😉سلام رفقا😉
عصر به خیر✨🖐🏻🖐🏻🖐🏻
از کانال حمایت کنید ...
آمار 700 کل مصاحبه زنده رود با پندار اکبری😎
آمار 690 کل مصاحبه بیانا محمودی(لوتی)😎
تعداد پارت های رمان پرواز تا امنیت هم به مدت ۳ روز .. روزی ۳ پارت🤓🤓🤓🤓🤓
#فرمانده
هدایت شده از ❤GANDO❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
#ادمین_بهاره
@gando8
هدایت شده از ❤GANDO❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤣🤣🤣🤣🤣🤣
#ادمین_بهاره
@gando8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیزار ز جنگیم😒...
ولی مرد جهادیم😎✨...
°°••°°••°°••°°✨🧡
••°°••°°••°°••✨💚
به وقتشما دخترا هماسلحهدستمیگیریم👒🙂
فقط کافیه اشاره کنه فرماندمون😎✨
#گاندو
#سیاسی
#فرمانده
#کپی_ممنوع
با رعایت پروتکل های بهداشتی به ما بپیوندید 😁🖤😁🖤😁🖤😁🖤
@GandoNottostop
شات✨🙂
خانم قطبی👩💻...❤️🧡
#فرمانده
#گاندو
#سیاسی
#کپی_ممنوع
با رعایت پروتکل های بهداشتی به ما بپیوندید
🖤😁🖤😁🖤😁🖤😁🖤
@GandoNottostop
پشت صحنه📹🎞
#گاندو
#فرمانده
#پشت_صحنه
با رعایت پروتکل های بهداشتی به ما بپیوندید😁🖤😁🖤😁🖤😁🖤
@GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_یک #داوود با آقا محمد راجب اون قضیه صحبت کردم.
به نام خدا✨🖤
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هشتاد_و_دو
#محمد
رسول بعد از چند دقیقه اومد..
$ اجازه هست😅..
€ بفرمایید استاد رسول..
$ من در خدمتم آقا..
€ گزارش؟؟
$ بله... آها... ایناهاش..
€ عه... پس پیوستش کو؟؟
$ الان میارم..
€ ن.. رسول...
$ بله آقا... الان میام..
€ نه .. بشین اینجا... بیا ..
$ خب برم بیارم..
€ نه... کار دیگه ای دارم... بشین
$ چشم..
از پشت میزم پاشدم
صندلی رو به روش نشستم
لبخندی زدم..
معمولا برای کارای اداری جدیت داشتم...
اما.. در کل سعی میکردم بچه ها رو جای برادر خودم بدونم...
$ چیه اقا😊چیزی شده؟؟
€ نه..
€ رسول.. تو چقدر به داوود اعتماد داری؟؟
$ خب معلومه... از چشمام هم بیشتر..
€ به نظرت داوود چه جور آدمیه.. چجور پسریه؟؟
$ خب.. داوود.. پسر خیلی خوبیه..
سر به زیر .. سربه راه... چشم پاک..
کار بلد... مهربون.. از همه مهم تر..
با ایمان و فداکار😉... دیگه به دهقان فداکار معروف😂...
چرا این سوالا رو میپرسین؟؟؟
بازجوییه؟؟😂
€ بازجویی... نه... یجورایی نظر خواهی🙂
خب رسول... با این ویژگی ها...
پس یعنی تو داوود رو به عنوان یه مرد خوب و یه پسر خوب که قطعا میتونه آینده خوبی هم داشته باشه...
$ دارم کم کم نگران میشم آقا... چی شده😶
€ داوود.. البته... با اجازه شما و خانواده..
میخواد بیاد برای امر خیر😊
$ امر خیر😳... کدوم امر خیر😯😳
€ .. رسول جان . . داوود ... همون پسر خوب و عاقلی که گفتی میخواد بیاد خاستگاری رها
کجاش مبهمه توضیح بدم؟؟؟
بهت زده شده...
منم وقتی که شنیدم شوک شدم...
آخه.. داوود سر به زیر.. که همیشه سرش تو کارش... اصلا کسی به ذهنش هم خطور نمی کرد..
که با این سن.. به فکر این جور مسائل زندگی باشه...
بعد از چند دقیقه یه لیوان آب براش ریختم..
€ رسول جان اینو بخور
لیوان آب رو خورد..
€ خودت با حسین هماهنگ میکنی...
یا خودم بهش بگم؟؟
$ از کی؟؟؟..
€ چی از کی😊
$ از کی داوود همچین درخواستی کرد؟؟
از کی شما خبر داشتین؟؟
€ همین .. شب قبل از اینکه بیای..
ماهم تازه فهمیدیم..
$ به غیر از شما دیگه کی خبر داره؟؟
€ ام... تقریبا .. سعید و فرشید ... امیر.. رضا
$ 😐😤همه.... همه میدونستن الا من😠
به نظرتون من نباید زودتر میدونستم؟؟🤔😕
€ .. تو که داوود رو بهتر از من میشناسی... خجالتی که هست به کنار... تازه .. نگران بود تو حساسیت نشون بدی.. یا ناراحت بشی..
از من کمک خواست..
منم گفتم..
یادت نره خودت راجب داوود چی گفتی..
$ بله... یادم هست...
€ برو به کارت برس..
$ چشم..
€ رسول.... چی کار کنم؟؟ به حسین خبر بدم؟؟
یا خودت به بابات میگی...
$ .. فعلا .. فعلا هیچی... باید با خودش حرف بزنم... ببینم .. رها که خبر نداره😐؟!
€، ن... رها کاملا بی خبره..
$ با خودش حرف میزنم..
اگه نظر خودش مثبت بود..
اون وقت زحمت تماس با بابا میوفته گردن شما..
فقط .. آقا.. به نظر شما... یکم زود نیست؟؟؟
تازه ۲۰ سالشه..
€ نمیدونم...
$ با اجازه..
€ به سلامت... منتظر خبرم...
$ چشم آقا..
رسول رفت...
چند تا کار اداری توی دادگستری داشتم..
باید با مسئول حقوقی مون صحبت میکردم..
به چند تا مجوز برای شنود چند تا خط نیاز داشتیم...
نیاز به مجوز رسمی داشت..
از اتاقم اومدم بیرون ..
داوود اومد به سمتم..
ایستادم.. لبخند آرومی همیشه گوشه لبش بود..
& آقا دارید میرید؟؟.
€ بله..
& به سلامت... کی برمیگردید😓
وایستادم...
دقیقا داشت برای پرسیدن سوالش مقدمه چینی میکرد😅☺️
این پا و اون پا کردنش خنده دار بود...
€ ببینم داوود... تو همیشه همینجوری؟؟
& چجوری😅😜
€ همین قدر عجول و با استرس؟؟
& چطور مگه😥
€ من که میدونم تو واسه چی آنقدر پیگیر من شدی😅.. خواسته هات رو به زبون بیار..
خیلی زود دیر میشه!!
حله؟؟
& حله؟؟ خب .. پس حالا بگین چی شد😄
€ یکم اجازه بده... قرار شد امشب با رها خانم صحبت کنه.. ببینه نظرش چیه؟؟
& واقعا؟؟ ممنون☺️😍
€ داوود..
& بله؟؟
€حواست باشه.. از کارا جا نمونیا😁
مبادا باد بخوره به کلت هوایی شی😂
& هان؟؟🧐
€ 😂خداحافظ
پ.ن 😅کمی به دور از موضوع امنیت و سیاست
کمی در احساسات و عواطف😁😁✨😂
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
ایشالا چایی خواستگاری..
تیکه بود..
مهم اینه که تو چی میخوای...
منو نگا کن...
حله...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا✨🖤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_دو #محمد رسول بعد از چند دقیقه اومد.. $ اجازه
https://abzarek.ir/service-p/msg/50347
بچه ها نویسنده خیلی اصرار داره نظراتتونو بدونه😁
تاحالا چندین بار از من خواسته😊✨
لطفا توی این ناشناس نظر بدید...
نظراتتون هم انرژی بیشتر به نویسنده میده..
هم به من که تایپ میکنم😅✨🖤
#فرمانده
1°°°° ممنون... به نویسنده ارجاع میدم...
ولی اینجوری که از داستان پیداس رسول با خانم مهرابیه😁
2°°°° ❤️🌹🌹🌹
3°°°° شماهم عالییییییییییددد😁
4°°°°مرسییییییییییییییییییییی😂
5°°°° به نویسنده میگم... ولی فک نکنم بشه... آخه مطرح شده...
همه تون مشتی هستید رفقا✨😉😉😉😉
منتظر انرژی های بیشترتونم😎
هر پیامتون انرژی میاره✨😍
『حـَلـٓیڣؖ❥』
در حال تایپ پارت جدید رمان #در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت💛🌻✨ #سرباز_مهدی_عج
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هفتاد_نهم
#نرجس
خجالت زده سرشون رو پایین انداختن .
محمد:این رو نگفتم که غمبرک بگیرید ، روی خودتون کار کنید .
داوود:آقا میشه یه فرصت دیگه بهمون بدید ؟
محمد:مثلا چی ؟
داوود:مثلا اینکه خودمون بریم کویت !
محمد:اصلا
داوود:ترو خدا !
محمد:این فقط نظر توعه ! الان که دارم میبینم کس دیگه ای نیست که خواهش کنع!
همه:آقا بهمون فرصت بدید ، خواهش .
هرکی یه چیز میگفت و همه خواهش میکردن .
محمد:باشه بسه ، اگه توی این مدت خوب کار کنید شاید شدنی باشه !
همه:ممنون!
محمد:پایان جلسه ، مرخصیت.
۳ روز بعد
توی این مدت شوخی و بازی و سر به سر گذاشتن داخل سایت به صفر رسیده بود !!!
هرکی کارش رو به نفع احسنت انجام میداد !!!
آقا محمد خیلی راضی بود از بچه ها ، نرگس برگشته بود سر کارش .
۲ روز بود که آقا سعید و آقا فرشید ت.م امیر ارسلان داخل ایران بودن ، مثل ایکه امیر ارسلان متوجه دستگیری بلیک شده و همش پی کارای خروج از ایرانه .
آقا رسول که مثل همیشه داره با بچه های اطلاعات داخل کویت هماهنگ میکنه برای دستگیری احسان.
آقای شهیدی کمی مریض هست و امروز نیومده ، قراره به جاش آقا داوود از بلیک بازجویی کنه ، من و نرگس هم که پشت میزمون در حال چک کردم بلیک هستیم .
ریحانه مرخصی هست و از معصومه و آقا میثم هم خبری ندارم .
کلا امروز داخل سایت اینطوری گذشته .
همین الان آقا داوود وارد اتاق بازجویی شد و شروع کرد .
اول همون جمله معروف همیشگی که """تمام سخن هاشون ضبط و در صورت نیاز به مقام های قضایی ارجاع میشه رو گفت"""
داوود:نام
بلیک:خودتون میدونید .
داوود:خانم محترم درست جواب بده ، نام .
بلیک:بلیک پاتاکی .
داوود:داخل ایران چی کار میکنی ؟
بلیک:آقا اشتب گرفتی مارو ، داش ولمون کن ترو خدا ! من بیزینس میکنم !
داوود:بیزینس یا جاسوسی ؟
بلیک:ای بابا ! داداش میگم اشتب گرفتی !
داوود:لطفا درست صحبت کنید ، حرمت خودتون رو نگه دارید !
بلیک:که چی ؟ توی جوجه ماشینی رو آوردن اینجا چی کار ، آخه به تو هم میگن مامور امنیتی؟ اینطوری که بدتر امنیت کشور در خطره !
داوود:گفتم درست صحبت کنید ! تمام حرف های شما ضبط میشه و بعدا در پرونده شما ذکر میشه !
بلیک:برو بابا !
#داوود
دیگه کفری شده بودم !!!
پس خیلی جدی شروع کردم به نشون دادن مدرک هایی که وجود داشت ، با دیدن هر مدرک کلی تعجب میکرد.
بلیک:اینا رو از کجا آوردید ؟
داوود:اونجایی که فکر نمیکنید ما نزدیک شما هستیم (به یاد حاج قاسم عزیز🙃💔)
بلیک:اینا همش یه مشت کشکه ، این چند تا مدرک کافی نیست !
داوود:اینکه به کتف یکی از مامور های امنیتی شلیک کردی چی؟کافی نیست؟
بلیک:از کجا معلوم ؟
داوود:اون رو ول کن ، اینکه داخل یه کارخانه متروکه در یه شهر نابود ، در حال تبادل اطلاعات محرمانه جمهوری اسلامی ایران بودی چی ؟ اونم با یکی از جاسوس های بزرگ کشور !
بلیک: احسان رو هم گرفتید؟
داوود:حول نکن ! نگرانش نباش !
بلیک:آره یا نه ؟
داوود: اینجا من سوال می پرسم :)
بلیک: منم حق دارم ازاین چیز ها خبر داشته باشم !
داوود:نععععع ، خانم بلیک پاتاکی ، افسر ارشد Ml6 که از سال ۹۷ در ایران مشغول هستی ! چیز های زیادی بر علیه شما وجود داره ! پس بهتره با ما همکاری کنی تا برات از مقامات قضایی تخفیف بگیریم ! به این موضوع فکر کن ، باید کمک کنی تا سر دسته شما رو دستگیر کنیم ، فهمیدی؟ فعلا برای امروز کافی .
بعد زیر لب گفت : بهش فکر کن ، به خریت هات ادامه نده !
بعد از اتاق بیرون اومدم .
لعنتی کلی انرژی ازم رفت !!!
رفتم و یه لیوان آب ریختم برای خودم ، آب رو خودم و روی صندلی نشستم ، همون موقع نرجس خانوم و نرگس خانوم از اتاق کنترل زندانی بیرون اومدن ، جاشون رو با ۲ تا از خانوم های دیگه عوض کردن.
رفتم طرفشون .
داوود:سلام
نرجس و نرگس:سلام .
نرگس:کاری دارید ؟
داوود:فقط میخواستم حالتون رو بپرسم ، خوب هستید؟
نرگس:ممنون .
داوود:خدا رو شکر ، خسته نباشید .
نرگس:همچنین ، خدا نگهدار .
و رفتن .
منم رفتم پیش آقا محمد و خواستم راجب بازجویی امروزم ازش بپرسم.
پ.ن:پارت بسی بلند😄
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
در آینده بازجوی خوبی میشی😜😉
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
یک او چی شد؟؟؟ خیلی سراغشو میگیرن.. ادمین #خادم_الزهرا پاسخگو باش😁😘♥️
چشم دوستان می فرستم
تا ساعت ۱۱منتظر باشید
#خادم_الزهرا
درحال تایپ پارت جدید رمان
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#سرباز_مهدی_عج
🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتادم
#داوود
در زدم و رفتم داخل .
داوود:سلام آقا ، خسته نباشید.
محمد:سلاااام ، آقا داوود ، چطوری ؟
داوود:ممنون ، آقا شما بازجویی رو دیدی؟
محمد:بععله.
داوود:چطور بود؟
محمد:زیاد حرف میزدی ، باید بزاری تا اون حرف بزنه !
داوود:ببخشید
محمد:ولی در آینده بازجوی خوبی میشی .
داوود:واقعا؟
محمد:بعععله
داوود:ممنون ، آقا اینم متن بازجویی و چیزایی که بلیک گفته .
محمد:دستت دد نکنه ، برو سر کارت ، پیش رسول باش ، رسول داره با بچه های اطلاعات در کویت هماهنگ میکنه ، تو هم سعی کن کمکش کنی .
داوود:چشم .
از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش رسول و شروع کردم به کمک کردن .
#نرگس
دیشب به نیما قول داده بودم که امروز درباره کیمیا خانوم با آقا محمد صحبت کنم .
خیلی استرس داشتم !
در زدم و رفتم داخل ، نرجس هم پشت سرم اومد.
محمد:مشکلی پیش اومده ؟
نرجس:نه آقا .
محمد:پس چرا قیافه هاتون اینجوری ؟
نرگس:آقا ما میخواستیم درباره یه موضوعی با شما صحبت کنیم !
محمد:بگید ، منتظرم !
نرجس:همینجوری که نمیشه گفت !
محمد:حدس بزنم ؟ خوب ، درباره کار؟
نرگس:نه
محمد: حقوق ؟
نرجس:نه
نرگس:آقا اگه اجازه بدید خودمون بگیم .
محمد:بفرمائید !
نرجس:آقا !!!....
محمد:دارم کم کم نگران میشم !!! بگید دیگه .
نرگس:آقا ... روز خاکسپاری مادرتون ، داداش نیما هم با ما بود .
محمد:خب ، خودم دیدم ، بعدش ؟
نرجس:داداش نیمای ما یه دختری رو دیده و ازش خوشش اومده ، ما میخواستیم اگه میشه برای ما پدری کنید و آستین بالا بزنید .
محمد:خب ، این اخه انقدر این پا و اون پا داشت ؟ دختره کی هست ؟یه زمانی رو مشخص کنید بریم خواستگاری !
نرگس:مشکل همینجاست ، آخه ، دختره خودتونه !
محمد:چی ؟
نرجس:کیمیا خانوم .
میترسیدم نگاه کنم به چهره آقا محمد !!!
محمد:پس که اینطور ؟؟؟ خوب ، مشکلی نیست ، یه روز رو مشخص کنید بیاید خواستگاری !
نرگس:واقعا ؟!
نرجس:آقا ما باورمون نمیشه که شما نه عصبانی شدید و نه چیزی گفتید !!!
محمد:مگه کار خلافه که عصبانی بشم ؟ امر خیره دیگه ، پنج شنبه همین هفته تشریف بیارید .
نرگس:ممنون
بعد از اتاق اومدیم بیرون .
با نرجس قرار گرفتیم که یکم نیما رو اذیت کنیم .
برای همین از آقای عبدی مرخصی گرفتیم و رفتیم خونه.
در زدیم که نیما از پشت آیفون تصویری گفت
نیما:کیه؟
نرجس:مگه کوری ؟ نمی بینی ماییم ؟
نیما:چرا دارم ۲ تا پشه میبینم ولی شخص دیگه ای نیست !
نرگس:نیما برات دارم ، باز کن این درو مردم از خستگی !
نیما:رمز عبور ؟
نرجس:نیمااااا
نیما:شما داخل شغلتون از این چیزا ندارید مگه ؟ رمز عبور ؟
نرگس:ذلیل شده باز کن این درو .
یهو یه چیزی به فکرم رسید .
نرگس:آخ دستم ، آخ
بعد نشستم روی زمین .
نرجس هم که استاد این کار ها ! نشست کنارم و شروع کرد به فیلم بازی کردن .
نرجس:چی شد نرگس ، نیما نرگس حالش بد شده .
نیما هم مثل موشک اومد دم در تا در رو باز کرد من و نرجس ریختیم داخل خونه .
نیما بدبخت پله هارو ده تا یکی میرفت بالا !!!
ما هم دنبالش ، هرکی نمی دونست فکر میکرد زلزله اومده !
تا بالاخره رسیدیم به خونه .
نیما رفت داخل و دستش رو به نشانه تسلیم برد بالا .
نیما:خانم پلیسه غلط کردم .
نرجس:همیشه این کارته ، ما هم نمیگیم گه آقا محمد چی گفت !
نیما:چی ؟ اقا محمد ؛ نرجس جان من بگو چی شده ! چی گفت ؟
نرجس:نمیگم !
نرگس:اینطوری به منم نگاه نکن ، منم نمیگم !
نیما:به خدا میکشمتون !
نرجس:تو خیلی ... داداش عزیزم ، عیب نداره بهت میگم ، ولی قول بده ناراحت نشی !
بعد شخص شاخص خودم یعنی نرگس میرزایی الکی شروع کردم به گریه و مثلا ناراحت بودن 😁😉
نرجس ادامه داد
نرجس:آقا محمد گفت که نه ، دخترش یه خواستگار دکتر داره و میخواهد با اون ازدواج کنه !
نیما:شوخیه؟
نرگس:(در حالی دماغش رو بالا میکشه)نه داداش جان ! چه شوخی .
نیما:باشه بازم ممنونم ازتون !
نرگس:سلامت باشی .
از همون موقع شده بود مثل برج زهر مار!
نه غذا میخورد و نه باهامون حرف میزد !
شب موقع شام
#نرجس
نرجس:داداش جان بیا غذا !
نیما:نمی خورم .
نرگس:ناهار هم چیزی نخوردی !
نیما:ولم کنید اهههههههه
بعدش رفت توی اتاقش و در رو کوبید به هم .
رفتم دنبالش .
آروم درو باز کردم و رفتم داخل ، دیدم روی تختش دراز کشیده و داره گریه میکنه !
نرجس:آخه مرد گنده گریه میکنه؟
نیما:نرجس ترو خدا ولم کن !
نرجس:یه چیزی بهت بگم ، چی بهم میدی؟
نیما:هیچی برو بیرون .
خواستم برم بیرون ولی دلم به حالش سوخت ! رفتم در گوشش،گفتم .
نرجس:ما دروغ گفتیم ، قراره پنج شنبه همین هفته بریم خواستگاری !
مثل موشک از جاش پرید بالا و اشکاش رو پاک کرد .
نیما:راست؟؟؟؟
نرجس:راست راست !!!
نیما:خدا نگم چیکارتون کنه .
نرجس:جوری رفتار کن که مثلا نمیدونی ، حاضری یکم نرگس رو اذیت کنیم ؟😉
نیما:بعععللللهههه😈
ادامه دارد...🖇🌻
نویسنده:آ.م