eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
شب مون رو با یه جمله انگیزشی به پایان می رسونیم .🌸🌸🌸 《ساحل دلت رو بسپر به خدا ...✨🏝》 《خودش قشنگ ترین قایق رو برات میفرسته...🌻🌳💕❤️🖇》 🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹 ☆☆شبتون خوش☆☆
سلام بر همه عزیزان 😉 صبحتون به خیر و با یاد خدا 🌻 انشالله هر جا که هستید سلامت و تن درست باشید 💕 جمله انگیزشی امروز: ✨خدایا بدون ذکر جزئیات شکر ✨
🌳خوب خوب خوب 🌳 ✨به وقت رمان ✨ 💕آماده باشید برای ۲ پارت امروز 💕
آغاز پارت گذاری 👇🖇❤️:
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ از صندلی پایین اومدم و گفتم مشکل از اینجا نیست ! بلیک:واقعا؟ نرگس:تنها جایی که ممکنه باشه مدار ما هست . رسول:اره ، مشکل از مدار شماست . داوود:آقا ترو خدا زود تر درستش کن . رسول:چشم بلیک:اسم شما چیه خانوم ؟ نرگس:من نرگس هستم و شما ؟ بلیک:من از خارج اومدم و اسمم بلیکه . نرگس:به به خوشبختم ! بلیک:منم همینطور . نرگس:ازدواج نکردی ؟ بلیک:نه ، ولی شما کردی ، چون این آقا گفت که اگه برق بره می ترسی پس شوهرته. نرگس:بعله بلیک:چند سالته ؟ نرگس:۲۹ سال بلیک:اصلا بهت نمیاد ! خیلی خوب موندی ! نرگس:ممنون شما چند سالتونه ؟ بلیک:۳۲ سال نرگس:عه وا چرا ازدواج نکردی ؟ دختر به این خوبی ؟ ولی شما هم خوب موندی ها ! بلیک:ممنون ، دوست ندارم ازدواج کنم . رسول :درست شد! داوود:ممنون ، دیگه خراب نمیشه که ؟ رسول:نع ، درست درست. بلیک:ممنون ، با اجازه من برم کار دارم ، نرگس جان خدا حافظ عزیزم . نرگس:به سلامت گلم ، خدا حافظ . داوود:آقا بیا بریم خونه یه آبمیوه بخور رسول:نه ممنون داوود:میگم بیا بریم خوووونهههه یه آبمیوه بخور خسته شدی . رسول:زحمت افتادی ، ببخشید ترو خدا ، با اجازه . رفتم داخل و روی کاناپه نشستم . نرگس خانوم یه لیوان شربت آورد . داوود:... پ.ن:دوستی بلیک و نرگس ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : رسول خوب خوب؟ عه داداش مگه چیه ؟ یه دوربین کوچولو ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ داوود گفت داوود:رسول خوب وصل کردی دیگه ؟ رسول:آره داوود:رسول خوب خوب ؟ رسول:عه داداش مگه چیه ؟یه دوبین کوچولو! داوود:شربتت رو بخور شربتم رو تا آخر خوردم و تشکر کردم . داوود:پاشو بریم اداره رسول:ها ! عقل کل دختره ما رو با هم ببینه خوب میفهمه که ! داوود:تو اول میری چند دقیقه بعد منم میام . خدا حافظی کردم و رفتم سایت . اونجا از داخل دوربینا دیدم که داوود از خونه اومد بیرون ، داشت میومد سایت . ۵ روز بعد خیلی دلتنگ نیما و نرجس بودم ! آقا علی تمام حرف های بلیک رو رمز گشایی کرده بود و اینطور که معلوم بود درباره یک ماموریت داخل کردستان بود . تلفنم زنگ خورد با دیدن اسم آقا محمد سریع جواب دادم . نرگس:الو محمد:سلام دخترم، خوبی ؟ نرگس:ممنون آقا شما خوبید؟ محمد:ممنون ، ببین الان داوود میاد اونجا ، آماده باش با هم بیاید اداره . نرگس:چشم محمد:کاری نداری نرگس:نه ، یا علی یه لباس طوسی ست با کتونیم و یه روسری سفید و مشکی با شلوار لی پوشیدم . چادر عربیم رو سرم کردم و رفتم دم در وایسادم . آقا داوود که اومد سوار شدم و رفتیم اداره . اونجا اولین کاری که کردم پریدم بغل نرجس ، خواهر گلم خیلی دلم براش تنگ شده بود . نرجس:فدات بشم من نرگس:خدا نکنه چه خبر ، از نیما خبری نداری ؟ نرجس:دو سه بار رفتم خونه پیشش ولی نه زیاد وقت نکردم . نرگس:آقا محمد کجاست؟ نرجس:توی اتاقش منتظره که بریم و جلسه رو شروع کنه نرگس:خوب بدو بریم رفتیم دم در اتاق و در زدیم و وارد شدیم . پ.ن:پارت بعد قراره بیشتر نزدیک بشیم به بلیک 😉 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: آقا من بلد نیستم ! قراره با بچه های گروه آقای جمالی همکاری کنیم . ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
💕🌻پایان پارت گذاری 🌻💕
راستی دوستان اگه تا فردا بشیم۴۷۰چهار پارت میزارم .👏😉 اینم بگم پارت های بعدی خیلی خفنه 😜 منتظریم 😍💕😍💕😍💕
استوری اشکان دلاوری پ.ن: خدا رحمتش کنه آدم خوبی بود @GandoNottostop
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین پست خانم ستاره سادات قطبی کپشن پست : اینم ما در برنامه ی خندوانه...۰ پ.ن: حضور ایشون و همسرشون آقای شهرام شکیبا در برنامه خندوانه @GandoNottostop
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🖤 محمد از قاب گاندو به جمع ما بپیوندید🐰💕 @GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
استوری مجید نوروزی #مجید_نوروزی #همراه_گاندو @GandoNottostop
من تازه فهمیدم کیه😔وای... دادستان.. پایتخت... خیلی حیف شد‌..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🕊🖤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_بیست_و_شش #مهرابی وارد مهمونی شدم... خیلی استرس داشتم
به ناخدا🕊🖤🌷 شب که شد نوبت من بود که ت.م رئوف باشم... $ آقا با اجازتون.. € کجا؟؟؟ $ خونه رئوف.. € با اجازه کی؟؟؟ $ خودتون گفتید...😐 € من گفتم شما ت.م رئوفی.... نگفتم که باید بری خونش.. $ یعنی چی؟؟ € یعنی اینکه... بزار ساده بهت بگم ... رئوف امشب خونه نیست.. $ پس کجاست ... € مهمونیه.... $ خب... ما که تو محل مهمونی دوربین نداریم... فایده ای نداره ت.م € نه دیگه.... این مهمونی توی خانم ویشکا شهسواری... همونی که خانم مهرابیان روش سوار... اهمیت این مهمونی برای ما خیلی مهمه.. چون اشخاص مهمی توی مهمونی هستن... $ بازم فایده نداره... چون ما دوربین.. € اه.... رسول... بزار حرفم رو بزنم‌... خانم مهرابیان امشب اونجاست... دوربین و بلندگو.... شنود... همه اینا رو قبلا ترتیب دادیم.... شما امشب از طریق سیستم ماشین مهمونی و خانم مهرابیان رو تحت کنترل داری... $ خب وقتی خانم مهرابی هست دلیل وجود من چیه🤨؟! € اونو دیگه من تشخیص میدم... تا ۲۰ دقیقه دیگه آماده باش.... $ چشم.. توی این ۲۰ دقیقه ‌کار خاصی نمی تونستم انجام بدم... ترجیح دادم با یه قهوه از خودم پذیرایی کنم... خیلی خسته بودم... ₩ رسول $ تعطیله آقا.... برو بعدا بیا.. ₩ رسوولل😐 $ای بابا... سعید جان من از صبح وقف شمام... اومدم یه قهوه بخورما اه... چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ₩ اعصاب نداریا.... این فایل هایی رو که برات فرستادم ... تصاویر دوربینای خونه ویشکا است... میخوام دوربینهای خونه رو هک کنی... هم از دوربین های خودمون دسترسی داشته باشیم هم اونا‌.... $، چه پسر خاله هم شده.... ویشکا😂 بزار... € رسول.... تو که هنوز نشستی... پاشو پاشو... $ شرمنده دیگه .... من انقدر بهم نیاز هست که دیگه... نگران نباش.. اصلا نگران نباش... من مطعلق به همه ام... زود برمیگردم .. € رسووولل😡 $ ب..ببخشید.... بفرمایید ₩ :......:.....::::........:.:.:..: $ بای آقا سعید ..😂 سوار ماشین شدم .. $ آقا با خونه تماس گرفتین؟؟ € 🤨🤨چطور؟؟ $ آخه قرار بود رها بره اونجا... € آها... آره... نگران نباش... $ یعنی الان اونجاست.. € اره اره... تمرکزت رو مهمونی امشب باشه... خیلی مهمه... $ چشم... رسیدیم € سلام .. سلام... بفرمایید... خسته نباشید... خب بچه ها چه خبر؟؟؟ ° فعلا کار خاصی انجام نشده ... خانم مهرابی هنوز نیومدن... € خب .. خسته نباشید... رسول ... حواست باشه.. اپراتور مستقیم به خانم مهرابیان وصله... اگر مشکلی پیش اومد یا کمکی خواست.. $ چشم... € خدا حافظتون... خانم مهرابی ز لحظه ای که وارد شد فاتحه امشب رو خوندم... ترس رو میشد از چهره و صداش تشخیص داد.. از طرفی خونه با حالت نیمه خاموش در اومده بود و دیدمون از دوربین ها خیلی کم بود... شرایط سختی بود... ولی باید تمرکز میکردیم... $ ارامشتون رو حفظ کنید... خودتون رو یه فرد اجتماعی جلوه بدید.. < بسیار خوب... نزدیک جمعی شد که رئوف بینشون نشسته بود... دختری رو بینشون دیدم که خیلی به چشمم آشنا اومد... اما امکان نداشت من کسی از اون آها رو بشناسم.. $ خانم مهرابیان... لطفا از جایی که نشستین حرکت نکنید تا بتونم همه رو توی قاب دوربین داشته باشم... کار خیلی سختی بود... این که توی جمعی باشی که نه از لحاظ فکری نه سیاسی نه اعتقادی .... از هیچ نظری شبیه تو نباشن... دشمن مردم... خودت... و کشورت باشن... و در عین حال مجبور باشی جلوه بدی که مثل اون هایی واقعا کار عجیب و سختی بود..
پارت بعدم بزار
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به ناخدا🕊🖤🌷 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_بیست_و_هفت #رسول شب که شد نوبت من بود که ت.م رئوف باشم
به نام خدا🕊🖤 ~ چرا از خودت پذیرایی نمیکنی؟؟؟ یه لیوان برداشت ... به سمتم تعارف کرد... از بوی الکلی که داشت میشد فهمید که چیه... < این بی کلاس بازیا چیه؟؟😅 من اهلش نیستم... ~ اهلش نیستی؟؟ مگه میشه... حالا یه امشب رو به خاطر من بزن... نترس... اصله.. از یه کار درست گرفتم.. < نه بابا... من ترجیح میدم میوه پوست بکنم... ~ جون ویشکا... یه قلپ... ◇ چرا اینقدر مقاومت میکنی.... داشتم سکته میکردم... نمی تونستم... از پس هرکاری برمیومدم الا این ... < خودتم که اهلش نیستی عزیزم.. ◇ من با شما فرق دارم... من یه جورایی صاحب خونم.... ما رسم نداریم جلو مهمونا بریم اون دنیا... بعد هم با ویشکا شروع کردن به خندیدن... $ خانم مهرابی... وارد بحث های کاری بشید.. < شما مشغول چه کاری هستی... اخم کرد.. نفس عمیقی کشید و چشم غره ای به ویشکا رفت که بره.. ◇ بیزینس.... کار با شرکت های خارجی... <، چ...چه ج...جالب🤒 اتفاقا... منم همیشه بابام بهم میگه که فکر اقتصادیم خوبه.. ◇ خودت چی کاره ای؟؟؟ مونده بودم چی بگم.. < ام.... یه جورایی... باهم... همکاریم... یعنی شما توی کار شراکتی من تو کار خرید و فروش نقاشی... < هع.... از روزی که بیخ ویشکا دیدمت ازت خوشم نیومد..... نمیدونستم ویشکا عاشق چیه تو شده.... هه.... جل الخالق.... پس تو ام یه بیکاری هستی عین خودش... < من... من واقعا نمیدونم چی بگم... نقاشی الان یکی از تجارتای بزرگ ... شما اصلا میدونی نقاشی رو که من توی ایران با چندرغاز میخرم... با چند دلار توی خارج از اینجا معامله میشه... حداقل ۶ برابر... سرش رو آورد جلو... < اون چیزی رو که تو داری میگی خیلی سال پیش من با ویشکا طی کردم... الان پول توی ... < چیه؟؟؟ راز پولدار شدن رو به ماهم بگو ◇ وللش ... تو ادمش نیستی... < ای بابا... مشتی گرفتی مارو.... چرا نصفه کاره ول میکنی حرفتو.. پاشد رفت.... اونشب اصلا خوش نگذشت.. کلی مرد و زن که همه با لباس های عجغ وجغ اومده بودن... و با حال خراب برگشتن... اصلا حالشون دست خودشون نبود... کار دوتا شون به بیمارستان کشید... اون شب تصمیم گرفتم نصف شب برم اداره ... رفتم خونه ... لباس هام رو عوض کردم.. دلم خیلی برای چادرم.. حجابم.. حیام... هعییییی********* کاش آقا محمد قبول کنه که من از این دستگاه.. از این پوشش مسخره... از همه چیزهایی که توش هستم بکشم بیرون... تاکسی گرفتم... به سمت اداره حرکت کردم.. از در اصلی وارد نشدم... از در پشتی که توی پوشش یه لوازم خونگی بود خواستم وارد شم.... که فهمیدم بسته است... طبیعی بود... خب... مغازه که نصف شب باز نیست... کارم خیلی خطرناک بود... یه دختر ... اون موقع شب.. اونم با شرایط من .. تنها.... با کلی احتیاط وارد شدم... از دیدنم همه تعجب کردن... به سمت اتاق آقا محمد میرفتم.. $ خانم مهرابیان... شما... شما چجوری اینجایید... با هماهنگی کی اومدید.. اینجا چیکار میکنید؟؟؟
😇از فردا😇 😃قول قول قول😃 😙که حتما حتما حتما😙 🤪پارت ها بیشتر بشه🤪 🤓اول همه رو تایپ کنم بعد بفرستم🤓 گل گلیا🤓😎
😂❤️شات... (یعنی فقط قیافه رسول😂😂 ) به ما بپیوندید🕊🖤❤️ @GandoNottostop
😂❤️شات.. (قیافه داوودو😂😂😂... زار میزنه) به ما بپیوندید🦋🕊 ÷÷{ @GandoNottostop }÷÷
😂❤️
بسم الله اگر حریف مایی🖤😎
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بسم الله اگر حریف مایی🖤😎
آقا از این به بعد هرچی نوشتیم فراموش نشه 👏😉