم آقا چیشده؟؟
محمد: ببین داوود چش شده؟
حامد: چشم...... آقا قلبشه باید ببریمش بیمارستان😭😭😭😭
پایان پارت ۷
پ.ن:میخوان با رسول چیکار کنن؟😭
پ.ن:داوود قلبش چیشد؟😭😭
پ.ن: یا رسول شهید میشه یا داوود😁
پ.ن: شوخی کردم بابا 😂
پ.ن: بسی کوتاه و مفید😐
پ.ن: نظراتتون رو میخونم در ناشناس😁👇👇❤️
https://harfeto.timefriend.net/16420709846647
خواندن رمان بدون عضو حرام است⭕️🅰
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت۱۰
#رسول
توی فکر امیرعلی و عاقبتش بودم که با سرفه های فرشید به خوم اومدم
رسول:فرشید.....خوبی؟
فرشید:اهم اهم(مثلا سرفه)آره داداش اهم اهم
رسول:باش..ه
#فرشید
سرفم تمومی نداشت همین که داشتم سرفه میکردم یاد ساعتم افتادم ولی داغون شده بود
فرشید:رسووللل ساعتت سالمه؟؟
رسول:آره چطور مگه؟
فرشید:ردیابت احمقققق
رسول:آره راست میگی ولی دستام که بستس
فرشید:یه کاریشششش بکنننن خببببب😐
چند دقیقه بعد تلاشی فراوان⭕️
رسول:ایولللللل
فرشید:چی شد؟؟
رسول:شد فرشیددددد فعال شدد😍😍😍
#سایت
#محمد
داشتم با داوود میرفتم پایین که علی بدو بدو اومد
علی:سلام آقا مژدگونی بدین
محمد:چیشده؟؟
داوود:علی چیشده؟؟😳
علی(سایبری):آقا ردیاب رسول فعال شده
محمد:راست میگی؟؟🤩
علی:بله آقا
داوود:وایییی خدایا شکرت 😍
محمد:الان کجاست؟
علی:توی یه کارخونه متروکه توی شهرک..... یه ساعتی هم از اینجا فاصله داره
محمد:باشه علی سریع یه تیم عملیات آماده کن
داوود:آقا منم بیام؟؟
محمد:نه
داوود:آقا خواهش میکنم
محمد:گفتم که نه
داوود:آقا محمد وارد عمل نمیشمممم
محمد:نه داووودددددد
داوود:آقا تورو خدا
محمد:ای بابا باشههههه فقط داوود کاری بکنی یا بلایی سرت بیاد اخراجی هااااا اخراج میفهمی
داوود:چشم آقا قبولههه😍ولی اینکه بلایی سرم بیاد مگه دست خود آدمه؟
محمد:بلههه جیمزباند بازی درنیاری دست خود آدمه😐
داوود:چشم آقا
.
.
.
.
.
.
.
۵۰ دقیقه بعد
محمد:رسیدیم توی محل مستقر بشین نباید بفهمن محاصره شدن
همه:چشم
محمد:اولویت ما رسول و فرشید هست نه دستگیری اونااا مفهومه؟؟
همه:بله
محمد:آغاز عملیاتتت⭕️🅰🅰
#داخل_کارخونه
سهیل:اسمااااااا
اسما:چیه چت شده سهیلللل
سهیل:ماموراااا ریختن اینجا
اسما:چجوری پیدامون کردن
سهیل:نمیدونم حتما اینا خبرشون کردن با ردیابی چیزی
اسما:مگه شما چکشون نکرده بودید ردیاباشونو مگه برنداشتید؟(با داد)
سهیل:چرا ما رد یاباشونو غیر فعال هم کردیمممم
اسما:ساعت چی؟؟
سهیل:چشم قشنگه ساعتش رو با ردیابش محو کردیم اون یکی هم شکسته بود گفتیم دیگه داغون شده باهاش کاری نداشته باشیم
اسما:احمقققق ساعته شکسته ردیابه که سالمههههه(با داد) اون چیز هایی رو که گفتم گرفتی
سهیل:آره بابا ول کن بیا بریم
اسما:بذار این پسر رو آدم کنم بعد منو لو میده😒😈
#اتاقیکهبچههاتوشزندانیبودن
اسما:منو لو میدی جوجه؟سهیل دهنشو بازکن
سهیل:باشههه
اسما:آره قورتش بدهههه😏 سهیل اون آمپول رو هم بده به مننننن..... آقا رسول با زندگیت خداحافظی کن باشه؟؟ سهیلللللل با نایلون در بینی و دهنشو ببند آب جوشو بریز اون چاقو رو هم بده به من
سهیل:اما اسماااا میمرههه
اسما:به درکت بذار بمیرههههه
تق
تق
اسما:اینممم واسه توووو
(مثلا صدای تیر بود)
#رسول
اسما اومد سمتم به سهیل گفت دهنمو بازکنه یه چیزی ریخت تو دهنم مثل شربت یا دارو بود ولی خیلی حال به هم زن بود دیگه میخواستم بالا بیارم یه آمپولم زد خیلی درد داشت بعد به سهیل نایلنو گذاشت روی صورتم بست و آب داغ رو ریخت روی صورتممم ...... دیگه نمیتونستم زخم پهلوم اسما بعد از اینکه آمپول رو زد چاقشو فرو کرد به پهلوم دیگه نمیتونستم نفس بکشم که یهو تق تق صدای تیر اومد توی اتاق لعنتی به فرشید تیز زد اینبار مطمئن بودم که دیگه زنده بیرون نمیایم دیگه نفسم تموم شد و سیاهی مطلققق🖤💔
#فرشید
رسول دیگه نفس نمیکشید صدای تیر اندازی از بیرون میومد اسما دو تا تیر بهم زد خیلی درد داشتم یکی به دستم و یکی به پهلوم تا اونا بخوان مارو پیدا کنن کلی طول میکشه باید اون نایلون رو از روی صورت رسول بردارم تا بتونه نفس بکشه اما چجوری چشان طاقت باز موندن نداشت و سیاهی🖤💔.....
پایان پارت ۱۰
پ.ن:خماری فراوان استتتت😁
پ.ن:رسول شهید شد😢😩
پ.ن:اسما فرار کرد؟
پ.ن:دیگه هر بلایی که اسما میتونست سر این دوتا بچه آورد😭😭😭
پ.ن:خدا کنه زود پیداشون کنن
پ.ن:بسی غم ناکککک
خواندن رمان هااااا بدون عضویت حرام است🅰⭕️🅰⭕️🅰
هدایت شده از رمان به قلم گاندویی ها
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
پارت ۱۹
#سایت
#جلسه
محمد:با توجه به تحقیقاتی که ما انجام دادیم متوجه شدیم مرگ اسما شرفی یه حقه یوده برای گمراه کردن ما که خوشبختانه متوچه شدیم و سریع بررسیشون کردیم رسول ادامه بده
رسول:چشم......ما طی تحقیقاتی که انجام دادیم متوجه شدیم زمتنی که اسما شرفی خودش رو از پشت بوم میندازه پایین همون لحظه توسط سازمان نجات پیدا میکنه ولی متاسفانه نیروهای ما متوجه نمیشن شاید واستون سوال باشه که پس چنازه اونجا چی میگفت؟این برنامه کاملا حساب شده بود ما وقتی اون جنازه رو که ظاهرا جنازهی اسما شرفی بوده رو هویت شناسی کردیم و وقتی نتیجه اومد متوجه شدیم که هویت این فرد یه چیز دیگه بوده صبا مستوفی ۳۰ ساله حدود ۳ سال برای سازمان mi6 کار میکرده که حالا بنا به دلایلی اقدام به حذفش با این روش میکنن
محمد:تموم....این تمام اطلاعات ما توی این یک هفته بود...سوالی نیست؟
همه:..........
عبدی:آفرین بچه ها کارتون عالی بود👏
محمد:ممنون آقا.پس اگه سواای نیست پایان جلسه
رسول:آقا عملیات نمیکنیم؟
محمد:رسوللللل معلومه داری چی میگی؟عملیات بکنیم چیکار کنیم؟کی رو بگیریم توی این یه هفته انقدر کم کاری کردین که از همه چی عقبیم😡بعد واسه چی عملیات کنیم؟؟؟😡😡
رسول:چشم آقا ببخشید😞
(بچه ها رفتن بیرون ولی آقای عبدی موند و رفت سمت آقا محمد)
عبدی:محمد کار خوبی نکردی با رسول اونطوری حرف زدی تقصیر اونا نبود این اتفاقات یکم باید به خودت مسلط باشی محمد!!!
محمد:چشم آقا ببخشید
.
.
.
.
.
.
#رسول
عه عه دیدی؟ از اون همه آدم محمد منو باز ضایع کرد اونم جلوی آقای عبدی...از اون کار محمد خیلی ناراحت بودم سرم هم به طرز وحشتناکی درد میکرد😭سعید و فرشید که ت.م.م بودن سعید ت.م.م شارلوت و فرشید هم ت.م.م شرفی من کارایی که اسما شرفی پیکرد رو زیر نظر داشتم از سایت داوود هم شارلوت رو امیدوار بودم بتونیم به اطلاعاتی برسیم دیگه واقعا کلافه بودم اه اه این سر درد هم تمومی نداره توی فکرو خیالات خودم بودم که با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم اسمش آرامش عجیبی بهم میداد ❤️ریحانه خانم❤️ سریع گوشی رو برداشتم و با سردردی که داشتم کاملا با بی حالی جواب دادم ولی سعی میکردم که طوری باشم تا ریحانه نگران نشه اگه میفهمید بد پیله میکرد
رسول:به به سلام خواهر همیشه در اردو
ریحانه:به به سلام علیکم برادر همیشه در ماموریت حالتون خوبه آیا مارو نمیبینین خوش میگذره؟
رسول:ممنون خوبم ما چطوری؟ای خوش که نه.....ولی از دست غرغرهات راحتم😂
ریحانه:خیلی نامردی رسول من کی تا حالا غر زدم؟😡
رسول:باشه بابا حالا وقت دنیا رو نگیر بگو ببینم چیکارم داری؟😒
ریحانه:هیچی میخواستم بگم اگه میتونی امشب بیا خونه که پشیمون شدم بیای هم خونه رات(راهت) نمیدم
رسول:چرا اونوقت؟باش منم امشب شیفت ندارم میخواستم بیام که دیگه نمیام😁
ریحانه:حالا تو بیا من یه کاریش میکنم
رسول:باشه اگه بتونم چون یه ذره کار دارم
ریحانه:باشه پس منتظرم
رسول:باشه خداحافظ میبینمت.
ریحانه:الو الو....قطع نکن....
رسول:جانممممممم بفرمایید
ریحانه:اتفاقی افتاده؟
رسول:نخیرررررر کاری نداری؟
ریحانه:نه خدا به همراهت خداحافظ
رسول:خداحافظ
.
.
.
.
.
#رسول
سالت تازه ۶ بود رفتم اتاق استراحت سرم داشت منفجر میشد رفتم سمت ظرف دارو ها یدونه استامینوفن برداشتم و خوردم همین که قرص رفت پایین حامد بالا سرم ظاهر شد
حامد:رسولللل عه عه خجالت نمیکشی تو ؟ کلیه ات نابود شد به خدااااا اون کلیه از وقتی حالیمش آسیب دیده قرص واسش سمه حالل توی هی قرص بخور مگه نخود کشمیشه بچه؟
رسول:حامد جان تو زن و بچه نداری؟همش توی این سایتی برو یکم خونه خانمت داره قیافه ات رو فراموش میکنه جز وقت گیری هم که اینجا کاری از دستت بر نمیاد😂
حامد:در این زپینه به خصوص به شما رفتم استاد😏
____________
خواندن هر رمانی بدون عضویت حرام است⭕️🅰
____________
پن:طوفانی شدید در راه است😈
پ.ن:مقداری طنز😁
پ.ن:آقا محمد هر چی دق ودلی داشت سر این بچه خالی کرد😐
پ.ن:آقا محمد خب بچه یه سوال کرد زدی پوکوندیش😂
پ.ن:یه کاری میکنم بسی عظیم😁
پ.ن:دیگه برید لالا
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
#سایت
#جلسه
محمد:بسم الله الرحمن الرحیم
پروندهی جدیدی که به دست ما رسیده یه پرونده جاسوسی امنیتی هست سوژهی اصلی ما شهنام بحری هست که طبق تحقیقاتی که انجام شده این اقا با آقازاده هایی در ارتباطه که جاسوسی کنه در واقع اقازاده ها یه جورایی حامی این شهنام هستن و شهنام از طریق اونها به ثروت زیادی رسیده
رسول:آقا ببخشید یعنی اختلاس کرده؟!
محمد:بله از همین راه اختلاس هم با سازمان mi6 آشنا شده و از طریق رابطشون توی ایران الان داره برای اونا جاسوسی میکنه ما باید بفهمیم این شهنام بحری برای چه کسایی توی ایران چه کارایی میکنه و چه برنامه هایی داره تا بتونیم روابطشون رو شناسایی و از برنامه هاشون خبر دار بشیم رسول.
رسول:جانم اقا...
محمد:میخوام همهی اطلاعات دربارهی این اقا هست رو بدست بیاری.کجا زندگی میکنه کجاها رفته نزدیک ترین افراد بهش زن و بچه و .......همشو میخوام مفهومه؟!
رسول:بله اقا
محمد:داوود تو هم همهی حساب های بانکیشو چک بکن همهی واریزی ها و برداشتی هاشو طی پنج سال اخیر برام بررسی کن... مفهومه؟!
داوود:بله اقا
محمد:فرشید تو همهی همکاراش رو بررسی کن
فرشید:چشم اقا
محمد:سعید تو هم بگرد هر خونهی و هر مکانی که کامل بتونیم بهش چه در محل کار و چه در خونه مسلط باشیم رو پیدا کن
سعید:اطاعت آقا
محمد:اگه سوالی نیست پایان جلسه
همه:نه ممنون سوالی نیست..
(بچه ها میرن بیرون و اقای عبدی و شهیدی میمونن)
عبدی:محمد!
محمد:جانم اقا
عبدی:این شهرام بحری همه فن حریفه میخوام حواست به بچه ها باشه نمیخوام مثل پروندهی قبل او ن قضایا تکرار بشه بهشون بسپر به هیچ کس درباهی پرونده هیچ اطلاعاتی ندن هیچ اطلاعاتی....حتی به دوستاشون توی سایت
محمد:چشم اقا...
عبدی:آهان در ضمن به رسول بسپر هیچ اطلاعاتی رو مثل دفعهی قبل از سایت خارج نکنه و روی همهی سیستم های بچه های خودتون رمز گذاری بکنه که فقط خودش بدونه و خودت که اگه فلشی چیزی به سیستمتون وصل شد نتونن هکش بکنن در ضمن بگو این رمز رو حتی به علی هم نگه.مفهومه؟!
محمد:بله اقا چشم...اجازهی مرخصی میفرمایید؟!
عبدی:برو مرخصی
محمد:ممنون
(محمد میره)
(اینجا اقای شهیدی پا میشه و میره سمت اقای عبدی)
شهیدی:اقا شما مطمئنید محمد و تیمش از پسش بر میان؟!
عبدی:قبلا امتحانشونو خوب پس دادن البته اگه ضد نخورن...
شهیدی:امیدوارم حواسشون جمع باشه
__________________________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️🅰
_______________________________
پ.ن:یه کاری بکنم توی این پرونده که.....😈
پ.ن قبلا امتحانشونو پس دادن😏
پ.ن:به رسول بگو حواسش باشه اطلاعات بیرون نبره😂😂
پ.ن:چه پارت جدییی😬
پ.ن:شهنام بحری😈🙊
پ.ن:حالا بعدا واستون شخصیت هارو میذارم😊
#سه_حرف_تا_شهادت
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
#سایت
#جلسه
محمد:بسم الله الرحمن الرحیم
پروندهی جدیدی که به دست ما رسیده یه پرونده جاسوسی امنیتی هست سوژهی اصلی ما شهنام بحری هست که طبق تحقیقاتی که انجام شده این اقا با آقازاده هایی در ارتباطه که جاسوسی کنه در واقع اقازاده ها یه جورایی حامی این شهنام هستن و شهنام از طریق اونها به ثروت زیادی رسیده
رسول:آقا ببخشید یعنی اختلاس کرده؟!
محمد:بله از همین راه اختلاس هم با سازمان mi6 آشنا شده و از طریق رابطشون توی ایران الان داره برای اونا جاسوسی میکنه ما باید بفهمیم این شهنام بحری برای چه کسایی توی ایران چه کارایی میکنه و چه برنامه هایی داره تا بتونیم روابطشون رو شناسایی و از برنامه هاشون خبر دار بشیم رسول.
رسول:جانم اقا...
محمد:میخوام همهی اطلاعات دربارهی این اقا هست رو بدست بیاری.کجا زندگی میکنه کجاها رفته نزدیک ترین افراد بهش زن و بچه و .......همشو میخوام مفهومه؟!
رسول:بله اقا
محمد:داوود تو هم همهی حساب های بانکیشو چک بکن همهی واریزی ها و برداشتی هاشو طی پنج سال اخیر برام بررسی کن... مفهومه؟!
داوود:بله اقا
محمد:فرشید تو همهی همکاراش رو بررسی کن
فرشید:چشم اقا
محمد:سعید تو هم بگرد هر خونهی و هر مکانی که کامل بتونیم بهش چه در محل کار و چه در خونه مسلط باشیم رو پیدا کن
سعید:اطاعت آقا
محمد:اگه سوالی نیست پایان جلسه
همه:نه ممنون سوالی نیست..
(بچه ها میرن بیرون و اقای عبدی و شهیدی میمونن)
عبدی:محمد!
محمد:جانم اقا
عبدی:این شهرام بحری همه فن حریفه میخوام حواست به بچه ها باشه نمیخوام مثل پروندهی قبل او ن قضایا تکرار بشه بهشون بسپر به هیچ کس درباهی پرونده هیچ اطلاعاتی ندن هیچ اطلاعاتی....حتی به دوستاشون توی سایت
محمد:چشم اقا...
عبدی:آهان در ضمن به رسول بسپر هیچ اطلاعاتی رو مثل دفعهی قبل از سایت خارج نکنه و روی همهی سیستم های بچه های خودتون رمز گذاری بکنه که فقط خودش بدونه و خودت که اگه فلشی چیزی به سیستمتون وصل شد نتونن هکش بکنن در ضمن بگو این رمز رو حتی به علی هم نگه.مفهومه؟!
محمد:بله اقا چشم...اجازهی مرخصی میفرمایید؟!
عبدی:برو مرخصی
محمد:ممنون
(محمد میره)
(اینجا اقای شهیدی پا میشه و میره سمت اقای عبدی)
شهیدی:اقا شما مطمئنید محمد و تیمش از پسش بر میان؟!
عبدی:قبلا امتحانشونو خوب پس دادن البته اگه ضد نخورن...
شهیدی:امیدوارم حواسشون جمع باشه
__________________________________
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️🅰
_______________________________
پ.ن:یه کاری بکنم توی این پرونده که.....😈
پ.ن قبلا امتحانشونو پس دادن😏
پ.ن:به رسول بگو حواسش باشه اطلاعات بیرون نبره😂😂
پ.ن:چه پارت جدییی😬
پ.ن:شهنام بحری😈🙊
پ.ن:حالا بعدا واستون شخصیت هارو میذارم😊