eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
398 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
سلام خواهرا✋ اومدم یه کانال خوب و مذهبی رو بهتون معرفی کنم کانالش (دخترونه)☺️💐 حتما یه سر توش بزنین ضرر نمی کنین🙂 💎🌸💎🌸💎🌸 حتما یه سر به کانالمون بزنین مطمئنم خوشتون میاد😍 *اَللّٰھـمَ ؏ـجِّـل لِوَلیِڪَـــ الـڣَـرَج❤️* *کپے مطالب با ذڪر صلواٺ و بـا لـیـنــک✨* @doxtarAhejaab
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
تو را دوســــ❤️ــــت دارمــ❤️ـــــ خبر خبر 📣📣📣 اولین چنل سوگل طهماسبی در ایتا ساخته شد 🔔 با وجود فعال ترین ادمین ها و مدیر 😇 بیا و سری بزن به فعالیت ها که دلتو میبرن♥️ دیگه با وجود این کانال لازم نیست اینستاگرام یا تلگرام داشته باشی پس زود باش سریع عضو شو 😊 محکم بکوب روی پیوستن👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2186739873C29706091e1 منتظر قدوم سبزتان هستیم🍃🍃
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
سلاممم میخوام یه کانال جذااااب بهتون معرفی کنم که یه رمان خفن تو کانالش میزاره😍 رااااستی رسول با خواهر داوود ازدواج کرده😳😂 من دیگه چیزی نمیگم😂😐 برید قسمتی از رمان رو بخونید👇🏻😌 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رسول: به به اسما خانم🤩 اسما: میخوام باهات حرف بزنم... رسول: جانم؟ اسما: ا....ع....م... آقای... رسول... محمودی.... ما... نمیتونیم.... باهم..... ازدواج..... کنیم😢 رسول: لبخند روی صورتم محو شد.... یع.... یعنی.... چی😳😲 اسما: اشکامو پاک کردم و جدی تر گفتم: یعنی من دیگه دوست ندارم نمیخوام باهات زندگی کنم نمیخوام ببینمت پشیمون شدمم😭 رسول: قدرت حذف زدن نداشتم همینجوری به اسما خیره شده بودم و اشک میریختم.... اسما: آقای محمودی برای سه شنبه وقت طلاق گرفتم تشریف میارید میریم همه چیو تموم میکنیم😠😢 رسول: اسما رفت.... اما من همونجوری مات و مبهوت به رفتن اسما نگاه میکردم، یکم ازم فاصله گرفت به خودم اومدم و بلند داد زدم: قرااارموووون اااااییین نبوووووود😭😓 اسما: سر جام وایسادم... با این حرفش انگار دنیا روسرم خراب شد.... راستم میگفت، قرارمون این نبود😞 ولی چه کنم که مجبورم😭 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اگر میخوای بدونی ماجرا از چه قراره سرررریع عضو کانال شو👇🏻👇🏻 @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 بدوووو میخوام برش دارممم🏃🏻‍♀
سلام یه چالش یهویی شبانه داریم 🖤 هر کسی که یه پستر درمورد شهادت امام علی علیه‌السلام فرستاد 🖤 https://eitaa.com/Roja87
جایزه یک مداحی از راغب 🖤🖤
شرکت نمی کنید ؟😔
چالش لغو 😔
Roja: + میگم فاطمه ای کاش تو ایتا هم یه کانال بود که درمورد سریال ازسرنوشت باشه 🙃 + که هم رمان بزاره و هم کلی پستر ، کیلیپ و فال داشته باشه 😍 - خب من یه کانال بهت معرفی می کنم که توش همه این چیز هایی که می خوای رو داره 😍 + چه عالی 🤩 میشه لینک این کانال رو به من هم بدی؟ - بفرمایید این هم همون کانالی که گفته بودم 👇👇👇👇 @Sarnevesht1
عشقا حمایت کنید 🙏🙏🙏🙏
NAFAS: https://harfeto.timefriend.net/16506917749105 نظرات شما را خریداریم❤️💜
پارت ۵ رفتم و طبق گفته‌ی اقا محمد همه‌ی کار ها رو انجام دادم اماده‌ی عملیات شدیم رفتیم و صلاح هامون رو برداشتیم و جلیقه‌ پوشیدیم و راه افتادیم به سمت خونه‌ی لورا محبی حدودا نیم ساعتی توی راه بودیم بعد از نیم ساعت رسیدیم و تیمی که اونجا بود رو فرستادیم اداره داوود از دیوار بالا رفت و در رو برامون باز کرد با اشاره‌ی محمد کل نقشه رو گرفتیم حدودا ۴ نفری توی خونه بودن لورا و ۳ نفر از بادیگارد ها رو نگهبانان وارد عمل شدیم و ۳ تا از بادیگارد ها رو گرفتیم ولی هر چقدر گشتیم لورا رو پیدا نکردیم انگار اب شده بود رفته بود زمین خونه دوبلکس بود از پله ها رفتم بالا و به اتاقی که ته راهرو بود حرکت کردم کمی که جلو رفتم صدای قدم های فردی رو پشت سرم حس کردم تا اومدم برگردم صدای تیر بلند شد و درد در تمام بدنم پیچید و سیاهی دنبال لورا بودیم صدای تیر همه را در سر جای خود میخکوب کرد  همه هراسون دنبال صدا گشتیم صدا از طبقه‌ی بالا بود رفتیم بالا من جلو رفتم و فرشید و سعید پشت سرم لورا رو دیدم که بالا سر رسول بود که غرق در خون بود سریع ی تیر زدم به پای لورا قبل از اینکه اون واکنشی نشون بده فرشید رفت سمتش و بهش دستبند زد داوود:سعید سریع زنگ بزن دو تا آمبولانس بیاد بدو... سعید:یکی اومده از طرف سازمان برای لورا واسه رسولم زنگ زدم داوود:خانم محمدی خانم محمدی(با داد) محمدی:بله داوود:آمبولانس اومد؟ محمدی:بله در حال گشتن حیاط بودیم ک صدا هایی ک از داخل ساختمان میومد سریع رفتم داخل خونه خانم محمدی پایین پله ها بود رفتم سمتش محمد:چی شده خانم محمدی؟ خانم محمدی:لورا محبی رو دستگیر کردیم ولی متاسفانه ی تیر خورده به پاش و آقای حسینی هم زخمی شدن محمد:یا خدا... (محمد میره بالا) رفتم بالا بچه ها بالا سر رسول بودن و لورا محبی هم دستبند زده اون گوشه همون لحظه دکترا اومدن و لورا محبی رو با برانکارد بردن رفتم سمت بچه ها داوود سر رسول رو گذاشته بود رو پاهاش و رسولی که از دهن و بینیش خون جاری شده بود چشماش نیمه باز بود محمد:چی شد داوود رسول کی تیر خورد؟ سعید:اقا اصلا نفهمیدیم چی شد مثل اینکه رسول داشته میرفته اتاق ته راه رو رو بگرده لورا از پشت بهش تیر میزنه و همون لحظه ما میایم بالا داوودم برای اینکه لورا کاری نکنه ی تیر زد به پای لورا محمد:اهان...نگران نباشین الان آمبولانس میرسه رضا(یکی از اعضای تیم عملیاتی): اقا محمد امبولانس رسید پایان پارت ۵ خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️ کپی ممنوع میباشد⭕️ پ.ن:بله حرفی ندارم😂