eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
297 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
😑♥️من که اوکی نشدم.... 😊❤️نظرته 😃🌿چش 😳م؟؟؟؟؟ چش🖤😅 چش
دوستی که گفته بود کپی نکن علامت کپی ممنوع نداشت 😏 برو دنبال نقطه ضعف از خودت بگرد 😌🌻اگه میخواهی تا عکس هم بفرستم ، مطمئن بشی ☺️
بچه ها نظرتون چیه اگه بشیم ۶۳۶ امروز ۴ پارت رمان بزارم 😜💕🌻✨ بریم بالااااا🌿✅💙
😂✨میدونم الان دیر اومدم سایمو با تیر میزنید😂✨ ولی سر قولم هستم😁😂✨ رحم کنید... اگه رحم کنید منم از پسته هایی که پاک کردم براتون میفرستم😂✨ تا دقایقی دیگر پارت اول امروز رمان پرواز تا امنیت 😁✨
سیر فوش شرم داخل ناشناس ، مرسی از همگی که ادبم کردید 😐😂 حالا بریم سراغ پارت گذاری
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با اینکه با نیما و نرجس قهر بودم ولی با شنیدن موضوع تماس رادوین کلا یادم رفته بود . با نیما صحبت کردم و قرار شد امروز بره خونه عمه تا این موضوع رو تموم کنه ! زنگ در خونه رو زدم که صدای ارسلان داخل کوچه پیچید ارسلان:بله؟ نیما:منم ارسلان جان ، باز کن. ارسلان:سلام نیما جان ، بفرمائید. بعد در رو باز کرد ، وارد خونه شدم که ارسلان و شوهر عمه اومدن استقبال. روی مبل ۱ نفره نشستم ، بعد چند دقیقه ارسلان برام چایی آورد و رو به روم نشست . خیلی تعجب کردم که عمه نبود ، یعنی مطمئن بودم که سر غزیه خواستگاری باهامون قهر کرده . روبه ارسلان گفتم . نیما:مثل اینکه عمه با ما قهره ، باشه ، منم زحمت رو کم میکنم ، نه رادوین خان هست نه عمه !!!فقط آقا رادوین یکم رخ بنما ببینم جرعت داری توی چشمای من نگاه کنی ؟ اینطوری میخواهی نرجس رو خوشبخت کنی؟ بعد بلند شدم و رفتم سمت در که با صدای رادوین متوقف شدم . رادوین:وایسا . بعد با خمش از پله ها اومد پایین و گفت رادوین:بشین ! نیما:به به آقا رادوین ، چه عجب ! اومدی !دیگه داشتم میرفتم ، نمی اومدی بهتر بود ! بعد رفتم روی مبل روبه روش نشستم . نیما:خب آقا رادوین ، چه خبر ؟ شنیدم برای نرجس زنگ زدی ؟ رادوین:آره ، زنگ زدم ! دوست داشتم زنگ بزنم ! نیما:چی ؟حرف مُفت؟ ارسلان:نیما جان شما ببخش ، بچگی کرده ! به خدا مامان و بابام کلی بهش حرف زدن ! نیما:نه بزار ببینم ، اینطوری تو صورت من وای میسی سر زندگی میخواهی چی کار کنی ؟ رادوین:من نرجس رو دوست دارم . نیما:بفهم چی میگی ! نرجس نه ، نرجس خااااااانوووووووممممم ،،، فهمیدی ؟ رادوین:من دکترم ! پول دارم ،۴ تا ماشین دارم ،۳ تا خونه دارم .دیگه چی میخواهی برای خوشبختیش ؟ نیما: اول اینکه نرجس به دکتر جماعت شوهر نمیکنه ! دوم اینکه ملاک نرجس پول نیست ، عشقی که باید وجود داشته باشه ! رادوین:میگم من عاشقشم میفهمی؟ نیما:عشقی که با تهدید به خودکشی و مرگ بخواد به وجود بیاد عشق نیست، بلکه عزابه ! بلند شدم و وایسادم ، ادامه دادم نیما:اومد اینو بگم که دفع بعدی زنگ بزنی یا مزاحم بشی و درباره این موضوع صحبت کنی خودم با دستای خودم خفت میکنم ! رفتم سمت در که اومد نزدیک و گفت رادوین:پس حالا که داری میری بزار یه چیزی بهت هدیه بدم ! تا برگشتم یه مشت خوابوند توی صورتم ! بخاطر غیر قابل پیش بینی بودنش افتادم زمین ! چند ثانیه گیج بودم! چشمام تار میدید ! بلند شدم و رفتم طرفش و حولش دادم که افتاد زمین !روی شکمش نشستم و صورتش رو مشت بارون کردم ! هرچی حرس داشتم خالی کردم ! ارسلان به زور منو و رادوین رو از هم جدا کرد ولی دوباره به هم حمله کردیم و انقدر هم دیگه رو زدیم که عمه مهتاب از اتاق اومد بیرون و با دیدم صورت های خونی من و رادوین جیغ بلندی زد و اومد بین ما دوتا . مهتاب:چه خبره! نیما:از پسرت ببپرس ! عین سگ میپره پاچه آدم رو میگیره ! مهتاب:رادوین بس کن! خوب نرجس تورو دوست نداره ، میفهمی !؟ رادوین با صورت داغون و چشمای تشنه به خون من رفت توی اتاقش و درو کوبید به هم. عمه مهتاب:خوبی نیما ؟ نیما: مگه شما با ما قهر نبودی ؟ مهتاب:شما درست میگید ! هرکی حق انتخاب داره برای زندگیش ! ما اشتباه میکردیم ، بابت رفتار بد رادوین هم معذرت میخواهم پسرم ، بشین اینجا الان میام ! خیلی صورتم درد میکرد ! بعد چند دقیقه دیدم ارسلان سوییچ ماشین رو برداشت. نیما:چه خبره؟ مهتاب: صورتت بد جور زخمی شده ، با ارسلان برید درمانگاه ! نیما:خوب من ماشین آوردم ! با ماشین من بریم ! ارسلان :باشه . سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. پ.ن: دعوا 🥊🥋 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: حالم خوبه بابا هیچی نیست ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
هدایت شده از ❤GANDO❤
استوری اشکان دلاوری🖤✨ @gando8
به نام خدا✨❤️ ٪ راستش ما .. امروز صبح منتظر داوود بودیم... * نیومد..اون همیشه سر قولش میموند😢😐 ٪ رسول راستش رو به ما نگفت... € داوود حالش خوبه.. الانم... حس میکردم آقا محمد براش سخته که دروغ بگه.... € نگران نشید... شلوغ هم نکنید... امروز یه عملیات داشتیم... تا گفت عملیات همه چی رو خوندم.... تا خود بیمارستان پیاده دویدم.... دریا هم دنبالم... از اونجا تا بیمارستان... به اندازه یه خیابون راه بود... رسیدیم بیمارستان.... نگهبانی دم در بیمارستان... قبل از اینکه سوال و جواب کنه من وارد شدم... دریا هم پشت سرم... نگهبان هم داد میزد که وایستیم‌... رسیدیم به ایستگاه پرستاری که .. رسول رو جلو تر دیدم... دویدم به طرفش... با دیدن ما خشکش زد... خیره شدم بهش.... $ره... ٪ هیچییی نگو رسول.... فقط بگو داوود کجاس.. $ رها آروم.. ٪ رسول... داوود کجاس... $ تورو خدا نرید... اگه بفهمه شما اومدین زندم نمی زاره.... هولش دادم... دریا پشت سرم بود هنوز... یکی یکی اتاق ها رو نگاه کردم... آخرین اتاق... با یه کتاب دعا کنار دستش خوابیده بود.... تا در رو باز کردیم ... پا شد نشست... & کی شما رو خبر کرد؟؟؟ * چی شده داوود.. تیر خوردی .. کی تیر خوردی... درد داری.. & عه... دریا.. زشته بابا.. همش یه گلوله خوردم... به اندازه عدس * ساکت باش... اصلا حرف نزن.... من همینجوری دم در خشکم زده بود.... & دریا بعدا خونه حرف میزنیم... آقا محمد به جمع ما اضافه شد.. € چه خبره بچه ها؟؟؟ چی کار میکنین... بیمارستان رو گذاشتین رو سرتون... ما اینجا آبرو داریم هااا... دریا که مطمئن بودم به تشر زدن به داوود بسنده نمیکنه.. شعله های اتشش دامن آقا محمد رو هم گرفت... * شما مردا همه تون عین همین ... لجباز ..‌ بی عاطفه.... سر به هوایین... اصلا فک نمیکنین که یکی منتظر... یکی نگران .. یکی چش به راهه... مطمئن بودم محمد چیزی نمیگه... دریا خیلی عصبی بود... دست خودش نبود... خبری از رسول نبود... به نشانه قهر اتاق رو ترک کردم... بالاخره حسابی نگران شده بودم.... اگه قرار باشه اینقدر .... هووو .. به خودم که اومدم .. تازه فهمیدم چی کار کردم... جلوی کلی پرستار و دکتر و نگهبان حفاظت بیمارستان... که همه هم رسول رو میشناختن... دریا... و از همه مهم تر آقا محمد رسول رو به سمت دیوار هول دادم... رو صندلی نشسته بود... سرش پایین تر از حد معمول.... با فاصله دو صندلی بعد کنارش نشستم...
به نام خدا ٪ بعضی موقعا.. اصلا نمیفهمم... ٪ ببخشید... 😬🖤 $ 😒 از چه بابت؟؟؟ ٪ خودت میدونی دیگه... چرا چیزی نگفتی؟؟ میدونی از صبح تا حالا چی به حال من و دریا گذشت؟؟؟ $ من میخواستم حداقل به تو بگم😞.. ولی داوود گفت اگه به تو یا به دریا خانم بگم فاتحه چند سال دوستیمونو میخونه😐... ٪ تو هم نگفتی اره؟؟؟ $ 😩خدا لعنتت کنه داوود. ٪ چی شد که تیر خورد؟؟ $ هیچی... رفتن متهم دستگیر کنن... اونم با اسلحه رفته سر یه دختر ۱۲ ساله... میشناسیش که... اونم .. هعییی... چی بگم... خلاصش اینکه دختره که میخواسته تیر بخوره .. داوود خودشو میندازه جلو... تازه شانس آوردم.. به دستش خورد... واگرنه که الان معلوم نبود کجا بود.... ٪ خیلی خوب... ولی رسول بار آخرته به من دروغ میگیا😐 $ ایش... باشح😒 $ بریم پیش داوود؟؟؟ ٪ من که نمیام... تو برو... $ 😐😂 خدا به دادش برسه.... ٪ 😠چیه.. این همه استرس دادن به دیگران تاوان داره... $ خیلی خوب.. پس من رفتم یه سر پیشش😅 دریا از در اتاق اومد بیرون... شروع کرد گریه کردن... $ چیشده؟؟؟ *اگه این تیر به جای دستش.. یه سانت اون طرف .. ٪ ت..‌ای بابا تو هم .. دریا.. الان که خوبه خدا رو شکر... * ببخشید.. تورو هم نگران کردم... ٪ ن بابا.. من خودم نگران بودم... * اه... اصلا دستم خودم نبود... میگم .. به نظرت آقا محمد.. از دستم... ناراحت شد؟؟؟ ٪ با شناختی که من ازش دارم... ام... الان حتی یادش هم نمیاد ۵ دقیقه پیش چی گذشته😅 * ولی عجب حواس جمعی داره... ٪ آره بابا... * ببینم تو چرا نموندی؟؟؟ ها... چیه؟؟ گروکشیه😂؟؟ به جان رها .. این سکته میکنه... این کار رو با داوود نکن.. ٪ من که حرفی نزدم.. من فقط میخوام جوری رفتار کنم که زود پسرخاله نشه.. * پسر خاله😐؟؟ ٪ پرتی ها کلا.... * من که نمیفهمم تو چی میگی... تو و آقا رسول برید خونه... من که امشب میمونم... ٪ چی؟؟ فکرشم نکن... تو با این حالت امرا بزارم بمونی.... تو خواب ببینی.. * محمد که زشته بمونه... آقا رسول هم که از ظهر تا حالا اینجا بوده.... تازه ممکنه کار هم داشته باشه... جنابعالی هم که در دوران قرنطینه عشقی به سر میبری😂 ٪ دریااااا * خیلی خوب... قهری... میمونه من دیگه... پس کی بمونه؟؟ ٪ خودم میمونم... * تو ۵دقیقه نمیای توی اتاق ببینیش... میخوای شب تا صبح بمونی😐؟! ٪‌تو کاری به این کارا نداشته باش.. خودم هستم... * رها .. مطمئنی؟؟؟ ٪ بعله.... به جای اینکه کم کم همه برن خونه.. یکی یکی داشتن اضافه میشدن... حالا فهمیدم چرا بیمارستان خودشون آوردن.... اگه جای دیگه بود که به غیر از وقت ملاقات کسی رو راه نمیدادن... اول آقا سعید اومد... پشت سرش هم آقا رضا... کم کم سر و کله آقا فرشید هم پیدا شد... چند دقیقه ای نگذشت که صدای خنده و شوخیشون بیمارستان رو برداشت.... نیرو های حفاظت... نمیفهمیدن تذکر بدن یا بخندن....
به نام خدا بچه ها تا دیر وقت موندن.... ₩ داوود جان.. خوب استراحت کن... وقتی چند وقت دیگه اومدی دیدی یه نفر نشسته پشت میزت... قشنگ انرژی میگیری😂 ÷عه.. اذیتش نکن دهقان فداکار رو.. ناسلامتی تیر خورده... ° آقا تیر نگو بگو تیرررررررررر😂🤣 $ 😂میگم داوود ... ولی خوب خودتو تو دل همه جا کردی ها... فک کن.. اصلا هیچ کس به فکر تو نبود خیارشور😂🤣 ₩ مخصوصا خواهر جنابعالی... & عه... ساکت دیگع😠😐.. برید بیرون بی نمکا... میخوام استراحت کنم🥱😴 € آره بچه ها... سعید و رضا که شیفتن... فرشید تو هم برو خونه استراحت تا صبح... راس ساعت ۶ اداره باش.. داوود که فعلا اینجا تشریف داره.. رسول ت چی کار میکنی؟؟؟ $ من... فعلا نمیدونم... ₩ ایشون باید کسب تکلیف کنن... ÷ رسول جان... کسب تکلیف😂😉 & میشه این دوتا بی نمک رو بندازین بیرون؟؟؟ نه.. میشه😐😐 ÷ اووو... سعید این چرا اینجوری شده... * سلام.. داوود من دارم میرم... چیزی نمیخوای؟؟؟ & ن.. به سلامت... فک میکردم بمونه... بچه ها رفتن... حتی محمد ... فقط رسول موند و رها خانم... بعد از کلی کل کل رسول هم رفت... یعنی رها خانم قبول کرده امشب بمونه؟؟؟؟؟ وارد اتاق نمیشد... دم در سرگرم گوشیشون بودن... دل تو دلم نبود... چرا اینجوری میکنه... نکنه از دست من ناراحتن؟؟ یعنی کار بدی کردم.... از استرس و هیجان و نگرانی خواب نمیرفتم... سرم رو برداشتم... دل رو زدم به دریا... از اتاق رفتم بیرون... تا منو دید داد زد.. ٪ شما اینجا چی کار میکنی؟؟؟؟؟. & آخ... چیزی نیست... کارتون دارم.... ٪ آقا داوود برید داخل .. من خودم میام..‌ برید داخل... اصرار پشت اصرار که بیرون نیایید... روی صندلی کنار تخت نشستن.. ٪ بفرمایید آقا داوود... & رها خانم ..هنوز هم به من میگید آقا داوود...؟! ٪ شما خودتون همین الان به من گفتید رها خانم....😕😐😅 & خب رها خانم... یعنی.. رها خان.... ای خدا... رها😰🤓 ببینین.. ٪ ببینیم؟؟؟ من یه نفر... & ببین رها😓 ٪ یعنی گفتن این جمله اینقدر براتون سخته🙄😂 آقاداوود؟؟؟ & آقا داوود... ٪ اه... داوود😬 ٪ کارتون رو بگید.. & شما از دست من ناراحتید... ٪ 😶یادتونه گفتید صادق باشیم؟؟!! & بله... یعنی اره ٪ خیلی....!! & میشه نباشید... ٪ خیر😕 & چطور؟؟؟ ٪ آقا داوود .. شما اصلا فکر نکردین..که... & آره.. واقعا فکر نکردم... اون لحظه به هیچکس فکر نکردم... نه به خودم.. نه محمد... نه بچه ها.. نه رفقام... نه دریا... نه حتی خود شما... اون لحظه من فقط به دختری فکر کردم... که اسلحه روی سرش بود... فک کردم اگه ۱ درصد اون دختر چیزیش بشه... من دیگه پس به درد چی میخوردم؟!!!! جرز لای دیوار... ٪ واقعا این همه حرف برای گفتن داری😐😂 خندیدم.... اون شب به خیر گذشت پ.ن😜😂 خوب از زیر تیغ رها در رفت... پ.ن۲ چگونه اعضای کانال را بپیچانیم رو از داوود یاد گرفتم😂✨ ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ من کاری نکردم که بخوام اعتراف کنم.... سبک ترین جرم شما تیراندازی به یه مامور ... به چی میخواید برسید.... با اون همه پول برای تفریح میرفتی؟؟؟؟ ربطی به شما نداره.... نکنه فک کردی اینجا وزارت خونه بابات تو هم آقازاده!؟