هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
سلام خواهرا✋
اومدم یه کانال خوب و مذهبی رو بهتون معرفی کنم
کانالش (دخترونه)☺️💐
حتما یه سر توش بزنین ضرر نمی کنین🙂
💎🌸💎🌸💎🌸
حتما یه سر به کانالمون بزنین مطمئنم خوشتون میاد😍
*اَللّٰھـمَ ؏ـجِّـل لِوَلیِڪَـــ الـڣَـرَج❤️*
*کپے مطالب با ذڪر صلواٺ و بـا لـیـنــک✨*
@doxtarAhejaab
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
تو را دوســــ❤️ــــت دارمــ❤️ـــــ
خبر خبر 📣📣📣
اولین چنل سوگل طهماسبی در ایتا ساخته شد 🔔
با وجود فعال ترین ادمین ها و مدیر 😇
بیا و سری بزن به فعالیت ها که دلتو میبرن♥️
دیگه با وجود این کانال لازم نیست اینستاگرام یا تلگرام داشته باشی
پس زود باش سریع عضو شو 😊
محکم بکوب روی پیوستن👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2186739873C29706091e1
منتظر قدوم سبزتان هستیم🍃🍃
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
سلاممم میخوام یه کانال جذااااب بهتون معرفی کنم که یه رمان خفن تو کانالش میزاره😍
رااااستی رسول با خواهر داوود ازدواج کرده😳😂
من دیگه چیزی نمیگم😂😐
برید قسمتی از رمان رو بخونید👇🏻😌
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رسول: به به اسما خانم🤩
اسما: میخوام باهات حرف بزنم...
رسول: جانم؟
اسما: ا....ع....م... آقای... رسول... محمودی.... ما... نمیتونیم.... باهم..... ازدواج..... کنیم😢
رسول: لبخند روی صورتم محو شد....
یع.... یعنی.... چی😳😲
اسما: اشکامو پاک کردم و جدی تر گفتم:
یعنی من دیگه دوست ندارم
نمیخوام باهات زندگی کنم
نمیخوام ببینمت
پشیمون شدمم😭
رسول: قدرت حذف زدن نداشتم همینجوری به اسما خیره شده بودم و اشک میریختم....
اسما: آقای محمودی برای سه شنبه وقت طلاق گرفتم تشریف میارید میریم همه چیو تموم میکنیم😠😢
رسول: اسما رفت.... اما من همونجوری مات و مبهوت به رفتن اسما نگاه میکردم، یکم ازم فاصله گرفت به خودم اومدم و بلند داد زدم:
قرااارموووون اااااییین نبوووووود😭😓
اسما: سر جام وایسادم... با این حرفش انگار دنیا روسرم خراب شد....
راستم میگفت، قرارمون این نبود😞
ولی چه کنم که مجبورم😭
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر میخوای بدونی ماجرا از چه قراره سرررریع عضو کانال شو👇🏻👇🏻
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
بدوووو میخوام برش دارممم🏃🏻♀
سلام یه چالش یهویی شبانه داریم 🖤
هر کسی که یه پستر درمورد شهادت امام علی علیهالسلام فرستاد 🖤
https://eitaa.com/Roja87
Roja:
+ میگم فاطمه ای کاش تو ایتا هم یه کانال بود که درمورد سریال ازسرنوشت باشه 🙃
+ که هم رمان بزاره و هم کلی پستر ، کیلیپ و فال داشته باشه 😍
- خب من یه کانال بهت معرفی می کنم که توش همه این چیز هایی که می خوای رو داره 😍
+ چه عالی 🤩
میشه لینک این کانال رو به من هم بدی؟
- بفرمایید این هم همون کانالی که گفته بودم 👇👇👇👇
@Sarnevesht1
NAFAS:
https://harfeto.timefriend.net/16506917749105
نظرات شما را خریداریم❤️💜
#آخرین_پرواز
#رمان_به_قلم_نفس
#نفس
پارت ۵
#رسول
رفتم و طبق گفتهی اقا محمد همهی کار ها رو انجام دادم امادهی عملیات شدیم رفتیم و صلاح هامون رو برداشتیم و جلیقه پوشیدیم و راه افتادیم به سمت خونهی لورا محبی حدودا نیم ساعتی توی راه بودیم بعد از نیم ساعت رسیدیم و تیمی که اونجا بود رو فرستادیم اداره داوود از دیوار بالا رفت و در رو برامون باز کرد با اشارهی محمد کل نقشه رو گرفتیم حدودا ۴ نفری توی خونه بودن لورا و ۳ نفر از بادیگارد ها رو نگهبانان وارد عمل شدیم و ۳ تا از بادیگارد ها رو گرفتیم ولی هر چقدر گشتیم لورا رو پیدا نکردیم انگار اب شده بود رفته بود زمین خونه دوبلکس بود از پله ها رفتم بالا و به اتاقی که ته راهرو بود حرکت کردم کمی که جلو رفتم صدای قدم های فردی رو پشت سرم حس کردم تا اومدم برگردم صدای تیر بلند شد و درد در تمام بدنم پیچید و سیاهی
#داوود
دنبال لورا بودیم صدای تیر همه را در سر جای خود میخکوب کرد همه هراسون دنبال صدا گشتیم صدا از طبقهی بالا بود رفتیم بالا من جلو رفتم و فرشید و سعید پشت سرم لورا رو دیدم که بالا سر رسول بود که غرق در خون بود سریع ی تیر زدم به پای لورا قبل از اینکه اون واکنشی نشون بده فرشید رفت سمتش و بهش دستبند زد
داوود:سعید سریع زنگ بزن دو تا آمبولانس بیاد بدو...
سعید:یکی اومده از طرف سازمان برای لورا واسه رسولم زنگ زدم
داوود:خانم محمدی خانم محمدی(با داد)
محمدی:بله
داوود:آمبولانس اومد؟
محمدی:بله
#محمد
در حال گشتن حیاط بودیم ک صدا هایی ک از داخل ساختمان میومد سریع رفتم داخل خونه خانم محمدی پایین پله ها بود رفتم سمتش
محمد:چی شده خانم محمدی؟
خانم محمدی:لورا محبی رو دستگیر کردیم ولی متاسفانه ی تیر خورده به پاش و آقای حسینی هم زخمی شدن
محمد:یا خدا...
(محمد میره بالا)
#محمد
رفتم بالا بچه ها بالا سر رسول بودن و لورا محبی هم دستبند زده اون گوشه همون لحظه دکترا اومدن و لورا محبی رو با برانکارد بردن رفتم سمت بچه ها داوود سر رسول رو گذاشته بود رو پاهاش و رسولی که از دهن و بینیش خون جاری شده بود چشماش نیمه باز بود
محمد:چی شد داوود رسول کی تیر خورد؟
سعید:اقا اصلا نفهمیدیم چی شد مثل اینکه رسول داشته میرفته اتاق ته راه رو رو بگرده لورا از پشت بهش تیر میزنه و همون لحظه ما میایم بالا داوودم برای اینکه لورا کاری نکنه ی تیر زد به پای لورا
محمد:اهان...نگران نباشین الان آمبولانس میرسه
رضا(یکی از اعضای تیم عملیاتی): اقا محمد امبولانس رسید
پایان پارت ۵
خواندن رمان بدون عضویت حرام است⭕️
کپی ممنوع میباشد⭕️
پ.ن:بله حرفی ندارم😂