eitaa logo
فامنین گرام
3هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
113 فایل
🌹آخرین اخبار و اتفاقات شهرستان #فامنین را اینجا دنبال کنید 🗣 💫 ارسال سوژه های خبری، آگهی ترحیم (ارسال #رایگان )، ارتباط با ادمین ها و هماهنگی تبلیغات (کسب و کار) #فقط با👇 @Famenin_Gram1402
مشاهده در ایتا
دانلود
فامنین گرام
🌺 _بوهفته شهید جعفری 📖باخاطراتی از شهدای 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره نهم 👈وداع 🔸 آن زمــان در همســایگی پــدرم جعفری،پیــرزن نابینای تنهایی بود که پـدرم مثـل مادرخـودش از او نگـهداری مـی کـرد. ازمغـازه کـه برمـی گشـت ابتـدا غـذای آن پیـرزن را مـی داد بعـد خـودش غذامـی خـورد. پـدرم،با اینکه آن پیرزن نابینا بود بـرای خانه اش بـرق کشـید و یـک رادیـو هـم برایـش خریـد تا با آن سرش گرم شود. 🔹پیـرزن همیشـه بـرای پـدرم از تـه دل دعـا مـی کـرد و مـی گفـت: حسـین جـان انشـالله کـه بـا امـام حسـین (ع)هـمنشـین شـوی.🙏 🔸صـدام کـه بـه خـاک ایـران حملـه کـرد دیگـر پـدرم آرام و قـرار نداشـت.همیشــه ســر نمازهایــش دعــا میکــرد و میگفــت: خدایــا از تــو فقــط شــهادت در راه خــودت را میخواهــم.تا اینکه در ســال ۱۳۶۱ تصمیــم گرفـت بـه جبهـه بـرود ولـي بـا مخالفـت جـدی خانـواده اش روبـه رو شـد. 🔹پـدر و مـادرش بـا گریـه و التمـاس بـه او می گفتنـد: تـو بـا چهـار فرزند قـد و نیـم قـد چطـور مـی توانـی بـه جبهـه بـروی؟ آنهـا را بـه امیـد چـه کسـی رهــامي‌كنــي!؟ ولــی پــدرم مــی گفــت: فــردای قیامــت مــن چگونــه مــی توانــم جــواب حضـرت زهـرا (س) را بدهـم؟ پـس امـام حسـین(ع) چگونـه بچـه هایـش را تنهـا گذاشـت و بـه جنـگ رفـت؟ مـن هـم بایـد بروم.حتی زمانی که پدربزرگـم امـام جمعـه شـهر، حـاج آقامحمـدی و چنـد نفـر از بـزرگان را بـه منـزل پـدرم آورد تا شاید پدرم راضی شود و به جبهه نرود،با چشـمانی اشـک آلـودگفـت: "بـه خـدا سـوگند اگـر هـزاران شمشـیر در مقابلـم بایسـتد بـا قـدرت ایمـان آنهـا را شکسـته و خـودم را بـه جبهـه مـی رسـانم." 🔸چنـد روز بعـد مـادرم بچـه هـا را بـرای بدرقـه پـدرم آمـاده کـرد. مـن آن موقـع پنـج سـاله بـودم. وقتـی کـه بـه بســیج رســیدیم ماشــینها آمــاده حرکــت بودنــد و دایی ام محمدعلــی هـم بـا پـدرم بـه جبهـه میرفـت. پـدرم آمـد مـا را بغـل کـرد و صـورت همه ی مـا را بوسـید. مـا شـروع بـه گریـه کردیـم، بـرادرم رضـا کـه از مـن بزرگتـر بـود خیلـی بیتابـی میکـرد و از آغـوش پــدرم پاییــن نمی آمــد.پدربزرگـم بـا چشـمان اشـک آلـود بـرادرم را از بغـل پـدرم گرفـت. پـدر و دایی داخـل ماشـین شـدند و ماشــین راه افتــاد. وقتــی کــه پدربزرگــم رضــا را زمیــن گذاشــت بــرادرم پشــت ســر ماشــین می دویــد و بــا صــدای بلنــد پــدرم را صــدا مــیزد و گریــه می کــرد. یــک مــرد جــوان دویــد و او را بغــل کــرد واقعــا صحنــه غـم انگیـزی بـود! هیچکــس نمیتوانــد درک کندکــه مــادرم آن موقــع چــه حالــی داشــت. 🔹تقریبـا یـک مـاه از رفتــن پــدرم گذشــت. در ایــن مــدت چنــد بــار برایمــان نامــه می نوشــت ولـی بعـد از مدتـی نامه هایـش قطـع شـد و خبـر شـهادتش را آوردنـد.ایـن گفتــه ی پــدرم بعــد از شــهادتش در قصرشیرین،بــر روی پرچــم نوشــته و بــر در خانه مــا نصـب شـد: "بـه خـدا سـوگند اگـر هـزاران شمشـیر در مقابلـم بایسـتد بـا قـدرت ایمـان آنهـا را شکسـته و خـودم را بـه جبهـه میرسـانم." خلاصــه مــادرم بــا ســختیهایی کــه نــه قابــل وصــف اســت و نــه قابــل تصـور،مـا را بـزرگ کرد. ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب و رفت... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای سلیمی) 🔸تهیه و تنظیم: ممی زاده ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ ☔️ کانال فرهنگی، اجتماعی ⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈
فامنین گرام
🌺 _بوهفته مجتبی عباس رحیم 📖باخاطراتی از شهدای 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره دهم 👈قیمت شهادت 🔹چند روزي از عیـد مـي گذشـت امـا هنـوز هـم هـوا سـرد بـود. بـي قـراري مبهمـي دلـم را مـي آشـفت چون قرار بود امشب عملیات اصلی را شروع کنیم احسـاس مـی کـردم امشـب اتفـاق خاصـی خواهـد افتـاد. 🔸صـدای خنـده بچـه هـا رشـته افـكارم را گسسـت . عبـاس رحيـم،حسـین نقـوي و ناصـر محمـودي کمـی آنطـرف تـر مشـغول خـوردن نـان و کنسـرو بودنـد. از همانجا داد زدم:"خوش انصاف ها صبر کنید من هم بيايم!" تـا نـگاه شـان بـه مـن افتـاد يـك دفعـه تنـد و تنـد لقمـه گرفتنـد،تا رسیدم ديگـر نـه از نـان خبـری بـود و نـه از کنسـرو!بچـه هـا نمـی دانسـتند لقمـه هـا را قـورت بدهند یـا خنـده هايشـان را! دستم را در جیبم کرده و با اخم گفتم: "ای شكموها همه اش را خوردید که!" خنــده شــان بلندتــر شــد . 🔹 ناصــر گفــت: اكبــر رجبــي ،آخــه اگــه تــو میرســیدی ديگــه چیــزی بــراي مــا نمــی مانــد ! خــودم هــم خنــده ام گرفتــه بود.خواســتم چیــزی بگویــم کــه مجتبــی دســتش را جلــو آورد و بــا لبخنــد نگاهــم کــرد. توی دستش،یک لقمه نان و کنسرو بود. 🔸سـه سـاعت بعـد از شـروع عمليـات بـود کـه بـه قـرارگاه منافقيـن در عمـق خــاک عــراق رســيديم . صدايشــان را بــه وضــوح مــي شــنيديم.سـلاح مـا كلاشـينكف و آرپـي جـي 7 بـود و سـلاح آنهـا ضـد هوايـي و تانـك ! بعـد از یـک و نیـم سـاعت درگیـری ، شـروع بـه عقـب نشــینی کردیــم امــا تانــک هــای منافقــان بــه دنبــال مــان راه افتادنـد. راه را بلـد نبودیـم در ميـان مـزارع شـروع بـه دويـدن كرديـم.اگـر هـوا روشـن مـي شـد همـه مـان شـهيد مـي شـدیم. حـالا مـي فهمیـدم دلشـوره ای کـه داشـتم بـرای چـه بـود. 🔹اولیـن نفـری کـه شـهید شـد رضوانیـان از بچـه هـای سنگسـتان بـود کـه تيـر مسـتقيم خـورد و روی زمیـن افتـاد. پـس از او بچـه هـا یکـی پـس از دیگـری روی زمیـن افتادنـد. تانــك هــا نورافكــن شــان را روشــن كــرده و تمــام دشــت را زيــر رگبــار گلولــه گرفتــه بودنــد .تـا يـك جايـي مـن و مجتبـي و ناصـر بـا هـم بوديـم ولـي از بـس آتـش شـديد بـود و هـي مـي خوابيديـم و پـا مـي شـديم ، مـي غلتيديـم و سـينه خيـز مـي رفتيـم كـه بالأخـره همدیگـر را گـم کردیـم.بعد از مدتي جنگ و گريز وارد کانال آبی شدیم و مسیر را ادامه دادیم.وقتــی بــه خــود آمــدم كيلومترهــا دويــده و از تيــررس دشــمن دور شــده بــودم ولــي مجتبــی و ناصــر هنــوز نیامــده بودنــد. 🔸سراغ آنها را از آقای طاهری گرفتم ، گفت: ناصـر مجـروح شـد و او را بـه پشـت جبهـه بردنـد . مجتبـی... ولـی مجتبـی شـهید شـد،گلوله تانـک بـه کتـف راسـتش اصابـت کـرد . بـاورم نمـی شـد کـه مجتبـی شـهید شـده باشـد.آن شـب را تنهـا و بـدون دوســتانم در ســرپل ذهــاب خوابیــدم. نیمــه هــای شــب بــود کــه ناصــر لنـگ لنـگان بـه داخـل چـادر آمـد. از او پرسـیدم پـس چـرا بـه بيمارسـتان نرفتـي؟ گفـت: مگـر نمـي دانـي کـه مجتبـی شـهید شـده. مـی خواسـتند مـرا بـه منتقـل کنند.خـب اگـر مـن مـي رفتـم ، مـردم بـه عيادتـم مــي آمدنــد و مــي پرســيدند پــس مجتبــي كــو؟ چــه جوابــی داشــتم کــه بدهـم!؟ بـه هميـن خاطـر برگشـتم تـا باهـم برویـم. 🔹ناخـودآگاه بـه یـاد چنـد شـب پیـش افتـادم .آن شـب بـرای عمليـات قرعـه كشـي كردنـد و قرعـه بـه نــام تعــدادي از بچــه هــا از جملــه مجتبــی درآمد.مـا كـه از دوسـتان مجتبـي بوديـم از او خواهـش كرديـم كـه بـه جـاي او برویـم امـا قبـول نکـرد. حتـی یکـی از بچـه هـا بـه او پیشـنهاد پـول داد امـا مجتبـی بـا خنـده جـواب داد: "شـهادتم را بـه چـه قیمـت بفروشـم؟" ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب و رفت... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای سلیمی) 🔸تهیه و تنظیم: ممی زاده ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ ☔️ کانال فرهنگی، اجتماعی ⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈
فامنین گرام
🌺 _بوهفته شهاب شاکری 📖باخاطراتی از شهدای 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره یازدهم 👈شهاب 🔸بعـد از عمليـات ناموفـق كربـلاي چهـار و چنـد روز قبـل از كربـلاي پنـج،شـهید حـاج عبدالله جليلـي و حـاج اصغـر عسـگري در سـنگر بـا هم شـوخي مي‌كردنــد.همـه بـا هـم همشـهري بودنـد و صميمـي. حـاج اصغـر ،عبـدالله جلیلـی را آن چنـان گاز گرفتـه بـود كـه بازويـش سـياه و كبـود شـده بـود . شـوخي كـه تمـام شـد بـا هـم رو بوسـي كردنـد . حـاج اصغـر گفـت: ايـن كبـودي يـادگاري بمانـد ، اگـر تـو شـهيد شـدی در قيامـت مـرا شـفاعت كـن و اگـر مـن شـهيد شـدم تـو را شـفاعت خواهـم كـرد. ََ**** 🔹اواخــر جنــگ تحمیلــی بــود. قطعنامــه 598 تــازه از ســوی ایــران پذيرفتــه شــده بــود . منافقــان در یــک حملــه غافلگیرانــه تــا تنگــه مرصــاد پیــش آمـده بودنـد. آن زمـان تـازه خیابـان کشـی شـده بـود. مـن جلـوی مغــازه ایســتاده بــودم کــه دیــدم ابراهیــم فریدونــی پشــت بلندگــو مـی گویـد: ای اهالـی ؛ هـل مـن ناصـر ینصرنـی؟ دشـمنان تـا تنگـه مرصــاد پيــش آمــده انــد ای کســانی کــه مــی گفتیــد "اولایدیــم کربــلاده اُولیدیـم کربـلاده"، وقـت یـاری حسـین(ع) فـرا رسـیده اسـت . بیایيـد بـه جبهـه برویـم کـه شـهادت در انتظـار ماسـت. امـروز بایـد در رکاب ولـی امـر زمــانمــان (عج)،از دیــن و نامــوس و خــاکمــان دفــاع کنیــم. در همیــن حیــن،یکـی از جاهـلان گفـت: چـرا خـودت نمـی روی و مـردم را دعـوت مي‌كنـي؟ اگـر حلواسـت اول خـودت بخـور! شـهید گفـت: مـن ثبـت نـام کـرده ام و خواهـم رفـت . رفتـن ایـن راه لیاقـت مـی خواهـد. در رکاب امـام زمـان(عج) بـودن نصیـب هرکـس نمـی شـود.او رفـت و بـا مـدال شـهادت برگشـت. **** 🔹 شــهاب شــاكري راوي بــود. در ديــدار از منطقــه شــلمچه ســرهنگ حـال عجيبـي داشـت، وقتـی شـروع بـه سـخنراني كـرد بغـض گلویـش را گرفتــه بــود و بدنــش مي لرزید! انــگار در همــان لحظــات جنــگ بــود و هواپيماهــاي جنگــي را مي ديــد كــه در حــال بمبــاران هســتند. ميگفـت: شـهدا را بـا تويوتـا بـه عقـب منتقـل مي‌كردنـد و خـون ماننـد آب نـاودان از تويوتـا جـاري بـود. ديگـر نتوانسـت ادامـه بدهـد، نشسـت و شـروع به گريـه كـرد. يـادش گرامـي ایشـان در سـال96 بـه قافلـه شـهدا پيوسـت. ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب و رفت... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای سلیمی) 🔸تهیه و تنظیم: ممی زاده ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ ☔️ کانال فرهنگی، اجتماعی ⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈
فامنین گرام
🌺 _بوهفته محمد فرجی 📖باخاطراتی از شهدای 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره دوازدهم 👈خان ننه 🔹یک شب محمد که از مسجد برگشت تصمیم گرفت با خان ننه صحبت کند و گفت: ننه جان می شود من هم به جبهه برم؟ مادر بزرگ نگاهی به محمد انداخت و گفت: پسرم اگر دوستانت رفته اند آنها پدر و مادر دارند ولی تو در دست من امانت هستی و برای تو آرزو های زیادی دارم . می خواهم دامادت کنم و عصای دست من بشوی ، هنگام مرگم بالای سرم باشی. من نمی توانم این اجازه را به تو بدهم . عموهایت هم راضی نیستند. 🔸 پدرش را در کودکی بر اثر تصادف از دست داده بود و مادرش او را در شش ماهگی به پدر بزرگش سپرده و رفته بود. 🔹محمد سرش را پایین انداخت ، چشمانش پر از اشک شد و دیگر حرفی نزد . فردای آن روز محمد به سراغ تنها عمه اش رفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت : عمه جان کارم گیر است می خواهم کمکم کنی . عمه اش گفت : عمه به قربانت بگو . هر کاری که از دستم بر بیاید برایت انجام می دهم . محمد گفت: عمه جان می خواهم به جبهه بروم ولی خان ننه اجازه نمی دهد. می خواهم رضایتش را جلب كني . عمه با شنیدن این حرف جا خورد و چند دقیقه ای سکوت کرد! محمد گفت: عمه جان تو هم ناراحت شدی؟ عمه گفت: آخه محمد جان خان ننه حق دارد می دانی تو را با چه سختی و زحمتي بزرگ کرده است؟ تو تنها یادگار برادرمان هستی .خان ننه برای تو هم پدر بوده و هم مادر. من چطور او را راضی کنم ؟حرف مردم را چه کنیم؟ فردا می گویند این پسر یتیم و تنها را برای چه به جبهه ها فرستادید!؟ محمد گفت: عمه جان خون ما که از خون سیدالشهدا رنگین تر نیست به روز عاشورا و حضرت زینب فکر کنید الان همه وظیفه داریم تا برای حفظ خاک کشور مان و حفاظت ناموسمان به جبهه برویم. عمه من نمی دانم باید خودت از ننه برای من رضایت بگیری! 🔸 فردای آن روز عمه به سراغ ننه رفته و خیلی با او حرف زده بود. مادر بزرگ به عمه گفته بود : دیشب حال محمد خیلی خراب بود پاسی از شب گذشته بود دیدم که چطور بر سر سجاده گریه می کند! من هم در آن لحظه برای محمدم دعا کردم و برآورده شدن حاجتش را از خدا خواستم. باشد، من راضی شدم . 🔹خان ننه به عمه گفت: پاشو ساک محمد را بیاور و لباس هایش را مرتب کن و خودش هم آرام آرام داشت برایش کشمش و آجیل در پلاستیک می ریخت و زیر لب می گفت: محمدم به خدا سپردمت . محمد هم به خانه آمد و با دیدن این وضعیت خیلی خوشحال شده و دستان مادر بزرگ را بوسید و از عمه و ننه حلالیت طلبید و سپس به سراغ عموها و دوستانش رفت و با خوشحالی از همه خداحافظی کرد . بعداز چندین ماه یک بار به مرخصی آمد و دوباره بازگشت . 🔸محمد در نزدیک خاک دشمن به شدت زخمی شده بود ولی شرایط طوری نبود که همرزمانش بتوانند به او کمک کنند. محمد نُه سال مفقود شد. تنهای تنها بر روی خاک ها افتاده بود وخان ننه پیر هم در خانه تنهای تنها به انتظار دیدن دوباره ی پسرش روز شماری می کرد. او گاهی با عصایش دم در خانه می آمد چادرش را پهن می کرد و چشم به جاده دوخته و با خود شعرهای جان سوز زمزمه می کرد! ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب و رفت... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای ) 🔸تهیه و تنظیم: زاده ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ ☔️ کانال فرهنگی، اجتماعی ⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈