فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته شهید #حسین جعفری
📖باخاطراتی از شهدای #فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره نهم
👈وداع
🔸 آن زمــان در همســایگی پــدرم #حسین جعفری،پیــرزن نابینای تنهایی بود که پـدرم مثـل مادرخـودش از او نگـهداری مـی کـرد.
ازمغـازه کـه برمـی گشـت ابتـدا غـذای آن پیـرزن را مـی داد بعـد خـودش
غذامـی خـورد. پـدرم،با اینکه آن پیرزن نابینا بود بـرای خانه اش بـرق کشـید و یـک رادیـو هـم برایـش خریـد تا با آن سرش گرم شود.
🔹پیـرزن همیشـه بـرای پـدرم از تـه دل دعـا مـی کـرد و مـی گفـت: حسـین جـان انشـالله کـه بـا امـام حسـین (ع)هـمنشـین شـوی.🙏
🔸صـدام کـه بـه خـاک ایـران حملـه کـرد دیگـر پـدرم آرام و قـرار نداشـت.همیشــه ســر نمازهایــش دعــا میکــرد و میگفــت: خدایــا از تــو فقــط شــهادت در راه خــودت را میخواهــم.تا اینکه در ســال ۱۳۶۱ تصمیــم گرفـت بـه جبهـه بـرود ولـي بـا مخالفـت جـدی خانـواده اش روبـه رو شـد.
🔹پـدر و مـادرش بـا گریـه و التمـاس بـه او می گفتنـد: تـو بـا چهـار فرزند قـد و نیـم قـد چطـور مـی توانـی بـه جبهـه بـروی؟ آنهـا را بـه امیـد چـه کسـی رهــاميكنــي!؟
ولــی پــدرم مــی گفــت: فــردای قیامــت مــن چگونــه مــی توانــم جــواب
حضـرت زهـرا (س) را بدهـم؟ پـس امـام حسـین(ع) چگونـه بچـه هایـش را تنهـا گذاشـت و بـه جنـگ رفـت؟ مـن هـم بایـد بروم.حتی زمانی که پدربزرگـم امـام جمعـه شـهر،
حـاج آقامحمـدی و چنـد نفـر از بـزرگان را بـه منـزل پـدرم آورد تا شاید پدرم راضی شود و به جبهه نرود،با چشـمانی اشـک آلـودگفـت:
"بـه خـدا سـوگند اگـر هـزاران شمشـیر در مقابلـم بایسـتد بـا قـدرت ایمـان
آنهـا را شکسـته و خـودم را بـه جبهـه مـی رسـانم."
🔸چنـد روز بعـد مـادرم بچـه هـا را بـرای بدرقـه پـدرم آمـاده کـرد. مـن آن موقـع پنـج سـاله بـودم. وقتـی کـه بـه بســیج رســیدیم ماشــینها آمــاده حرکــت بودنــد و دایی ام محمدعلــی هـم بـا پـدرم بـه جبهـه میرفـت. پـدرم آمـد مـا را بغـل کـرد و صـورت همه ی مـا را بوسـید. مـا شـروع بـه گریـه کردیـم، بـرادرم رضـا کـه از مـن بزرگتـر بـود خیلـی بیتابـی میکـرد و از آغـوش پــدرم پاییــن نمی آمــد.پدربزرگـم بـا چشـمان اشـک آلـود بـرادرم را از بغـل پـدرم گرفـت. پـدر و دایی داخـل ماشـین شـدند و ماشــین راه افتــاد. وقتــی کــه پدربزرگــم رضــا را زمیــن گذاشــت بــرادرم
پشــت ســر ماشــین می دویــد و بــا صــدای بلنــد پــدرم را صــدا مــیزد و گریــه می کــرد. یــک مــرد جــوان دویــد و او را بغــل کــرد واقعــا صحنــه غـم انگیـزی بـود!
هیچکــس نمیتوانــد درک کندکــه مــادرم آن موقــع چــه حالــی داشــت.
🔹تقریبـا یـک مـاه از
رفتــن پــدرم گذشــت. در ایــن مــدت چنــد بــار برایمــان نامــه می نوشــت ولـی بعـد از مدتـی نامه هایـش قطـع شـد و خبـر شـهادتش را آوردنـد.ایـن
گفتــه ی پــدرم بعــد از شــهادتش در قصرشیرین،بــر روی پرچــم نوشــته و بــر در خانه مــا نصـب شـد:
"بـه خـدا سـوگند اگـر هـزاران شمشـیر در مقابلـم بایسـتد بـا قـدرت ایمـان
آنهـا را شکسـته و خـودم را بـه جبهـه میرسـانم."
خلاصــه مــادرم بــا ســختیهایی کــه نــه قابــل وصــف اســت و نــه قابــل تصـور،مـا را بـزرگ کرد.
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید و رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن ممی زاده
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
☔️ کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈
فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته #شهید مجتبی عباس رحیم
📖باخاطراتی از شهدای #فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره دهم
👈قیمت شهادت
🔹چند روزي از عیـد مـي گذشـت امـا هنـوز هـم هـوا سـرد بـود.
بـي قـراري مبهمـي دلـم را مـي آشـفت چون قرار بود امشب عملیات اصلی را شروع کنیم احسـاس مـی کـردم امشـب اتفـاق خاصـی خواهـد افتـاد.
🔸صـدای خنـده بچـه هـا رشـته افـكارم را گسسـت . #مجتبـی عبـاس رحيـم،حسـین نقـوي و ناصـر محمـودي کمـی آنطـرف تـر مشـغول خـوردن نـان و کنسـرو بودنـد.
از همانجا داد زدم:"خوش انصاف ها صبر کنید من هم بيايم!"
تـا نـگاه شـان بـه مـن افتـاد يـك دفعـه تنـد و تنـد لقمـه گرفتنـد،تا رسیدم ديگـر نـه از نـان خبـری بـود و نـه از کنسـرو!بچـه هـا نمـی دانسـتند لقمـه هـا را قـورت بدهند یـا خنـده هايشـان را!
دستم را در جیبم کرده و با اخم گفتم: "ای شكموها همه اش را خوردید که!"
خنــده شــان بلندتــر شــد .
🔹 ناصــر گفــت: اكبــر رجبــي ،آخــه اگــه تــو
میرســیدی ديگــه چیــزی بــراي مــا نمــی مانــد !
خــودم هــم خنــده ام گرفتــه بود.خواســتم چیــزی بگویــم کــه مجتبــی
دســتش را جلــو آورد و بــا لبخنــد نگاهــم کــرد.
توی دستش،یک لقمه نان و کنسرو بود.
🔸سـه سـاعت بعـد از شـروع عمليـات بـود کـه بـه قـرارگاه منافقيـن در عمـق
خــاک عــراق رســيديم . صدايشــان را بــه وضــوح مــي شــنيديم.سـلاح مـا كلاشـينكف و آرپـي جـي 7 بـود و سـلاح آنهـا ضـد
هوايـي و تانـك ! بعـد از یـک و نیـم سـاعت درگیـری ، شـروع بـه عقـب
نشــینی کردیــم امــا تانــک هــای منافقــان بــه دنبــال مــان راه افتادنـد. راه را بلـد نبودیـم در ميـان مـزارع شـروع بـه دويـدن كرديـم.اگـر هـوا روشـن مـي شـد همـه مـان شـهيد مـي شـدیم.
حـالا مـي فهمیـدم دلشـوره ای کـه داشـتم بـرای چـه بـود.
🔹اولیـن نفـری کـه شـهید شـد #حسـن رضوانیـان از بچـه هـای سنگسـتان
بـود کـه تيـر مسـتقيم خـورد و روی زمیـن افتـاد. پـس از او بچـه هـا یکـی پـس از دیگـری روی زمیـن افتادنـد.
تانــك هــا نورافكــن شــان را روشــن كــرده و تمــام دشــت را زيــر رگبــار
گلولــه گرفتــه بودنــد .تـا يـك جايـي مـن و مجتبـي و ناصـر بـا هـم بوديـم ولـي از بـس آتـش
شـديد بـود و هـي مـي خوابيديـم و پـا مـي شـديم ، مـي غلتيديـم و سـينه خيـز مـي رفتيـم كـه بالأخـره همدیگـر را گـم کردیـم.بعد از مدتي جنگ و گريز وارد کانال آبی شدیم و مسیر را ادامه دادیم.وقتــی بــه خــود آمــدم كيلومترهــا دويــده و از تيــررس دشــمن دور شــده
بــودم ولــي مجتبــی و ناصــر هنــوز نیامــده بودنــد.
🔸سراغ آنها را از آقای طاهری گرفتم ، گفت:
ناصـر مجـروح شـد و او را بـه پشـت جبهـه بردنـد . مجتبـی... ولـی مجتبـی
شـهید شـد،گلوله تانـک بـه کتـف راسـتش اصابـت کـرد .
بـاورم نمـی شـد کـه مجتبـی شـهید شـده باشـد.آن شـب را تنهـا و بـدون دوســتانم در ســرپل ذهــاب خوابیــدم. نیمــه هــای شــب بــود کــه ناصــر
لنـگ لنـگان بـه داخـل چـادر آمـد. از او پرسـیدم پـس چـرا بـه بيمارسـتان
نرفتـي؟ گفـت: مگـر نمـي دانـي کـه مجتبـی شـهید شـده. مـی خواسـتند
مـرا بـه #همـدان منتقـل کنند.خـب اگـر مـن مـي رفتـم ، مـردم بـه عيادتـم مــي آمدنــد و مــي پرســيدند پــس مجتبــي كــو؟ چــه جوابــی داشــتم کــه
بدهـم!؟ بـه هميـن خاطـر برگشـتم تـا باهـم برویـم.
🔹ناخـودآگاه بـه یـاد چنـد شـب پیـش افتـادم .آن شـب بـرای عمليـات قرعـه كشـي كردنـد و قرعـه بـه
نــام تعــدادي از بچــه هــا از جملــه مجتبــی درآمد.مـا كـه از دوسـتان مجتبـي
بوديـم از او خواهـش كرديـم كـه بـه جـاي او برویـم امـا قبـول نکـرد. حتـی یکـی از بچـه هـا بـه او پیشـنهاد پـول داد امـا مجتبـی بـا خنـده جـواب داد:
"شـهادتم را بـه چـه قیمـت بفروشـم؟"
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید و رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن ممی زاده
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
☔️ کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈
فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته #شهید شهاب شاکری
📖باخاطراتی از شهدای #فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره یازدهم
👈شهاب
🔸بعـد از عمليـات ناموفـق كربـلاي چهـار و چنـد روز قبـل از كربـلاي پنـج،شـهید حـاج عبدالله جليلـي و حـاج اصغـر عسـگري در سـنگر بـا هم شـوخي ميكردنــد.همـه بـا هـم همشـهري بودنـد و صميمـي. حـاج اصغـر ،عبـدالله جلیلـی را
آن چنـان گاز گرفتـه بـود كـه بازويـش سـياه و كبـود شـده بـود . شـوخي كـه تمـام شـد بـا هـم رو بوسـي كردنـد . حـاج اصغـر گفـت: ايـن كبـودي يـادگاري بمانـد ، اگـر تـو شـهيد شـدی در قيامـت مـرا شـفاعت كـن و اگـر مـن شـهيد شـدم تـو را شـفاعت خواهـم كـرد.
ََ****
🔹اواخــر جنــگ تحمیلــی بــود. قطعنامــه 598 تــازه از ســوی ایــران پذيرفتــه شــده بــود . منافقــان در یــک حملــه غافلگیرانــه تــا تنگــه مرصــاد پیــش آمـده بودنـد. آن زمـان #فامنیـن تـازه خیابـان کشـی شـده بـود. مـن جلـوی مغــازه ایســتاده بــودم کــه دیــدم #شــهید ابراهیــم فریدونــی پشــت بلندگــو مـی گویـد: ای اهالـی #فامنیـن؛ هـل مـن ناصـر ینصرنـی؟ دشـمنان تـا تنگـه مرصــاد پيــش آمــده انــد ای کســانی کــه مــی گفتیــد "اولایدیــم کربــلاده
اُولیدیـم کربـلاده"، وقـت یـاری حسـین(ع) فـرا رسـیده اسـت . بیایيـد بـه جبهـه برویـم کـه شـهادت در انتظـار ماسـت. امـروز بایـد در رکاب ولـی امـر زمــانمــان (عج)،از دیــن و نامــوس و خــاکمــان دفــاع کنیــم.
در همیــن حیــن،یکـی از جاهـلان گفـت: چـرا خـودت نمـی روی و مـردم را دعـوت ميكنـي؟
اگـر حلواسـت اول خـودت بخـور! شـهید گفـت: مـن ثبـت نـام کـرده ام و خواهـم رفـت . رفتـن ایـن راه لیاقـت مـی خواهـد. در رکاب امـام زمـان(عج) بـودن نصیـب هرکـس نمـی شـود.او رفـت و بـا مـدال شـهادت برگشـت.
****
🔹 #شــهيد شــهاب شــاكري راوي بــود.
در ديــدار از منطقــه شــلمچه ســرهنگ حـال عجيبـي داشـت، وقتـی شـروع بـه سـخنراني كـرد بغـض گلویـش را گرفتــه بــود و بدنــش مي لرزید! انــگار در همــان لحظــات جنــگ بــود و
هواپيماهــاي جنگــي را مي ديــد كــه در حــال بمبــاران هســتند.
ميگفـت: شـهدا را بـا تويوتـا بـه عقـب منتقـل ميكردنـد و خـون ماننـد آب نـاودان از تويوتـا جـاري بـود. ديگـر نتوانسـت ادامـه بدهـد، نشسـت و شـروع به گريـه كـرد. يـادش گرامـي ایشـان در سـال96 بـه قافلـه شـهدا پيوسـت.
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید و رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن ممی زاده
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
☔️ کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈
فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته #شهید محمد فرجی
📖باخاطراتی از شهدای #فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره دوازدهم
👈خان ننه
🔹یک شب محمد که از مسجد برگشت تصمیم گرفت با خان ننه صحبت کند و گفت:
ننه جان می شود من هم به جبهه برم؟ مادر بزرگ نگاهی به محمد انداخت و گفت: پسرم اگر دوستانت رفته اند آنها پدر و مادر دارند ولی تو در دست من امانت هستی و برای تو آرزو های زیادی دارم . می خواهم دامادت کنم و عصای دست من بشوی ، هنگام مرگم بالای سرم باشی. من نمی توانم این اجازه را به تو بدهم . عموهایت هم راضی نیستند.
🔸 #شهید_محمد_فرجی پدرش را در کودکی بر اثر تصادف از دست داده بود و مادرش او را در شش ماهگی به پدر بزرگش سپرده و رفته بود.
🔹محمد سرش را پایین انداخت ، چشمانش پر از اشک شد و دیگر حرفی نزد . فردای آن روز محمد به سراغ تنها عمه اش رفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت : عمه جان کارم گیر است می خواهم کمکم کنی .
عمه اش گفت : عمه به قربانت بگو . هر کاری که از دستم بر بیاید برایت انجام می دهم .
محمد گفت: عمه جان می خواهم به جبهه بروم ولی خان ننه اجازه نمی دهد. می خواهم رضایتش را جلب كني .
عمه با شنیدن این حرف جا خورد و چند دقیقه ای سکوت کرد!
محمد گفت: عمه جان تو هم ناراحت شدی؟ عمه گفت: آخه محمد جان خان ننه حق دارد می دانی تو را با چه سختی و زحمتي بزرگ کرده است؟ تو تنها یادگار برادرمان هستی .خان ننه برای تو هم پدر بوده و هم مادر. من چطور او را راضی کنم ؟حرف مردم را چه کنیم؟ فردا می گویند این پسر یتیم و تنها را برای چه به جبهه ها فرستادید!؟
محمد گفت: عمه جان خون ما که از خون سیدالشهدا رنگین تر نیست به روز عاشورا و حضرت زینب فکر کنید الان همه وظیفه داریم تا برای حفظ خاک کشور مان و حفاظت ناموسمان به جبهه برویم. عمه من نمی دانم باید خودت از ننه برای من رضایت بگیری!
🔸 فردای آن روز عمه به سراغ ننه رفته و خیلی با او حرف زده بود. مادر بزرگ به عمه گفته بود : دیشب حال محمد خیلی خراب بود پاسی از شب گذشته بود دیدم که چطور بر سر سجاده گریه می کند! من هم در آن لحظه برای محمدم دعا کردم و برآورده شدن حاجتش را از خدا خواستم. باشد، من راضی شدم .
🔹خان ننه به عمه گفت: پاشو ساک محمد را بیاور و لباس هایش را مرتب کن و خودش هم آرام آرام داشت برایش کشمش و آجیل در پلاستیک می ریخت و زیر لب می گفت: محمدم به خدا سپردمت . محمد هم به خانه آمد و با دیدن این وضعیت خیلی خوشحال شده و دستان مادر بزرگ را بوسید و از عمه و ننه حلالیت طلبید و سپس به سراغ عموها و دوستانش رفت و با خوشحالی از همه خداحافظی کرد . بعداز چندین ماه یک بار به مرخصی آمد و دوباره بازگشت .
🔸محمد در نزدیک خاک دشمن به شدت زخمی شده بود ولی شرایط طوری نبود که همرزمانش بتوانند به او کمک کنند. محمد نُه سال مفقود شد. تنهای تنها بر روی خاک ها افتاده بود وخان ننه پیر هم در خانه تنهای تنها به انتظار دیدن دوباره ی پسرش روز شماری می کرد.
او گاهی با عصایش دم در خانه می آمد چادرش را پهن می کرد و چشم به جاده دوخته و با خود شعرهای جان سوز زمزمه می کرد!
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید و رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا_سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن_ممی زاده
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
☔️ کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته #عزیزاله_سهرابی
📖باخاطراتی از #شهدای_فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره سیزدهم
👈شاخه گُل و یک نامه
🔹پـدر و بـرادر بزرگش در جبهـه بودنـد و او در غیاب آنهـا مسئولیت کارهای
منـزل ، رسـیدگی بـه مـادر و چنـد بچـه کوچکتـر را برعهـده داشـت. عـلاوه بر آن باید روزها در صحرا کار می کرد تا محصولاتی که مخارج
سـالانه خانواده بـود به بار بنشیند .
هر روز صبح بیدار می شد و در سرماي صبحگاهی براي نمازجماعت به مسجد مي رفت . بعد از طلوع
آفتاب بـه صحرا رفته و کارهای مربوط بـه مزرعه را انجام می داد. شبها بعد از انجام کارهای منزل دفترچه قدیمی خود را باز می کرد و نوحه و شعرهای انقلابی می نوشت و تمرین می کرد.
🔸زندگي بـه همين منوال بـود تا اينكه پدر از جبهه برگشت. با این اتفاق فكري که مدتها پیش در ذهنش ایجاد شده بود دوباره جان گرفت . یک روز درخواست اجازه براي رفتن به جبهه را
در خانه مطرح کرد اما چون سنّش کم بود با مخالفت مادرش رو به رو شد.
🔹با این حال، او چند روزي پنهانی مقدمات رفتن را فراهم
كرد و سحرگاه يك روز بعد از خواندن نماز شب، یک شاخه گل و یک نامه برای مادر بر روی پله ی حیاط گذاشت و خانه را به مقصد جبهه ترک کرد .
🔸مدتي آموزش ديد و سپس به خط مقدم رفت. برادر بزرگترش هم
در اين زمان جبهه بود. روزها سپري مي شد و همه از او بي خبر بودند تا اینکه یک روز پدرش تصمیم گرفت به دنبال او به جبهه برود که رفت و خود نیز در جبهه ماندگار شـد.
🔹در این ميان خانواده در وضعیت معيشتي سختي قرار داشتند.از طرف ديگر وقت برداشت محصولات کشاورزی رسیده بود اهالی روستا با دیدن این وضعیت به صحرا رفته و محصولات
کشاورزی این خانواده را برداشت كردند. کماکان از پسر کوچکتر
خبری نیامد و انتظار ادامه داشت. با بازگشت برادر بزرگتر و بي خبري
او از برادرش، نگرانی خانواده دوچندان شد. روزها یکی پس از دیگری گذشت و جستجو برای یافتن #عزيزاله نتیجه ای نداد . چشمان پر از اشک مادر خیره بـه در ماند و پدر هـم با غـم دوری فرزند روزها
را سپری کرد تا اینکه جنگ تمام شد.
🔸 با پایان یافتن جنگ پدر و برادران باور کردند که او شهید شده است اما مادر همچنان منتظر بازگشت پسر نوجوانش بود. این انتظار 16سال به درازا كشيد تا اینکه تکه استخوان های او در آغوش مادر جا گرفت و نام #عزیزاله_سهرابی
بر روی سنگي بـه یادگار آیندگان ماند.
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید_و_رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا_سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن_ممی زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته شهید #علی_اکبرمحققی
📖باخاطراتی از #شهدای_فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره چهاردهم
👈با قلبم مي شنيدم!
🔹در آن زمـان مـن خیلـی کوچـک بـودم. شـبی در رختخـواب خوابیـده بـودم
کـه یـک دفعـه صـدای بـاز شـدن درب را شـنیدم. انـگار یکـی بـه مـن گفــت کــه پــدرم اســت.
🔸 قســم مــي خــورم کــه مــن حتــی صــدای تــک
تــک قدمهــای پــدرم را از قلبــم می شــنیدم و می شــمردم. پــدرم از حيــاط
رد شــد و بــه خانــه نزدیــک شــد. وقتــی پــدرم شیشــه در را کوبیــد از جــا
پریـدم، خـودم را در بغلـش انداختـم و گفتـم: پـدر مـرا بغـل کـن می خواهـم صورتـت را ببوسـم!
پـدرم بـا شـوخی گفـت: تو کـه هنـوز بـزرگ نشـده اي مـن آمـده بـودم کـه تـو را شـوهر بدهـم!
🔹 بـه اينجـا كـه رسـيد، خدیجـه خانـم ديگـر نتوانسـت جلـوی گریـه اش را بگیـرد و همانطـور ادامـه داد: ایـن آخریـن دیـدار مـن بـا
پـدرم شـهيد #علـي_اكبـرمحققـي و آخریـن خاطـره ام از او بـود.
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید_و_رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا_سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته شهید #محسن_خلیلی
📖باخاطراتی از #شهدای_فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره پانزدهم
👈دیگر گریه نکردم!
🔹يك شب در خواب دیدم كه از آسمان برگ سفیدی روی پای من افتاد. با خط سیاهی گوشه آن چیزی نوشته بود. با خودم گفتم: این برگه نشان پایان عمر من است ولی صدایی به من گفت: بخاطر این هدیه خداوند را شاکر باش! من تعبير این خواب را موقعي فهمیدم که خبر شهادت #محسن_خليلي را برايم آوردند.
🔸بيست روز از مرخصي آمدن و رفتن او می گذشت که در خواب دیدم، محسن کمربند قرمز به كمر بسته است. گفتم: مادر چرا کمر بند قرمز بستی؟ او جواب داد: مادرجان مگر نمی دانی که من #فدایی_راه_حسینم!؟ يك دفعــه از خــواب پريــدم.
🔹چهار روز بعد از اين خواب بـه پدربزرگم که از ریش سفیدان روستا بود گفتند: بیا اذان بگو می خواهند شهید بیاورند. من داشتم حیاط را جارو میکردم كه یکی از همسایه ها آمد، جارو را از دست من گرفت و گفت: تو چرا جارو میکنی؟! دیگری روسری مشکی بر سر من انداخت. آنجا بود كه فهمیدم شهیدی کـه می آید محسـن مـن اسـت!
🔸 گریه و بیتابی كردم و ازحال رفتم. تابوت را به خانه آوردند و سپس به گلزار شهدا بردند. در این مسیر کبوتر سفیدی روی تابوت و بالای آن پرواز می کرد و بعد از خاک سپاری دیگر کسی آن را ندید.
🔹من تا مدتها بی قراری میکردم تا اینکه محسن را در خواب دیدم کـه یک کاسه آب برایم آورد که بسیار سفید و شفاف بـود. با دستان خود به من نوشاند و گفت: دیگر بيتابي نکن. من آرام سرم را بر دوش او گذاشتم، دیگر نمیدانم چه شد. وقتی بیدار شدم احساس خوبی داشتم و از آن پس دیگر گریه نکردم.
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید_و_رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا_سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته شهید #میرزا_رضا_بیگلری
📖باخاطراتی از #شهدای_فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره شانزدهم
👈 میرزا
🔹تازه دوسال بود که ازدواج کرده بودم و حدود 18 سال سن داشتم. با #میرزا_رضا_بیگلری همسایه بوديم و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتيم . ميرزا وقتی که ازجبهه برگشت به دیدن من آمد. او مدام ذکر صلوات برلب داشت و لبخند ملیحی صورت نورانی اش را زیباتر کرده بود.
🔸ازمن پرسید: حسین آقا چرا به جبهه نمی آیی؟ من پاسخ دادم که وحشت دارم! ولی او بقدری از جبهه و جنگ و ایثار تعريف كرد که من راضی شدم به جبهه بروم. ایشان حتی اوضاع مالی من را که فکرم را مشغول کرده بود سرو سامان بخشید.
🔹 همه تعجب کرده بودند که من چطور در این دو روزه همه چیز را براي جبهه رفتن آماده کرده ام. خلاصه با خانواده خداحافظی کردم و راه افتادیم و به خط مقدم جبهه واقع در سرپل ذهاب رسيديم. در آن جا حدود سيصد نفر رزمنده بودند که به شهید میرزا بیگلری احترام میگذاشتند و به او #فرمانده می گفتند. من وقتی این صحنه را دیدم به ایشان گفتم: شما فرمانده بودی و به من نمیگفتی؟ او با فروتني و تواضع لبخندي زد و گفت: #پست_و_مقام در این دنیا چیزی گذرا و #فانی است. در سنگر دوازده نفـر بودند که بسيار احترامم ميكردند و من از احترام بيش از حد آنها خجالت می کشیدم.
🔸همسنگرانم آن قدر از خوبیها، بزرگواريها و اخلاق خوب ميرزا تعریف کردند که من بــه خودم افتخار کردم که چنین دوست و همسایه عزيزي دارم. بعد ازچند روز ميرزا بـه سراغ من آمد و گفت: به خاطر مادرت يك هفته تو را به مرخصی ميفرستم. من هم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم. وقتی به خانه آمدم به مادر و خانواده و اهالي روستا تعریف کردم که ایشان چقدر بزرگوار هستند که تاكنون نگذاشته اند کسی بفهمد که فرمانده گردان هستند. هنوز مرخصي من تمام نشده بود كه با خبر شديم ايشان و تعداد زیادی از نيروهايشان در عمليات به #شهادت رسیده اند.
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید_و_رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا_سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته شهید #حاج_محمد_کرمی
📖باخاطراتی از #شهدای_فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره هفدهم
👈 دایی محمد
🔸هشت سالم بود که پدرم از دست رفـت. مـن دختـر بـزرگ خانـواده بـودم . زندگـی برایمـان بسـیار تلـخ و سـخت شـده بـود. یـادم مـی آیـد در آن روزهـا و شـب هـا دایـی محمـدم خیلـی بـه مـا سـر مـی زد و جویـای احـوال مـا مـي شـد. دايـي سـنگ صبـور مـادرم بـود.
🔹دایی محمد اهــل جلســات دعــا و قــرآن بــود،
بـرای مـا قـرآن مـی خوانـد و بـرای مـادرم از صبـوری حضـرت زینـب (س) و مصیبــت هــای امامــان معصــوم (ع) می گفــت. هميشــه بــا حرفهايــش
بــه مــا آرامــش می بخشــيد.
🔸مــادرم مــی گفــت: دایــی محمــد در خانــه ی مــا چیــزی نمــی خــورد و
می گویــد ایــن کــودکان یتیــم هســتند و نمیشــود از مــال اینــان خــورد
ولــی خــودش همیشــه کمبودهــای زندگــی مــا را برطــرف ميکنــد.
در همیــن ســالها بــود کــه جنــگ تحمیلــی آغــاز شــد.
🔹 دایــی محمــد بـا وجـود اینکـه داراي ســه فرزنــد بــود و آنهــا را هــم بســیار دوســت مــی داشــت ولــی تصمیمــش را گرفتــه بــود. عــازم جبهه شــد و مــا را دلتنــگ خــودش
کــرد. مــن بــرای دیــدن دایــی محمــد روزهــا و شــبها را می شــمردم.
🔸روزی از روزهــا مــادرم خیلــی خوشــحال از خانــه ی پــدر بزرگــم بــه خانــه برگشـت و گفـت: بچـه هـا دایـی محمـد فـردا از جبهـه می آیـد. فـردای آنروز مــا بــه خانه شــان رفتیــم.
زن دایـی ناهـار، هـم حلـوا درسـت کـرده بـود و هـم پلـو. ولـی دایـی مـن حـاج محمـد کرمـی، اصلاً سـر سـفره دو نـوع غـذا نمـی خـورد.
بعـد از ناهـار مـا بچه هـا در حیـاط بـازی می کردیـم، دایـی بـه حیـاط آمـد. بــه طــرف حــوض رفــت، دســتانش را شســته و خشــک کــرد ســپس بــه طـرف مـن آمـد بـا دسـتان مهربانـش روسـری مـرا درسـت کـرد و گفـت: عزیزدایـی همیشـه سـعی کـن روسـریت را اسـاسی بپوشـی و حجابـت را
خـوب رعایـت کنـی.
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید_و_رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا_سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز _بوهفته شهید #نصرت_اله_خلیلی
📖باخاطراتی از #شهدای_فامنین🌹(یکشنبه ها)
📌خاطره هجدهم
👈خندید و رفت ...
🔹 مـن، #نصـرت_الـه_خلیلـی و سـه نفـر از هـم وطنـان لرسـتاني مـدت سـه مـاه در منطقـه ای همسـنگر بودیـم.
🔸در ایـن منطقـه هیـچ امکاناتـی نبـود. حتـی آب هـم نداشـتیم لـذا بـرای آوردن آب بایـد یـک مسـیر طولانـی را می رفتیـم و بـر می گشـتیم. شـهید خلیلـی هـر روز دو گالـن بیسـت لیتـری را برمی داشـت و ایـن مسـیر طولانـی را طـی می کـرد.
🔹 آوردن دو گالـن پـر از آب، در ارتفاعـات و مسـیر طولانـی کار سـاده ای نبـود ولـي او همیشـه در ســخت ترین کارهــا پیــش قــدم بــود. عــلاوه بــر ايــن هــر وقــت فرصــت ميكــرد لباسهــای همســنگرانمان را هــم می شســت.
🔸یــک روز متوجــه شــدم کــه دســتهایش از ســختی ایــن کارهــا تــرک برداشـته بـود و خـون از آن بیـرون زده اسـت. بـه او گفتـم: چـرا ایـن قـدر خــودت را ســختی مــی دهــی ؟
لبخنــدی زد و رفــت...
♦️♦️♦️
✍برگرفته از کتاب #خندید_و_رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا_سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
🇮🇷🇯🇴🇮🇳🇮🇷
💥 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷