فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحت تاثیر حرفای خودم😐😂
#شینا
عاللللللیع😍🥺🖤🖤🖤🖤🖤🍁🤨😇💔💔💔☹♥️
________
عاللللللیع♥️
__________
وا یعنی چی جستجو کنید ببینید
شما باید به حرف اعضاتون احترام بزارید و سعی کنید عملیش کنید😒
___________
دقیقا چی عالی؟:/😐❤️😂
اینو مدیر باید پاسخگو باشن
#شینا
پارت هشتاد و نه
رمان عشق وطن شهادت
#تارک
+ ببین من آدرس خونه رسول و عموی شایلین میخوام..
$ آخه نمیشه دنبالشون راه بیفتم....
یجورایی بهم شک کردن
+ من نمیدونم.....من آدرسشونو میخوام.....
$ خیل خب....
+ این جوابه که به من میگی؟؟؟؟
$ تا کی وقت دارم....
+ تا آخر هفته
$ تا آخر هفته؟؟؟؟؟؟
من هم آدرسشونو پیدا کنم
هم یاسمنو....؟؟؟؟
+ بله....همین که گفتم
این موارد رو آخر هفته ساعت ۱۲ شب ازت میخوام...
و تماس رو قطع کردم....
اون دختره کیه؟؟؟؟
کی رو میخوان بفرستن اینجا....
این دختر تا الان کجا بودن که تازه پیداش شده
از زندانشون اوردن
به احتمال زیاد باید یاسمن باشه
یعنی یاسمن دستگیر شده؟؟؟
گاف داده؟؟؟
نمیشد هیچ حدس قطعی ای زد
باید منتظر بمونیم....
آقای عبدی افرادتو بفرست بببین چه بلایی سرشون میارم.....
رو مبل ولو شدم و شبکه بی بی سی رو زدم....
اصلا نمی فهمیدم چی میگن
فکرم خیلی مشغول بود.....
صدای زنگ بلند شد....
یکی دستشو گذاشته بود رو زنگو خیال نداشت بیخیال بشه
همزمان هم محکم در میزد....
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم
همینکه در رو باز کردم
مشت محکمی خورد تو صورتم
تلو تلو خوردم....
عوضی........
£ تو به چه حقی خواهر منو سیاه و کبود نصفه شبی از خونش انداختی بیرون؟؟؟؟
پوزخندی زدم
+ خونش؟؟؟؟
+ تا اونجایی که میدونم خواهرت کلفت خونم بوده....
£ میکشمت آشغال.....( بچه ها مجبورم مودبانه تر بنویسم.....وگرنه اونا باهم اینجوری حرف نمیزنن....)
به طرفم حمله کرد و یقمو گرفت
چسبوندم به دیوار....
هیچ حرکتی نمیزدم
و این بیشتر عصبیش می کرد....
دستشو مشت کرد و زد تو صورتم....
هلش دادم و روش خیمه زدم....
مشتام محکم رو صورتش مینشست.....
صورتش خونی و سیاه شده بود....
از روش بلند شدم و رو صورتش تف کردم....
یه لگد به پهلوش زدم
و به سمت آشپزخونه رفتم....
بطری آبو برداشتم
و یک نفس سر کشیدم
خواستم در یخچال رو باز کنم
که بطری رو بزارم سرجاش
یهو یه چیز محکمی از پشت خورد تو سرم....
چشمام سیاهی رفتو.......
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
『حـَلـٓیڣؖ❥』
لوس ترین رمانی که خوندم رمان پرواز تا امنیت هستش والا این خیلییییییییییی لوس تر از اونی هستش که شما
😂❤️ببین ما کلا تو کار رمانای لوسیم😂😂😂
ولی بچه ها من از نویسنده پرواز تا امنیت پرسیدم... گفته که این خواهر و برادر بازیا جمع میشه...
و بیشترش میشه از زبان رسول توی اداره😄❤️ در همین اتفاقات... دیگه ادامش رو نگفت😑
پارت نود
رمان عشق وطن شهادت
#محمد
منتظر تو اتاق عقد نشسته بودیم...
نگاهی بهش کردم...
قیافش آویزون بود....
با این که براش توضیح هم داده بودم ولی بازم....
دو تاشون هم که لجباز و اهل کل کل
+ امیر؟؟؟
¥ جانم آقا؟؟؟
+ کی میرسه؟؟؟ کلی کار داریما.....
¥ آقا رفته گل بخره....
+ گل؟؟؟؟
تعجب کردم....
رسول که راضی نبود.... حالا رفته گل بگیره؟؟؟؟
+ بهش بگو نمیخواد ما خودمون گرفتیم.....فقط زود بیاد
¥ بهش گفتم....ولی گوش نداد...گفت خودم باید یه دسته گل بخرم....
+ عجبببببب
...
......
........
$ آقا محمد؟؟؟
+ بله؟؟؟
$ بابام میاد؟؟؟؟
+ نه.....
اشک تو چشماش جمع شد....
$ پس کی امضا میکنه؟؟؟
+ من...
$ شما؟؟؟؟ نمیشه که باید پدر دختر امضا کنه
+ فعلا برای یه مدتی حضانتتو گرفتم....
$ چرا؟؟؟
+ دیگه خیلی داری سوال میپرسی.....ساکت بشین ببینم این آقا داماد کجاست....
گوشیمو در آوردم که بهش زنگ بزنم
که صدای زنگ دفتر بلند شد
بالاخره آقا رسید....
¢ سلام آقا ببخشید ترافیک بود.....
¥ رسول..... چه دسته گل قشنگی...ولی...
رسول کنار من ایستاده بود و امیر بهمون نزدیک شد و آروم گفت
¥ رسوووولل.....
مگه نگفتم رز آبی نگیرررر.....
¢ این که همش رز آبی نیست.... ترکیبیه....
¥ از بیستا شاخه ۱۴ تاش آبیه....
¢ سلیقه فروشنده است
¥ سلیقه اونه....یا سلیقه کرم وجودت؟؟؟؟
+ بسه بچه ها....
رسول برو بشین زودتر تموم شه بریم...
کلی کار داریم...
رسول به سمتش رفت و دسته گل رو بهش داد
و کنارش نشست....
جفتشون اخم کرده بودن....
عاقد گفت
~ دخترم چیزی شده؟؟؟؟
باید لحظه عقد لبخند بزنید شاد باشید
اخم نکنید شعون نداره عزیزانم....
بخندید....
بهشون اشاره کردم لبخند بزنن....
با اکراه دسته گل رو گذاشت رو میز و خم شد به رسول یچیزی گفت
که رسول خندش گرفت
و خودش فقط حرص میخورد
~ خب شناسنامه هاشون رو بدین به من تا شروع کنم
آقای عبدی از جاش بلند شد و به سمت عاقد رفت....
شناسنامه ها رو به عاقد داد....
~ پدر عروس خانم کی میرسن؟؟؟
+ حضانت عروس خانم با منه....
~ حضانت نامه همراهتونه؟؟؟
+ بله.....
از کیف حضانت نامه رو برداشته...
و به عاقد دادم....
عینکشو رو چشاش جابه جا کرد و مشغول بررسی شد....
برگشتم سمتشون باز اخم کرده بودن
به سمتشون رفتم و آروم گفتم
+ اگه دلتون نمیخواد تنبیه بشید....درست و حسابی خیلی عادی بشینید سرجاتون و اخماتونو باز کنید
یه ذره هم لبخند بزنید بد نیستا.....
برگشتم و سرجام نشستم....
~ آقای عبدی اجازه دارم شروع کنم؟؟؟؟
• خواهش میکنم بفرمایید
~ بسم الله الرحمن الرحیم.....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
『حـَلـٓیڣؖ❥』
پارت نود رمان عشق وطن شهادت #محمد منتظر تو اتاق عقد نشسته بودیم... نگاهی بهش کردم... قیافش آویزون بو
ای خدا ادامش
من از خنده دارم میترکم 🤣🤣🤣😂
اما اصلا جالب نیست 😐
برای این میگم چون اصلا براساس واقعیت نوشته نشده اخه این چیه؟..رسول فقط بلده حرص عروس و دربیاره اصلا خوب نیست..اما کلی خندیدم 🤣😅..اگه براساس واقعیت نوشته بودی خیلی خیلی قشنگ بود..😍
باید براساس واقعیت نوشته شده باشه..
از نظر من اصلا خوب نیست اینو تو ناشناس هم برات نوشتم🙂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
پارت نود رمان عشق وطن شهادت #محمد منتظر تو اتاق عقد نشسته بودیم... نگاهی بهش کردم... قیافش آویزون بو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدیدی که هم اکنون به ما پیوستید 💛💛💛💛😍😍😍😍
خیلی خیلی خیلی خوش آمدید 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍♥️♥️♥️♥️💛💛
اعضای قدیمی که طرفدار ما هستن و کانال رو ترک نمیکنن خیلی خیلی عزیزید 😍😍😍😍😍😍😍💛♥️💛♥️♥️💛♥️♥️💛♥️💛