فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته #شهید مجتبی عباس رحیم
📖باخاطراتی از شهدای #فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره دهم
👈قیمت شهادت
🔹چند روزي از عیـد مـي گذشـت امـا هنـوز هـم هـوا سـرد بـود.
بـي قـراري مبهمـي دلـم را مـي آشـفت چون قرار بود امشب عملیات اصلی را شروع کنیم احسـاس مـی کـردم امشـب اتفـاق خاصـی خواهـد افتـاد.
🔸صـدای خنـده بچـه هـا رشـته افـكارم را گسسـت . #مجتبـی عبـاس رحيـم،حسـین نقـوي و ناصـر محمـودي کمـی آنطـرف تـر مشـغول خـوردن نـان و کنسـرو بودنـد.
از همانجا داد زدم:"خوش انصاف ها صبر کنید من هم بيايم!"
تـا نـگاه شـان بـه مـن افتـاد يـك دفعـه تنـد و تنـد لقمـه گرفتنـد،تا رسیدم ديگـر نـه از نـان خبـری بـود و نـه از کنسـرو!بچـه هـا نمـی دانسـتند لقمـه هـا را قـورت بدهند یـا خنـده هايشـان را!
دستم را در جیبم کرده و با اخم گفتم: "ای شكموها همه اش را خوردید که!"
خنــده شــان بلندتــر شــد .
🔹 ناصــر گفــت: اكبــر رجبــي ،آخــه اگــه تــو
میرســیدی ديگــه چیــزی بــراي مــا نمــی مانــد !
خــودم هــم خنــده ام گرفتــه بود.خواســتم چیــزی بگویــم کــه مجتبــی
دســتش را جلــو آورد و بــا لبخنــد نگاهــم کــرد.
توی دستش،یک لقمه نان و کنسرو بود.
🔸سـه سـاعت بعـد از شـروع عمليـات بـود کـه بـه قـرارگاه منافقيـن در عمـق
خــاک عــراق رســيديم . صدايشــان را بــه وضــوح مــي شــنيديم.سـلاح مـا كلاشـينكف و آرپـي جـي 7 بـود و سـلاح آنهـا ضـد
هوايـي و تانـك ! بعـد از یـک و نیـم سـاعت درگیـری ، شـروع بـه عقـب
نشــینی کردیــم امــا تانــک هــای منافقــان بــه دنبــال مــان راه افتادنـد. راه را بلـد نبودیـم در ميـان مـزارع شـروع بـه دويـدن كرديـم.اگـر هـوا روشـن مـي شـد همـه مـان شـهيد مـي شـدیم.
حـالا مـي فهمیـدم دلشـوره ای کـه داشـتم بـرای چـه بـود.
🔹اولیـن نفـری کـه شـهید شـد #حسـن رضوانیـان از بچـه هـای سنگسـتان
بـود کـه تيـر مسـتقيم خـورد و روی زمیـن افتـاد. پـس از او بچـه هـا یکـی پـس از دیگـری روی زمیـن افتادنـد.
تانــك هــا نورافكــن شــان را روشــن كــرده و تمــام دشــت را زيــر رگبــار
گلولــه گرفتــه بودنــد .تـا يـك جايـي مـن و مجتبـي و ناصـر بـا هـم بوديـم ولـي از بـس آتـش
شـديد بـود و هـي مـي خوابيديـم و پـا مـي شـديم ، مـي غلتيديـم و سـينه خيـز مـي رفتيـم كـه بالأخـره همدیگـر را گـم کردیـم.بعد از مدتي جنگ و گريز وارد کانال آبی شدیم و مسیر را ادامه دادیم.وقتــی بــه خــود آمــدم كيلومترهــا دويــده و از تيــررس دشــمن دور شــده
بــودم ولــي مجتبــی و ناصــر هنــوز نیامــده بودنــد.
🔸سراغ آنها را از آقای طاهری گرفتم ، گفت:
ناصـر مجـروح شـد و او را بـه پشـت جبهـه بردنـد . مجتبـی... ولـی مجتبـی
شـهید شـد،گلوله تانـک بـه کتـف راسـتش اصابـت کـرد .
بـاورم نمـی شـد کـه مجتبـی شـهید شـده باشـد.آن شـب را تنهـا و بـدون دوســتانم در ســرپل ذهــاب خوابیــدم. نیمــه هــای شــب بــود کــه ناصــر
لنـگ لنـگان بـه داخـل چـادر آمـد. از او پرسـیدم پـس چـرا بـه بيمارسـتان
نرفتـي؟ گفـت: مگـر نمـي دانـي کـه مجتبـی شـهید شـده. مـی خواسـتند
مـرا بـه #همـدان منتقـل کنند.خـب اگـر مـن مـي رفتـم ، مـردم بـه عيادتـم مــي آمدنــد و مــي پرســيدند پــس مجتبــي كــو؟ چــه جوابــی داشــتم کــه
بدهـم!؟ بـه هميـن خاطـر برگشـتم تـا باهـم برویـم.
🔹ناخـودآگاه بـه یـاد چنـد شـب پیـش افتـادم .آن شـب بـرای عمليـات قرعـه كشـي كردنـد و قرعـه بـه
نــام تعــدادي از بچــه هــا از جملــه مجتبــی درآمد.مـا كـه از دوسـتان مجتبـي
بوديـم از او خواهـش كرديـم كـه بـه جـاي او برویـم امـا قبـول نکـرد. حتـی یکـی از بچـه هـا بـه او پیشـنهاد پـول داد امـا مجتبـی بـا خنـده جـواب داد:
"شـهادتم را بـه چـه قیمـت بفروشـم؟"
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید و رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن ممی زاده
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
☔️ کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈