eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
277 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
همیشه هستم #شینا
فقط نمیدونم باید چیکار کنم :/
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بععععععله شبا که شما می خوابید نویسندتون بیداره 😉 شما خواب خوب میبینید اون داره به مغزش فشار میاره 😂
چقدر فعال شدن ماشالله خسته شدم از بس استوری گذاشتن 😖😉 قشنگ معلومه گاندو سرشونو شلوغ کرده بوده و گرنه اینا هم از اینایی هستن که همش سرشون تو گوشیه 😂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
چقدر فعال شدن ماشالله خسته شدم از بس استوری گذاشتن 😖😉 قشنگ معلومه گاندو سرشونو شلوغ کرده بوده و گ
این استوری میذاره ، اون یکی استوری این یکی رو استوری میکنه ، بعد اون یکی میاد استوری همون یکی که اول گذاشته بود رو پست میکنه ، بعد همون اونیکیه میاد پست اونو استوری میکنه 😂😂😂😂
خب دوستان عزیز من یکم این چند روز شلوغ بودم نتونستم براتون قسمت های سریال گاندو رو بذارم از یه طرفم دیدم که خب الان که داره گاندو پخش میشه دیگه نیازی نیست من تصمیم گرفتم که دیگه نذارم حالا اگه کسانی هستند که خیلی دلشون میخواد به ادمین پیام بدن تا اِدامشو بذارم اگه نه که دیگه هیچی
به نام خداوند بخشنده مهربان 💕 سلام دوستای گلم 🌻 صبحتون به خیر و شادی ☺️❤️
استوری مجتبی امینی
دوستان رمان در قلب خطر به دنبال امنیت 🖇🌻فقط تونستم ۳ پارت تایپ کنم . اون ۳ پارت رو الان و پارت آخر رو هم امشب میزارم ❤️😘
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 گفتم رسول:سلام خانم میرزایی نرجس:برو آقا مزاحم نشو! رسول:منم رسول! نرجس:عه آقا رسول، ببخشید ، نگاه نکردم ببینم کیه ! گفتم صداش آشناس ! رسول:عیب نداره ... برسونمتون ؟ نرجس:نه ممنون نمیخواد زحمت بیوفتید خودم میرم . رسول:نه بابا چه زحمتی ! بفرمایید بالا نرجس:نه ممنون رسول:تعارف نکنید دیگه بالاخره سوار شد رفت نشست پشت . گفتم رسول:آدرس مقصد رو میشه بگید ؟ نرجس:گلزار شهدا رسول:کجا؟ نرجس:گلزار شهدا ! رسول:منم میخواستم برم همونجا ! نرجس:چه شباهتی ، آقا رسول‌... رسول:بعله؟ نرجس:من اون موقع نفهمیدم چی شد که اون کارو کردم ، ببخشید . رسول:عیب نداره نرجس:از وقتی اومدم با همه دعوام شده به جز آقا سعید! رسول:من وقتی تازه استخدام شدم روز اول با همه دعوام شد ، الان شما خوبید ، من چی بگم ، آقا محمد گفت تا ۷ روز حق ندارم برم خونه! نرجس:واقعا! رسول:بعععله ، کجا پیاده میشید ؟ نرجس:همین بقل ، ممنون رسول:خواهش میکنم . ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدیم رفت سر مزار شهدای گمنام منم رفتم سر مزار عمو احسان که همین چند سال پیش داخل جنگ با پژاک شهید شده بود ، یعنی هواپیماش سقوط کرده بود . از گل فروشی کنار قبرستان چند شاخه گل خریده بودم ، گرفتم سر مزارش ، نگاه کردم دیدم یه پسر اومد نشست کنار نرجس خانوم . فکر کردم مزاحمه ! رفتم کنار نرجس خانوم و گفتم رسول:مزاحم شدن؟ نرجس:بله! رسول:مزاحمت ایجاد کردن براتون ؟ نرجس:ن...نه برادرم هستن :) رسول:اها ، ببخشید نمیدونستم ،با اجازه . داشتم میرفتم سر مزار عمو که اون پسره صدام کرد ! نیما:رسول !!! رسول:بعله نیما:نشناختی؟! برگشتم و نگاهش کردم ... نیما !!! رسول:نیما خودتی؟ نیما:چطوری داداش ! رسول:زنده ای ! نیما:ای بابا ، چرا حرکی میبینه میگه زنده ای ؟ مگه من مردم ؟ رسول:مگه شهید نشدی ؟تازه گمنام بودی ... پس ... نرجس خانوم اون روز گفت داداشم برگشته از سوریه زندس شما بودی ؟واااااای من مجلس ختم هم اومدم ! نرجس:شما دوست بودید؟ رسول: من قبل از اینکه وارد اداره اطلاعات بشم داخل سپاه کار میکردم ، چند تا ماموریت با نیما رفتیم :) نیما:اره ، قرار بود تو هم بیای سوریه که دیگه رفتی داخل اطلاعات و نشد ! رفتم و پریدم بغل نیما گفتم:چشمت چی شده ؟ نیما:عصرات کتک کاری های داعشی هاس . رسول:واقعا؟! نیما:آره ، بیا بریم یه دور بزنیم تا برات تعریف کنم . رسول:همینجا بگو خوب . نیما :نمیشه . نیما بلند شد و دستم و کشید و با خودش برد . رسول:چرا اینطوری کردی ؟ نیما:... پ.ن:و آشنایی یوهویی رسول و نیما😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ۴تا از دوستامون شهید شدن و فردا قراره جنازه هاشون به ایران بیاد ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 رسول رو بردم یه گوشه که گفت رسول: چرا اینطوری کردی؟ نیما:نمیخواستم نرجس بشنوه ، خیلی به من وابستس ، گناه داره بیچاره ، داغ دلش تازه میشه ،وقتی من نبودم افسردگی گرفته ! رسول:واقعا! نیما: آره رسول:خوب تعریف کن ببینم همه چیز رو براش تعریف کردم ، حالش داغون شده بود وقتی فهمید ۴ تا از دوستامون شهید شدن و فردا قراره جنازه هاشون به ایران بیاد . رسول:ساعت چند؟ نیما:فردا ساعت ۶صبح میاد و پس فردا ساعت۱۰ تشیع جنازه هست ، بعد اون هم مراسم قدر دانی از اُسَرا و کسانی که نجات پیدا کردن . رسول:تو هم هستی ؟ نیما:آره رسول:شاید منم اومدم ، خانواده هم هستن ؟ مادر و پدر و خواهرات ؟ نیما:مادرم که وقتی ۹ سالم بود فوت شد ... پدرم هم موقه ای که بار اول رفتم سوریه ... اومدم مرده بود ... ۳ روز بعدش اول هفتش بود. خواهرا هم هنوز بهشون نگفتم . رسول:واقعا ... ببخشید ... شرمندم نیما:نه بابا این چه حرفیه ! نگاه ساعت کردم ۱۷ بود ! نیما:رسول ساعت ۵ ها ، بریم نرجس تنهاست . رسول:نرجس خانوم این چند روز خیلی بهش سخت گذشته . نیما:چرا؟ رسول:روز اول با ۲ تا از کارمندها دعواش شد ، بعد از اونا عذر خواهی کرد ، شما پیدا شدی ، بعد امروز با من دعواش شد ، آقا محمد خیلی سرش داد زد ، از سایت زد بیرون منم حالم خوب نبود اومدم بیرون که دیدم داره پیاده میره گفتم برسونمتون با کلی خواهش قبول کرد و اومدیم گلزار شهدا ، پر استرس بوده براش این چند روز . نیما :عادت داره به این چیزا ، بچه که بودیم هر روز دعوامون میشد ، نرگس چی ؟ رسول:فقط نرجس خانوم مثل خودت شر و شوره ولی نرگس خانوم نه ، ساکت تره . نیما:هووووی درباره خواهر من درست حرف بزن هااا. رسول:مگه چی گفتم ! نیما :شوخی میکنم ،بریم دیگه . بلند شدیم و رفتیم پیش نرجس خانوم. گفتم نیما:نرجس من میرم خرید بعدشم میرم خونه . نرجس :منم میام نیما:مگه نمیری سر کار ؟ نرجس:چرا ، ولی نیما:رسول برام همه چی رو گفت عیب نداره ، برو هیچی نمیشه. نرجس:بااااش با هم خدا حافظی کردیم . با نرجس خانوم سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت اداره . توی راه یه نوحه پلی کردم و تمام راه رو در سکوت گذروندیم . بالاخره رسیدیم ، ماشینو قفل کردم و رفتیم داخل . دیگه داشتم نگران میشدم ! خواستم زنگ بزنم که دیدم با آقا رسول اومدن داخل ! رفتم نزدیک و بغلش کردم و گفت ... پ‌.ن:عاشقی رسول داره شروع میشه 😂 پ.ن۲:و شهدای مدافع حرم 💔😔 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: هندزفری رو زدم در گوشم و یه آهنگ خفن پلی کردم و شروع کردم به کار خیلی خسته بودم به خودم که اومدم ساعت ۴ صبح بود ! ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م