🏀⃝💕|•چالش داریم •|📗⃝💚
💕⃝🍶|•زمان الانه •|☁️⃝🦋
💛⃝🌼|•ظرفیت هرکس بیاد•|🦇⃝💕
🍒⃝⛓|• جایزه برنده میفهمه •|☁️⃝🌸
✨⃝☁️|•بدو اسم بده •|🔥⃝🌝
🙆🏼♀⃝🍍|• @Sareh1323 •|🖤⃝🥀
🍯⃝💗|•در کانال •|🦋⃝💙
@GandoNottostop
و در کانال
@donyayechadoryha
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_بیست_و_دوم
{از دید نویسنده }
قبل این یک ساعتی که چرت زده بود ، تقریبا چهل و هشت ساعتی میشد که نخوابیده بود. الانم به خاطر سردرد وحشتناکی که داشت ناچارا بلند شده بود.
با کنار زدن پردهی پنجره اتاقش نیم نگاهی به اتاق اقای عبدی انداخت.
از جلسه برگشته بود.
پله ها رو دو تا یکی بالا رفت.
_سلام آقا
اقای عبدی لبخندی زد:((به محمد!از این طرفا؟))
محمد هم اروم خندید:((اقا راستش میخواستم در مورد یه موضوعی باهاتون صحبت کنم..علی ، علی سایبری))
_خب؟علی چی شده؟
_ بزارید خودشم صدا کنم باهمدیگه صحبت کنیم فکر کنم بهتره
بعد از پنجره به علی علامت داد که بیاد بالا.
علی یه کمی به آقای عبدی و محمد نگاه کرد و گفت :((سلام کاری داشتید؟))
_اره علی بشین لطفاً. راستش من با بچه ها هم صحبت کردم. ولی برای این کار نظر تو به هر حال مهم ترین چیزه .
عل یه کمی گیج شده بود و یه ^خدا رحم کنه^ خاصی هم تو چشماش بود.
اقای عبدی ولی با ارامش تمام گوش میداد.
_خب در واقع بعد از شکست در دستگیری شرلوک احتمال میدیم...ینی احتمال که نمیدیم تقریبا مطمئنیم که تمام چهرههایی که دیده رو به بالا دستی هاش ارجاع داده.
آقای عبدی با همون نگاه اندیشمندانه همیشگیش موقع گوش دادن به حرفای محمد ، گفت:((خب..؟))
_و چیزی که من به خاطرش علی رو صدا کردم.. تقریبا تنها کارمند کارکشته ما که شرلوک چهرش رو ندیده علیه. پس... علی باید وارد شرکتشون بشه. و حالا میخوام نظراتتونو بدونم
علی که حسابی هول شده بود گفت:((آقا من اصلاً ادم بیرون اداره نیستم نمیتونم یهو گند میزنمااا))
_علی جان یکمی اعتماد به نفس داشته باش ، هر آموزشی که داوود و سعید دیدن توهم دیدی به هر حال نظرتو نخواستم فقط خواستم از این موضوع با خبرت کنم. الانم پاشو برو پیش سعید هر چیزی که لازمه رو بهت میگه .....
ادامه ...
عضو شو و شات بده
لطفا لف نده 🙏🏻اگه لف بدی در این چالش و چالش بعدی حذفی😶
@kook_yamur
در این کانال هم عضو شو👇🏻
@neginika
اگه لف بدی از چالش حذف میشی در چالش بعدی هم حذفی توجه کن❌✅.
#پارت_صد_پنج
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#تارک
+ چیه؟؟؟
- آقا من با دوست نادیا حرف زدم....
اونم گفت که قراره باهم برن بیرون....
ولی من هرچی منتظر شدم...
از خونه نیومد بیرون...
+ حتما آریا اجازه نداده....
نادیا رو بیخیال شو...
- بیخیال شم؟؟؟
+ آره.....میخوام کاری برام انجام بدی که نادیا و آریا بیان جلو پام زانو بزنن
و التماس کنن...
- آقا چه نقشه ای دارید؟؟؟
+ باید بری ایران....
- ایران برای چی؟؟؟؟
کلافه گفتم
+ انگین اینقدر سوال نپرس...گوش بده....
- چشم...
+ میری ایران...اونجا با یه نفر که عکس و شمارشو برات میفرستم...
قرار میزاری....
مردای ایرانی خیلی رو ناموسشون حساسن...
- و از من میخواین... که اونا رو براتون بیارم....
+ آره ولی....
باید دو نفرشونو بکشی....
بدن تیکه تیکه شدشونو میخوام....
- آخه آقا....
+ انگین اگه کارتو درست انجام ندی....
تضمین نمیکنم که بلایی بدتر از این سرت در نیارم....
به پت پت افتاد
-چشم....
+ خوبه....
خووووبههه....
تماس رو قطع کردم....
و گوشیو پرت کردم رو مبل....
محمد خانوادمو گرفتی....
پیرهن سیاه تنت میکنم....
نمیزارم....
نمیزارم... تا آخر عمرت رنگ خوشی ببینی....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
#پارت_صد_شش
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
+ آقا راستش....
تا اومدم حرف بزنم....
صدای زنگ در بلند شد....خواستم از جام بلند شم...
که رسول گفت
¥ بشین من میرم....
سرمو تکون دادم...
رسول به سمت در رفت و از چشمی نگاه کرد....
با تعجب به سعید گفت
¥ این اینجا چیکار میکنه؟؟؟....
£ کی؟؟؟
رسول جوابی نداد...
درو باز کرد....
وقتی اومد تو....
کامل خشکم زد.....
این...
این....اینجا؟؟؟؟
چجور ممکنه آخه؟؟؟
از جام بلند شدم...
+ سلام... خوش اومدید....
بهم نگاه کرد...
$ سلام...ممنونم....ببخشید دیگه مزاحم شدیم....
چشام گرد شد....
+ گل پسر مزاحم چیه میگی؟؟؟؟
اولا اینجا که خونه من نیست....زندانمه....
به آشپزخونه رفتم....
تا شربتی چیزی درست کنم....
رسول هم پشت سرم اومد و گفت
¥ اینا چی بود گفتی؟؟؟
+ وای رسول....دیوونم کردی....
مگه دروغ گفتم....
زندونیم دیگه....
¥ حرفت هیچ.... چه طرز حرف زدنه؟؟؟
گل پسر چی بود ؟؟؟؟
+ آها....پس بگو...
ببین الان این جملت....دوتا معنی داره....
یا حسودی کردی...
یا غیرتی شدی....
حالا کدومش....؟؟؟؟
با تعجب نگام کرد....
پوزخندی زدم و...دست به سینه به اپن تکیه دادم
و منتظر نگاش کردم...
¥ تو...
تو...رسماً دیوونه ای....
+ درس پس میدیم استاااااد....
حالا برو بیرون بزار به کارم برسم....
¥ والا تو این به سال ندیدم....
وقتی از بیرون میام...
بلند شی...حتی یه لیوان اب بهم بدی....
+ مگه خودت چلاقی؟؟؟
¥ پس اونم چلاق نیست...خودش درست میکنه....
+ باهوش..استاااااد....مهمونه.... غریبس...
نمیتونه که بیاد آشپزخونه برای خودش شربت درست کنه خوشتیپ....
بعدشم...
تو بلند شو طولانی مدت برو جایی....
وقتی برگشتی....منم همه کاری برات میکنم
بهش نزدیک تر شدم و در گوشش گفتم...
+ فقط یه مدت فیس جذابتو نبینم....
برگشتم و مشغول کارم شدم....
زیر چشمی نگاش کردم....
سری از روی تاسف تکون داد...
و از آشپزخونه بیرون رفت...
چند دقیقه بعد....
سینی رو برداشتم و به پذیرایی رفتم....
سینی رو روی میز گذاشتم....
رسول وقتی دید...چهارتا لیوان شربت آوردم....
یه کوچولو موچولو...لبخند نامحسوسی زد...و بازم سرشو تکون داد....
حرصم گرفته بود...
میخواستم همه دکوراسیون صورتشو بیارم پایین....
برگشتم آشپزخونه...و شیرینی رو از یخچال برداشتم....
با پیش دستی برگشتم....
و مجبورا کنار رسول نشستم....
وقتی نشستم آقا محمد گفت....
¢ خب ادامه حرفتو بگو....
+ چیزه زیاد مهم نبود....
میخواستم از رسول گله کنم....
با چشمای گرد شده نگام کرد....
+ آقا محمد...
اون جاسوس رو پیدا کردین؟؟؟
¢ نمیشه به راحتی به کسی مشکوک شد و تهمت زد....
+ بله درست میفرمایید....
برگشتم به رسول نگاه کردم و ادامه دادم
+ کاش بعضیا بیشتر تلاش میکردن تا از شما درس اخلاق یاد بگیرن....
بگذریم....
پوفففففف
+ خیلی کارش تمیزه....
هیچ ردی از خودش بجا نمیزاره....
ولی من ازش مدرک دارم....
¢ میشناسیش؟؟؟؟
+ بله....
¢ چه مدارکی؟؟؟
+ الان براتون میفرستم....
بلند شدم و پشت سیستم نشستم....
تمام مدراکی که ازش داشتم و برای آقا محمد فرستادم....
¢ یه چند لحظه صبر کنید...من مدارکو نگاه کنم....
آقا محمد مشغول مطالعه مدارک شد....
بچه ها یجوری نگام میکردن....
بعد چند دقیقه...
آقا محمد با تعجب گفت
¢ مسعووود؟؟؟
+ بله مسعود....
¥ آقا....پس اگه مسعود جاسوسه....
شاهین....یا خداااا....
آقا محمد بلند داد زد...
¢ مگه هنوز شاهین پیش مسعوده؟؟؟؟
¥ آقا امیرعلی....بعضی موقعا شاهین رو پیش مسعود میزارن....
برگشتم به رسول نگاه کردم...
+ الان چی گفتی؟؟؟؟
شاهین رو میزارید پیش مسعود؟؟
آره؟؟؟؟؟
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#پارت_صد_شش رمان عشق وطن شهادت فصل دوم #نادیا + آقا راستش.... تا اومدم حرف بزنم.... صدای زنگ در
😜❤️سلام صبحتون به خیر😄
اینم از رمان🤩
هدایت شده از 𝑑𝑒𝑙𝑔𝑜𝑦𝑒/دِلگویه
@kook_yamur
هرکس در این کانال عضو بشه و شات بده و لف نده خودم بهش جایزه میدم😍
@Sareh1323
شات بدید منتظرم 😉🙃🌹🦋
ببخشید ی سوال بپرسم؟
شما تاحالا از اینهمه چالش عضو آوردنی که گفتید برین عضو شین شات بدین شرکت کردین چیزی هم نصیبتون شده؟
____
سلام خدمت شما&
دوست گلممن نزاشتم پس نمی تونمم پاسخی بهتون بدم☺️
بنظره منم کاری بی فایده و.... هست
#شینا